- Jun
- 2,086
- 38,779
- مدالها
- 3
کنار مزار پدر که رسیدیم. ایران روی چارپایهی تاشویی که به همراه آوردهبود، بالای سر مزار نشسته و از روی قرآن کوچکی میخواند. مریم تکیه زده به یکی از ستونهای چارتاقی که روی آرامگاه بود، دستانش را در آغوش جمع کرده و چشم به ایران دوختهبود و با آمدن ما تکیه از دیوار گرفت. دیوارهای چهار طرف آرامگاه باز بود و فقط با چهار ستون آجری و سقفی که روی آنها بود، خانوادگی بودن این آرامگاه مشخص میشد. همراه رضا دو سوی پایین مزار نشستیم و شروع به فاتحه خواندن کردیم. بعد از لحظاتی ایران، قرآنش را بست و رضا را مخاطب ساخت.
- پسرم! بیا تا مزار پدرت و آقاجونت هم بریم.
ایستاد، چارپایهاش را برداشت و رو به من کرد.
- ساریناجان! عجله نکن، بعد از اینکه حرفات تموم شد بیا طرف ماشین.
با لبخندی که زد فهمیدم قصد کرده من و پدر را تنها بگذارد برای حرفهای پدر دختری. عادتی که من و پدر از همان اول زندگی داشتیم.
پدربزرگ و مادربزرگ بالای آرامگاه دفن بودند و پدر پایین پای پدربزرگ. در این آرامگاه کوچک که پنجاه سال پیش پدربزرگ بعد از فوت مادربزرگ تدارک دیدهبود، تنها یک قبر خالی دیگر وجود داشت. آرزو داشتم کاش عمهای نداشتم تا این قبری که کنار پدر بود، نصیب من میشد. بدتر از همه اینکه در زمان دفن پدر، یادم رفتهبود به رضا بگویم تأکید کند، قبر را عمیق و اندازه دوطبقه حفر کنند، برای خودم؛ چراکه آرامگاه خانوادگی بود و پیشفرض دوطبقه آن را حفر نمیکردند، جز با درخواست صاحبین آرامگاه و چه حیف که فرصت آن را نیز از دست دادهبودم.
ایران و بقیه که رفتند. رو به سنگ سیاهی کردم که نام فریدون ماندگار روی آن نقش بسته و پایینش با خطی خوش کلمه پدرم نقش بسته بود، خانهی ابدی پدرم اینجا بود. قلبم سنگین بود، اما از قبل آرامتر شدهبودم.
- میبینی بابا! بقیه رفتن و دوباره باهم تنها شدیم.
با بغضی که در گلویم بزرگ میشد، ادامه دادم:
- مثل قبلنا که مینشستیم توی ایوون و حرف میزدیم. یادته؟
آهی کشیدم.
- چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزها!
چندبار پلک زدم تا اشکهایم را عقب برانم.
- حرفهای زیادی دارم برات، اول از همه بهت بگم بابایی، جات خیلی خالیه، توی نبودنت هرجا نگاه میکنم تو رو میبینم و روزی نیست که از دست خودم عاصی نشم که چرا بیشتر کنارت نبودم؟ چرا بیشتر خودمو واست لوس نکردم؟ چرا بیشتر دخترت نبودم؟
لحظهای مکث کردم و همراه با انگشت کشیدن روی لبهی سنگ گفتم:
- وقت دادگاه نزدیکه بابا، نمیدونم از پس سهراب برمیام یا نه؟ ولی تلاشمو میکنم، من گرچه فریدونخان نیستم، اما دختر خودتم!
- پسرم! بیا تا مزار پدرت و آقاجونت هم بریم.
ایستاد، چارپایهاش را برداشت و رو به من کرد.
- ساریناجان! عجله نکن، بعد از اینکه حرفات تموم شد بیا طرف ماشین.
با لبخندی که زد فهمیدم قصد کرده من و پدر را تنها بگذارد برای حرفهای پدر دختری. عادتی که من و پدر از همان اول زندگی داشتیم.
پدربزرگ و مادربزرگ بالای آرامگاه دفن بودند و پدر پایین پای پدربزرگ. در این آرامگاه کوچک که پنجاه سال پیش پدربزرگ بعد از فوت مادربزرگ تدارک دیدهبود، تنها یک قبر خالی دیگر وجود داشت. آرزو داشتم کاش عمهای نداشتم تا این قبری که کنار پدر بود، نصیب من میشد. بدتر از همه اینکه در زمان دفن پدر، یادم رفتهبود به رضا بگویم تأکید کند، قبر را عمیق و اندازه دوطبقه حفر کنند، برای خودم؛ چراکه آرامگاه خانوادگی بود و پیشفرض دوطبقه آن را حفر نمیکردند، جز با درخواست صاحبین آرامگاه و چه حیف که فرصت آن را نیز از دست دادهبودم.
ایران و بقیه که رفتند. رو به سنگ سیاهی کردم که نام فریدون ماندگار روی آن نقش بسته و پایینش با خطی خوش کلمه پدرم نقش بسته بود، خانهی ابدی پدرم اینجا بود. قلبم سنگین بود، اما از قبل آرامتر شدهبودم.
- میبینی بابا! بقیه رفتن و دوباره باهم تنها شدیم.
با بغضی که در گلویم بزرگ میشد، ادامه دادم:
- مثل قبلنا که مینشستیم توی ایوون و حرف میزدیم. یادته؟
آهی کشیدم.
- چقدر دلم تنگ شده واسه اون روزها!
چندبار پلک زدم تا اشکهایم را عقب برانم.
- حرفهای زیادی دارم برات، اول از همه بهت بگم بابایی، جات خیلی خالیه، توی نبودنت هرجا نگاه میکنم تو رو میبینم و روزی نیست که از دست خودم عاصی نشم که چرا بیشتر کنارت نبودم؟ چرا بیشتر خودمو واست لوس نکردم؟ چرا بیشتر دخترت نبودم؟
لحظهای مکث کردم و همراه با انگشت کشیدن روی لبهی سنگ گفتم:
- وقت دادگاه نزدیکه بابا، نمیدونم از پس سهراب برمیام یا نه؟ ولی تلاشمو میکنم، من گرچه فریدونخان نیستم، اما دختر خودتم!