- Jun
- 1,810
- 32,490
- مدالها
- 3
زینب بیتوجه به حرفی که زدم طرفم برگشت.
- یه زندایی دارم قبلاً میخواست من عروسش بشم، اون بدتر از همه وقتی منو و خاله رو میبینه میچزونه، چون من پسر اونو رد کردم و آسید رو انتخاب کردم انگار تا عمر دارم باید طعنههاشو بشنوم، اون امشب خونهی آقابزرگ بود من بهونه آوردم نرفتم، خاله هم فهمید چرا نمیرم زیاد اصرار نکرد و گفت به مامان هم میگه که از نبودنم دلخور نشه، میدونی سارینا! این آدم کار همیشهشه، بدیش اینه بزرگتر هم هست نمیتونم چیزی بگم.
نیمخیز شده، آرنجم را به بالش زده و دستم را تکیه سرم کردم.
- حالا اگه کوچیکتر بود تو آدم حرف زدن به مردمی؟
- راست میگی، من به درد نخورم، من هیچوقت مثل تو قوی نبودم که جواب بقیه رو بدم.
- نه بهتره بگی مثل من سلـیطه نبودی که همه رو بشوری و پهن کنی.
زینب از میان اشک لبخند زد.
- روی خودت عیب نذار.
سرم را دوباره روی بالش گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- میدونی، مشکل اصلی اینه که تو اینقدر خوبی که نمیتونی دل کسی رو بشکنی، بقیه هم فهمیدن بهشون حرف نمیزنی دلتو میسوزن، اونها فقط عقدهی جلب توجه دارن.
جوابی از زینب نشنیدم. سرم را به طرفش چرخاندم او هم به سقف خیره شده بود.
- هر وقت دلت از اراجیفشون شکست به این فکر کن خدا شوهرتو لایق دونسته که توی این دوره و زمونه که همه خداشونو گم کردن اونو برداشته برده برای جهاد، این فضیلت خیلی بزرگیه، شوهر تو آدم بزرگیه، بذار این تنگنظرها هرچی میخوان بلغور کنن، تو فقط به رضایت خدا فکر کن.
زینب به پهلو چرخید.
- زندگی دور از آسید خیلی سخته.
- دعا میکنم خدا خودش حافظ سید و بقیه مدافعا باشه، تو سعی کن غصه چیزی رو نخوری و قوی باشی.
- میتونم؟
- باید بتونی، مگه نمیگفتی سید روزی که اسم پسرشو گذاشت علی، گفت میخواد یه علی دیگه تحویل جامعه بده، تو برای اینکه علی بعدی رو بزرگ کنی باید مثل مرضیهخانم قوی باشی.
- من نمیتونم مثل مرضیهخانم باشم.
- میتونی، کم نبین خودتو، خدا نخواست من مادر بچهای از علی باشم، لیاقتشو نداشتم، اما میدونم تو اینقدر پاکیکه لایق بزرگ کردن یه علی دیگه باشی، به خودت ایمان داشته باش دختر!
دیگر صدای خودم هم میلرزید. دلم از بیلیاقتیم شکسته بود. به طرف سقف چرخیدم و درحالی که به زور مانع اشک ریختن چشمانم میشدم، خودم را به خاطر بیلیاقتیهایم و برای نگه نداشتن علی سرزنش کردم. بعد از چند لحظه سکوت زینب گفت:
- سارینا؟
- جانم!
- فردا پسفردا وقت داری یه سر بریم خونهی عایشهاینا، آسید هر وقت زنگ میزنه حال اونا رو هم میپرسه و تأکید میکنه حواسم بهشون باشه، قبل تعطیلات برای دخترها عیدی گرفتم میایی ببریم براشون؟
- حتماً میریم، ولی فردا نه، باید برم خونهی برادرم، پسفردا بریم؟
- خوبه!
چند لحظه مکث کرد و گفت:
- ممنونم ازت که حرفامو گوش دادی.
لبخندی زدم.
- پس هیچوقت یادت نره یه رفیق خل و چل داری که سرش درد میکنه برای درددل، هر وقت دلت پر شد فقط زنگ بزن به من.
لبخند زینب که پهن شد، گرچه غم چشمانش را هنوز هم میدیدم اما خرسند بودم که حداقل بار دلش را کم کردهام.
- یه زندایی دارم قبلاً میخواست من عروسش بشم، اون بدتر از همه وقتی منو و خاله رو میبینه میچزونه، چون من پسر اونو رد کردم و آسید رو انتخاب کردم انگار تا عمر دارم باید طعنههاشو بشنوم، اون امشب خونهی آقابزرگ بود من بهونه آوردم نرفتم، خاله هم فهمید چرا نمیرم زیاد اصرار نکرد و گفت به مامان هم میگه که از نبودنم دلخور نشه، میدونی سارینا! این آدم کار همیشهشه، بدیش اینه بزرگتر هم هست نمیتونم چیزی بگم.
نیمخیز شده، آرنجم را به بالش زده و دستم را تکیه سرم کردم.
- حالا اگه کوچیکتر بود تو آدم حرف زدن به مردمی؟
- راست میگی، من به درد نخورم، من هیچوقت مثل تو قوی نبودم که جواب بقیه رو بدم.
- نه بهتره بگی مثل من سلـیطه نبودی که همه رو بشوری و پهن کنی.
زینب از میان اشک لبخند زد.
- روی خودت عیب نذار.
سرم را دوباره روی بالش گذاشتم و به سقف خیره شدم.
- میدونی، مشکل اصلی اینه که تو اینقدر خوبی که نمیتونی دل کسی رو بشکنی، بقیه هم فهمیدن بهشون حرف نمیزنی دلتو میسوزن، اونها فقط عقدهی جلب توجه دارن.
جوابی از زینب نشنیدم. سرم را به طرفش چرخاندم او هم به سقف خیره شده بود.
- هر وقت دلت از اراجیفشون شکست به این فکر کن خدا شوهرتو لایق دونسته که توی این دوره و زمونه که همه خداشونو گم کردن اونو برداشته برده برای جهاد، این فضیلت خیلی بزرگیه، شوهر تو آدم بزرگیه، بذار این تنگنظرها هرچی میخوان بلغور کنن، تو فقط به رضایت خدا فکر کن.
زینب به پهلو چرخید.
- زندگی دور از آسید خیلی سخته.
- دعا میکنم خدا خودش حافظ سید و بقیه مدافعا باشه، تو سعی کن غصه چیزی رو نخوری و قوی باشی.
- میتونم؟
- باید بتونی، مگه نمیگفتی سید روزی که اسم پسرشو گذاشت علی، گفت میخواد یه علی دیگه تحویل جامعه بده، تو برای اینکه علی بعدی رو بزرگ کنی باید مثل مرضیهخانم قوی باشی.
- من نمیتونم مثل مرضیهخانم باشم.
- میتونی، کم نبین خودتو، خدا نخواست من مادر بچهای از علی باشم، لیاقتشو نداشتم، اما میدونم تو اینقدر پاکیکه لایق بزرگ کردن یه علی دیگه باشی، به خودت ایمان داشته باش دختر!
دیگر صدای خودم هم میلرزید. دلم از بیلیاقتیم شکسته بود. به طرف سقف چرخیدم و درحالی که به زور مانع اشک ریختن چشمانم میشدم، خودم را به خاطر بیلیاقتیهایم و برای نگه نداشتن علی سرزنش کردم. بعد از چند لحظه سکوت زینب گفت:
- سارینا؟
- جانم!
- فردا پسفردا وقت داری یه سر بریم خونهی عایشهاینا، آسید هر وقت زنگ میزنه حال اونا رو هم میپرسه و تأکید میکنه حواسم بهشون باشه، قبل تعطیلات برای دخترها عیدی گرفتم میایی ببریم براشون؟
- حتماً میریم، ولی فردا نه، باید برم خونهی برادرم، پسفردا بریم؟
- خوبه!
چند لحظه مکث کرد و گفت:
- ممنونم ازت که حرفامو گوش دادی.
لبخندی زدم.
- پس هیچوقت یادت نره یه رفیق خل و چل داری که سرش درد میکنه برای درددل، هر وقت دلت پر شد فقط زنگ بزن به من.
لبخند زینب که پهن شد، گرچه غم چشمانش را هنوز هم میدیدم اما خرسند بودم که حداقل بار دلش را کم کردهام.
آخرین ویرایش: