- Jun
- 2,118
- 39,506
- مدالها
- 3
با «خاله» گفتن مشتاق سیدعلی، سرم را چرخاندم و او را جلوتر از پدر و مادرش دیدم که به طرفم میدوید. همین که برخاستم سیدعلی به آغوشم رسید. همزمان با بلند کردنش دست در موهایش کردم و آنها را پریشان کردم.
- چطوری پهلوون؟
- خاله میدونی چقدر دلم تنگ شدهبود؟
دلگیر از خودم ابرو درهم کشیده، اما لبخند به لب و انگشتم را روی بینیاش زدم.
- من هم دلم تنگ شدهبود، خاله رو ببخش یه خورده سرش شلوغ بود.
نگاهش را به طرف زینب و سید که هنوز از ما فاصله داشتند، چرخاند و بعد برگشت و آرام گفت:
- خاله کی میریم بستنی بخوریم؟
- بستنی بخوریم؟
- آره... گفتین یه روز میریم بستنی گردالگردالی میخوریم.
ناگهان یادم آمد به او قولبستنی خوردن دادهبودم. «آخ»ی در دل گفتم و با اینکه هوا دیگر به اندازهی کافی گرم شدهبود، گفتم:
- بذار هوا گرمتر بشه تا وقتی رفتیم هرچی خواستی بستنی بخوریم.
خندید و «آخجون» گفت و بعد سرش را نزدیک گوشم آورد.
- خاله به مامانزینب نگو، چون بهم گفته اصلاً نگم بستنی.
نگاهم را به زینب و سید که دیگر نزدیک شدهبودند، دوختم و من هم در گوش سیدعلی گفتم:
- این یه رازه بین من و تو!
با شوق مرا بوسید و گفت:
- خاله دوستت دارم.
من هم او را بوسیدم.
- من هم دوستت دارم پهلوون خاله!
«سلام» گفتن زینب باعث شد سیدعلی را روی زمین بگذارم و سلام کنم. احوالپرسیهای زینب که تمام شد نوبت سید بود که آرام و سربهزیر سلام کند. جواب او را هم دادم و همراه سیدعلی بالاتر نشستیم. جایی که کنار نام علی روی مزار بودم. سید و زینب پایین مزار نشسته و مشغول فاتحهخوانی شدند. من سیدعلی را روی پاهایم نشاندم و آرام پرسیدم:
- پیش خالهمرضیه هم میری؟
سیدعلی سر تکان داد:
- آره... تازه خالهمرضیه بهم قرآن یاد داده، سوره توحید رو هم بلدم.
ابروهایم بالا رفت.
- آفرین پهلوون، خب برام بخون.
سیدعلی شروع کرد با زبان شیرین کودکانهاش خواندن و من دلم بیشتر از همیشه برایش غش رفت. همین که تمام کرد، دستم را در جیب مانتویم کرده و شکلاتی را که هنگام ورود به گلزار به عنوان خیرات به دستم رسیدهبود را به او دادم.
- این هم جایزهی پهلوون، باز هم حفظ کردی برام بخون تا بهت جایزه بدم.
سیدعلی با «ممنون» گفتن شکلات را گرفت و مشغول باز کردن لفاف آن شد. زینب از جا برخاست.
- آسیدعلی! خاله رو اذیت نکن، پاشو بریم یه دوری بزنیم بعد دوباره برگردیم پیش خاله.
سیدعلی که شکلات را یکجا در گوشهی لپش جا دادهبود با سر تکان دادنی از من جدا شد و خود را به مادرش رساند. زینب قبل از رفتن با لبخند سری برای من تکان داد و من نیز همانطور جوابش را دادم.
- چطوری پهلوون؟
- خاله میدونی چقدر دلم تنگ شدهبود؟
دلگیر از خودم ابرو درهم کشیده، اما لبخند به لب و انگشتم را روی بینیاش زدم.
- من هم دلم تنگ شدهبود، خاله رو ببخش یه خورده سرش شلوغ بود.
نگاهش را به طرف زینب و سید که هنوز از ما فاصله داشتند، چرخاند و بعد برگشت و آرام گفت:
- خاله کی میریم بستنی بخوریم؟
- بستنی بخوریم؟
- آره... گفتین یه روز میریم بستنی گردالگردالی میخوریم.
ناگهان یادم آمد به او قولبستنی خوردن دادهبودم. «آخ»ی در دل گفتم و با اینکه هوا دیگر به اندازهی کافی گرم شدهبود، گفتم:
- بذار هوا گرمتر بشه تا وقتی رفتیم هرچی خواستی بستنی بخوریم.
خندید و «آخجون» گفت و بعد سرش را نزدیک گوشم آورد.
- خاله به مامانزینب نگو، چون بهم گفته اصلاً نگم بستنی.
نگاهم را به زینب و سید که دیگر نزدیک شدهبودند، دوختم و من هم در گوش سیدعلی گفتم:
- این یه رازه بین من و تو!
با شوق مرا بوسید و گفت:
- خاله دوستت دارم.
من هم او را بوسیدم.
- من هم دوستت دارم پهلوون خاله!
«سلام» گفتن زینب باعث شد سیدعلی را روی زمین بگذارم و سلام کنم. احوالپرسیهای زینب که تمام شد نوبت سید بود که آرام و سربهزیر سلام کند. جواب او را هم دادم و همراه سیدعلی بالاتر نشستیم. جایی که کنار نام علی روی مزار بودم. سید و زینب پایین مزار نشسته و مشغول فاتحهخوانی شدند. من سیدعلی را روی پاهایم نشاندم و آرام پرسیدم:
- پیش خالهمرضیه هم میری؟
سیدعلی سر تکان داد:
- آره... تازه خالهمرضیه بهم قرآن یاد داده، سوره توحید رو هم بلدم.
ابروهایم بالا رفت.
- آفرین پهلوون، خب برام بخون.
سیدعلی شروع کرد با زبان شیرین کودکانهاش خواندن و من دلم بیشتر از همیشه برایش غش رفت. همین که تمام کرد، دستم را در جیب مانتویم کرده و شکلاتی را که هنگام ورود به گلزار به عنوان خیرات به دستم رسیدهبود را به او دادم.
- این هم جایزهی پهلوون، باز هم حفظ کردی برام بخون تا بهت جایزه بدم.
سیدعلی با «ممنون» گفتن شکلات را گرفت و مشغول باز کردن لفاف آن شد. زینب از جا برخاست.
- آسیدعلی! خاله رو اذیت نکن، پاشو بریم یه دوری بزنیم بعد دوباره برگردیم پیش خاله.
سیدعلی که شکلات را یکجا در گوشهی لپش جا دادهبود با سر تکان دادنی از من جدا شد و خود را به مادرش رساند. زینب قبل از رفتن با لبخند سری برای من تکان داد و من نیز همانطور جوابش را دادم.