جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,762 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
زینب بی‌توجه به حرفی که زدم طرفم برگشت.
- یه زن‌دایی دارم قبلاً می‌خواست من عروسش بشم، اون بدتر از همه وقتی منو و خاله رو‌ می‌بینه می‌چزونه، چون من پسر اونو رد کردم و آسید رو انتخاب کردم انگار تا عمر دارم باید طعنه‌هاشو بشنوم، اون امشب خونه‌ی آقابزرگ بود من بهونه آوردم نرفتم، خاله هم فهمید چرا نمیرم زیاد اصرار نکرد و گفت به مامان هم میگه که از نبودنم دلخور نشه، می‌دونی سارینا! این آدم کار همیشه‌‌شه، بدیش اینه بزرگ‌تر هم هست نمی‌تونم چیزی بگم.
نیم‌خیز شده، آرنجم را به بالش زده و دستم را تکیه سرم کردم.
- حالا اگه کوچیک‌تر بود تو آدم حرف زدن به مردمی؟
- راست میگی، من به درد نخورم، من هیچ‌وقت مثل تو قوی نبودم که جواب بقیه‌ رو بدم.
- نه بهتره بگی مثل من سلـیطه نبودی که همه رو بشوری و پهن کنی.
زینب از میان اشک لبخند زد.
- روی خودت عیب نذار.
سرم را دوباره روی بالش گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- می‌دونی، مشکل اصلی اینه که تو اینقدر خوبی که نمی‌تونی دل کسی رو بشکنی، بقیه هم فهمیدن بهشون حرف نمی‌زنی دلتو می‌سوزن، اون‌ها فقط عقده‌ی جلب توجه دارن.
جوابی از زینب نشنیدم. سرم را به طرفش چرخاندم او هم به سقف خیره شده بود.
- هر وقت دلت از اراجیفشون شکست به این فکر کن خدا شوهرتو لایق دونسته که توی این دوره و زمونه که همه خداشونو گم کردن اونو برداشته برده برای جهاد، این فضیلت خیلی بزرگیه، شوهر تو آدم بزرگیه، بذار این تنگ‌نظرها هرچی می‌خوان بلغور کنن، تو فقط به رضایت خدا فکر کن.
زینب به پهلو چرخید.
- زندگی دور از آسید خیلی سخته.
- دعا می‌کنم خدا خودش حافظ سید و بقیه مدافعا باشه، تو سعی کن غصه چیزی رو نخوری و قوی باشی.
- می‌تونم؟
- باید بتونی، مگه نمی‌گفتی سید روزی که اسم‌ پسرشو گذاشت علی، گفت می‌خواد یه علی دیگه تحویل جامعه بده، تو برای اینکه علی بعدی رو بزرگ کنی باید مثل مرضیه‌خانم قوی باشی.
- من نمی‌تونم مثل مرضیه‌خانم باشم.
- می‌تونی، کم نبین خودتو، خدا نخواست من مادر بچه‌ای از علی باشم، لیاقتشو نداشتم، اما‌ می‌دونم تو اینقدر پاکی‌که لایق بزرگ کردن یه علی دیگه باشی، به خودت ایمان داشته باش دختر!
دیگر صدای خودم هم می‌لرزید. دلم از بی‌لیاقتیم شکسته بود. به طرف سقف چرخیدم و‌ درحالی‌ که به زور‌ مانع اشک‌ ریختن چشمانم می‌شدم، خودم‌ را به خاطر بی‌لیاقتی‌هایم‌ و برای نگه نداشتن علی سرزنش کردم. بعد از چند لحظه سکوت زینب‌ گفت:
- سارینا؟
- جانم!
- فردا پس‌فردا وقت داری یه سر بریم خونه‌ی عایشه‌اینا، آسید هر وقت زنگ می‌زنه حال اونا رو‌ هم می‌پرسه و تأکید می‌کنه حواسم بهشون باشه، قبل تعطیلات برای دخترها عیدی گرفتم میایی ببریم براشون؟
- حتماً میریم، ولی فردا نه، باید برم‌ خونه‌ی برادرم، پس‌فردا بریم؟
- خوبه!
چند لحظه مکث کرد و گفت:
- ممنونم ازت که حرفامو گوش دادی.
لبخندی زدم.
- پس هیچ‌وقت یادت نره یه رفیق خل و چل داری که سرش درد می‌کنه برای درددل، هر وقت دلت پر شد فقط زنگ بزن به من.
لبخند زینب که پهن شد، گرچه غم چشمانش را هنوز هم می‌دیدم اما خرسند بودم که حداقل بار دلش را کم کرده‌ام.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
***
از همان مقابل در گل و شیرینی را که خریده بودم بعد از سلام و احوالپرسی به دست مریم دادم که همراه رضا به استقبالم آمده بودند. مریم بعد از گرفتن آن‌ها و تشکر به طرف آشپزخانه رفت. رضا همان‌طور مرا به داخل خانه دعوت می‌کرد گفت:
- برای خواستگاری از کوثرخانم اومدی گل و شیرینی آوردی؟
کفش‌هایم را از پا درآورده و در جاکفشی گذاشتم.
- اون که شیرینی تیباست ولی مثل اینکه خیلی دلت می‌خواد پدرزن بشی؟
رضا ابرویی بالا انداخت.
- نه، فقط می‌خواستم تأکید کنم دخترم قصد ازدواج نداره، درضمن یه جعبه شیرینی خسیس؟
من هم در جوابش سری تکان دادم.
- رولت گرفتم که برای تیبا خیلی هم خوبه؛ حالا این بانو رونما می‌خواد که نمیاری ببینیم؟
رضا دستی روی چشمش گذاشت.
- شما که رونما بده نیستی ولی به روی چشم عمه‌خانم! بفرمایید بنشینید، کوثرخانم هم تشریف‌فرما میشن.
رضا به طرف اتاق کوثر رفت و من با لبخند به طرف ایران که در پذیرایی ایستاده بود رفتم.
- سلام مامان! چرا وایسادین؟
ایران گرم در آغوشم گرفت.
- عیدت مبارک دخترم! دیگه باید اجبارت کنیم بیایی دیدنمون؟
از آغوشش جدا شدم.
- عید شما هم مبارک مامان! شرمنده، یه خورده قبل عید سرم شلوغ بود، به جاش تعطیلات بیکارم هر وقت خواستید میام پیشتون.
صدای کودکانه‌ی رضا که کوثر را در آغوش گرفته و از اتاق بیرون آمده بود مرا برگرداند.
- عمه‌خانم! هیچ منو دیده بودی؟

چادرم را جمع کرده، روی مبل انداخته و خودم را مشتاقانه به رضا رساندم تا کوثر را از آغوشش بگیرم.
- قربون کوثر خوشگلم برم.
معلوم بود رضا او‌ را بی‌خواب کرده، چشمان قهوه‌ای رنگ درشتش بی‌حال بود و مدام پلک می‌زد و خمیازه می‌کشید. کودک را در پتوی نازک صورتی پیچیده بود که فقط صورت گردش که کاملاً با ایران مو نمیزد، مشخص بود.
- کوثرجون! حالت چطوره؟ از همین الان یاد بگیر بهم بگی ساریناجون نه عمه‌خانم.
رضا روی مبل قهو‌ه‌ای‌رنگ خانه‌اش نشست.
- اتفاقاً باید یادش بدم بگه عمه‌خانم، حتی عمه‌جون هم نه، فقط عمه‌خانم.
درحالی‌ که چشمانم را ریز می‌کردم همراه با کوثر نشستم.
- عمه‌خانم چیه؟ آدم یاد فسیل میفته، فقط ساریناجون!
ایران هم کنارم نشست.
- وا دخترم! عمه شدن که خیلی خوبه.
با انگشت آرام روی بینی کوثر را لمس کرده و برایش شکلک درآوردم.
- عمه شدن خوبه، عمه شنیدن بده، عمه برای من مساویه با عمه‌فتانه، خواهشاً منو با اون مادر فولادزره یکی نکنید.
ایران اخم کرده گفت:
- باز تو دوباره پشت سر عمه‌ت حرف زدی؟
سرم را بلند کردم و رو به رضا گفتم:
- مگه بد میگم؟ فریدون‌خان هم با همه‌ی ابهتش پیش عمه‌خانم کم میاره، من که دیگه عددی نیستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
من به دنبال تأیید رضا بودم اما او دستش را به نشانه‌ی به من ارتباطی ندارد بالا برد و ایران گفت:
- خواهر بزرگشه، باید هم فریدون احترامشو نگه داره.
لبخند حرصی زدم و رو به کوثر کردم.
- ولی عزیزم تو به من میگی ساریناجون، باشه؟
کمی سرم را به طرف کودک کج کردم و بعد گویا جوابی از او گرفته باشم سربلند کردم.
- آفرین دختر خوب!
رو به رضا کردم و گفتم:
- معلومم شد دخترت اصلاً به خودت نکشیده، هم حرف‌گوش‌کنه، هم ساکت.
رضا به مبل تکیه داد و پایش را روی پای دیگرش انداخت.
- اتفاقاً خوب بودن و آروم بودنش فقط به باباش کشیده.
چشمانم را برایش گرد کردم.
- تو آرومی؟ عمراً!
رو به ایران کردم.
- مامان‌جون! بگو نوزادی رضا چطور بوده؟ مطمئنم از این بچه‌هایی بوده که از بیست و چهار ساعت شبانه‌روز بیست ساعتشو گریه می‌کرده، اون چهار ساعت هم خواب بوده نمی‌تونسته گریه کنه، مگه نه؟
ایران خندید.
- نه اینطوری هم که میگی نبود.
مریم با سینی چای و شیرینی به جمع ما اضافه شد.
- نه زن‌عمو! من هم با ساریناجون موافقم، رضا از همین الانش هم معلومه اون‌موقع چطوری بوده.
رضا خودش را پیش کشید.
- اِ اِ اِ... نداشتیم ها، عروس و خواهرشوهر علیه من تیم تشکیل دادین؟
بلند شد و به طرف من آمد.
- اصلاً بچه‌مو بده به خودم، من و کوثربابا دیگه با همتون قهریم.
کودک را به دستش دادم.
- حیف که نمی‌خوام کوثر اذیت بشه، وگرنه به این راحتی نمی‌دادم دستت.
رضا دو بار ابروهایش را به نشانه‌ی پیروزی بالا انداخت و سرجایش نشست. ایران معترض شد.
- بچه‌ی چند روزه مگه عروسکه هی این‌ور و اون‌ور می‌کنید؟ مریم پاشو! این دوتا که عقل ندارن، تا بلایی سرش نیاوردن کوثرو ببر بخوابونش.
مریم از سر جایش بلند شد.
- والا زن‌عمو! خودتون که دیدید، من خوابونده بودمش، رضا نمی‌ذاره این بچه بخوابه.
مریم کوثر را از آغوش رضا گرفت و ادامه داد:
- تا میاد یه ذره بخوابه، رضا بیدارش می‌کنه، میگه حوصلم سر میره کوثر بخوابه.
مریم کوثر را در بغلش جا‌به‌جا کرد و نگاه دلخورش را به رضا انداخت.
- امیدوارم زودتر این تعطیلات تموم شه برگرده سر کارش، این بچه یه ذره راحت بخوابه.
رضا فقط خندید و مریم به طرف اتاق رفت. ایران رو به رضا کرد.
- بچه‌ت باید از این نق‌نقوها بود که فقط آرزو کنی بخوابه تا آسایش پیدا کنی، چیکار بچه داری که وقتی می‌خوابه حوصله‌ت سر میره؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
رضا معترض خود را جلو کشید.
- بیچاره رضا! همتون منو تک انداختید؟ نمی‌تونید کوثربابا رو‌ بغلم ببینید؟ واقعاً که؟
ایران کمی خودش را به طرف رضا کشید و آرام‌تر گفت:
- نگفتم که بغلش نکن، میگم به جای اینکه اینقدر دور بچه‌ات بچرخی، دور زنت بچرخ، می‌دونم دختردار شدی عزیزه برات، ولی خوب می‌بینم فقط به کوثر توجه داری، درسته امروز یه هفته از زایمان زنت گذشته و دیگه سرپا هست ولی تو باید باز هم هواشو‌ داشته باشی.
رضا پلک رو‌ی هم گذاشت.
- چشم! می‌خواین الان برم پیشش؟
ایران عقب نشست و به من اشاره‌ای کرد.
- الان که مهمون داری؟
رضا بلند شد.
- سارینا؟ این که مهمون حساب نمی‌شه، از خوده، من برم به کوثر‌بابا و مامانش سر بزنم.
خنده‌ی کوتاهی به اشتیاق رضا زدم و گفتم:
- داداشی! خیلی خوشحالم برات! بابا شدن خیلی بهت میاد.
رضا هم در جوابم لبخندی زد.
- ممنونم آبجی! زودی برمی‌گردم.
رضا که رفت. ایران گفت:
- از خودت بگو، چیکار می‌کنی؟
یک فنجان چای از روی سینی برداشتم.
- هیچی، تعطیلات و بیکاری، همین.
- تنهایی توی اون آپارتمان می‌خوای چیکار کنی؟ اگه ناراحتی بیایی اینجا خونه‌ی رضا، دیگه یه هفته پیش مریم بودم بسه، برمی‌گردم خونه تو‌ هم بیا پیشم.
کمی از چای را نوشیدم.
- واسه خاطر من مریمو تنها نذارید، من تنهایی راحتم.
ایران سری از تأسف تکان داد.
- کاش حداقل با پدرت می‌رفتی دبی یه هوایی عوض می‌کردی.
فنجان چای را به سینی برگرداندم.
- من دبی‌هامو قبلاً رفتم، الان تعطیلات برام یه فرصت هست به کارهای عقب‌مونده‌ام برسم، کلی کار تحقیقی دارم‌ روی هم انبار شده.
- یه خورده‌ به خودت استراحت بده، همش شده کار، کار، کار، تو و‌ فریدون فکر و ذکرتون فقط کاره، باز پدرت عیدها به خودش تعطیلی میده، تو همون هم نمیدی.
نمی‌خواستم‌ بحث سر من باشد، پس همان‌طور که نگاهم به ظرف آجیل بود، مسیر بحث را به طرف پدر کشیدم.
- آخرش هم نفهمیدم بابا امسال‌ چرا رفت دبی؟ شما‌ که همراهش نبودید اون هم باید میموند.
ایران نگاهش را ریز کرد.
- حالا می‌خوای بگی که به تو کاری نداشته باشم؟ باشه کاری ندارم بهت، تا اون دوتا با عروسکشون سرگرمن، بیا ما دوتا بریم به ناهار برسیم که روز اول سالی بی‌غذا نمونیم.
ایران بلند شد و من معترض آجیل‌هایی را که از ظرفش چنگ‌زده بودم برگرداندم.
- مامان! ساعت یازدهه الان، واقعاً غذا نیست؟
ایران از آستانه‌ی ورود به آشپزخانه برگشت.
- ناهارو پختیم، مخلفاتش مونده، پاشو تنبل‌خان! یه قسمتیش دست تو رو می‌بوسه.
ناچار بلند شدم و به دنبالش راه افتادم.
- چشم مامان! اصلاً همشو بده دست خودم، دختر شدم واسه چی؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
هنوز جلوی خانه ماهر درست پارک نکرده بودم که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. از زینب عذرخواهی کرده، نگاهی به نام دکترفروتن انداختم و جواب دادم.
- سلام خانم دکتر! سال نوتون مبارک!
- سلام دخترم! سال نو تو هم مبارک! امیدوارم امسال هم مثل هر سال موفقیت‌هات تداوم داشته باشه.
در آینه‌ یک نگاه به خودم انداختم.
- خیلی ممنون استاد! من هرچی شدم به‌خاطر حمایت‌های شما بود.
- لیاقت خودت بود دختر! غرض از مزاحمت اینکه فردا عصر بچه‌های پژوهشگاه رو به یه کافه دعوت کردم آدرسشو هم برات می‌فرستم، جایی که قرار نداری؟
دستم بند درست کردن مقنعه بود که با شنیدن حرف دکتر همان‌جا نگه داشتم.
- نه خانم دکتر! مناسبتش چیه؟
- مناسبتش دیدار تازه کردن و اینکه فرشیدجان از انگلستان برگشته دوست داشتم با بچه‌های پژوهشگاه آشنا بشه، اما‌ چون عجله داره برگرده دیگه یه قرار عجله‌ای گذاشتم.
ابروهایم را در هم کردم.
- به سلامتی! پس بالاخره تحصیلشون تموم شد؟
- خدارو‌شکر تموم شده، یه کم کارهای متفرقه داره، باید برگرده تا تمومشون کنه.
- می‌خوان کامل برگردن؟
- آره، خواستم برگرده مدیریت شرکت و پژوهشگاه رو‌ کامل‌ بهش منتقل کنم.
حالم از این حرف گرفته شد.
- اِ چرا خانم دکتر؟ خودتونو می‌خواید بازنشست کنید؟
- آره عزیزم! امسال از دانشگاه هم‌ بازنشسته میشم، از شرکت هم خودمو کنار می‌ذارم، یه خرده استراحت برام لازمه.
- دلمون تنگ میشه براتون خانم دکتر!
- سلامت باشی دخترم! بالأخره ما پیرها باید بریم که جا برای شما جوون‌ها باز بشه، شرکت رو سپردم به فرشید، کاش تو هم قبول‌ می‌کردی می‌اومدی دانشگاه جای من می‌شدی استاد.
دست آزادم را به فرمان گرفتم و با انگشتانم روی آن فشار دادم.
- ممنونم دکتر! شما بهم لطف دارید، من که لیاقت جایگزینی شما‌ رو ندارم، اما واقعاً با تدریس نمی‌تونم ارتباط بگیرم، آزمایشگاه برای من بهتره.
- به هرحال هرجور میل خودته دخترم! دوست داشتم تو جای من بشینی، امیدوارم هرجا هستی موفق باشی، فردا می‌بینمت.
- حتماً خانم دکتر! خداحافظ شما!
تماس را که قطع کردم، زینب گفت:
- چی شده سارینا؟
گوشی را درون جیبم برگرداندم.
- رییسم داره عوض میشه، فردا باید برم‌ با این رییس جدید آشنا بشم.
زینب ابروهایش را کمی درهم کرد.
- کی؟
- دکتر فروتن می‌خواد خودشو کنار بکشه، کارها رو بده دست فرشیدجان پسرش!
- حالا چرا اخم کردی؟
- اخم نکردم، از تغییر خوشم نمیاد، با آدمای جدید طول می‌کشه توی کار ارتباط بگیرم.
- وا دختر این چه حرفیه؟ پسر بیچاره لولو خرخره که نیست، پسر خانم دکتره، بالأخره که می‌نشست جاش، این‌قدر دنیا رو به خودت سخت نگیر.
- درست میگی، سخت گرفتن از نشونه‌های پیریه.
زینب با اخم مشهودی گفت:
- فقط دنبال یه نکته‌ای تا خودتخریبی راه بندازی.
در ماشین را باز کردم.
- جوش نزن رفیق! پیاده شو بریم که کارهای مهم‌تری داریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
رفتنمان را به عابد خبر داده بودیم و خانواده‌ی ماهر منتظرمان بودند. سه سالی میشد در خانه جدید ساکن شده بودند. خانه‌ای که به خاطر علی ساختم در همان انبار ضایعات بود اما دری رو به بیرون داشت. در ورودی آن دو پله از زمین ارتفاع گرفته و رو به سالن خانه باز می‌شد. چند تقه به در سفید رنگ کوچک کافی بود تا در توسط عابد باز شود. بعد از عابد، ماهر و عشرت زنش و عایشه به استقبالمان آمدند. عابد پاکت عیدی‌ها را از دستمان گرفت و من و زینب داخل خانه شدیم. کنار در ورودی، آشپزخانه‌ی کوچکی قرار داشت و دری که داخل انبار ضایعات باز میشد طرف دیگر سالن هجده‌متری خانه بود. یک اتاق و حمام هم در سمت راست سالن قرار داشت. گرچه دوست داشتم خانه ی بزرگ‌تری برایشان بسازم اما صیاد صاحب کارشان که با نام صیادخان یا ارباب صدایش می‌زدند، با اینکه رضایت داده بود خانه بسازیم اما زمین بیشتری در اختیارمان قرار نداد و ما اجباراً در همان زمین خانه را ساختیم. گرچه اتاق سابقشان هم که با کمی فاصله از خانه قرار داشت هنور تحت اختیارشان بود اما مشخصاً خانه برای آن جمعیت کوچک بود.
با وارد شدن به سالن خانه متوجه ساعد، گلشن و سارینا را شدم که اطراف یک تلویزیون لامپی قدیمی جمع شده و مشغول بودند همین که با سلام گفتن ما بچه‌ها متوجه حضورمان شدند، دخترها بلند شده به طرفمان دویدند من و زینب مشغول احوالپرسی با گلشن و سارینا شدیم. ساعد که یک بالش چهارگوش را تا زده و زیر ساعدش گذاشته بود از همان‌جایی که نشسته بود، دستش را بلند کرد.
- سلام خانم‌دکتر! سلام‌ خانم‌سید!
هر دو همزمان گفتیم:
- سلام آقاساعد!
سارینای کوچک را به بغل گرفتم و بوسیدم. عابد وسایل دستش را کنار سالن روی زمین گذاشت و بالش زیر دست ساعد را با لگد پرت کرد.
- پاشو! خجالت بکش! این چه طرز رفتار جلوی مهمونه؟
ساعد که با آرنج به زمین خورده بود، عصبی بلند شد و من درحالی که سارینا را زمین می‌گذاشتم گفتم:
- عابد‍! اذیتش نکن! بذار راحت باشه.
عابد گویا دل پری از ساعد داشت گفت:
- آخه ادب حالیش نمی‌شه، پاهاشو همین‌جور دراز کرده خوابیده... شما بفرمایید بشینید.
ماهر هم تشری زد:
- حق با عابده، این ساعد زیاد چموشی می‌کنه.
ساعد اخم کرده پشت به ما رو به تلویزیون نشست. عابد خواست دوباره به او‌ چیزی بگوید که گفتم:
- عابد! ما راحتیم بذار ساعد کارشو بکنه.
روی پتوهایی که کنار دیوار سالن پهن کرده بودند، تکیه زده به متکاهای قهوه‌ای‌رنگ نشستیم و زینب رو به عایشه کرد.
- عایشه‌جان! روی کادوها اسم نوشتم خودت لطف کن.
گلشن با شنیدن اسم کادو با ذوق به طرف پاکت‌ها رفت و گفت:
- آخ‌جون کادو!
سارینا هم به دنبال گلشن به سراغ کادوها رفت. عایشه که با یک ظرف شیرینی از آشپزخانه بیرون می‌آمد گفت:
- دستتون درد نکنه زینب‌خانم! زحمت کشیدید.
- کاری نکردم عیدیه فقط.
عایشه ظرف شیرینی را به تعارف مقابلم گرفت و من یک شیرینی کوچک کلوچه‌ای شکل کرم‌رنگ که پودر پسته روی آن بود را برداشتم.
- البته من هم دست خالی نیومدم ولی کادوهای من کاغذ نشده، اسم هم نداره، عایشه‌جان خودت دیگه زحمتشو بکش.
عایشه لبخندی زد.
- دست شما هم درد نکنه خانم‌دکتر!
عایشه ظرف شیرینی را به طرف زینب گرفته بود، همین که شیرینی را برداشت و تشکر کرد، عشرت به عایشه گفت:
- عایشه! ظرف شیرینی رو بذار اینجا برو بچه‌ها عیدیا رو پخش و پلا کردن.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
نگاهم به گلشن و سارینا افتاد که با ذوق و شوق وسایل درون پاکت‌ها را بیرون می‌ریختند. عایشه سریع سر وقتشان رفت و هرچه بیرون ریخته بودند را جمع کرده و دستان هر دو را گرفت و همراه با کیسه‌ها به اتاق برد.
ماهر که با فاصله از ما نشسته و پای مصنوعی‌اش را دراز کرده بود تا «خوش آمدید» گفت دری که رو به انبار بود زده شد. عابد بلند شد و در را باز کرد. چند لحظه بیرون رفت و بعد از چند دقیقه برگشت.
- آقاجان! صیادخان اومده میگه مهمون داره، خواسته مادر و‌ عایشه برن براشون چایی و غذا درست کنن.
ماهر که دیگر با پای مصنوعی نیازی به عصا نداشت بلند شد و «لا اله الا الله»ی زمزمه‌ کرد و رو به زنش گفت:
- چند بار به ارباب گفتم عایشه رو نخونه، پاشو خودم میام باهات.
زن و مرد از ما عذرخواهی کرده و رفتند. عابد که نشست پرسیدم:
- چی شده؟
- صیادخان هر وقت مهمون داره میاد سراغ مادر و عایشه، ما دلمون نمی‌خواد عایشه بره اونجا میون مردا، آقام جاش میره کمک.
اخم کردم. عایشه دختر جوان و زیبایی شده بود و چشمان آبی و پوست سفیدش از هر کسی دلبری می‌کرد، این پدر و پسر حق داشتند که نخواهند او میان مهمان‌های معلوم‌الحال صیاد ظاهر شود. آرام فقط گفتم:
- حق دارید... .
عایشه از اتاق بیرون آمد و سراغ آشپزخانه رفت و با سینی فنجان و‌ فلاسک چای پیش ما برگشت.
- خیلی خوش اومدین! چرا شیرینی برنداشتید؟
همین که عایشه نشست. عابد بلند شد.
- عایشه! پیش خانوما‌ باش تا من یه سر برم پیش این مردک!
عابد از در انبار بیرون رفت و عایشه گفت:
- خانم دستتون درد نکنه دخترها فعلاً مشغول‌ عیدی‌هاشون شدن.
زینب لبخندی زد.
- قابلی نداره دختر!
عایشه ظرف شیرینی را نزدیک‌تر گذاشت.
- خانم! بازم از اینا بخورید این کلوچه خطایی سوغات افغانستانه.
متعجب ابروهایم را بالا انداختم و درحالی که یکی دیگر برمی‌داشتم گفتم:
- مگه شیرینی افغانستانی بلدی درست کنی؟
عایشه خندید.
- نه خانم! اینا رو پسرعموم سوغات آورده.
کمی از شیرینی را با دقت در دهان گذاشته و جویدم. عطر هل غالب بود پرسیدم:
- پسرعموت؟
عایشه نگاهی به ساعد که سخت مشغول‌ کانال‌یابی تلویزیون بود، کرد و‌ سرش را نزدیک‌تر آورد و آرام گفت:
- قبل از عید پسرعموم از افغانستان اومده بود.
من و زینب که از رفتار عایشه فهمیدیم نکته‌ای در میان است با کنجکاوی همزمان «خب» گفتیم. عایشه ادامه داد:
- داشت می‌رفت ترکیه که از اونجا بره آلمان.
زینب «به سلامتی» گفت و‌ عایشه ادامه داد:
- گفت وقتی کار خودش درست شد میاد دنبال من.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
چشم‌هایم گرد شد.
- دنبال تو؟
- آره خانم! با آقام هم حرف زده، از من خوشش اومده، تازه گفته عموم هم به آقام حرف بزنه.
- مبارکه... تو چی؟ تو هم ازش خوشت میاد؟
- خانم! پسر عمومه، من عموم و خونواده‌شو ندیدم، یعنی ما هیچ‌کدوم از قوم و خویشامونو ندیدیم، همشون افغانستانن، فقط همین پسرعمومو دیدم، پسر خوبیه، میگه آلمان خیلی بهتر از اینجاس.
تا خواست چیزی بگوید صدای جیغ گلشن و سارینا که سر چیزی دعوا می‌کردند، بلند شد و عایشه برخاست و به اتاق رفت.
زینب رو به من کرد.
- پسرعموی از راه نرسیده بدجور دل دختره رو برده.
- پسره اومده دیده چه دخترعموی خوشگلی داره ولش نکرده، عایشه هم که ساده با دوتا حرف خوش خام شده.
زینب کمی از تأسف سر تکان داد.
- امیدوارم‌ حالا که عایشه دلشو داده، اون هم پسر خوبی باشه.
- خدا کنه بالأخره تصمیمش با ماهره که به پسر برادرش دختر بده یا نه.
شیرینی دیگری برداشتم و این بار با خیال پسری که با این شیرینی مخ دختری را زده به آن نگاه کردم. عابد در را باز کرد و‌ داخل شد. نگاهم به قد رشید عابد نشسته بود که دوباره به ساعد تشر زد.
- پاشو‌! این تلویزیونو ول کن! ما اصلاً لازمش نداشتیم که رفتی گرفتیش.
- چته عابد؟ رفتم گرفتم فوتبال ببینم.
- فوتبال به چه درد تو می‌خوره؟ تو باید سر درس و مشقت باشی.
- عابد! اذیت نکن الان تعطیلاته.
به طرفداری از ساعد گفتم:
- آقاعابد! چرا دوست نداری ساعد تلویویزیون وصل کنه؟
عابد کنار ما نشست و گفت:
- خانم دکتر! ساعد نمی‌فهمه، اون الان جاییه که من آرزوشو داشتم، داره مدرسه میره ولی جای درس خوندن چسبیده به فوتبال.
- آقاعابد، ساعد نوجوونه، تفریح لازم داره، یه خرده کمتر بهش سخت بگیر.
و با صدای بلندی که ساعد متوجه شود ادامه دادم:
- ساعد هم قول میده درساشو خوب بخونه، مگه نه ساعد؟
ساعد که ناامید از کانال‌یابی، پشت تلویزیون رفته، فیش آنتن را بیرون آورده و درحال دوباره بستن فیش بود گفت:
- خانم دکتر! قول میدم همه‌ی نمره‌هام خوب بشه.
- آفرین پسر! آخر سال کارنامه‌تو خودم چک می‌کنم اگه حتی یه درس کم شده باشی خودم میام تلویزیونو توقیف می‌کنم، می‌دونی که شوخی هم ندارم.
ساعد همان‌طور که دور فیش آنتن را چسب نواری می‌انداخت تا آن را به کابل محکم کند، سرش را بالا آورد و به من نگاه کرد.
- خیالتون راحت خانم‌دکتر!
- در ضمن قول هم میدم اگه همه‌ی نمره‌هات خوب و خیلی‌خوب شد برای جایزه هرچی دوست داشته باشی برات می‌خرم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
ساعد که فیش آنتن را به تلویزیون میزد با این حرف من سریع کارش را رها کرد و خودش را به ما رساند.
- واقعاً خانم دکتر؟
عابد تشر زد.
- بشین سر جات پسر! خجالت بکش.
ساعد روبه‌روی ما نشست و من گفتم:
- ساعد؟ شده من یه قولی بدم بدقولی کنم؟
ساعد دستش را روی یک زانویش که بالا بود انداخت.
- نه والا!
- پس خیالت تخت، حالا چی دوست داری؟
بی‌معطلی گفت:
- دوچرخه... دوچرخه برام می‌خرید؟
- باشه، اگر یه کارنامه‌ی درخشان برای من بیاری، من هم تو رو می‌برم یه مغازه‌ی دوچرخه‌فروشی هر مدل دوچرخه‌ای که خواستی بردار، ولی حواست باشه همه نمرهات باید خوب و خیلی‌خوب باشه، همش ها!
ساعد سریع ذوق کرد.
- آخ‌جون! اصلاً خوب چیه؟ همه‌شو خیلی‌خوب میشم، خیلی آقایی خانم‌دکتر!
من و زینب خنده‌مان گرفت و عابد تشر زد:
- شرم کن پسر! این چه طرز حرف زدن با خانم دکتره؟ تازه تو دوچرخه داری.
عابد رو به من کرد.
- خانم‌! ساعد دوچرخه نمی‌خواد.
ساعد برآشفته بلند شد.
- چی‌چی دوچرخه نمی‌خواد؟ اون دوچرخه‌ی قراضه‌ی تو همش زنجیرش در میره.
به طرفداری از ساعد رو به عابد کردم.
- عابد! من قول دادم ساعد نمره‌ی خوب بهم بده من هم دوچرخه براش بگیرم، تو دیگه مانع نشو! مگه نه ساعد؟ حواست باشه نمره‌هات خوب بشه ها.
ساعد پیش تلویزیون برگشت.
- خانم‌دکتر! شما از همین الان پول دوچرخه رو بذارید کنار، من نمره‌هام حتماً خیلی‌خوب میشه.
لبخندی زدم.
- باشه آقاساعد! من هم منتظرم.
عایشه هم به همراه سارینا و گلشن از اتاق بیرون آمد. خودش کنار ما نشست و آن دو را پیش ساعد فرستاد. همین که نشست گفت:
- خانم‌دکتر! ساعد خیلی خودسری می‌کنه، عابد بهش پول نمیده، نمی‌دونم پول این تلویزیونو از کجا آورده؟
ساعد همان‌طور که دوباره کانال‌یابی می‌کرد بدون آنکه برگردد گفت:
- هی عایشه! زیر آبمو پیش خانم‌دکتر نزن.
عابد با تشر نامش را صدا زد و من لبخند زدم و ساعد ادامه داد:
- خانم‌دکتر! آقام پولشو‌ داد، مال بابابزرگ یکی از رفقامه، خودم ازش خریدم و تا اینجا آوردم، آنتن‌شو هم خودم درست کردم فقط سیم براش خریدم.
زینب با تعجب گفت:
- واقعاً خودت براش آنتن درست کردی؟
ساعد دست از کانال‌یابی کشید و برگشت.
- آره سیدخانم! دو تا حلب رو‌ برش دادم به یه میله وصل کردم، زدم رو پشت‌بوم، بهش سیم وصل کردم و سیمو از پنجره دادم تو.
زینب با لبخند تحسین‌آمیزی به او «آفرین» گفت. ساعد به طرف تلویزیون برگشت و به ادامه کانال‌یابی‌اش رسید با هر کانالی که پیدا شده و ساعد آن را ذخیره می‌کرد، سارینا و گلشن از ذوق بالا می‌پریدند. ذوق و شوق آن سه من و زینب را هم به شوق می‌رساند. یک تلویزیون قدیمی دست دوم که چندان هم کیفیتی نداشت، مهم‌ترین وسیله‌ی سرگرمی آن سه نفر در حال حاضر بود. ساعد، گلشن و زینب با چه چیزهای ساده‌ای خوشحال می‌شدند. عابد برادر بزرگی بود که حواسش را به خواهران و برادرش داده و عایشه دختر نوجوانی بود که به تازگی دلدادگی را تجربه می‌کرد. خانواده‌ ماهر سال‌های سختی را پشت سر گذاشته بود اما اکنون به یک ثبات نسبی رسیده بود و من توانسته بودم پیش علی سربلند بمانم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,490
مدال‌ها
3
زینب زودتر از من از ماشین پیاده شد و زنگ خانه‌ی مرضیه‌خانم را زد. وقتی به او رسیدم درحال زدن سومین زنگ بود و همزمان گفت:
- مثل اینکه مرضیه‌خانم نیست.
با گفتن «صبر کن» گوشی‌ام را بیرون آورده و شماره‌ی مرضیه‌خانم را گرفتم.
- سلام‌ مادرجون! ما‌ اومدیم‌ جلو‌ی در، نیستید شما؟
- سلام‌ دخترم! من و سیدعلی اومدیم‌ پارک، کلید که داری؟ برید داخل تا ما‌ هم بیایم.
- باشه، پس خوش بگذره، خداحافظ.
بعد از خداحافظی مرضیه‌خانم گوشی را درون جیبم‌ انداختم و رو به زینب کردم.
- رفتن پارک.
- وای... سیدعلی حالاحالاها دست از بازی نمی‌کشه، برم پارک دنبالشون.
تا خواست برگردد دستش را گرفتم.
- بی‌خیال زینب! چیکارشون داری؟ هم سیدعلی خوشحاله، هم‌ مرضیه‌خانم.
نگاهش را به من دوخت و یک «آخه» ضعیف گفت.
به طرف ماشین که آن سوی‌ کوچه پارک‌ کرده بودم راه افتادم.
- صبر کن کلید بیارم بریم داخل.
زینب هم به دنبالم راه افتاد.
- نه، تو بیا بریم خونه‌ی ما، از پنجره نگاه می‌کنم هروقت اومدن میام دنبال سیدعلی.
در ماشین را باز کرده و به داخل خم شدم تا کلید را از درون کیفم بیرون بیاورم.
- تعارف نکن دختر!
با کلید از ماشین بیرون آمدم.
- من و تو میریم داخل منتظر می‌مونیم.
طول کوچه را پیموده و‌ کلید را در قفل در انداختم.
-آخه سارینا... .
در را برایش باز کردم.
- آخه و اما نداره، بیا برو‌ داخل!
با کمی تعلل وارد شد. به دنبالش داخل شدم و گفتم:
- الان میان نگران نباش!
به طرف در ساختمان می‌رفتم که زینب گفت:
- سارینا! دیگه داخل نرو‌، روی تخت می‌شینیم.
برگشتم، چادرم را از سرم باز کرده و روی دستم انداختم
- هرجور میلته، پس برم یه شیرینی، آجیلی، چیزی... .
زینب روی تخت نشست.
- نه عزیزم! چیزی لازم‌ نیست.
زینب همین که نشست نگاهش را به کاشی‌های حیاط دوخت. کنارش نشستم و چادرم را پشت سرمان روی تخت انداختم. خوب می‌فهمیدم امروز هم دمغ شده، دستم را روی پایش گذاشتم.
- زینب‌جان! چی شده این همه گرفته‌ای؟
سرش را بلند کرد و لبخندی بی‌حس زد.
- خوبم!
- نیستی!
نگاه از من گرفت و به کاشی‌ها داد.
- خب دلتنگ آسید شدم، ده روز دیگه میاد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین