جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 19,039 بازدید, 171 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,086
38,779
مدال‌ها
3
کنار مزار پدر که رسیدیم. ایران روی چارپایه‌ی تاشویی که به همراه‌ آورده‌بود، بالای سر مزار نشسته و از روی قرآن کوچکی می‌خواند. مریم تکیه زده به یکی از ستون‌های چارتاقی که روی آرامگاه بود، دستانش را در آغوش جمع کرده و چشم به ایران دوخته‌بود و با آمدن ما تکیه از دیوار گرفت. دیوارهای چهار طرف آرامگاه باز بود و فقط با چهار ستون آجری و سقفی که روی آن‌ها بود، خانوادگی بودن این آرامگاه مشخص میشد. همراه رضا دو سوی پایین مزار نشستیم و شروع به فاتحه خواندن کردیم. بعد از لحظاتی ایران، قرآنش را بست و رضا را مخاطب ساخت.
- پسرم! بیا تا مزار پدرت و آقاجونت هم بریم.
ایستاد، چارپایه‌اش را برداشت و رو به من کرد.
- ساریناجان! عجله نکن، بعد از اینکه حرفات تموم شد بیا طرف ماشین.
با لبخندی که زد فهمیدم قصد کرده من و‌ پدر را تنها بگذارد برای حرف‌های پدر دختری. عادتی که من و پدر از همان اول زندگی داشتیم.
پدربزرگ و مادر‌بزرگ بالای آرامگاه دفن بودند و پدر پایین پای پدربزرگ. در این آرامگاه کوچک که پنجاه سال پیش پدربزرگ بعد از فوت مادربزرگ تدارک دیده‌بود، تنها یک قبر خالی دیگر وجود داشت. آرزو داشتم کاش عمه‌ای نداشتم تا این قبری که کنار پدر بود، نصیب من می‌شد. بدتر از همه این‌که در زمان دفن پدر، یادم رفته‌بود به رضا بگویم تأکید کند، قبر را عمیق و اندازه دوطبقه حفر کنند، برای خودم؛ چراکه آرامگاه خانوادگی بود و پیش‌فرض دوطبقه آن را حفر نمی‌کردند، جز با درخواست صاحبین آرامگاه و چه حیف که فرصت آن را نیز از دست داده‌بودم.
ایران و بقیه که رفتند. رو به سنگ سیاهی کردم که نام فریدون ماندگار روی آن نقش بسته و‌ پایینش با خطی خوش کلمه پدرم نقش بسته بود، خانه‌ی ابدی پدرم اینجا بود. قلبم سنگین بود، اما از قبل آرام‌تر شده‌بودم.
‌ - می‌بینی بابا! بقیه رفتن و دوباره باهم تنها شدیم.
با بغضی که در گلویم بزرگ میشد، ادامه دادم:
- مثل قبلنا که می‌نشستیم توی ایوون و حرف می‌زدیم. یادته؟
آهی کشیدم.
- چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزها!
چندبار پلک زدم تا اشک‌هایم را عقب برانم.
- حرف‌های زیادی دارم برات، اول از همه بهت بگم بابایی، جات خیلی خالیه، توی نبودنت هرجا نگاه می‌کنم تو رو می‌بینم و روزی نیست که از دست خودم عاصی نشم که چرا بیشتر کنارت نبودم؟ چرا بیشتر خودمو واست لوس نکردم؟ چرا بیشتر دخترت نبودم؟
لحظه‌ای مکث کردم و همراه با انگشت کشیدن روی لبه‌ی سنگ گفتم:
- وقت دادگاه نزدیکه بابا، نمی‌دونم از پس سهراب برمیام یا نه؟ ولی تلاشمو می‌کنم، من گرچه فریدون‌خان نیستم، اما دختر خودتم!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,086
38,779
مدال‌ها
3
با یادآوری حرف‌های عمه‌فتانه، لحظه‌ای سکوت کردم و با دست کشیدن روی نام پدر گفتم:
- گرچه خواهرت منو دختر تو نمی‌دونه، اما به حرف اون که نیست، مگه نه بابا؟ من سارینا ماندگارم، دختر فریدون‌خان ماندگار، فتانه چرت میگه، من که نباید ذهنمو مشغول حرفاش کنم، ولی خب من هم ساکت ننشستم، کاری کردم دیگه پاشو نذاره توی خونمون.
کمی مکث کردم. با یادآوری همه وقت‌هایی که من از حرف‌های عمه ناراحت شده و گله می‌کردم و‌ پدر همراه با دلداری من می‌گفت او عمه‌ی من است و باید برخی اخلاقیاتش را تحمل کنم، گفتم:
- بابایی نگو خواهرته و نباید بهش چیزی می‌گفتم، اون منو از شما نمی‌دونه، قبلاً از این چیزا نمی‌گفت، ولی معلومه از اولش هم منو یه ماندگار نمی‌دونسته، هیچ‌وقت بغض ژاله نذاشت منو ببینه، پس ناراحت نشو از کارم، یه ذره هم به من حق بده. اون حق نداشت بهم توهین کنه.
نفس عمیقی کشیدم و چشم به روبه‌رو دوختم.
- ژاله رو هم هیچ‌وقت نمی‌بخشم، اون با من و شما بد کرد، خیلی بد، هنوز رد کاراش توی زندگیم هست، نه برای من مادر بود، نه برای شما همسر، چرا زیر بار ازدواج با کسی رفتین که دوستتون نداشت؟
نگاهم را به سنگ قبر پدربزرگ دوختم. کسی که هیچ‌وقت ندیدمش، اما اثرات تصمیمش تا ابد در زندگی من ماند.
- می‌دونم تقصیر شما نبود، شما که نمی‌دونستید ژاله دلش پیش یکی دیگه‌ است، آقاجون خواست شما‌ باهاش ازدواج کنید و شما هم گوش کردید. کاش فقط یه ذره، یه ذره دلش برای من می‌تپید و نمی‌رفت، که امروز خواهرتون نگه من از ماندگارها نیستم.
دو دستم را روی صورتم کشیدم و نفس عمیقی را از سی*ن*ه‌ام‌ رها کردم.
- ول کن بابا! نیومدم با غصه‌های امروزم غمگینت کنم، بیا یک کم از امیدواری حرف بزنیم، از اینکه دادگاه نزدیکه و من با اثبات اینکه سهراب چیا بهم گفته می‌تونم دادگاه رو قانع کنم که اونا کلاهبرداری کردن، حتماً دادگاه به نفع ما رأی میده و شرکت برمی‌گرده، وقتی برگشت بعد یه فکری هم برای چک‌ها می‌کنم، مهم شرکته که اون باید به ماندگارها برگرده، مگه نه بابا؟
دست روی سنگ قبر کمی خیس کشیدم و لبخندی زدم.
- بابایی! دفعه بعد با خبرهای خوب برمی‌گردم پیشت، مطمئن باش!
انگشتانم را بوسیدم و روی سنگ سرد گذاشتم.
- عاشقتم، دلم نمی‌خواد برم‌، ولی می‌بینی که شب شده. زود برمی‌گردم، با خبرهای خوب.
اشک سمجی که گوشه‌ی چشمم‌ جمع شده‌بود را با انگشت گرفته، بغض گلویم را قورت دادم و برخاستم. دوتا فاتحه از همان‌جا هم‌ برای پدربزرگ و‌ مادربزرگی که هرگز ندیده‌بودمشان فرستادم و بعد دل از آرامگاه کندم و برگشتم.
 
بالا پایین