جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 23,774 بازدید, 204 پاسخ و 46 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,223
42,199
مدال‌ها
3
حمداللهی با برداشتن برگه‌ای از روی میز مقابلشان شروع کرد.
- با اجازه شما آقای قاضی... طبق مدارکی که به دادگاه ارائه کردیم آقای ماندگار در تاریخ اول اردیبهشت
۱۳۹۵ قراردادی رو در زمینه‌ی سرمایه‌گذاری برای ساخت و ساز در امارات با یک شرکت چندملیتی منعقد کردند. یک ماه بعد از قرارداد رفت و آمد مداوم آقای ماندگار به دبی، مؤید صحت این مطلب هست.
حمداللهی مکثی کرد و با نگاه به برگه‌ی درون دستش ادامه داد:
- این شرکت تا دو ماه بعد از اون هم سرپا بود و تعهداتش رو گویا انجام‌ داده، البته ذکر این نکته ضروریه که جناب سهراب نفیسی موکل بنده، در جریان ریز جزئیات این قرارداد نبودن، ایشون فقط به عنوان یه مشاور به آقای ماندگار در امر تجارت مشورت می‌دادن و البته با اینکه نماینده‌ی ایشون در دبی هستن، اما در جریان این قرارداد سرمایه‌گذاری هیچ دخالتی نداشتن و فقط از موضوع مطلع بودن که‌ مرحوم‌ماندگار قصد سرمایه‌گذاری در ساخت و ساز دارن.
قاضی سری تکان داد:
- از سرمایه‌گذاری حرف بزنید.
حمداللهی باز نگاهی‌ به برگه‌اش انداخت و گفت:
- بله... این دوماهی که گفتم طرف اماراتی به تعهداتش عمل کرده هم، بر این اساسه که جناب نفیسی همراه مرحوم‌ماندگار به محل پروژه‌ی ادعایی اون شرکت تشریف برده و گویا ایرادی در کار ندیده‌بودن، اما‌ هفت ماه بعد مرحوم‌ماندگار به آقای سهراب نفیسی اعلام کردن که بهشون خبر رسیده شرکت اماراتی کارو‌ تعطیل کرده که خب آقای نفیسی پیگیر شده و متوجه میشن شرکت همون هفت‌ماه پیش هم‌ ظاهری و‌ صوری عمل می‌کرده، آقای نفیسی دوماه پیگیر شرکت میشن و هشت‌ماه هم آقای ماندگار به تنهایی پیگیر بودن که خب درنهایت حاصلی نداشته و چون مرحوم قسمت اعظمی از سرمایه‌شون رو وارد اون کار کرده‌بودن با بحران مالی روبه‌رو میشن و سه‌ماه بعد از اون، این قرارداد مابین جناب نفیسی و مرحوم ماندگار منعقد میشه تا جناب نفیسی، مرحوم رو از تعهدات مالی رها کنن و در ازای اون شرکت ماندگار تحت مالکیت ایشون دربیاد.
قاضی همان‌طور که رو به حمداللهی داشت، چند لحظه‌ای به فکر رفت و بعد گفت:
- این‌طور که گفتید از زمان عقد قرارداد با شرکت اماراتی تا عقد قرارداد با جناب نفیسی بیست و سه ماه طول کشیده، اما تاریخ این قرارداد بهمن۹۶ هست یعنی بیست و دو ماه بعد.
من که چشم به حمداللهی دوخته‌بودم، لحظه‌ای بالا پریدن ابروهایش را دیدم، اما سریع خود را جمع کرد و گفت:
- آقای قاضی بحث تنها سر یک ماه اختلاف هست که خب به خاطر حدودی گفتن منه وگرنه تاریخ‌های دقیق در دفاعیه ثبت شده، می‌تونید بررسی کنید.
قاضی بدون هیچ واکنشی سری تکان داد و باز مشغول بررسی کاغذهای روبه‌رویش شد. بعد از چند لحظه رو به ما کرد.
- خانم ماندگار! شما بر چه اساسی ادعا می‌کنید این قرارداد جعلیه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,223
42,199
مدال‌ها
3
با تعلل برخاستم. با اینکه می‌دانستم دلیلی برای اثبات حرفم ندارم، اما خواستم تیری در تاریکی رها کنم.
- خود سهراب نفیسی بهم گفت.
ابروهای قاضی بالا پرید.
- خودش؟
- بله خودش... صبح روز خاکسپاری پدرم، من ایشونو توی کافه دراژه همراه آقای حمداللهی دیدم و خودشون اعتراف کردن که همه‌ی این ماجرای قرارداد شرکت اماراتی و‌ قرارداد خودش فقط یه نقشه بوده برای بالا کشیدن اموال پدر من.
حمداللهی سریع برخاست.
- اعتراض دارم آقای قاضی!
قاضی دستش را به نشانه‌ی سکوت به طرف او گرفت و به من گفت:
- یعنی شما به جای تشییع پدرتون رفتید کافه؟
لحن نامطمئن قاضی گویای این بود که باور نکرده است.
- بله آقای قاضی، می‌دونم خیلی نامعموله سهراب نفیسی منو کشوند کافه.
قاضی چند لحظه به من چشم دوخت و بعد گفت:
- این ادعای بزرگیه، می‌تونید ثابت کنید؟ شاهدی برای دیدارتون دارید؟
لب‌هایم‌ را فشردم و بعد از کمی مکث گفتم:
- خیر شاهدی ندارم.
قاضی با تکان دادن دستش گفت:
- خب؟
- ولی واقعیت همینه که گفتم.
حمداللهی «با اجازه» گفت و با اجازه‌ی قاضی شروع به صحبت کرد.
- آقای قاضی جهت آگاهی محضر دادگاه اعلام می‌کنم، در این تاریخ ادعایی خانم ماندگار من با ایشون در کافه دراژه قرار داشتم؛ چون ایشون اصرار داشتن منو ببینن، دلیلشون هم این بود که به علت مرگ و خاکسپاری پدرشون نمی‌خواستن دینی به گردن پدرشون باشه، چون پدر ایشون غیر از جناب نفیسی بدهکاران دیگه‌ای هم داشتن و ایشون برای رهایی روح مرحوم حاضر شدن چک‌های پدرشون رو با چک خودشون جایگزین کنند، من از این بزرگواری ایشون و تقیدشون به دیون متوفی بسیار متشکرم، اما این دلیل نمیشه به ادعای مضحکشون مبنی بر حضور حناب نفیسی و اعترافشون اعتراض نکنم، من نمیگم ایشون ادعای خلاف واقع دارن به هر حال به وجناتشون نمی‌خوره، همونطور که از ظواهر معلومع ایشون فرد متدینی هستن، اما خب مصیبت باعث میشه آدم‌ها کنترل اعصاب و ذهنشون رو از دست بدن و حتماً خانم ماندگار تحت فشار از دست دادن پدرشون خیال کردن این دیدار اتفاق افتاده... .
از دروغ‌های واضحش دهانم باز مانده‌بود، به میان کلامش پریدم.
- من توهم نزدم آقای حمداللهی... .
حمداللهی رو به من کمی سرش را کج کرد.
- ببخشید من اسائه‌ی ادب نکردم، ولی وقتی آقای نفیسی مدت‌هاست که وارد ایران نشدن چطور شما ایشون رو دیدین؟
- ورود رسمی نداشته، اما غیرقانونی... .
- خانم ماندگار! تهمت نزنید، اگه مدرک دارید با مدرک حرف بزنید.
خواستم چیزی بگویم اما قاضی با تحکم نگذاشت حرف بزنم.
- خانم! اگر حرف دیگه‌ای در دفاع از ادعاتون ندارید بفرمایید!
دکترلطیفی برخاست و «با اجازه‌ای» گفت و قاضی به او اجازه‌ی صحبت داد. دکتر با اشاره از من خواست بنشینم. با نشستن من شروع به صحبت کرد.
- آقای قاضی توجه کنید که در همه‌ی این ۲۳‌ماه ادعایی آقای وکیل و ۲۲ماه موجود در دفاعیه‌ی ایشون، مرحوم ماندگار هیچ صحبتی درمورد این سرمایه‌گذاری کذایی، بحران مالی یا قرارداد واگذاری با خانواده نداشتند. چطور ممکنه این همه اتفاق افتاده‌باشه و ایشون حتی اشاره‌ای هم نکرده‌باشن؟ از ظواهر امر چنین برمیاد که همه‌ی این ادعاها تنها برای تصاحب شرکت ماندگار از سوی آقای سهراب نفیسی پایه‌ریزی شده و صحت نداره.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,223
42,199
مدال‌ها
3
قاضی ابرویی بالا انداخت.
- دلیل قانع‌کننده‌ای نیست، ممکنه خود مرحوم تمایلی به صحبت درباره مسایل کاریش با خانواده نداشته.
دکترلطیفی جواب داد:
- آیا وقتی شرکت با چنین بحرانی روبه‌رو شده نباید توقع داشت مرحوم اشاره‌ای، حتی کوتاه به ماجرا کرده‌باشن؟ حتی طبق اظهارات موکل من، هیچ تغییری در روحیه‌ی ایشون هم رخ نداده‌بود، قبول دارید حتی اگر کسی بخواد بحران نزدیک به ورشکستگی شرکتش رو پنهان کنه، اما اثرات روحی و روانی رو نمی‌تونه مخفی کنه و چه کسی بهتر از خانواده فرد برای شهادت دادن درمورد تغییر خلق و خو؟
قاضی با کمی جابه‌جایی برگه‌های مقابلش گفت:
- ببینید آقای دکتر، اینجا دادگاهه، شما هم خوب می‌دونید که با حدس و گمان پیش نمیره، با مدرک کار داره، مقابل من، هم قرارداد شرکت اماراتی هست، هم قرارداد واگذاری، باید یه دلیل و مدرک ارائه بدید تا در صحت این دو مدرک شک وارد کنه.
دکتر گفت:
- چه دلیلی بالاتر از جعلی بودن امضای پای قراردادها.
قاضی تک‌ابرویی بالا انداخت.
- جعلی هستن؟
- بله موکل من معتقده این امضاها متعلق به پدرشون نیست.
قاضی رو به من کرد.
- خانم ماندگار از خود شما می‌پرسم، بدون زیاده‌گویی و شلوغ‌کاری پاسخ بدید، آیا دلیلی برای رد امضای پدرتون دارید؟
با تعلل برخاستم. زبانم چون چوب خشک شده‌بود. نگاهی به طرف نفیسی انداختم و به سختی گفتم:
- چه جور دلیلی؟
سؤالم احمقانه بود، اما قاضی با کمی تکان دادن دستش گفت:
- خب، حرفی از پدرتون، یا مدرکی که شما رو به شک انداخته که امضای پدرتون نیست، مثل عدم شباهت یا قرینه‌ای در امضا، یا اصلاً دلیلی که ثابت کنه در این تاریخ‌ها پدرتون در دبی نبوده که امضا کنه.
لحظاتی به فکر رفتم، نمی‌دانستم تاریخ امضای قراردادها چه زمانی است، اما خوب می‌دانستم سهراب احمق نیست و حتماً آن‌ها را با زمان‌های حضور پدر در دبی هماهنگ کرده، پس به این فکر کردم که بگویم پدر در لحظات آخر امضای خودش را تکذیب کرده، دقیقاً مخالف آنچه در واقعیت رخ داده‌بود. این چیزی بود که دکترلطیفی هم از من خواسته بود. تنها راه رهایی، یک امید برای گرفتن فرصت از دادگاه. تا خواستم زبان باز کنم، صدای سید در ذهنم طنین انداخت.
- علی شما رو خیلی قبول داشت، می‌گفت شما رو‌ برای هر دو دنیاش انتخاب کرده.
به دنبال آن صدای علی در ذهنم جریان گرفت.
- گفتن یه دروغ ارزش داره به شرمندگی پیش خدا؟ دروغ می‌تونه آدمو محروم کنه، از همه چیز.
به این فکر کردم که دروغم چه پیامدهایی خواهدداشت؟ که باز صدای علی را شنیدم.
- قرارمون یادت نره، من منتظرتم، خودتو بهم برسون.
همه‌ی حرف‌ها در کسری از ثانیه در ذهنم زنده شدند و من به حرف آخر علی فکر کردم. اگر این دروغ مرا از دیدنش محروم می‌کرد چه؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,223
42,199
مدال‌ها
3
تصویر پدر در ذهنم جان گرفت، پدر به گردنم حق داشت. لحظه‌ای بعد جای آن را تصویر لبخند علی گرفت، راه درست چه بود؟ رصایت پدر یا رضایت علی؟ در وجودم جنگی برپا شده‌بود که چه بگویم. با خطاب قاضی از فکر بیرون آمدم.
- خانم ماندگار دادگاه منتظره، حرفی دارید بزنید.
میلم ثانیه‌ای به طرف پدر بود و‌ ثانیه‌ای به طرف علی، لبم را به دندان فشردم و با فکر به خدا تصمیمم را گرفتم.
- من دلیلی برای رد امضا ندارم، اما مطمئنم پدرم در حالت عادی اون قراردادها رو امضا نکرده، از پدرم‌ زمانی امضا گرفتن که کنترلی روی اعمالشون نداشتن، پدرم کسی نبود که بدون تحقیق کافی‌ وارد سرمایه‌گذاری بشه و همه‌ی سرمایه‌شو قم*ار کنه و کسی نبود که از یه عمر زندگیش به راحتی بگذره و‌ واگذارش کنه، آقای نفیسی سال‌ها همراه پدرم بودن، خوب خلقیات پدرمو می‌شناسن می‌دونن... .
آنقدر تندتند حرف می‌زدم که قاضی برای ساکت کردنم محبور به استفاده از چکش شد. صدای چکش نطقم را کور کرد و قاضی با تحکم گفت:
- خانم ماندگار! خوبه گفتم بدون شلوغ‌کاری و زیاده‌گویی... خانم محترم دادگاه دلیل و مدرک می‌خواد، نه داستان‌سرایی‌های ذهنی شما رو، وقتی دلیلی ندارید چرا وقت دادگاه رو با اباطیل تلف می‌کنید؟
معترض و ملتمسانه گفتم:
- ولی آقای قاضی...!
قاضی اما با حرکت دستش محکم‌تر از قبل گفت:
- بفرمایید بنشینید خانم‌ ماندگار!
ناامید روی صندلی افتادم‌ و به طرف دکتر‌لطیفی سر چرخاندم. با نگاه مأیوس او و سری که به اطراف تکان داد، مواجه شدم. صدای آرام مهرافشان را از پشت سرم شنیدم.
- همه‌چی رو خراب کردی.
نگاهم را به حمداللهی و نفیسی دوختم. نفیسی نگاه به زمین داشت و حمداللهی لبخندی روی لب که برایم‌ معنی پیروزی می‌داد. دادگاه هنوز جریان داشت. قاضی حرف میزد، اما‌ من دیگر‌ چیزی نمی‌شنیدم، قلبم فشرده شد. تصویر روز آخر پدر در ذهنم قوت گرفت. استیصال چهره‌اش و امیدی که از او ناامید کرده‌بودم. من نتوانستم دروغ‌ بگویم. یک سوی‌ وجودم راضی بود و‌ سوی دیگر مرا به صلابه کشیده‌بود. نگاهم را به زمین دوختم. نتوانستم دروغ بگویم‌ و‌ پدر را از خودن ناامید کردم.
با صدای چکش قاضی که پایان دادگاه را اعلام‌ می‌کرد به خودم آمدم. سربلند کردم و لحظاتی هاج و واج اطراف را نگاه کردم. همهمه دادگاه را گرفته‌بود. خروج قاضی را دیدم و رو به دکتر لطیفی که وسایلش را جمع می‌کرد، کردم.
- چی شد؟
بدون نگاه کردن با لحن غمگین و دلخوری گفت:
- حکم بعداً اعلام‌ میشه، ولی همه‌چی تموم شد.
نفیسی و حمداللهی بیرون رفتند. چشمانم پر اشک شد و سرخورده به صندلی تکیه زدم. دکترلطیفی هم برخاست و بیرون رفت. مهرافشان با گفتن «این چه کاری بود کردی؟» مقابلم‌ قرار گرفت. نگاهم به دکمه‌های مانتوش بود.
- این همه باهات هماهنگ کردیم هیچی به‌ هیچی؟ چرا حرف گوش نکردی؟ چرا نگفتی امضا جعلیه؟ چی با خودت فکر کردی؟
توانی برای پاسخگویی نداشتم. خیره به روبه‌رو مانده‌بودم. او هم‌ ناامید شد و‌ به دنبال دکترلطیفی خارج شد. بعد از او‌ نوبت شهرزاد خشمگین بود که سرزنشم کند. کنارم قرار گرفت و‌ مرا با «هی خانم‌خانما!» گفتن از خشمش آگاه کرد که سربلند کرده و او‌ را ببینم. تا خواست حرفی بزند مأموری که در آستانه‌ی در ایستاده بود، هر دوی ما را امر به خروج داد. نگاهی چرخاندم. کسی غیر ما دو نفر نبود. به اجبار برخاستم و با قدم‌های بی‌جان راه بیرون را در پیش گرفتم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,223
42,199
مدال‌ها
3
بی‌توجه به اطراف از راهرو رد شده و از خروجی بیرون رفتم. بالای پله‌های ورودی ساختمان، ناگهان شهرزاد با گرفتن بازویم مرا نگه داشت.
- هیچ گوش میدی چی میگم؟
چیزی از حرف‌هایش را نشنیده‌بودم. من فقط به پدر فکر کرده بودم که چقدر امروز از دستم عصبانی شد. باز هم مثل همیشه او را از خودم ناامید کرده‌بودم. شرمنده‌ی پدر بودم، من باز علی را به او ترجیح داده‌بودم. من واقعاً نمی‌توانستم دروغ بگویم. به علی قول داده‌بودم خودم را به سر قرارم با او‌ برسانم. زمانی که عزیزترینم رفته‌بود به خدا هم قول داده‌بودم همانی شوم که او می‌خواهد. نتوانستم روی این دو قولم پا بگذارم و دروغ بگویم. مات چهره‌ی شهرزاد بودم که با تکانی مرا به خود آورد.
- حالا برام میخ هم میشی؟ میگم‌ چرا زحمت همه رو به باد دادی؟ آخه چقدر بی‌فکری تو! صاف گفتی مدرک‌ ندارم و فقط حرف زدم، نمی‌تونستی بگی من امضای بابامو‌ می‌شناسم این نیست، یه ایرادی می‌گرفتی، می‌گفتی اینجاش کجه، اونجاش راسته، خلاصه امضای بابام نیست.
آرام‌ گفتم:
- ولی بابا گفت امضای خودشه.
شهرزاد دستی به سرش گذاشت و هوف کشید.
- از دست تو! غیر خودت شاهدی نبود که بگن دروغ میگی، می‌گفتی بابات گفت امضای من نیست.
با آشفتگی سر تکان دادم.
- نمیشد دروغ بگم.
شهرزاد عصبی‌تر از قبل دستش را تکان داد و گفت:
- چرا نمی‌شد؟ یه دروغ گفتن که این‌قدر سخت نیست.
به لبخند علی فکر‌ کردم و گفتم:
- من به علی قول دادم، نمی‌خواستم دروغ بگم و‌ ناامیدش کنم، اون دروغگویی دوست نداره.
با حرفم گویا نفت بر آتش شهرزاد ریخته باشم. ضربه‌ای به شانه‌ام زد و با صدای بلندتری گفت:
- ابله! این حرفا چیه؟ حماقت از سر و روی زندگیت می‌ریزه. بعد پنج سال هنوز میگی علی؟ کو؟ کو این علی؟ کل زندگیتو گذاشتی پای اون بس نبود؟ آینده‌تو هم‌ به خاطرش نابود کردی؟ آخه کی قراره تو عاقل بشی؟ چرا چشماتو‌ باز نمی‌کنی ببینی کور‌ مادرزاد؟
دو طرف چادرم را از قسمت شانه‌هایم گرفت و بر سرم فریاد کشید.
- دیگه بسه این همه کودن بودن، چشماتو باز کن و ببین، علی مرد و‌ رفت پی کارش، نیست که هنوز میگی علی علی، ول کن این عشق احمقانه رو که همه چیزتو نابود کرد، علی تموم شده، نیست.
من هم با حرف‌هایش کنترلم را از دست دادم. او را به عقب هل داده و فریاد زدم.
- علی تموم نشده، علی هست، علی با منه، منتظرمه، من به علی خ*یانت نمی‌کنم.
صدایم می‌لرزید و قلبم می‌سوخت. بغض گلویم تبدیل به اشک می‌شد که بیرون بریزد. منتظر هیچ جوابی نماندم، سریع برگشتم و از میان جمعیتی که برای نظاره‌ی بحث ما ایستاده‌بودند، با سرعت گذشتم. از پله ها پایین رفته و‌ خودم را به ماشینم‌ رساندم. درحالی که تمام مسیر را اشک می‌ریختم. با دستان لرزان در ماشین را باز کرده و خودم‌ را داخلش انداختم. سرم را روی فرمان گذاشته و صدای هق‌هقم‌ بلند شد. قلبم از شکست دادگاه می‌سوخت. از نابودی امید پدرم دل‌شکسته بودم و غم نبود علی هم‌ گلویم‌ را گرفته و مرا خفه می‌کرد. ولی هیچ چیز سخت‌تر از این نبود که علی مرا تمام شده می‌دانستند و‌ مرا که پای‌بند عشق او بودم احمق. من احمق نبودم، فقط نمی‌خواستم تنها دارایی زندگی‌ام، عشق علی را از دست بدهم. چرا نمی‌فهمیدند؟ تنهایی سهم ازلی من بود. کسی را نداشتم که مرا درک کند و تنهایم نگذارد. کاش علی بود. فقط او بود که می‌توانست روح درهم ریخته‌ام را دوباره سرپا کند. آغوش و نوازش‌های او درمان دردم بود. من امروز نابود شده‌بودم و دستم به مرهم دردهایم هم نمی‌رسید. ماشین را روشن کردم. شاید سنگ سرد مزارش مرا تسلی می‌داد.
 
بالا پایین