جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 21,118 بازدید, 191 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,158
40,022
مدال‌ها
3
تمام هیاهوی بیرون یک‌دفعه قطع شد. نگاهم را روی تمام اتاق و وسایلی که برایم یادگاری از علی بودند، چرخاندم. دلم سنگین‌تر از قبل شد. علی پشت میز کامپیوترش بود در حال کار. دست روی صندلی گذاشتم و محو شد. سر چرخاندم. علی مقابل آینه‌ی کمد ایستاده و موهایش را شانه می‌کرد. جلوی چوب رخت پیراهنش را آویزان می‌کرد. روی زمین آرنجش را روی بالش گذاشته و درحالی که یک پایش را دراز کرده‌بود و دیگری را از زانو تا کرده و‌ روی آن گذاشته‌بود، داشت چیزی را حل می‌کرد. روی تخت نشسته‌بود و با همان لبخند همیشگی‌اش به من نگاه می‌کرد. همیشه عاشق طرز نگاه کردنش بودم.
- علی اینجایی؟
کنارش نشستم، اما به جای او قاب عکسش روی تخت بود. سریع سر برگرداندم. دیگر علی هیچ‌جا نبود. بالأخره دل سنگین شده‌ام شکست و قطره‌ی اشک سمجی از چشمانم پایین غلتید. اتاق خالی بود. جز من هیچ‌کـس نبود. حقیقت سیلی‌اش را به صورتم زد. لب‌هایم لرزید و چشمانم پر از اشک‌ شد. قاب عکسش را برداشتم. باز هم می‌خندید. دست روی صورتش کشیدم.
- بی‌وفا چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
عکس را به آغوشم فشردم.
- من که گفتم به از دور دیدنت قناعت می‌کنم، چرا اونو هم ازم دریغ کردی؟ نگفتی من بی‌تو چیکار باید بکنم؟
سد اشک‌هایم دیگر فرو ریخته‌بود و من داشتم زار می‌زدم. با قاب در آغوشم به پهلو روی تخت دراز کشیدم و همین که سر رو بالش گذاشتم عطر علی مدهوشم کرد. عکس را بیشتر فشردم و بیشتر زار زدم.
- هیچ فکر دلتنگی منو نکردی؟ آره خودم گذاشتم بری، ولی مجبور شدم. مجبورم کردی. من الان خودتو می‌خوام، ولی تو به من فکر نمی‌کنی.
آنقدر گلایه کردم و اشک ریختم که دیگر متوجه چیزی نشدم.
***
علی کنارم بود. کنار مزار شهدای گمنام، در محوطه‌ی دانشگاه نشسته‌بودیم. همان‌جایی که دوشنبه‌ها باهم‌ می‌رفتیم. همان‌هایی که علی آن‌ها را رفقا صدا میزد. دستانم درون دستان گرمش بود و سرم روی شانه‌هایش، اما دلتنگی‌ام هنوز یادم بود.
- علی کجا بودی تو؟
رد نوازش انگشتش را روی صورتم حس کردم.
- مهمون رفقا بودم.
سرم را از روی شانه‌اش بلند کرده و به مردمک‌های قهوه‌ای‌رنگش چشم دوختم.
- پس چرا منو نبردی؟ می‌دونی چقدر تنها بودم؟
لبخندی زد و کمی سرش را کج کرد.
- تو هم به وقتش میایی، من منتظرتم.
- من همین الان می‌خوام بیام، اصلاً چرا تو تنها رفتی؟
- دلخور‌ نشو عزیزم! من زودتر اومدم تا اینجا رو مهیا کنم.
- خیلی خودخواهی که بی من رفتی!
دستش را روی صورتم گذاشت و به چشمانم خیره شد.
- قرارمون یادت نره! وقتی رسیدی سر قرار، من همه چی رو برات جبران می‌کنم، فقط یادت نره، من چشم انتظار دیدنتم.
ناگهان گرمای دستانش رفت و خودش هم‌ ناپدید شد. ترسان و ناباور اطراف را نگاه کردم. علی نبود. مزاری نبود و من تنها در یک برهوت گیر کرده‌بودم. دلهره به یک‌باره هجوم آورد و با تکانی چشم باز کردم.
ترس و وحشت بیابان هنوز‌ با من بود. قلبم تندتند میزد، اما هنوز به پهلو‌ خوابیده و قاب عکس علی در آغوشم بود. تنم عرق کرده و کمی احساس خفگی داشتم. ملحفه‌ای که روی تنم انداخته‌بودند، هم بیشتر گرمم می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,158
40,022
مدال‌ها
3
کمی که خودم را یافتم، فهمیدم هوا تاریک شده و اتاق هم فقط با نور ضعیف چراغ‌خواب روشن بود. نگاهم به مرضیه‌خانم افتاد. وسط اتاق رو به قبله سجاده پهن کرده و روی آن نشسته‌بود. معلوم بود تشهد می‌خواند. روی‌اش به طرف در اتاق بود و من از نیم‌رخ او را می‌دیدم. سفیدی چادرش در نور رنگی چراغ‌خواب به آبی میزد. بدون آن‌که تکانی بخورم در همان حالت خوابیده چشم به او دوختم. سلام نمازش را که داد، مهرش را بوسید و سرش را به طرف من چرخاند. با صدای شدیداً گرفته‌ای گفت:
- بیدار شدی دخترم؟
نگاهم‌ را به صورتش دوختم. پف کرده‌بود و چشمانش چون دو کاسه‌ی خون بود. من تنها کسی را که برای این زن مانده‌بود، از او‌ گرفته‌بودم.
- حتماً ازم‌ متنفرید؟
اخم کرد و کامل به طرفم چرخید.
- چرا؟
بلند شدم و روی تخت نشستم. نگاهم را به قاب عکس دوختم. بغضم سنگین شد.
- من اونو از شما گرفتم، علی به خاطر من رفت اونجا، اگه‌ من نمی‌رفتم دنبالش... اون به خاطر من چاقو‌ خورد.
با «هیس» گفتن مرضیه‌خانم‌ ساکت شدم و چشم به او دوختم. اشک‌هایم‌ باز راه افتاده‌بودند. دو دستش را برایم باز کرد.
- بیا پیش من.
از خداخواسته قاب را روی تخت گذاشته و خود را به آغوش او‌ رساندم و‌ زار زدم.
- منو‌ ببخشید من علی رو... .
دستش را روی سرم کشید.
- هیچی‌ نگو‌ دخترم! تو هیچ‌کاری نکردی.
صدای او هم با گریه مخلوط شد.
- این راهی بود که علی خودش رفت، تقصیر تو نیست.
سرم را بلند کردم و به نگاه اشک‌آلودش خیره شدم.
- علی تنهامون گذاشت ما دیگه نداریمش.
- علی تنهامون نذاشت، درسته دیگه توی این زندگی نداریمش، اما هست.
- من می‌خواستم همین‌جا داشته باشمش، می‌خواستم کنارم بشینه، باهام حرف بزنه، من خودشو می‌خوام.
مرضیه‌خانم لب‌هایش را فشرد و چیزی نگفت. دستش را به عکسی برد که به پشت کنار جانماز گذاشته‌بود. وقتی آن را بلند کرد و برگرداند، دیدم همان عکس دونفری علی و پدرش است. نگاهم را به عکس دوختم و صدای بغض‌آلود مرضیه‌خانم را شنیدم.
- الان که پدر و پسری رفتن پیش هم، تو هم قبول می‌کنی مادر دختری پیش هم باشیم؟
همین حرف کافی بود که خودم را به آغوش پرعطرش بسپارم و‌ گریه‌ام را بیشتر کنم.
***
با تذکر راننده که رسیدنم به مقصد را خبر می‌داد، از فکر بیرون آمدم. تا وقتی که در‌ خانه را باز کرده و از میان حیاط خانه بگذرم، تمام‌ مدت این فکر آزارم می‌داد که اگر نرگس آن رفتار را در چهلم علی با من نمی‌کرد، شاید از همان وقتی که تصمیم به استقلال از خانه‌ی پدرم گرفتم به جای برج سفید به خانه‌ی علی می‌رفتم و با مادرش زندگی می‌کردم، اما نرگس کاری کرد که نگذاشت من و مرضیه‌خانم مادر دختری باهم روزگار بگذرانیم. گرچه خللی در روابط ما ایجاد نکرد، اما من خودخواسته مجبور‌ شدم کمی از او فاصله بگیرم. کاش با علی رسماً ازدواج کرده‌بودم، تا هرگز مادرش تنها نمی‌گذاشتم.
 
بالا پایین