- Jun
- 1,895
- 34,497
- مدالها
- 3
خندیدم و لیوانم را برداشتم.
- خانم دکتر و آقای دکتر رو هم ذله میکنه؟
شهرزاد کمی از شربت را خورده بود لیوان را روی میز گذاشت.
- ذله؟ کجای کاری خانم؟ موندم بازنشستگی چیکار با آدم میکنه، بابای من که قبلاً هیچوقت حوصلهی شیطنت بچهها رو نداشت الان هروقت میریم اونجا فقط پابهپای امیر خودش هم بچه میشه و بازی میکنه، اینقدر که کم مونده من با این قد و هیکل حسودی کنم، تازه یه بار جلو روی امیر گفت، امیر گرچه یه ارجمندیه ولی مثل یه لطیفی بزرگش میکنه، بیچاره امیر هم هیچی نگفت.
ابروهایم از اینکه شهرزاد هنوز هم به نام علی آلرژی داشت و اجباراً هم پسر و هم شوهرش را جلوی من امیر صدا میکرد، درهم کردم؛ اما چیزی نگفتم این عادت همیشگی شهرزاد مقابل من بود و ترجیح دادم فقط بگویم:
- عیبی نداره، یه بچه دیگه بیار تا امیر مثل یه ارجمندی بزرگش کنه.
شهرزاد ته لیوانش را هم درآورد.
- وای نه، همین امیر برای هفت پشتم کافیه، فقط شانس بیارم روانی نشم از دستش، امیر میگه باز هم بچه بیاریم امیر تنها نمونه، اما من میگم همین امیر برامون کافیه... .
دیگر تحمل و خودداریام تمام شد. لیوان نیمخوردهی دستم را روی اپن گذاشتم و دلخور رو به شهرزاد کردم.
- هنوز از علی متنفری که اسم کامل این بچه رو نمیگی؟
شهرزاد فقط بهتزده نگاهم کرد و من بغض کردم.
- شهرزادجان! پنج سال گذشته، اون نفرتتو بذار کنار، خسته نشدی این همه سال جلوی من این بچه رو امیر صدا زدی؟
شهرزاد دستش را روی دستم گذاشت.
- عزیزم! این چه حرفیه؟ بعد این همه سال من دیگه چیکار به علی دارم؟ فقط نمیخوام با آوردن اسمش اینجوری به فکرش بیفتی و غصه بخوری.
با انگشت کوچک دست آزادم اشک گوشهی چشمم را گرفتم.
- علی گفتن تو باعث نمیشه من یاد علی خودم بیفتم، چون اون همیشه با منه.
نگاهم را به قاب عکس علی روی اپن دادم و پلک زدم.
- نیازی به یادآوری هیچکـس نیست.
شهرزاد دست دیگرش را هم روی دست دیگر من گذاشت.
- آخه قربونت برم، بعد این همه سال، چرا هنوز خودخوری میکنی؟
به طرف شهرزاد برگشتم تا حرفی بزنم اما صدای افتادن چیزی حواسم را به طرف سالن کشید. شهرزاد همانطورکه نام امیر را کشیده میگفت برگشت. چهار کتاب مرجع و قطوری را که صبح مشغول یافتن چیزی در آنها بودم و همه را روی گلمیز کنار مبل روی هم گذاشته بودم را نمیدانم چگونه، امیرعلی به زمین ریخته بود و خودش با فاصله نگاه ترسانش را به ما دوخته بود.
- خانم دکتر و آقای دکتر رو هم ذله میکنه؟
شهرزاد کمی از شربت را خورده بود لیوان را روی میز گذاشت.
- ذله؟ کجای کاری خانم؟ موندم بازنشستگی چیکار با آدم میکنه، بابای من که قبلاً هیچوقت حوصلهی شیطنت بچهها رو نداشت الان هروقت میریم اونجا فقط پابهپای امیر خودش هم بچه میشه و بازی میکنه، اینقدر که کم مونده من با این قد و هیکل حسودی کنم، تازه یه بار جلو روی امیر گفت، امیر گرچه یه ارجمندیه ولی مثل یه لطیفی بزرگش میکنه، بیچاره امیر هم هیچی نگفت.
ابروهایم از اینکه شهرزاد هنوز هم به نام علی آلرژی داشت و اجباراً هم پسر و هم شوهرش را جلوی من امیر صدا میکرد، درهم کردم؛ اما چیزی نگفتم این عادت همیشگی شهرزاد مقابل من بود و ترجیح دادم فقط بگویم:
- عیبی نداره، یه بچه دیگه بیار تا امیر مثل یه ارجمندی بزرگش کنه.
شهرزاد ته لیوانش را هم درآورد.
- وای نه، همین امیر برای هفت پشتم کافیه، فقط شانس بیارم روانی نشم از دستش، امیر میگه باز هم بچه بیاریم امیر تنها نمونه، اما من میگم همین امیر برامون کافیه... .
دیگر تحمل و خودداریام تمام شد. لیوان نیمخوردهی دستم را روی اپن گذاشتم و دلخور رو به شهرزاد کردم.
- هنوز از علی متنفری که اسم کامل این بچه رو نمیگی؟
شهرزاد فقط بهتزده نگاهم کرد و من بغض کردم.
- شهرزادجان! پنج سال گذشته، اون نفرتتو بذار کنار، خسته نشدی این همه سال جلوی من این بچه رو امیر صدا زدی؟
شهرزاد دستش را روی دستم گذاشت.
- عزیزم! این چه حرفیه؟ بعد این همه سال من دیگه چیکار به علی دارم؟ فقط نمیخوام با آوردن اسمش اینجوری به فکرش بیفتی و غصه بخوری.
با انگشت کوچک دست آزادم اشک گوشهی چشمم را گرفتم.
- علی گفتن تو باعث نمیشه من یاد علی خودم بیفتم، چون اون همیشه با منه.
نگاهم را به قاب عکس علی روی اپن دادم و پلک زدم.
- نیازی به یادآوری هیچکـس نیست.
شهرزاد دست دیگرش را هم روی دست دیگر من گذاشت.
- آخه قربونت برم، بعد این همه سال، چرا هنوز خودخوری میکنی؟
به طرف شهرزاد برگشتم تا حرفی بزنم اما صدای افتادن چیزی حواسم را به طرف سالن کشید. شهرزاد همانطورکه نام امیر را کشیده میگفت برگشت. چهار کتاب مرجع و قطوری را که صبح مشغول یافتن چیزی در آنها بودم و همه را روی گلمیز کنار مبل روی هم گذاشته بودم را نمیدانم چگونه، امیرعلی به زمین ریخته بود و خودش با فاصله نگاه ترسانش را به ما دوخته بود.
آخرین ویرایش: