جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,746 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
دستم را روی شانه‌اش فشردم.
- غصه‌شو‌ نخور! ده روز‌ به سرعت برق و باد می‌گذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی‌ نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم‌ بکنم می‌تونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی می‌کنه؟
زینب همان‌طور‌ که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و‌ با آن‌ها ور‌می‌رفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علی‌آقا رفت گلزار، آسید هم بی‌قرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علی‌آقا بوده باید قبول کنی و‌ این‌قدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم‌ جلو‌ زده و‌ من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش می‌سوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از همون موقع دیگه آدم قبل نشد، یه چند روز بعد گفت می‌خوام برم سپاه، مخالفتی نداشتم، پدر و مادرش هم مخالفت نکردن، رفت، یه مدت بعد، بعدِ سالگرد علی‌آقا گفت:«اسم نوشتم برای سوریه» از اینکه هوای سوریه زده بود به سرش ترس برم داشت، مخالفت کردم، خاله و شوهرخاله هم مخالفت کردن، خوب یادمه شب‌نشینی بعد از شام خونه‌ی خاله بودیم که آسید گفت:«می‌خواد بره» پدرش گفت:«منو توی مغازه دست تنها گذاشتی چیزی نگفتم، حالا می‌خوای توی زندگی هم بی‌نصیبم کنی؟» خاله گفت:«همین‌جا هم به نیروی سپاه نیاز داره چرا میری سوریه؟» گفتم:«سیدعلی کوچیکه من تنهایی از عهده‌ش برنمیام.» آسید گفت:«باشه نمیرم ولی فردا روز‌ همه‌ی شما جواب بی‌بی زینبو‌ بدید» گفت:«بابا اسم‌ منو گذاشتید غلامحسین تا غلام آقا باشم ولی حالا که بی‌بی کمک می‌خواد جلوی منو می‌گیرید؟ پس چی شد اون همه ارادت؟»
زینب اشک‌هایش را با گوشه‌ی شال شکلاتی رنگش پاک کرد.
- دهن هممون با حرفاش بسته شد و رضایت دادیم بره، فرداش آسید رفت عابد رو آورد جای خودش گذاشت توی مغازه پدرش برای شاگردی.
زینب آهی کشید.
- موقعی هم که برای اولین بار می‌رفت به پدرش گفت:«بی‌نصیب نیستی از زندگی، جای من سیدعلی رو داری»
گریه‌ی زینب شدیدتر شد. من هم حال بهتری نداشتم و اشک‌هایم دیگر سدی در برابر خود نداشتند. دستم را دور‌ گردنش انداختم و سرش را به آغوش گرفتم.
- آروم باش عزیزم! تا الان که شکر خدا اتفاق بدی نیفتاده، ان‌شاءالله بعد از این هم نمیفته، جنگ تموم میشه و سالم برمی‌گرده سر زندگیش.
کمی در آغوشم گریه کرد و من هم سرش را نوازش کردم.
- سارینا! این چندسال رو با تنهایی، با نبودن‌هاش، با ترس از دست دادنش زندگی کردم... خیلی سخت بود اما هیچی اونقدر روم اثر نذاشت که دلمو بشکنه.
- پس چی دلتو شکسته؟
گریه‌اش را تمام کرد.
- زخم زبون!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
از حرص پلک‌هایم را فشردم.
- گفتی زن‌داییت طعنه می‌زنه، خوب تو هم نرفتی دیدنش، حالا پیغام فرستاده؟
بینی‌اش را بالا کشید.
- نه! شوهرعمم صبح قبل اینکه بریم زنگ زده بود ببینه پیشنهاد کارشو‌ قبول کردم یا نه؟
سرش را از خودم جدا کردم و متعجب گفتم:
- حالت خوبه دختر؟ این کجاش ناراحت‌کننده‌س؟
زینب کاملاً از من جدا شد و گفت:
- از این ناراحت نشدم.
- پس از چی ناراحت شدی؟
- شوهرعمم تازگی‌ها یه آموزشگاه کنکور زده، مدرس کم داره، یه ده بیست روز پیش بهم گفت برم شیمی درس بدم، من هم از خداخواسته رفتم آموزشگاهش، خب نیاز دارم جایی کار کنم، همه‌ی روزم توی خونه به فکر و خیال می‌گذره، گفتم میرم‌ سر یه کاری هم کمک خرجمون بشه هم این‌قدر خودآزاری نمی‌کنم، بین احوالپرسی‌هامون حال آسید رو پرسید و منشیش هم فهمید آسید رفته سوریه، وقتی شوهرعمم رفت و‌ ما تنها شدیم می‌دونی منشیه بهم چی گفت؟ گفت چرا اومدی سر کار؟ گفتم نیاز دارم گفت تو نیا تا یه بدبختی که واقعاً کار لازم داره بیاد سر کار، تو که شوهرت رفته سوریه خوب پول می‌گیره نیاز نداری به این کارها.
گریه‌ی زینب دوباره بلند شد.
- سارینا! نتونستم چیزی بگم بی‌خبر گذاشتم اومدم بیرون، دلم شکست، بدجور‌ هم شکست، مگه شوهر من چقدر از سپاه می‌گیره که اینا این‌جور دلمو می‌سوزونن؟ واقعاً چی با خودشون فکر کردن؟ شوهر من اگه رفته برای اعتقاداتش رفته، ولی بقیه که باور نمی‌کنن، هرجا میرم طعنه بارم می‌کنن، سر همین حرفاس که من خیلی جاها نمیرم، هربار یه بهونه‌ای میارم و می‌مونم خونه، ولی دیگه بریدم، دیگه تحمل ندارم، شدم یه افسرده‌ی منزوی که از همه فرار می‌کنه، بیچاره پسرم‌، اگه خاله و مرضیه‌خانم نبودن اون هم به‌ پای مادر بی‌عرضه‌اش افسرده میشد.
دوباره او‌ را در آغوش‌ گرفتم.
- این‌قدر سر بی‌مغزی بقیه اشکاتو حروم نکن! اینکه میگم یه زبون داشته باشی برای جواب دادن برای این موقع‌هاس، من جات بودم همون‌جا به اون منشی چلغوز می‌گفتم اتفاقاً میام اینجا کار می‌کنم تا چشات از جاش درآد، زیاد هم زرزر کردی پارتیم قویه، میگم پرتت کنن بیرون.
زینب گریه‌اش را کنترل کرد.
- با اینکه خیلی به این کار نیاز دارم اما صبح به شوهرعمم گفتم سیدعلی تنهاس نمی‌تونم بیام.
دوباره سرش را از خودم جدا کردم و به چشم‌های سرخش نگاه کردم.
- یعنی چی دختر؟ به خاطر حرف‌های یه ابله می‌خوای خودتو اذیت کنی؟
رو از من گرفت و عصبی دستانش به صورتش کشید.
- به خدا تحمل ندارم هرروز از این حرفا بشنوم.
- محل نده، این احمقا دهنشون بازه، کله‌شون بسته.
به طرفم برگشت.
- سارینا! کم آوردم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
نگاهش را از من گرفت و باز با انگشتانش ور رفت. چند لحظه بعد گفتم:
- می‌دونی زینب من جات بودم‌ چیکار می‌کردم؟ شکایت این منشی رو‌ به شوهرعمم می‌کردم چهارتا هم‌ می‌ذاشتم‌ روش تا اخراج بشه، بعد حساب کار دست بقیه می‌اومد.
بدون آنکه سرش را بلند کند گفت:
- چرا اونو از کار بیکار کنم؟ خب خودم نمیرم.
- اون که امکان نداره! تو زنگ‌ می‌زنی به شوهرعمت میگی پیشنهادشو‌ قبول‌ کردی و‌ میری اونجا‌ کار می‌کنی، برای تنهایی سیدعلی، هم مادرشوهرت هست هم‌ مرضیه‌خانم، نگهش می‌دارن، یه روز هم‌ میریم کتاب‌های شیمی دبیرستان رو تهیه می‌کنیم، جنابعالی بنده رو هم دعوت می‌کنی به خونت، بهم یه شام یا ناهار میدی تا من هم لطف کنم‌ بهت، باهات بشینم ببینی توی این کتاب شیمی جدیدها چی به خورد دانش‌آموزا دادن.
آرام جواب داد:
- لازم‌ نیست سارینا!
ضربه‌ای به بازویش زدم.
- ببین! شام نمی‌خوای بدی؟ یا فکر‌ می‌کنی مباحث همون قدیمی‌هاست که خودمون خوندیم؟ شاید هم فکر می‌کنی من چیزی حالیم‌ نیست، ها؟ کدومشه؟
بالاخره تلاش‌هایم‌ نتیجه داد و با لبخند سرش را بلند کرد.
- نه عزیزم! هم تو خانم‌ دکتری، هم من بهت شام میدم، فقط نمی‌خوام‌ برم‌ آموزشگاه.
- اون که بایدیه، مذاکره هم‌ نداره، باید بری اونجا تا چشم اون منشی رو دربیاری.
سرش را به نشانه نفی بالا انداخت و دوباره به انگشتانش نگاه کرد.
کمی آرام‌تر گفتم:
- به‌خاطر سیدعلی هم که شده باید بری سر اون کار.
- ولی... .
ضربه‌ای دیگر به بازویش زدم.
- ولی نداره دختر! قوی باش! سیدعلی مادر قوی‌ می‌خواد، باید قوی‌ باشی تا سید تو‌ی سوریه دلش به تو گرم باشه.
سرش را بلند کرد و به‌ من نگاه کرد.
- سارینا! حق با توئه، ولی خیلی سخته.
- می‌دونم، اما تو‌ قوی‌تری.
زینب فقط لبخند تلخی زد و سرش را زیر انداخت. دستم را روی شانه‌اش گذاشتم.
- به من نگاه کن!
سرش را بالا آورد و به چشمانم نگاه کرد
- اگه بفهمم نرفتی سر کار، میرم آموزشگاه یه کولی‌بازی درمیارم و دعوایی‌ راه می‌ندازم‌ که اون منشی رو‌ اخراج کنن.
سرزنش‌گر با اخم‌ نامم را صدا زد. رو از او‌ گرفتم و شانه‌ام‌ را بالا انداختم.
- دیگه خود دانی! منو که می‌شناسی! عقل درست و‌ حسابی ندارم، اگه می‌خوای آبروریزی نشه مثل بچه‌ی آدم‌ میری سر اون کار، خودم هم‌ میام صحت رفتنتو چک‌ می‌کنم.
- خانم دکتری مثلاً؟
به طرفش برگشتم.
- خانم دکتر؟ چی میگی؟ زینب من یه سلـیطه‌ای‌ام که دومی نداره، پاش بیفته همه‌ی این لقب‌ها رو‌ می‌ریزم دور.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
بالاخره‌ خنده روی لب‌های زینب آمد.
- اذیت نکن سارینا!
خرسند از خنده‌اش با همان لحن قبل ادامه دادم:
- دارم‌ راستشو میگم، اگه دلت می‌خواد شوهر‌عمت بفهمه چه رفیق ضایعی داری و آبروت پیش بقیه بره پس نرو‌ سر کار، فقط یادت باشه من از قبل اخطارهای لازم‌ رو‌ بهت دادم، بعداً معترض نشی.
بلندتر خندید.
- ول کن سارینا! دست از شوخی بردار!
خرسند از اینکه حالش بهتر شده لبخند زدم.
- پس‌ می‌خوای بقیه هم‌ با روی غربتی من آشنا بشن؟
همان‌طور‌ که می‌خندید دستش را روی دستم گذاشت.
- عزیزی تو سارینا! نگو این حرفو.
دستم‌ دیگرم را روی دستش گذاشتم.
- پس فهمیدی که باید بری سر کار؟
آرام‌ شد. اما‌ لبخندش را حفظ کرد.
- اجباره؟
- واقعاً چرا منو جدی نمی‌گیری؟ وقتی سارینا یه چیزی میگه بقیه باید گوش بدن هیچ‌ راه دیگه‌ای هم‌ ندارن، اینو‌ همیشه یادت باشه.
لحظاتی با لبخند نگاهم کرد و بعد مرا در‌ آغوش کشید.
- ممنونم ازت رفیق! فقط تویی که وقتی پیششم‌ حالم‌ خوب میشه، اگه تو نبودی حرفامو بشنوی من از غصه می‌ترکیدم.
دستم را به نوازش بین دو کتفش کشیدم.
- تو‌ هم روزهای اول‌ رفتن علی منو تنها نذاشتی و منو آروم کردی.
از هم جدا شدیم و لحظاتی به گذشته‌ها فکر کردیم تا زینب سکوت را شکست.
- با این همه من نتونستم برات رفاقت کنم، چهلم‌ علی‌آقا اگه زودتر رسیده بودم، نمی‌ذاشتم نرگس اون کارو بکنه.
دلم‌ از یادآوری تنهایی آن روزم پر از غصه شد.
- بی خیال! همه‌چی گذشته.
- هنوزم نمی‌خوای چیزی به مرضیه‌خانم بگی؟ روزهایی که می‌بینم‌ نرگس میاد اینجا دلم‌ می‌خواد برم بهش بگم اونی که باعث شد عروست دیگه به هیچ یک از قوم و خویشات نزدیک‌ نشه همین عفریته‌س.
با تندی به طرفش برگشتم.
- یه وقت نری بهش‌ بگی ها! پنج سال از اون موقع گذشته، فایده‌ای جز دلخوری نداره، همه‌ی اقوام علی برای من تموم شدن، فقط مادرش برام‌ کافیه، اونا منو نمی‌خوان، من هم‌ اونا رو‌ نمی‌خوام، همیشه کاری کردم چشمم به‌ چشم هیچ‌کدومشون نخوره، بذار مرضیه‌خانم‌ فکر کنه مشکل از اجتماعی نبودن منه که هیچ‌وقت توی جمع‌های خونوادگیشون همراهیش نکردم، نمی‌خوام به‌خاطر من بیشتر از این غصه بخوره.
کمی‌ مکث کردم و بعد گفتم:
- تو‌‌ فقط قول‌‌ بده بری سر کار و‌ حرف کسی هم روت اثر نذاره.
زینب لبخندی زد.
- به خاطر تو قول میدم برم‌ سر کار و سعی می‌کنم حرف کسی رو نشنوم.
لبخندی زدم.
- آفرین دختر خوب! الان رفیق خوب خودمی!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
صدای چرخیدن کلید در قفل در، خبر از ورود مرضیه خانم و سیدعلی داد. سیدعلی تا چشمش به مادرش افتاد با گام‌های کوتاه ذوق‌زده به سمت ما دوید و درحالی‌که بستنی درون دستش را نشان می‌داد گفت:
- مامان زینب ببین! خاله برام بستنی گابی خریده.
زینب دستی روی موهای پسرش کشید.
- فدات بشم! تشکر کردی از خاله؟
- آره مامان! تازه برای شما هم خریدیم.
سیدعلی به پاکت پر از بستنی دست مرضیه‌خانم اشاره کرد. زینب از مرضیه‌خانم تشکر کرد و من با لبخندی که از دیدن پسرش روی لبم آمده بود گفتم:
- سید کوچولو! پیش خاله نمیایی؟
سیدعلی با آن لپ‌های سرخ شده و بستنی‌هایی که به دور دهانش مالیده شده بود، بامزه‌تر از همیشه رو به من کرد.
- سلام خاله!
با دو انگشت لپ‌هایش را گرفتم.
- سلام به روی‌ ماهت! چطوری پهلوون؟
مرضیه‌خانم یک بستنی از درون پاکت بیرون آورد و به طرف من گرفت.
- بخور دخترم! پیشنهاد علی‌آقاست.
همان لحنی را از زبانش شنیدم که هنگام صدا زدن علی می‌شنیدم. بستنی را گرفته و نگاهم را به نگاه غمگینش دوختم. ما دو نفر خوب همدیگر‌ را می‌فهمیدیم، باز هم دلتنگ پسرش شده بود.
- ممنون مامان!
لبخندی زد و کنارمان روی تخت نشست و عصایش را به تخت تکیه داد. نگاهم قفل عصا ماند.
- وضع پاتون چطوره؟
مرضیه‌خانم دستش را روی‌ زانویش کشید.
- بهتر که نمیشه، باید باهاش بسازم.
زینب درحالی‌که دهان بستنی‌مال شده‌ی پسرش را با دستمال پاک‌ می‌کرد گفت:
- شرمنده مرضیه‌خانم! سیدعلی هم اسباب مزاحمت شما شد، بهش گفته بودم اصرار نکنه ببریدش پارک.
- چی میگی دختر؟ بچه‌س، حوصله‌اش سر میره با من پیرزن، اون هم که هیچی نگفت، خودم بردمش، اونجا حداقل هم سن و سالاش هستن.
نگاهم را به پاکت بستنی درون دستم دادم و با دیدن شکل گاو‌ روی آن گفتم:
- پس بگو چرا سیدعلی میگه بستنی گابی.
زینب خندید.
- آره منظورش گاویه.
پاکت را باز کردم و بستنی‌ را بیرون آوردم.
- پهلوون! حالا ببینم‌ مزه‌ی گاو هم‌ میده یا نه؟
بستنی را در دهان گذاشتم. پسرک با جدیت دست بدون بستنی‌اش را بالا آورد.
- نه خاله! مزه گاو‌ نمیده، مزه شیر میده.
ابروهایم را درهم کردم.
- جدی؟ چه بد! دلم‌ می‌خواست مزه‌ی گاو‌ بده.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
سیدعلی‌ کنجکاو‌ خود را جلو کشید.
- خاله! مزه‌ی گاو‌ چه جوریه؟
زینب و‌‌ مرضیه‌خانم‌‌ خندیدند و من متفکر‌ کمی از بستنی‌‌ را خوردم.
- مزه گاو؟... نمی‌دونم!... خاله! به نظرت بستنی گابی‌ نباید مزه‌ی گاو‌ بده؟
زینب در میان خنده گفت:
- از دست تو دختر! بچه رو‌ سر کار‌ نذار!
سیدعلی هم جدی گفت:
- خاله! این عکس گاو‌ داره مزه‌ی گاو‌ که نداره.
قیافه‌ی ناراحتی گرفتم.
- واقعاً؟ من فکر‌ می‌کردم مثل بستنی کاکائویی که مزه کاکائو میده بستنی گابی‌ هم‌‌ مزه‌ی گاو‌ میده.
پسرک سرش را کمی‌ جلو‌ آورد و مثل کسی که کشف مهمی کرده باشد گفت:
- خاله! شما بستنی‌ کاکائویی دوست دارید؟
من هم سرم را جلو‌ بردم.
- من آره، تو چی دوست داری؟
- من بستنی گردال‌گردالی دوست دارم.
سرم‌ را برگرداندم و سؤالی زینب را نگاه کردم. زینب لبخند زد.
- منظورش بستنی اسکوپی هست.
- آها همینو بگو! حتماً خاله یادم میمونه یه بار باهم بریم‌ بستنی گردال‌گردالی بخوریم.
ابروهایش ذوق‌زده بالا رفت.
- حتماً خاله؟
چشمکی‌ زدم.
- حتماً!
رو به مادرش کرد.
- باشه مامان؟
زینب نگاهش را بین من و پسرش گرداند.
- به شرطی که منو هم با خودتون ببرید.
ابروهایم را بالا انداختم.
- نوچ! فقط من و پهلوون.
سیدعلی اخم کرد.
- نه خاله! مامان هم ببریم.
- مامان اذیتمون می‌کنه دوتایی بریم.
صدای معترض «سارینا» گفتن زینب بلند شد و من برایش از سر بدجنسی ابروهایم را بالا انداختم. سیدعلی با لحن ملتمسی گفت:
- نه خاله! مامان اذیت نمی‌کنه، گناه داره، ببریمش.
- خب حالا که پهلوون اینطوری می‌خواد، باشه، اگه قول بده دختر خوبی باشه، مامانو هم می‌بریم.
- خاله‌مرضیه رو هم ببریم؟
- باشه خاله‌مرضیه رو هم می‌بریم.
- آخ‌جون مامان! بستنی گردال‌گردالی!
زینب چوب بستنی را که یک ذره بستنیِ روی آن در حال ذوب شدن بود از دست پسرش کشید.
- فدات شم! بستنیت آب شد، زود بخورش از خاله‌ها خداحافظی کنیم بریم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
با رفتن زینب و‌ پسرش انتهای بستنی‌ام را که نرم شده بود در دهان گذاشتم و بعد از درآوردن چوبش، رو به مرضیه‌خانم کردم.
- مامان‌جون! خودتون بستنی نمی‌خورید؟
مرضیه‌خانم پاکت را کمی بالا گرفت.
- اینا رو‌ خریدم بذارم توی فریزر هروقت این بچه اومد داشته باشم.
- یه دونشم خودتون بخورید، خوشمزه بود.
- نوش‌جان! یه مدته سردرد دارم، نمی‌دونم قندمه؟ چربیمه؟ چیه؟ تا بعد تعطیلات که میرم آزمایش بدم می‌خوام احتیاط کنم.
نگرانی به دلم زد.
- خودم می‌برمتون، اصلاً می‌خواین همین الان بریم اورژانس.
لبخندی زد.
- اینقدرها هم حالم بد نیست، بعد تعطیلات میرم.
- پس حتماً خودم می‌برمتون.
دستش را روی پایم زد.
- دستت درد نکنه، لازم نیست به خاطر من از کار و زندگی بیفتی.
- این چه حرفیه؟ شما مادرمی آدم برای مادرش کار نکنه برای کی بکنه؟
دستش را از شانه ‌م رد کرد.
- تو هم دخترمی عزیزم!
سرم را به او‌ چسباندم.
- پس هیچ‌وقت باهام تعارف نکنید.
دستش را روی سرم کشید.
- پیر شی دخترم! من دیگه آفتاب لب بومم، دردسرهام افتاده گردن تو.
- هرکاری کنم وظیفمه، سارینا تا روز آخر عمرش باید به شما خدمت کنه.
- نزن این حرفو! تو جوونی، باید به خودت و زندگیت فکر کنی.
- زندگی من شمایید.
- این‌قدر زندگی رو به خودت سخت نگیر، ایران‌خانم می‌گفت هرکی پا پیش می‌ذاره رد می‌کنی.
- مادرجون... .
- دخترم! علی پنج ساله رفته، تا الان هم خیلی پای علی موندی، امسال از خدا و‌ خود علی خواستم کمک کنن جفتتو پیدا کنی، بری سر زندگی خودت.
اشک در چشمانم جمع شد.
- جفت من فقط علی بود که رفت.
- نگو! تو هنوز جوونی، نباید تنها بمونی، تنهایی فقط برازنده‌ی خداست.
اشکی از چشمم فروریخت.
- من تنها نیستم، علی رو دارم.
مرضیه‌خانم سرم را بلند کرد و انگشتانش را زیر چشمانم کشید.
- قربون اشکات بشم دخترم! علی بهت افتخار می‌کنه، اما می‌دونم اونم نمی‌خواد تو تنها بمونی، به خودت و آینده‌ت فکر‌ کن، مگه تا کی جوونی؟ تو هم هم‌صحبت می‌خوای، تنها نمون.
بینی‌ام را بالا کشیدم.
- من هم می‌خوام‌ مثل شما که موهاتونو توی انتظار سفید کردید موهامو پای علی سفید کنم.
سری از تأسف تکان داد.
- نکن این کارو‌ با خودت دختر!
کمی اخم کردم.
- چرا نه مامان؟ مگه وقتی عقد کردیم نگفتید ایشالله پای هم پیر بشید، خب من هم می‌خوام پای علی پیر بشم.
پر شدن چشمانش را دیدم.
- علی که نیست دیگه؟
- هست! علی همه‌جا هست! من با علی زندگی می‌کنم.
دستم را گرفت.
- عزیزم... .
- مامان‌جون! خواهش می‌کنم!
چند لحظه با غم نگاهم کرد و‌ دست به عصایش برد.
- بیا بریم داخل!
- نه مامان باید برم خونه، ایشالله یه وقت دیگه.
مرضیه‌خانم بلند شد.
- خدا به همراهت عزیزم!
پشت فرمان ماشین که نشستم نگاهم را به آویز عکس علی دوختم.
- علی‌آقا! مامانت ازت خواسته کاری کنی فراموشت کنم؟ محاله پسر! محال! من جای تو‌ رو به هیشکی نمیدم، خیلی دوستم داری، از خدا بخواه منو‌ زودتر بهت برسونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
با همکارانم در پژوهشگاه، قرار گذاشته بودیم همراه هم وارد کافه باغ برکه محل قرارمان با دکتر فروتن بشویم. کمی پایین‌تر از کافه، ابتدای فرعی که از بلوار ستارخان جدا می‌شد با هم قرار گذاشته بودیم. دیرتر از بقیه رسیدم. به سرعت جای پارکی پیدا کرده، تیبا را پارک کردم و پیاده شدم. از دور هم معلوم بود همه برای این قرار به خود رسیده‌اند. اما من کل هنرم فقط پوشیدن یک مانتوی یشمی روشن به جای مانتو شلوارهای تیره معمولم بود و چون هنوز در چادر سر کردن حرفه‌ای نشده و نمی‌توانستم همانند زینب زیر چادر، شال و روسری را مرتب نگه دارم به مقنعه‌ای تیره‌تر از مانتوام اکتفا کرده بودم. فقط چادر همیشگی‌ام را که سرآستین‌های ساده‌ای داشت با یک مدل نگین‌دار عوض کرده بودم. با نزدیک شدن و دیدن ابروهای نازک و درهم خانم دکتر گلریز مسئول ارشد آزمایشگاهمان حساب کار دستم آمد و با عذرخواهی به جمع او و دو همکار دیگرم پیوستم.
- خیلی خیلی ببخشید که دیر کردم متأسفانه توی ترافیک گیر کرده بودم.
دکتر گلریز پیش از همه سلام داد و گفت:
- زودتر راه می‌افتادی دختر! این ورا همیشه ترافیک هست.
دستش را فشردم و بار دیگر عذرخواهی کردم.
دکتر گلریز هم به خاطر سن و سالش، هم جایگاهش به عنوان ارشد، هم صورت کشیده و جدی‌اش و هم خلق و خوی قانون‌مدارش، همه‌ی ما را وادار به اطاعت از خودش در هر مکانی می‌کرد. نگاهم را از او که روسری کوتاه قهوه‌ای و نارنجی رنگی را روی موهای بلوطی رنگش بسته و یک مانتوی کرم به تن کرده بود به رهام پسر قدبلند آزمایشگاهمان دادم که گفت:
- سلام خانم دکتر!
رهام با کت چرم کوتاه و سیاه‌رنگش و شلوار جین سیاهی که به تن کرده بود، یک تیپ کاملاً سیاه را همراه با موهای پر پشت و ریش‌های سیاهش به‌هم زده بود و این استایل، پسر خوش‌تیپ‌مان را از همیشه خوش‌تیپ‌تر کرده بود.
- سلام آقای دکتر!
رهام مدت کوتاهی بود دکترا را شروع کرده بود و به همین خاطر او را از زمان قبولی در آزمون، دکتر صدا می‌زدم. لبخندی زد و گفت:
- خانم دکتر! یادمون نبود آزمایشگاه نیستیم و‌ نباید توقع داشته باشیم زود برسید.
کمی اخم کردم.
- حالا یه بار زودتر از من رسیدید، فاجعه شده؟
سودابه نامزدش که از دانشجویان ارشد دکترفروتن بود و به تازگی وارد جمع ما‌ در آزمایشگاه شده بود گفت:
- وای نه خانم دکتر! رهام شوخی می‌کنه ازش به دل نگیرید.
سودابه دختر قد کوتاهی بود با یک‌ چهره‌ی کاملاً شرقی، شبیه نقاشی‌های شاهزاده‌های ایرانی، ابروهای کمانی، چشمان سیاه و صورت گرد او‌ را فوق‌العاده زیبا می‌کرد و همیشه به او یادآوری می‌کردم که حیف موهای قهو‌ه‌ای رنگ مواجش است که همیشه کوتاهشان می‌کند که البته اکنون آن‌ها با شال بنفش رنگی پوشانده بود، اما گوش او هم هیچ‌وقت بدهکار نبود. لبخندی به تیپ یاسی و بنفش سودابه که رنگ مورد علاقه‌اش بود زدم.
- الان فکر‌ کردی از دکتر کاروند به دل گرفتم؟
رهام پیش‌دستی کرد.
- سودی! من دکتر ماندگارو بهتر از تو می‌شناسم.
با رهام از همان اول ورود به پژوهشگاه کار کرده بودم.
- حق با دکتره من این پسرو‌ توی آزمایشگاه بزرگ کردم.
رهام خندید و سودابه کمی اخم کرد.
- این‌قدر به رهام‌ نگید دکتر، حس خودکم‌بینی پیدا کردم.
رهام با خنده‌ی بیشتری «حسود» را زمزمه کرد و‌ من دستی به بازوی سودابه زدم.
- تو هم دو سال دیگه دکترا قبول شو‌ بهت بگم دکتر!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
دکتر گلریز وارد بحثمان شد.
- اگه حرفاتونو زودتر تموم‌ کنید، می‌تونیم به قرارمون با دکتر فروتن برسیم.
هر سه با هم «چشم» گفتیم و خندیدیم، مسیر را برای دکتر گلریز باز کردیم. دکتر گلریز یکی از همان نگاه‌های مخصوصش را که نشان از حق داشتن بود به ما انداخت و جلوتر از ما راه افتاد. من خودم را به کنار دکتر گلریز رساندم تا دو نامزد پشت سرمان همراه هم قدم بردارند.
از مسیر باریک ورودی کافه که با چارچوب‌های چوبی و گیاهان اطراف شبیه دالان شده بود، گذشتیم. به کنار برکه‌ی کافه باغ که نام کافه هم از آن گرفته شده و در میانش یک جزیره‌ی گیاهی و قایقی چوبی قرار داده و حاشیه‌اش را هم با شمعدانی تزیین کرده بودند، رسیدیم. از پل چوبی روی برکه گذشته و با راهنمایی دکتر گلریز که گویا چون همیشه همراه دوست قدیمی‌اش دکتر فروتن بوده و حتماً خودش محل قرار را مشخص کرده بود، به آلاچیق سفیدی وارد شدیم که سقف شیروانی شکل آن سیاه بود. الحق انتخاب کافه باغ در فصل بهار انتخاب بسیار به جایی بود.
دکتر فروتن به همراه چهار مرد دیگر پشت میزها نشسته بودند، که با ورود ما‌ همگی ایستادند.
دکتر حسین فرجام و دکتر فرید حسنلو‌ را که از هم‌دوره‌ای‌های سابقم در دانشگاه بودند را خوب می‌شناختم، اما‌ دو مرد دیگر را نه.
بعد از احوالپرسی‌های معمول و تبریکات سال نو، دکتر فروتن شروع به معرفی جمع چهارنفره‌ی ما کرد.
- دکتر پریدخت گلریز که فرشیدجان نیازی به معرفی نداره، مسئول ارشد آزمایشگاهه.
مخاطب دکتر فروتن پسر تقریباً سی‌ساله‌ای بود که کنارش ایستاده بود. نگاهم را به فرشیدجان دوختم. تنها چشمان رنگ روشنش به دکتر شباهت داشت. صورت گرد، ته ریش و چاله‌ای که در چانه‌اش داشت، بسیار معمولی بود. حتی موهای کمی پریشانش را که یک طرفه شانه کرده بود هم زیادی عادی بود و من تصوری غیر از این، از پسر دکتر که سال‌ها در انگلستان درس خوانده، داشتم. فرشید دست دراز کرد و با دکتر گلریز دست داد.
- خیلی خوشحالم خاله‌جان که دوباره می‌بینمتون.
دکتر گلریز چون همیشه لبخند یک‌طرفه‌ای زد.
- من هم خوشحالم که بالاخره دل از انگلستان کندی و برگشتی پیش مادرت.
جوابش فقط لبخند فرشید بود. مرد همراه فرشید که سن بیشتری داشت فقط به سلامی کوتاه اکتفا کرد. دوست داشتم در مورد او بدانم که هیچ شباهتی به فرشید نداشت. نه ظاهری و نه سنی. دوست فرشید برخلاف او اندام ورزشکاری و هیکل درشتی داشت با سری تماماً بی‌مو و ریش‌های پرفسوری قهوه‌ای رنگ.
دکتر فروتن مرا با اشاره‌ی مختصری معرفی کرد.
- ایشون دکتر سارینا ماندگار! که خط تولید دوتا از پروژه‌هاشونو توی شرکت راه انداختیم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,810
32,481
مدال‌ها
3
فرشید متعجب ابروهایش را بالا انداخت و درحالی که دستش را به طرف من دراز می‌کرد گفت:
- اوه... شما دکتر ماندگار هستید؟ خیلی از دیدنتون خوشحال شدم.
کمی معذب به دست دراز شده‌اش نگاه کردم.
- من هم خیلی خوشحال شدم از دیدنتون، ببخشید من دست نمیدم.
فرشید کمی دلخور دستش را جمع کرد و متوجه پوزخند آرام اما واضح دوستش شدم که باعث شد نگاه تندم را رویش برگردانم اما او‌ با همان لبخند مسخره و خونسردی سری برایم تکان داد. فرشید گفت:
- خانم دکتر ماندگار! واقعاً با تصوراتم فرق دارید، مادر این‌قدر از شما تعریف کرده بود که من تصور می‌کردم الان با یه خانم سن و سال‌دار آشنا میشم.
- خانم دکتر همیشه به من زیادی لطف دارن.
دکتر فروتن با «خواهش می‌کنم» پاسخم را داد و به معرفی سودابه و رهام پرداخت. فرشید به‌خاطر رفتار من دیگر دستش را برای سودابه دراز نکرد، اما با رهام به گرمی دست داد. دکتر فروتن بعد از پایان معرفی ما، پسرش را معرفی کرد.
- پسرم دکتر فرشید گودرزی که دیگه شناختیدش... .
و بعد به مرد نه‌چندان دلچسب مهمانی امشب اشاره کرد.
- آقای رامبد فرمهر دوست فرشیدجان.
رامبد فقط با عبارات تعارفی کوتاه پاسخ اظهار خوشوقتی دیگران را داد و من به بی‌ادبی‌اش فکر کردم. وقتی همگی نشستیم نگاهم روی چشمان نافذ رامبد بی‌ادب افتاد که روی من بود، هنوز پوزخند تمسخرش را می‌توانستم حس کنم برای راحتی اعصاب خودم رو از او‌ گرفته و سرم را به سوی دکتر فرجام و دکتر حسنلو چرخاندم.
- خیلی خوشحالم دوستان قدیمی رو هم توی این جمع می‌بینم، خیلی وقت بود سعادت دیدارتون نصیبم نشده بود.

دکتر فرجام که درشت‌ هیکل‌تر از دکتر حسنلو بوده و موهایش را به عقب شانه کرده بود جواب داد:
- بله، چون شما بعد از دکترا از دانشگاه رفتید اما من و فرید موندگار شدیم.
- بله، فرصتی پیش نیومده بود همدیگه رو ببینیم، حالا اینکه امشب اینجایید این معنی رو میده که می‌خواید به پژوهشگاه اضافه بشید؟
دکتر حسنلو کمی عینکش را بالاتر داد و گفت:
- مگه ایرادی داره همکار بشیم خانم دکتر؟
نگاهم به موهای لختش خورد که داشت جوگندمی میشد و مثل همیشه روی صورتش برمی‌گشت.
- نه، چه ایرادی داره؟ خیلی هم خوشحال میشم، اتفاقاً با ورود شما ترکیب جنسیتی پژوهشگاه سه به سه میشه و به تعادل می‌رسه.
گارسون که برای گرفتن سفارش‌ها آمده بود با اشاره از من سفارش خواست و من کیک شکلاتی با چای زعفران سفارش دادم.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین