جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 33,363 بازدید, 228 پاسخ و 49 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
بعد از نماز صبح از پله‌ها پایین آمدم. خوشبختانه ایران به عادت همیشه در آشپزخانه بود. از همان جلوی اپن «صبح بخیر»ی گفتم و وقتی با برگشتن جوابم را داد، معطل نکردم و گفتم:
- مامان! من با گاوصندوق بابا کار دارم.
- بیا اول یه صبحونه بخور.
به طرف اتاق برگشتم و جواب دادم:
- مامانی! وقت برای تلف‌کردن ندارم.
دقایقی بعد، جلوی گاوصندوق روی زمین نشسته و با قیمت‌های حدودی که از طریق اینترنت پیدا می‌کردم درحال حساب و کتاب دارایی‌هایم بودم. هرطور‌ حساب می‌کردم، مبلغ زیادی را کم داشتم. دستم را درون موهایم فرو کرده و به لیستی نگاه می‌کردم که در کاغذ نوشته‌بودم. ایران در اتاق را که نیمه‌باز بود کامل باز کرد و با گفتن «با اجازه» توجه مرا به خودش جلب کرد.
- بفرمایید!
یک سینی کوچک در دستش بود، حاوی یک لیوان شیرعسل و یک تکه کیک داغ. با گفتن «چیکار می‌کنی؟» جلو آمد و مقابل من روی تخت نشست. عینکم را از روی چشم برداشتم و روی سندهایی که یک جا جمع کرده‌بودمشان گذاشتم.
- دارم جمع و تفریق می‌کنم ببینم چطور آتیش بکشم زیر ته‌مونده‌های اموال بابا.
لیوان شیرعسل را مقابلم گرفت.
- به جای خودخوری شیرعسلت رو بخور‌
با «ممنونم» لیوان را گرفتم و مقداری از آن نوشیدم.
- از وقتی فهمیدم چاره‌ای جز پاس‌کردن چکا ندارم، ثانیه‌ای نیست که به خودم لعنت ندم چرا پاشدم رفتم کافه.
- با لعنت کردن چیزی حل نمی‌شه، باید گذشته رو ول کنی و روی الان تمرکز کنی.
کاغذ را زمین گذاشته و لیوان شیرعسل در دست روی تخت نشستم.
- می‌دونی مامان... من فقط اموالی که اسنادشون توی خونه‌ست رو دارم.
ایران سر تکان داد و گفتم:
- بابا بقیه سندهایی که یه جور دارایی شرکت محسوب میشدن رو توی شرکت نگه می‌داشت.
- درسته.
نگاهم را به پرده‌های حریر دوختم.
- اگه اونا بودن غمی نداشتم، ولی الان همشون دست سهرابه.
ایران نفس عمیقی کشید.
- گفتم به گذشته فکر نکن، الان چی داری؟
کمی از شیرعسل را نوشیدم.
- برای نگه‌داشتن این خونه هرچی دارم و باید بذارم وسط، هر چی حساب و کتاب می‌کنم باز کم دارم. باید دنبال جایی باشم که وام کلان بده.
- من هم پس‌انداز و جواهراتی دارم که می‌تونی روش حساب کنی، رضا هم... .
سریع ابروهایم بالا پرید و به طرف او چرخیدم.
- عمراً! حرفشو هم نزن مامان! این گندیه که خودم زدم، خودم هم باید حلش کنم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
برای رفتن به پژوهشکده از خانه خارج شدم. باید بیشتر‌ از قبل روی پروژه‌ام وقت می‌گذاشتم، اگر این کار را زودتر و با موفقیت تمام می‌کردم، می‌توانستم از شرکت مساعده هم بگیرم. گرچه در برابر گودال بدهی من مثل یک مشت خاک‌ بود، اما من اکنون آنقدر مستأصل بودم که هر مقدار ناچیزی را هم‌ قبول‌ کنم. امید زیادی به مساعدت شرکت داشتم، هرچه که بود یکی‌ از خطوط تولید کارخانه مرهون پایان‌نامه‌ی ارشد مشترک من و علی بود و تکمیل یکی دیگر از خطوط‌ نیز وام‌دار پایان‌نامه‌ی دکترایم. من در این پنج‌سال تمام‌ تلاشم‌ را برای شرکت دکترفروتن گذاشته‌بودم؛ اکنون هم که پسرش قرار بود به جایش بنشیند، مطمئناً این تلاش‌ها را نادیده نمی‌گرفت. در حال کار روی سومین پروژه‌ی شرکت بودم و شخص ارزشمندی برای آن‌ها محسوب میشدم.
قبل از رسیدن با ابدالوند تماس گرفته و‌ با او قرار ملاقاتی برای پایان ساعت کاری در دفترخانه‌اش گذاشتم. وقتی به پژوهشکده رسیدم، خبری از رهام و سودابه نبود. هر دو به دانشگاه رفته‌بودند و دکترگلریز مثل اکثر اوقات درحال رتق‌و‌فتق امور اداری‌ بود. فکر‌ می‌کردم‌ کارهایم‌ زود تمام‌ شود، اما وقتی شروع کردم متوجه شدم کارهایم‌ عقب افتاده‌است. جدول زمان‌بندی که برای رهام آماده کرده‌بودم، تکمیل نشده‌بود. البته حق هم داشت او دانشجوی دکترا بود و‌ روی پایان‌نامه‌ی خودش هم باید وقت می‌گذاشت. به هرحال همان اندک‌ پیشرفت کار‌ هم مرهون تلاش او‌ بود و‌ باید قدردانش می‌شدم که دریغ نکرده‌بود.
تا ظهر تمام وقتم را در آزمایشگاه برای تست نتایج بدست آمده از کارهای رهام اختصاص دادم. وقتی به صحت نسبی آن‌ها رسیدم، خوشحال پیامی برایش نوشتم و از او‌ تشکر کردم.
دکترگلریز در آزمایشگاه را باز کرد و داخل شد. مرا که درحال جمع و جور‌ کردن ابزاری بودم که برای تست نتایج استفاده کرده‌بودم، صدا زد. دست از کار کشیدم.
- جانم خانم‌دکتر؟
لباسش را تعویض کرده آماده رفتن بود.
- من دارم‌ میرم، تو هستی؟
- بله من تا عصر هستم. شما‌ بفرمایید.
سری تکان داد:
- خوبه که خودت اومدی سر کارت، هیچ دایه‌ای برای بچه مهربون‌تر از مادر نمیشه.
از این مثل‌ همیشگی که برای کارم می‌زد و برای زندگی شخصی من معنی نداشت، لبخندی زدم.
- رهام‌ هم بد کار نکرده، گرچه پیشرفت مدنظرم‌ رو‌ نداشت، اما باز هم بدون غلط و دقیق پیش رفته.
- به هرحال اونا هم کار خودشونو دارن، نباید زیاد ازشون توقع داشته باشی.
- درسته، ممنونم که حواستون به همه‌چیز هست.
- خواهش می‌کنم، از وقتی اینجا رو سیما داد دست من، دیگه هیچ کاری نکردم، فقط به امور‌ اینجا‌ رسیدم، بقیه اومدن و‌ رفتن، اما‌ من موندم، امیدوارم فرشید عذرمو نخواد، من واقعا‌ً جز اینجا جایی ندارم‌ برم.
لبخندم جمع شد.
- نگران نباشید، آقای گودرزی هم‌ پسر‌ دکترفروتنه، حتما‌ً مثل ایشون فکر‌ می‌کنه.
سری تکان داد.
- خدا کنه... خب با من کاری نداری؟ من دیگه برم.
- به سلامت، بفرمایید.
دکتر‌گلریز که رفت لحظه‌ای به فرشید فکر‌ کردم که چگونه آدمی است؟ اما‌ چند بعد ترجیح دادم دیگر‌ مغزم‌ را درگیرش نکنم و‌ به کارهای خودم برسم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
وقتی پله‌های دفترخانه‌ی ابدالوند را بالا رفته و به آن‌جا رسیدم، دیگر کسی جز خودش و آبدارچی پیرش در دفتر نمانده‌بود. در را آبدارچی برایم باز کرد و من که اتاق ابدالوند را بلد بودم، به تنهایی از جلوی پیشخوان‌های خالی گذشتم و در انتهای سالن، وارد اتاق کار ابدالوند شدم. خود او‌ پشت میز سیاه‌رنگش نشسته و مشغول خواندن برگه‌هایی بود. همین که به در زدم، سر بلند کرد، با دیدن من عینکش را از روی چشم برداشت و همزمان با روی‌ میز گذاشتنش برخاست.
- اومدی دخترم؟... سلام.
داخل شدم.
- سلام‌ آقای ابدالوند! ببخشید یه مقدار دیر کردم.
با دست باز اشاره‌ای به صندلی‌های چرم سیاه‌رنگ روبه‌روی میزش کرد و گفت:
- ایرادی نداره، بفرما بشین.
همزمان باهم نشستیم و من گفتم:
- ممنونم که به خاطرم منتظر موندید.
برگه‌هایش را کناری گذاشت و لبخندی زد.
- چرا دختر اینقدر معذبی؟ زیاد که منتظر نموندم.
پیرمرد آبدارچی با یک سینی چای وارد شد و همزمان که او چای را مقابلم می‌گذاشت، رو به ابدالوند گفتم:
- پشت تلفن هم بهتون گفتم، برای فروش املاکم به کمک نیاز دارم و فقط هم شما رو‌ می‌شناسم. بهتون هم اعتماد دارم‌، چون معتمد بابا بودید.
- به من لطف داری دخترم! من و فریدون رفیق بودیم، هر کاری از دستم بربیاد، دریغ نمی‌کنم.
آبدارچی چای ابدالوند را هم گذاشت و با اجازه‌ی او بیرون رفت. من با کمی تعلل گفتم:
- واقعیت... برای فروش عجله دارم، پول لازمم و پول نقد می‌خوام.
ابدالوند فنجان چایش را برداشت و با حالت متفکرانه‌ای کمی از آن نوشید و بعد گفت:
- فروختن اونا‌ کار تو نیست.
کمی ابروهایم به هم‌ نزدیک شد.
- چرا؟
فنجان را روی نعلبکی گذاشت.
- خب اهلشو نمی‌شناسی، عجله هم‌ داری، کافیه یکی بفهمه، اون‌وقته که بزخری می‌کنن.
- من هم برای همین اومدم پیش شما، چون کسی رو نمی‌شناختم گفتم شاید شما کمک کنید و خریدار مطمئن بهم معرفی کنید.
لبخندی زد.
- من الان کسی رو خاطرم نیست که قصد خرید ملک داشته‌باشه. متأسفانه نمی‌شناسم که کمکت کنم.
نگرانی در دلم جوانه زد.
- یعنی چی کسی رو نمی‌شناسید؟ فکر کردم شما به واسطه‌ی شغلتون با این دست آدما آشنایی داشته‌باشید.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
ابدالوند کمی مکث کرد و گفت:
- ببین دخترم بخوای تک به تک واحدهای برج سفید رو بفروشی مشتری زیاده، اما زمان می‌بره، اگه وقت داری، منتظر بمونی بهتره، آگهی می‌کنی، به املاک می‌سپاری بفروشن.
سری تکان دادم.
- نه، من عجله دارم و می‌خوام یک‌جا بفروشم.
ابدالوند کمی سرش را کج کرد.
- پس وضع فرق می‌کنه، آدمی که بتونه یک‌جا اون همه واحدو بخره من سراغ ندارم.
- زمین‌ها چی؟
- اون زمینا رو هم فکر نکنم کسی غیر از مهرانفر ازت بخره، چون دست اون روی زمیناست، هیچ‌کـس نزدیکش نمیاد.
ابروهایم درهم شد.
- منظورتون آریا مهرانفر هست؟
لبخندی زد.
- نه پدرش امیرمحمود مهرانفر.
حالم گرفته شد. چرا باید کار من به مهرانفرها می‌خورد؟ پرسیدم:
- چرا غیر از اون کسی زمینا رو نمی‌خره؟
لبه‌ی فنجانش را با انگشت لمس کرد و بعد از تعللی گفت:
- خب... یه مسائلی هست این بین که کسی جرئت نمی‌کنه اونا رو‌ بخره.
متعجب شدم.
- یعنی چی؟ بهم بگید چه ماجرایی این وسط هست؟
ابدالوند به صندلی‌اش تکیه داد.
- می‌دونی که زمینا نزدیک برج خلیج‌فارس هست که؟
سر تکان دادم.
- بله می‌دونم، فکر می‌کردم به همین خاطر خواهان زیاد داشته‌باشه.
ابدالوند به نشانه‌ی تأیید سر تکان داد:
- زمانی که زمزمه‌های ساخت برج راه افتاد، همون موقع‌هایی که عربا کارو دست داشتن، مهرانفر روی این زمینا سوار بود تا بخره، آینده‌ی خوبی داشتن، هنوز هم دارن، برای کسی مثل اون که توی صنعت توریسم کار می‌کنه عالی بودن، اما خب مهرانفر نتونست و عربا با واسطه خریدنش، کی واسطه بود؟
سؤالی سر تکان دادم و ابدالوند گفت:
- فریدون. بعد که عربا رفتن و می‌خواستن کارو واگذار کنن دست ایرانی‌ها، این زمین‌ها رو هم گذاشتن برای فروش، مهرانفر باز خواهان شد، اما فریدون که لابی گردن‌کلفتی توی دبی و دوحه داشت، مهرانفر و زد کنار و همه رو خرید، به این امید که توی دوره‌ی جدید ساخت برج جزو سرمایه‌گذارها بشه.
ابدالوند نفس عمیقی کشید.
- اونایی که کارو از عربا گرفتن از فریدون هم قوی‌تر بودن و نذاشتن فریدون هم بره جزوشون. برج ساخته شد بدون اینکه فریدون یا مهرانفر به خواسته‌هاشون برسن و این بین زمینها همینجوری موند با یه ضمیمه، چی بود؟ یه دشمنی که بین اون دوتا افتاد.
ابدالوند نفس عمیقی کشید.
- یه حرف از همون موقع افتاده توی دهنا که ماندگار نذاشت مهرانفر اون زمینا رو بخره و با عربا معامله کنه، به جاش مهرانفر هم نذاشت ماندگار با سرمایه‌گذارهای ایرانی یکی بشه.
ابدالوند ابروهایش را به نشانه‌ی ندانستن بالا انداخت و ادامه داد:
- نمی‌دونم‌ چقدر‌ راسته ولی این دو نفر زیرآب همدیگه رو زدن، این حرفیه که بین همه افتاده. فریدون و مهرانفر هم هیچی نگفتن، اما خب معلوم بود بین اونا یه چیزی شده.
ابروهایم بیشتر هم را در آغوش گرفتند. پدر و مهرانفر بزرگ چگونه دشمنی‌ای با هم داشتند که پدر می‌خواست مرا به همسری پسر او در بیاورد.
- ولی بابا و مهرانفر که رفت و آمد زیادی باهم داشتن.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
ابدالوند خنده‌ی کوتاهی کرد.
- کم‌تجربه‌ای و برای درک این جور مسائل خیلی خام. مناسبات بین سرمایه‌دارها رو دوستی و دشمنی کنترل نمی‌کنه، بلکه این منافع هست که مشخص می‌کنه کی یه نفر دوسته، کی دشمن؛ امروز با هم رفیقن و می‌شنینن پشت یه میز نرد می‌زنن، فردا سر یه منفعت دیگه، از پشت به هم خنجر می‌زنن. فریدون و مهرانفر هیچ رفاقتی نداشتن، همه کاراشون معامله بود، رفاقتشون هم معامله‌ای بود سر منافع، همین!
نه، ممکن نبود. پدرم‌ زندگی و آینده‌ی مرا وجه‌المصالحه‌ی معامله با مهرانفر نمی‌کرد. حتماً ابدالوند و بقیه درمورد رابطه‌ی پدرم و مهرانفر اشتباه می‌کردند. تصحیح اشتباه ذهنی آن‌ها هم اکنون دردی از من دوا نمی‌کرد. نفس عمیقی کشیدم.
- پس برای فروش زمینا باید برم‌ سراغ مهرانفر؟
ابدالوند سر تکان داد و با برداشتن چای‌اش گفت:
- درسته.
هوفی کشیدم
- آدرس یا شماره تلفن دفترشو دارید؟
ابدالوند فنجان به دست گفت:
- مهرانفر دفتر خاصی نداره که بگم بری اونجا، هر کسی هم شمارشو نداره، اونایی که با مهرانفر کار دارن اگه از رفقا و آشناهاش باشن، خودشون شماره‌شو دارن و هماهنگ می‌کنن و اگه نباشن، میرن کافه‌ی پسرش آریا و با اون هماهنگ می‌کنن تا مهرانفر بزرگ اجازه‌ی ملاقات بده.
پوزخندی زدم. عجب تشریفاتی! باید سراغ آن مردک چندش مریض می‌رفتم و منت او‌ را می‌کشیدم تا رضایت پدرش را برای شرفیابی بگیرد. به هرحال مجبور بودم. نفس عمیقی کشیدم و به جعبه‌ی دستمال کاغذی روی میز نگاه دوختم. برای فروش برج باید چه می‌کردم؟ بعد از لحظاتی سر بلند کردم و پرسیدم:
- واقعاً کسی رو نمی‌شناسید بتونه یه جا برج رو ازم بخره؟
سری به اطراف تکان داد
- نه، اونایی که توی کار ملک هستن و من می‌شناسم، همشون بسازبفروشن، اونا فقط فروشنده‌اند، دلالی نمی‌شناسم که بخواد و بتونه یه جا یه برج رو بخره.
سر تکان دادم و ناامیدانه باز به جعبه‌ی خاتم‌کاری دستمال چشم دوختم.
- ولی باغ قلات رو خودم ازت می‌خرم.
سریع سرم‌ را بلند کرده و به ابدالوند دوختم. دو دستش را روی میز درهم فرو کرده و‌ به میز تکیه داده‌بود.
- چند بار به بهانه‌های مختلف رفتم اون باغ و ازش خوشم‌ میاد.
نور امیدی در دلم روشن شد.
- واقعاً اون باغو‌ می‌خرید؟
لبخندی زد.
- نقد... یه تومن... قیمتش همین حدوداست، برو‌ فکراتو بکن و‌ مشورت‌هاتو انجام‌ بده، اگه موافق بودی، فردا صبح بیا همین‌جا معامله رو تموم کنیم.
بالأخره امیدوار شدم، برای شروع بد نبود.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
شب تلفنی با رضا هماهنگ کرده، نظر مثبت او‌ را هم جلب کردم و صبح همراه او در دفتر عبدالوند که برخلاف دیدار قبل شلوغ‌ بود، حاضر شدم. تا ظهر معامله را تمام کرده و‌ کارهای انتقال سند را هم انجام دادیم. وقتی چک تاریخ روز را از ابدالوند می‌گرفتم دلم گرم بود که می‌توانم از پس مشکل پیش رویم بربیایم.
از رضا جدا شده و بعد از خواباندن چک در حسابم، خود را به پژوهشکده رساندم. دکترگلریز در‌حال ناهار خوردن بود. به محض دیدنم گفت که منشی مدیریت شرکت تماس گرفته و پیگیر من شده و خواسته تماس بگیرم. متعجب از پیگیری نامعمول منشی پرسیدم:
- نگفت با من چیکار دارن؟
دکترگلریز متعجب‌تر از من گفت:
- مگه خبر نداری؟
- از چی؟
- دکترفروتن کل اختیارات رو‌ واگذار کرده به فرشید، خودش تا چند روز دیگه میره پیش دخترش.
آنقدر درگیر خودم و مشکلاتم بودم که به کل اتفاقات شرکت را از یاد برده‌بودم. با افسوس سر تکان دادم.
- پس آقای گودرزی با من کار دارن؟
دکتر‌گلریز ابرویی بالا انداخت.
- منشی که چیزی نگفت، اما احتمالش هست.
تمایلی به صحبت با فرشید نداشتم. ترجیح دادم به جای تماس با شرکت، روی کارم تمرکز کنم. با اینکه ناهار نخورده‌بودم، اما چون زمانی که مشغله‌ی ذهنی داشتم نمی‌توانستم غذا بخورم، دعوت هم‌غذا شدن با دکترگلریز را رد کرده و وارد آزمایشگاه شدم.
وقتی نزدیک غروب خسته و گرسنه بعد از یک روز کاری راهی خانه می‌شدم، شماره‌ی دفتر مدیریت شرکت روی صفحه‌ی گوشی که روی نگهدارنده بود، افتاد. آخی از فراموش کردن تماس گفته و آن را وصل کرد.
- سلام بفرمایید!
- سلام خانم‌دکتر، زهیری هستم، منشی دفتر مدیریت.
- خوب هستین خانم زهیری؟
با همان جدیت سابق گفت:
- ممنونم، صبح با دفتر پژوهشکده تماس گرفتم، به دکتر‌گلریز گفتم به محض اومدن بهتون بگن با مدیریت تماس بگیرید، پیغام منو به شما نرسوندن؟
- چرا اتفاقاً! گفتن، اما متأسفانه درگیر کار شدم فراموش کردم.
با لحن دلخوری گفت:
- خانم‌دکتر! حتماً کار واجبی داشتیم تماس گرفتیم.
- من عذر می‌خوام، آقای گودرزی با من کار دارن؟
- خیر دکترفروتن. وقتی توجهی به پیام بنده نکردید، خودشون شماره‌ی همراهتونو دادن تماس مجدد بگیرم.
آخ بی‌صدایی گفتم و لب گزیدم. اگر می‌دانستم خود دکترفروتن با من کار دارد، همان‌موقع تماس می‌گرفتم.
- شرمنده‌ی خانم‌دکتر شدم، الان هستن باهاشون صحبت کنم؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
زهیری با لحن خشکی جواب داد:
- بله، چند لحظه صبر کنید.
لحظاتی بعد صدای خانم‌دکتر را شنیدم.
- سلام دختر، کجایی؟ خبری نیست ازت.
- سلام شرمنده خانم‌دکتر! این روزها یه مقدار مشکلات خانوادگیم زیاد شده. کم سعادت شدم.
- ایرادی نداره، درکت می‌کنم، فوت پدر خیلی سخته، روال زندگی آدمو می‌زنه بهم، روحشون شاد!
- ممنونم خانم‌دکتر! نگران پروژه نباشید، دیگه داره به مراحل آخر می‌رسه.
- خوبه دختر، من ازت خیالم راحته، ولی دیگه پروژه‌های شرکت به من مربوط نیست، همه رو واگذار کردم به فرشید، خودش به وقتش پیگیر میشه، من برای چیز دیگه‌ای زنگ زدم.
کنجکاو ابروهایم به هم رسیدند.
- چی خانم‌دکتر؟
- یه کاری باهات دارم، می‌خواستم عصر بیایی دفتر ببینمت، اما دیگه دیروقته، من هم وسایلمو جمع کردم و دفترو تحویل فرشید دادم، فردا میرم دانشکده که از اونجا هم وسایلمو جمع کنم، روند بازنشستگیم تکمیل شد.
غمی در دلم افتاد.
- به سلامتی، ولی حیف شد، دانشجوها با نبود شما ضرر می‌کنن.
- اگه قبول می‌کردی بیای جای من که ضرر نمی‌کردن.
- لطف دارید! من کجا مثل شما میشم؟ شما که بهتر می‌دونید روحیه من با تدریس سازگاری نداره.
نفس عمیقی کشید.
- من فقط اینو می‌دونم که مرغت یه پا داره، وقتی بگی نه، یعنی نه! به‌هرحال، من راجع به یه موضوع دیگه‌ای باهات حرف دارم.
- چه موضوعی؟
- تلفنی نمی‌شه، فردا صبح بیا دانشکده، توی اتاقم حرف بزنیم.
- چشم حتماً میام، تا چه ساعتی هستین؟
-من تا عصر هستم، اما‌ تو تا قبل از ظهر بیا، برنامه بعدازظهرم پره.
- چشم حتماً میام.
- پس، فردا می‌بینمت، خداحافظ.
- حتماً، خدانگهدار استاد!
تماس که قطع شد، لحظاتی با لبی که دو طرفش را به پایین انحنا داده‌بودم، نگاهی به عکس علی، آویخته از آینه انداختم و زمزمه کردم:
- به نظرت دکتر‌فروتن چه کاری با من داره که به شرکت مربوط نمیشه؟
و بعد خودم پاسخ دادم:
- حتماً مربوط به دانشکده است، دکتر هیچ‌وقت برام بد نخواسته، این بار هم شاید چیز خوبی باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
صبح فردا اول برای دیدن آریا و گرفتن وقت ملاقات از او به کافه آر رفتم. مقابل کافه پارک کردم و نگاهی به پنجره‌های بزرگ آن انداختم. پنج‌سال پیش در مقابل دیدگانم زنده شد. زمانی که من به اصرار پدر و برای فرار از یاد علی اینجا آمدم تا شاید وجود آریا بتواند یاد او را در ذهنم از بین ببرد؛ اما آریا با آن رفتار سخیف، حرف‌های زشت و افکار مریضی که داشت، مرا از خودم هم که به او فکر کرده‌بودم، خشمگین ساخت. او پسری بود که از دختران فقط جنسیت می‌خواست، نه چیزی بیشتر. دیدن و حرف زدن با او‌ برایم سخت بود، اما باید تحمل می‌کردم، من از او فقط یک هماهنگی برای دیدار با مهرانفر بزرگ می‌خواستم. نفس عمیقی کشیدم و از ماشین پیاده شدم. عرض خیابان را رد کرده و از در کافه داخل شدم. هنوز همان دکوراسیون منحنی و سیاه و سفید را داشت. از بین میزها گذشتم. به پیشخوان رسیدم. کافه خلوت بود و کسی اول صبح در آن نبود. پسر جوانی که پشت پیشخوان بود، نگاه متعجبی به من انداخت.
- بفرمایید خانم، درخدمتم.
- سلام، من اومدم آقای آریا مهرانفر رو ببینم، کافه هستن؟
پسر ابرویی بالا انداخت.
- آقای مهرانفر نیستن.
- کی میان؟
- معلوم نیست، الان مسافرت هستن.
من عجله داشتم و او نبود. ناراحتی‌ام را بروز ندادم. چیزی در نگاه پسر اذیتم می‌کرد.
- پیغامی دارید بهشون بدم؟
می‌توانستم از پسر شماره‌ی او را بگیرم، یا شماره‌ام را به او بدهم؛ اما دوست نداشتم شماره‌ام دست کسی همانند آریا باشد یا شماره‌ی کسی مثل آریا را داشته‌باشم.
- می‌خوام‌ خودشونو ببینم، حالا باز هم سر می‌زنم.
خواستم برگردم که پسر گفت:
- میشه اسمتونو بدونم؟
با اخم نگاهی به پسر انداختم و او بلافاصله گفت:
- قصد بی‌احترامی ندارم، فقط می‌خوام اگه آریاخان تماس گرفتن بهشون بگم اومدین دیدنشون؟
چرا از این پسر حس ترس و دستپاچگی می‌گرفتم؟ لحظاتی مکث کردم و بعد گفتم:
- بگید سارینا ماندگار، خودشون منو می‌شناسن.
پسر سر تکان داد:
- حتماً بهشون میگم، ولی این عجیبه که آقای مهرانفر شما رو می‌شناسن.
ابروهایم درهم شد.
- چی عجیبه؟
- شما هیچ تناسبی با خانم‌هایی که به دیدن آریاخان میان ندارید.
متوجه منظورش نشدم، اما نمی‌خواستم مکالمه‌‌ی طولانی با او داشته‌باشم.
- همه که شبیه هم نیستن آقای محترم، روز خوش!
وقتی از کافه بیرون زدم. حرف‌های پسر تمام ذهنم را مشغول کرده‌بود. چرا دیدار مرا با آریا عجیب می‌دانست و همزمان هم واهمه داشت؟ وقتی سوار ماشین شده‌ و برای بستن در، چادرم را جمع کردم‌، تازه فهمیدم چرا؛ نگاهم را به آستین‌های چادرم دوخته و لبخند زدم، بعد کم‌کم لبخندم به خنده تبدیل شد. این روزها چادر جزیی از وجودم شده‌بود و دیگر نمی‌دیدمش. رو به عکس علی کردم.
- حسن‌های زیادی برای چادر گفتی، اما نگفتی می‌تونه بقیه رو هم بترسونه.
نگاهی به پنجره‌ی کافه انداختم.
- پسره چون آریا رو خوب می‌شناخت، براش عجیب بود یه دختر چادری تقاضای دیدن کسی مثل آریا رو داره، بیچاره فکر کرد مأمورم که ازم ترسید، شایدم به‌خاطر همین گفت آریا نیست.
ماشین را روشن کردم.
- به‌هرحال اسممو آریا بشنوه، می‌شناسه.
خندیدم و همزمان با به حرکت درآوردن ماشین گفتم:
- ولی حس باحالی به چادرم پیدا کردم علی‌جان، بهم ابهت میده و این خیلی خوبه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
ساعت یازده بود که برای دیدار دکترفروتن به ساختمان جدید دانشکده رفتم. چند ضربه‌ی آرام به در چوبی اتاق زدم و وقتی صدای «بفرمایید» خانم‌دکتر را شنیدم وارد شدم. دکترفروتن پشت میزش ایستاده‌بود و کتاب‌های درون قفسه‌‌ کتابحانه که سمت راستش بود، بیرون می‌کشید و روی میز روی هم می‌گذاشت. کارتنی کنار ستون کتاب‌ها بود که نشان می‌داد مقصد نهایی آن‌ها آنجاست. دلم از دیدن این وضع گرفت.
- سلام استاد، دارید جمع می‌کنید؟
او که با ورودم دست از کار کشیده‌بود، لبخند زد.
- سلام دخترم، اومدی؟
دستم را روی یکی از کتاب‌های مرجع شیمی که به انگلیسی درشت روی صفحه‌ی تیره، عنوانش را نوشته‌بودند، کشیدم و از روی میز برداشتم.
- هنوز باورم نمیشه که دارید میرید.
- دکتر کتابی را که از قفسه برداشته‌بود، درون کارتن گذاشت.
- بالأخره من هم باید می‌رفتم، دیگه وقت بازنشستگی بود.
نگاهم را از کتاب گرفته و به او دوختم. گذر عمر روی صورتش اثر گذاشته‌بود؛ اما من هنوز بازنشستگی را برای او زود می‌دانستم.
- بخش شیمی و دانشجوها هنوز به شما نیاز دارن.
لبخند عمیق‌تری زد و به کتاب درون دستم اشاره کرد.
- می‌خوایش؟
دستپاچه کتاب را پیش گرفتم.
- نه ممنونم، برازنده‌ی کتابخونه‌ی شماست.
کتاب را از دستم گرفت.
- به‌هرحال هر کدوم از کتاب‌ها رو خواستی تعارف نکن.
نگاهم را از روی کتاب‌های مرجع و ارزشمند خانم‌دکتر چرخاندم.
- ارزشمندتر از اینا خود شمایید، تا وقتی دانشجویی شیمی‌آلی رو گرفت، بهش علاقه‌مند بشه.
کتاب را داخل کارتن گذاشت.
- من دیگه دوره‌م تموم شده، دیگه جوونا باید بیان جای من، یکی مثل تو، مثل فرجام، مثل حسنلو.
دستانش را لبه‌ی کارتن گذاشت و به من خیره شد.
- هنوز هم نمی‌خوای بیای دانشگاه تدریس کنی؟
نگاهم را از او گرفته و دورتادور اتاق که تقریباً جمع شده‌بود، چرخاندم.
- نه دکتر، روحیات من با تدریس سازگار نیست، حوصله‌ی دانشجوها رو ندارم، کافیه یه چی رو دوبار بخوام بهشون توضیح بدم، دیگه اعصاب برام نمی‌مونه، من با محیط آزمایشگاه راحت‌ترم تا با کلاس درس.
سری به اطراف تکان داد.
- هرجور‌ میلته، من اصراری ندارم، گرچه دوست داشتم وقتی میرم این اتاقو تحویل تو بدم.
نگاهم را به طرف او چرخاندم و لبخند زدم.
- به من لطف دارید دکتر!
به چای‌ساز که روی میز کوچکی سمت چپ میز خودش قرار داشت، اشاره کرد.
- خودت که بلدی، ماگ زرد مال منه و ماگ آبی مال مهمون، چایی هم آماده است بریز!
- ممنونم دکتر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
2,361
47,629
مدال‌ها
3
با حالت جدی همیشگی از بالای عینک نگاهش را به من دوخت.
- تعارف نکردم که، برای من هم بریز، بعد هم بشین باهات کار دارم.
با لبخند «چشم» گفتم و درون هر دو ماگ چای ریختم و چند قاشق شکر درون ماگ خانم‌دکتر حل کردم. روی صندلی‌هایی که مقابل میز بود، نشستم. ماگ‌ها را هم روی میز کوتاه مقابلم قرار دادم. دکترفروتن هم آخرین کتاب را درون کارتن گذاشت. میز را دور زد و روبه‌روی من نشست. ماگ خودش را برداشت و تکیه داد. من هم به چشمان روشن پشت عینکش نگاه دوختم و منتظر آغاز صحبتش ماندم.
- می‌دونم تازه پدرتو از دست دادی و شاید درست نباشه این حرفا رو بزنم، اما فرصتی نیست که منتظر بمونم، چند وقت دیگه میرم کانادا، کی بشه باز اینطوری رودررو باهات حرف بزنم.
بیشتر کنجکاو شدم. ماگ خودم را برداشتم و گفتم:
- طوری شده خانم‌دکتر؟
کمی از چای خود را نوشید و گفت:
- اون پروژه‌ای که تابستون سال قبل انجام دادی رو یادته؟
کمی از چای نوشیدم و سر تکان دادم.
- آره، یه پروژه بود مال وزارت دفاع، یه نفر از بخش شیمی دانشگاه ما خواسته‌بودن و شما‌ منو معرفی کردید، توی پژوهشکده‌ی صنایع دفاع کارو انجام دادیم.
دکتر سر تکان داد.
- پس یادته که یه پروژه‌ی بین‌رشته‌ای بود؟
خیالم راحت شد. حتماً یک‌ پیشنهاد کار جدید بود و برای منِ پول‌ لازم چه بهتر از این؟ با خیال راحت تکیه دادم و کمی از چای نوشیدم.
- آره، پروژه‌ی چند بخشی بزرگی بود، به خاطر مسایل امنیتی ما رو در جریان کل پروژه نذاشتن ولی بخش مختص به شیمی مربوط به پاکسازی لکه‌های نفتی بود، توی آزمایشگاه شیمی پنج نفر بودیم که فقط من از شیراز بودم، غیر من کسی دکترا رو تموم نکرده‌بود، دو نفر کارمند رسمی پژوهشکده و بقیه هم دانشجوی تحصیلات تکمیلی بودن که برای این پروژه اومده‌بودن شیراز، اول کار یه ذره بیشتر بهمون اطلاعات ندادن، فقط می‌دونم که یه پروژه چند منظوره بود، اینو بعدا از همون اونایی که کارمند رسمی پژوهشکده بودن شنیدم، گفتن که پروژه بخش‌های زیست‌شناسی و فیزیک و حتی پزشکی هم داره، اما اونا اینجا نیستن، میشه گفت یه پروژه ملی بود که یه گوشه‌شو هم دادن دست ما. نیازسنجی و طرح مشکل انجام داده بودن و از ما فقط راه حل می‌خواستن، کار زیاد سختی نبود، چون همکارها پیشنهادهایی هم قبل ورود من گروه داشتن، طی چند جلسه باهم بررسیشون کردیم در آخر همگی باهم به یه نتیجه رسیدیم و کار رو به سرانجام رسوندیم.
دکترفروتن خنده‌ی کوتاهی کرد.
- می‌دونی از همین اخلاقت خوشم‌ میاد، هروقت حرف از کار و شیمی میشه، اینقدر محو میشی که می‌تونی ساعت‌ها فقط صحبت کنی.
سر به زیر انداختم و خندیدم و آرام «ببخشید» گفتم. دکترفروتن به آرامی گفت:
- خب پس خاطرات خوبی از پروژه داری.
سری تکان دادم و گفتم:
- بله، اتفاقاً خوب هم‌ تسویه کردن، با اینکه کار ما زیاد طول نکشید، اما چیزی که دادن بد هم نبود.
اشاره‌ی آخرم‌ فقط برای این بود که تمایل خودم را برای گرفتن پروژه‌های دیگر نشان دهم. دکترفروتن متفکرانه در حال نوشیدن چای به من چشم دوخته‌بود.
- با همکارهای فیزیک پروژه هم ارتباط داشتید؟
کمی فکر کردم و گفتم:
- نه زیاد... کنار هم نبودیم... فقط با یکیشون که هماهنگ‌کننده‌ی بین بخشی بود و هرازگاهی برای بررسی روند پیشرفت پروژه سرکشی می‌کرد، آشنا شدم بقیه اونجا نبودن.
دکترفروتن راضی سر تکان داد و کمی لبش را کج کش داد:
- پس خوب اون هماهنگ‌کننده رو‌ یادته؟
 
بالا پایین