- Jun
- 2,158
- 40,024
- مدالها
- 3
تمام هیاهوی بیرون یکدفعه قطع شد. نگاهم را روی تمام اتاق و وسایلی که برایم یادگاری از علی بودند، چرخاندم. دلم سنگینتر از قبل شد. علی پشت میز کامپیوترش بود در حال کار. دست روی صندلی گذاشتم و محو شد. سر چرخاندم. علی مقابل آینهی کمد ایستاده و موهایش را شانه میکرد. جلوی چوب رخت پیراهنش را آویزان میکرد. روی زمین آرنجش را روی بالش گذاشته و درحالی که یک پایش را دراز کردهبود و دیگری را از زانو تا کرده و روی آن گذاشتهبود، داشت چیزی را حل میکرد. روی تخت نشستهبود و با همان لبخند همیشگیاش به من نگاه میکرد. همیشه عاشق طرز نگاه کردنش بودم.
- علی اینجایی؟
کنارش نشستم، اما به جای او قاب عکسش روی تخت بود. سریع سر برگرداندم. دیگر علی هیچجا نبود. بالأخره دل سنگین شدهام شکست و قطرهی اشک سمجی از چشمانم پایین غلتید. اتاق خالی بود. جز من هیچکـس نبود. حقیقت سیلیاش را به صورتم زد. لبهایم لرزید و چشمانم پر از اشک شد. قاب عکسش را برداشتم. باز هم میخندید. دست روی صورتش کشیدم.
- بیوفا چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
عکس را به آغوشم فشردم.
- من که گفتم به از دور دیدنت قناعت میکنم، چرا اونو هم ازم دریغ کردی؟ نگفتی من بیتو چیکار باید بکنم؟
سد اشکهایم دیگر فرو ریختهبود و من داشتم زار میزدم. با قاب در آغوشم به پهلو روی تخت دراز کشیدم و همین که سر رو بالش گذاشتم عطر علی مدهوشم کرد. عکس را بیشتر فشردم و بیشتر زار زدم.
- هیچ فکر دلتنگی منو نکردی؟ آره خودم گذاشتم بری، ولی مجبور شدم. مجبورم کردی. من الان خودتو میخوام، ولی تو به من فکر نمیکنی.
آنقدر گلایه کردم و اشک ریختم که دیگر متوجه چیزی نشدم.
***
علی کنارم بود. کنار مزار شهدای گمنام، در محوطهی دانشگاه نشستهبودیم. همانجایی که دوشنبهها باهم میرفتیم. همانهایی که علی آنها را رفقا صدا میزد. دستانم درون دستان گرمش بود و سرم روی شانههایش، اما دلتنگیام هنوز یادم بود.
- علی کجا بودی تو؟
رد نوازش انگشتش را روی صورتم حس کردم.
- مهمون رفقا بودم.
سرم را از روی شانهاش بلند کرده و به مردمکهای قهوهایرنگش چشم دوختم.
- پس چرا منو نبردی؟ میدونی چقدر تنها بودم؟
لبخندی زد و کمی سرش را کج کرد.
- تو هم به وقتش میایی، من منتظرتم.
- من همین الان میخوام بیام، اصلاً چرا تو تنها رفتی؟
- دلخور نشو عزیزم! من زودتر اومدم تا اینجا رو مهیا کنم.
- خیلی خودخواهی که بی من رفتی!
دستش را روی صورتم گذاشت و به چشمانم خیره شد.
- قرارمون یادت نره! وقتی رسیدی سر قرار، من همه چی رو برات جبران میکنم، فقط یادت نره، من چشم انتظار دیدنتم.
ناگهان گرمای دستانش رفت و خودش هم ناپدید شد. ترسان و ناباور اطراف را نگاه کردم. علی نبود. مزاری نبود و من تنها در یک برهوت گیر کردهبودم. دلهره به یکباره هجوم آورد و با تکانی چشم باز کردم.
ترس و وحشت بیابان هنوز با من بود. قلبم تندتند میزد، اما هنوز به پهلو خوابیده و قاب عکس علی در آغوشم بود. تنم عرق کرده و کمی احساس خفگی داشتم. ملحفهای که روی تنم انداختهبودند، هم بیشتر گرمم میکرد.
- علی اینجایی؟
کنارش نشستم، اما به جای او قاب عکسش روی تخت بود. سریع سر برگرداندم. دیگر علی هیچجا نبود. بالأخره دل سنگین شدهام شکست و قطرهی اشک سمجی از چشمانم پایین غلتید. اتاق خالی بود. جز من هیچکـس نبود. حقیقت سیلیاش را به صورتم زد. لبهایم لرزید و چشمانم پر از اشک شد. قاب عکسش را برداشتم. باز هم میخندید. دست روی صورتش کشیدم.
- بیوفا چرا رفتی؟ چرا تنهام گذاشتی؟
عکس را به آغوشم فشردم.
- من که گفتم به از دور دیدنت قناعت میکنم، چرا اونو هم ازم دریغ کردی؟ نگفتی من بیتو چیکار باید بکنم؟
سد اشکهایم دیگر فرو ریختهبود و من داشتم زار میزدم. با قاب در آغوشم به پهلو روی تخت دراز کشیدم و همین که سر رو بالش گذاشتم عطر علی مدهوشم کرد. عکس را بیشتر فشردم و بیشتر زار زدم.
- هیچ فکر دلتنگی منو نکردی؟ آره خودم گذاشتم بری، ولی مجبور شدم. مجبورم کردی. من الان خودتو میخوام، ولی تو به من فکر نمیکنی.
آنقدر گلایه کردم و اشک ریختم که دیگر متوجه چیزی نشدم.
***
علی کنارم بود. کنار مزار شهدای گمنام، در محوطهی دانشگاه نشستهبودیم. همانجایی که دوشنبهها باهم میرفتیم. همانهایی که علی آنها را رفقا صدا میزد. دستانم درون دستان گرمش بود و سرم روی شانههایش، اما دلتنگیام هنوز یادم بود.
- علی کجا بودی تو؟
رد نوازش انگشتش را روی صورتم حس کردم.
- مهمون رفقا بودم.
سرم را از روی شانهاش بلند کرده و به مردمکهای قهوهایرنگش چشم دوختم.
- پس چرا منو نبردی؟ میدونی چقدر تنها بودم؟
لبخندی زد و کمی سرش را کج کرد.
- تو هم به وقتش میایی، من منتظرتم.
- من همین الان میخوام بیام، اصلاً چرا تو تنها رفتی؟
- دلخور نشو عزیزم! من زودتر اومدم تا اینجا رو مهیا کنم.
- خیلی خودخواهی که بی من رفتی!
دستش را روی صورتم گذاشت و به چشمانم خیره شد.
- قرارمون یادت نره! وقتی رسیدی سر قرار، من همه چی رو برات جبران میکنم، فقط یادت نره، من چشم انتظار دیدنتم.
ناگهان گرمای دستانش رفت و خودش هم ناپدید شد. ترسان و ناباور اطراف را نگاه کردم. علی نبود. مزاری نبود و من تنها در یک برهوت گیر کردهبودم. دلهره به یکباره هجوم آورد و با تکانی چشم باز کردم.
ترس و وحشت بیابان هنوز با من بود. قلبم تندتند میزد، اما هنوز به پهلو خوابیده و قاب عکس علی در آغوشم بود. تنم عرق کرده و کمی احساس خفگی داشتم. ملحفهای که روی تنم انداختهبودند، هم بیشتر گرمم میکرد.