جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 29,282 بازدید, 210 پاسخ و 48 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,294
45,671
مدال‌ها
3
بعد از نماز صبح از پله‌ها پایین آمدم. خوشبختانه ایران به عادت همیشه در آشپزخانه بود. از همان جلوی اپن «صبح بخیر»ی گفتم و وقتی با برگشتن جوابم را داد، معطل نکردم و گفتم:
- مامان! من با گاوصندوق بابا کار دارم.
- بیا اول یه صبحونه بخور.
به طرف اتاق برگشتم و جواب دادم:
- مامانی! وقت برای تلف‌کردن ندارم.
دقایقی بعد، جلوی گاوصندوق روی زمین نشسته و با قیمت‌های حدودی که از طریق اینترنت پیدا می‌کردم درحال حساب و کتاب دارایی‌هایم بودم. هرطور‌ حساب می‌کردم، مبلغ زیادی را کم داشتم. دستم را درون موهایم فرو کرده و به لیستی نگاه می‌کردم که در کاغذ نوشته‌بودم. ایران در اتاق را که نیمه‌باز بود کامل باز کرد و با گفتن «با اجازه» توجه مرا به خودش جلب کرد.
- بفرمایید!
یک سینی کوچک در دستش بود، حاوی یک لیوان شیرعسل و یک تکه کیک داغ. با گفتن «چیکار می‌کنی؟» جلو آمد و مقابل من روی تخت نشست. عینکم را از روی چشم برداشتم و روی سندهایی که یک جا جمع کرده‌بودمشان گذاشتم.
- دارم جمع و تفریق می‌کنم ببینم چطور آتیش بکشم زیر ته‌مونده‌های اموال بابا.
لیوان شیرعسل را مقابلم گرفت.
- به جای خودخوری شیرعسلت رو بخور‌
با «ممنونم» لیوان را گرفتم و مقداری از آن نوشیدم.
- از وقتی فهمیدم چاره‌ای جز پاس‌کردن چکا ندارم، ثانیه‌ای نیست که به خودم لعنت ندم چرا پاشدم رفتم کافه.
- با لعنت کردن چیزی حل نمی‌شه، باید گذشته رو ول کنی و روی الان تمرکز کنی.
کاغذ را زمین گذاشته و لیوان شیرعسل در دست روی تخت نشستم.
- می‌دونی مامان... من فقط اموالی که اسنادشون توی خونه‌ست رو دارم.
ایران سر تکان داد و گفتم:
- بابا بقیه سندهایی که یه جور دارایی شرکت محسوب میشدن رو توی شرکت نگه می‌داشت.
- درسته.
نگاهم را به پرده‌های حریر دوختم.
- اگه اونا بودن غمی نداشتم، ولی الان همشون دست سهرابه.
ایران نفس عمیقی کشید.
- گفتم به گذشته فکر نکن، الان چی داری؟
کمی از شیرعسل را نوشیدم.
- برای نگه‌داشتن این خونه هرچی دارم و باید بذارم وسط، هر چی حساب و کتاب می‌کنم باز کم دارم. باید دنبال جایی باشم که وام کلان بده.
- من هم پس‌انداز و جواهراتی دارم که می‌تونی روش حساب کنی، رضا هم... .
سریع ابروهایم بالا پرید و به طرف او چرخیدم.
- عمراً! حرفشو هم نزن مامان! این گندیه که خودم زدم، خودم هم باید حلش کنم.
 
بالا پایین