- Jun
- 1,810
- 32,494
- مدالها
- 3
دستم را روی شانهاش فشردم.
- غصهشو نخور! ده روز به سرعت برق و باد میگذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم بکنم میتونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی میکنه؟
زینب همانطور که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها ورمیرفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علیآقا رفت گلزار، آسید هم بیقرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علیآقا بوده باید قبول کنی و اینقدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم جلو زده و من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش میسوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از همون موقع دیگه آدم قبل نشد، یه چند روز بعد گفت میخوام برم سپاه، مخالفتی نداشتم، پدر و مادرش هم مخالفت نکردن، رفت، یه مدت بعد، بعدِ سالگرد علیآقا گفت:«اسم نوشتم برای سوریه» از اینکه هوای سوریه زده بود به سرش ترس برم داشت، مخالفت کردم، خاله و شوهرخاله هم مخالفت کردن، خوب یادمه شبنشینی بعد از شام خونهی خاله بودیم که آسید گفت:«میخواد بره» پدرش گفت:«منو توی مغازه دست تنها گذاشتی چیزی نگفتم، حالا میخوای توی زندگی هم بینصیبم کنی؟» خاله گفت:«همینجا هم به نیروی سپاه نیاز داره چرا میری سوریه؟» گفتم:«سیدعلی کوچیکه من تنهایی از عهدهش برنمیام.» آسید گفت:«باشه نمیرم ولی فردا روز همهی شما جواب بیبی زینبو بدید» گفت:«بابا اسم منو گذاشتید غلامحسین تا غلام آقا باشم ولی حالا که بیبی کمک میخواد جلوی منو میگیرید؟ پس چی شد اون همه ارادت؟»
زینب اشکهایش را با گوشهی شال شکلاتی رنگش پاک کرد.
- دهن هممون با حرفاش بسته شد و رضایت دادیم بره، فرداش آسید رفت عابد رو آورد جای خودش گذاشت توی مغازه پدرش برای شاگردی.
زینب آهی کشید.
- موقعی هم که برای اولین بار میرفت به پدرش گفت:«بینصیب نیستی از زندگی، جای من سیدعلی رو داری»
گریهی زینب شدیدتر شد. من هم حال بهتری نداشتم و اشکهایم دیگر سدی در برابر خود نداشتند. دستم را دور گردنش انداختم و سرش را به آغوش گرفتم.
- آروم باش عزیزم! تا الان که شکر خدا اتفاق بدی نیفتاده، انشاءالله بعد از این هم نمیفته، جنگ تموم میشه و سالم برمیگرده سر زندگیش.
کمی در آغوشم گریه کرد و من هم سرش را نوازش کردم.
- سارینا! این چندسال رو با تنهایی، با نبودنهاش، با ترس از دست دادنش زندگی کردم... خیلی سخت بود اما هیچی اونقدر روم اثر نذاشت که دلمو بشکنه.
- پس چی دلتو شکسته؟
گریهاش را تمام کرد.
- زخم زبون!
- غصهشو نخور! ده روز به سرعت برق و باد میگذره، ولی گرفتگی تو از دلتنگی نیست، اونو بهم بگو.
بغض کرد.
- هیچی نیست.
- هست! هیچ کاری هم نتونم بکنم میتونم که همراهت غصه بخورم، بگو چی روی دلت سنگینی میکنه؟
زینب همانطور که نگاهش را به انگشتانش دوخته بود و با آنها ورمیرفت با بغض مشهودی گفت:
- از همون روزی که علیآقا رفت گلزار، آسید هم بیقرار شد، از همون شب عوض شد، دیگه آرامش نداشت، کل اون شب رو نخوابید و فقط توی خونه راه رفت؛ بعد نماز صبح بهش گفتم:«این سرنوشت علیآقا بوده باید قبول کنی و اینقدر خودخوری نکنی» بهم گفت:«از دست خودم دلخورم» گفت:«رفیقم ازم جلو زده و من عقب موندم» گفت:«از ندیدنش میسوزم اما طاقتم از دست خودم طاق شده که هیچی نیستم» از همون موقع دیگه آدم قبل نشد، یه چند روز بعد گفت میخوام برم سپاه، مخالفتی نداشتم، پدر و مادرش هم مخالفت نکردن، رفت، یه مدت بعد، بعدِ سالگرد علیآقا گفت:«اسم نوشتم برای سوریه» از اینکه هوای سوریه زده بود به سرش ترس برم داشت، مخالفت کردم، خاله و شوهرخاله هم مخالفت کردن، خوب یادمه شبنشینی بعد از شام خونهی خاله بودیم که آسید گفت:«میخواد بره» پدرش گفت:«منو توی مغازه دست تنها گذاشتی چیزی نگفتم، حالا میخوای توی زندگی هم بینصیبم کنی؟» خاله گفت:«همینجا هم به نیروی سپاه نیاز داره چرا میری سوریه؟» گفتم:«سیدعلی کوچیکه من تنهایی از عهدهش برنمیام.» آسید گفت:«باشه نمیرم ولی فردا روز همهی شما جواب بیبی زینبو بدید» گفت:«بابا اسم منو گذاشتید غلامحسین تا غلام آقا باشم ولی حالا که بیبی کمک میخواد جلوی منو میگیرید؟ پس چی شد اون همه ارادت؟»
زینب اشکهایش را با گوشهی شال شکلاتی رنگش پاک کرد.
- دهن هممون با حرفاش بسته شد و رضایت دادیم بره، فرداش آسید رفت عابد رو آورد جای خودش گذاشت توی مغازه پدرش برای شاگردی.
زینب آهی کشید.
- موقعی هم که برای اولین بار میرفت به پدرش گفت:«بینصیب نیستی از زندگی، جای من سیدعلی رو داری»
گریهی زینب شدیدتر شد. من هم حال بهتری نداشتم و اشکهایم دیگر سدی در برابر خود نداشتند. دستم را دور گردنش انداختم و سرش را به آغوش گرفتم.
- آروم باش عزیزم! تا الان که شکر خدا اتفاق بدی نیفتاده، انشاءالله بعد از این هم نمیفته، جنگ تموم میشه و سالم برمیگرده سر زندگیش.
کمی در آغوشم گریه کرد و من هم سرش را نوازش کردم.
- سارینا! این چندسال رو با تنهایی، با نبودنهاش، با ترس از دست دادنش زندگی کردم... خیلی سخت بود اما هیچی اونقدر روم اثر نذاشت که دلمو بشکنه.
- پس چی دلتو شکسته؟
گریهاش را تمام کرد.
- زخم زبون!
آخرین ویرایش: