- Jun
- 2,294
- 45,673
- مدالها
- 3
بعد از نماز صبح از پلهها پایین آمدم. خوشبختانه ایران به عادت همیشه در آشپزخانه بود. از همان جلوی اپن «صبح بخیر»ی گفتم و وقتی با برگشتن جوابم را داد، معطل نکردم و گفتم:
- مامان! من با گاوصندوق بابا کار دارم.
- بیا اول یه صبحونه بخور.
به طرف اتاق برگشتم و جواب دادم:
- مامانی! وقت برای تلفکردن ندارم.
دقایقی بعد، جلوی گاوصندوق روی زمین نشسته و با قیمتهای حدودی که از طریق اینترنت پیدا میکردم درحال حساب و کتاب داراییهایم بودم. هرطور حساب میکردم، مبلغ زیادی را کم داشتم. دستم را درون موهایم فرو کرده و به لیستی نگاه میکردم که در کاغذ نوشتهبودم. ایران در اتاق را که نیمهباز بود کامل باز کرد و با گفتن «با اجازه» توجه مرا به خودش جلب کرد.
- بفرمایید!
یک سینی کوچک در دستش بود، حاوی یک لیوان شیرعسل و یک تکه کیک داغ. با گفتن «چیکار میکنی؟» جلو آمد و مقابل من روی تخت نشست. عینکم را از روی چشم برداشتم و روی سندهایی که یک جا جمع کردهبودمشان گذاشتم.
- دارم جمع و تفریق میکنم ببینم چطور آتیش بکشم زیر تهموندههای اموال بابا.
لیوان شیرعسل را مقابلم گرفت.
- به جای خودخوری شیرعسلت رو بخور
با «ممنونم» لیوان را گرفتم و مقداری از آن نوشیدم.
- از وقتی فهمیدم چارهای جز پاسکردن چکا ندارم، ثانیهای نیست که به خودم لعنت ندم چرا پاشدم رفتم کافه.
- با لعنت کردن چیزی حل نمیشه، باید گذشته رو ول کنی و روی الان تمرکز کنی.
کاغذ را زمین گذاشته و لیوان شیرعسل در دست روی تخت نشستم.
- میدونی مامان... من فقط اموالی که اسنادشون توی خونهست رو دارم.
ایران سر تکان داد و گفتم:
- بابا بقیه سندهایی که یه جور دارایی شرکت محسوب میشدن رو توی شرکت نگه میداشت.
- درسته.
نگاهم را به پردههای حریر دوختم.
- اگه اونا بودن غمی نداشتم، ولی الان همشون دست سهرابه.
ایران نفس عمیقی کشید.
- گفتم به گذشته فکر نکن، الان چی داری؟
کمی از شیرعسل را نوشیدم.
- برای نگهداشتن این خونه هرچی دارم و باید بذارم وسط، هر چی حساب و کتاب میکنم باز کم دارم. باید دنبال جایی باشم که وام کلان بده.
- من هم پسانداز و جواهراتی دارم که میتونی روش حساب کنی، رضا هم... .
سریع ابروهایم بالا پرید و به طرف او چرخیدم.
- عمراً! حرفشو هم نزن مامان! این گندیه که خودم زدم، خودم هم باید حلش کنم.
- مامان! من با گاوصندوق بابا کار دارم.
- بیا اول یه صبحونه بخور.
به طرف اتاق برگشتم و جواب دادم:
- مامانی! وقت برای تلفکردن ندارم.
دقایقی بعد، جلوی گاوصندوق روی زمین نشسته و با قیمتهای حدودی که از طریق اینترنت پیدا میکردم درحال حساب و کتاب داراییهایم بودم. هرطور حساب میکردم، مبلغ زیادی را کم داشتم. دستم را درون موهایم فرو کرده و به لیستی نگاه میکردم که در کاغذ نوشتهبودم. ایران در اتاق را که نیمهباز بود کامل باز کرد و با گفتن «با اجازه» توجه مرا به خودش جلب کرد.
- بفرمایید!
یک سینی کوچک در دستش بود، حاوی یک لیوان شیرعسل و یک تکه کیک داغ. با گفتن «چیکار میکنی؟» جلو آمد و مقابل من روی تخت نشست. عینکم را از روی چشم برداشتم و روی سندهایی که یک جا جمع کردهبودمشان گذاشتم.
- دارم جمع و تفریق میکنم ببینم چطور آتیش بکشم زیر تهموندههای اموال بابا.
لیوان شیرعسل را مقابلم گرفت.
- به جای خودخوری شیرعسلت رو بخور
با «ممنونم» لیوان را گرفتم و مقداری از آن نوشیدم.
- از وقتی فهمیدم چارهای جز پاسکردن چکا ندارم، ثانیهای نیست که به خودم لعنت ندم چرا پاشدم رفتم کافه.
- با لعنت کردن چیزی حل نمیشه، باید گذشته رو ول کنی و روی الان تمرکز کنی.
کاغذ را زمین گذاشته و لیوان شیرعسل در دست روی تخت نشستم.
- میدونی مامان... من فقط اموالی که اسنادشون توی خونهست رو دارم.
ایران سر تکان داد و گفتم:
- بابا بقیه سندهایی که یه جور دارایی شرکت محسوب میشدن رو توی شرکت نگه میداشت.
- درسته.
نگاهم را به پردههای حریر دوختم.
- اگه اونا بودن غمی نداشتم، ولی الان همشون دست سهرابه.
ایران نفس عمیقی کشید.
- گفتم به گذشته فکر نکن، الان چی داری؟
کمی از شیرعسل را نوشیدم.
- برای نگهداشتن این خونه هرچی دارم و باید بذارم وسط، هر چی حساب و کتاب میکنم باز کم دارم. باید دنبال جایی باشم که وام کلان بده.
- من هم پسانداز و جواهراتی دارم که میتونی روش حساب کنی، رضا هم... .
سریع ابروهایم بالا پرید و به طرف او چرخیدم.
- عمراً! حرفشو هم نزن مامان! این گندیه که خودم زدم، خودم هم باید حلش کنم.