جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 12,857 بازدید, 136 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
خندیدم و‌ لیوانم را برداشتم.
- خانم دکتر و آقای دکتر رو هم ذله می‌کنه؟
شهرزاد کمی از شربت را خورده بود لیوان را روی میز گذاشت.
- ذله؟ کجای کاری خانم؟ موندم بازنشستگی چیکار با آدم می‌کنه، بابای من که قبلاً هیچ‌وقت حوصله‌ی شیطنت بچه‌ها رو نداشت الان هروقت میریم اونجا فقط پابه‌پای امیر خودش هم بچه میشه و بازی می‌کنه، اینقدر که کم مونده من با این قد و هیکل حسودی کنم، تازه یه بار جلو‌ روی‌ امیر گفت، امیر گرچه یه ارجمندیه ولی مثل یه لطیفی بزرگش‌ می‌کنه، بیچاره امیر هم هیچی نگفت.
ابروهایم از اینکه شهرزاد هنوز هم به نام علی آلرژی داشت و اجباراً هم پسر و هم شوهرش را جلوی من امیر صدا می‌کرد، درهم کردم؛ اما چیزی نگفتم این عادت همیشگی شهرزاد مقابل من بود و ترجیح دادم فقط بگویم:
- عیبی نداره، یه بچه دیگه بیار تا امیر مثل یه ارجمندی بزرگش کنه.
شهرزاد ته لیوانش‌ را هم‌ درآورد.
- وای نه، همین امیر‌ برای هفت پشتم کافیه، فقط شانس بیارم‌ روانی نشم از دستش، امیر میگه باز هم‌ بچه بیاریم امیر تنها نمونه، اما‌ من میگم‌ همین امیر برامون کافیه... .
دیگر تحمل و‌ خودداری‌ام تمام شد. لیوان نیم‌خورده‌ی دستم را روی اپن گذاشتم و دلخور رو‌ به شهرزاد کردم.
- هنوز‌ از علی متنفری که اسم کامل این بچه رو‌ نمیگی؟
شهرزاد فقط بهت‌زده نگاهم‌ کرد و من بغض کردم.
- شهرزادجان! پنج سال گذشته، اون نفرتتو‌ بذار کنار، خسته نشدی این همه سال جلوی من این بچه رو امیر صدا زدی؟
شهرزاد دستش را روی دستم گذاشت.
- عزیزم! این چه حرفیه؟ بعد این همه سال من دیگه چیکار به علی دارم؟ فقط نمی‌خوام‌ با آوردن اسمش اینجوری به فکرش بیفتی و‌ غصه بخوری.
با انگشت کوچک دست آزادم اشک گوشه‌ی چشمم را گرفتم.
- علی گفتن تو باعث نمی‌شه من یاد علی خودم بیفتم، چون اون همیشه با منه.
نگاهم را به قاب عکس علی روی اپن دادم و پلک‌ زدم.
- نیازی به یادآوری هیچ‌کـس نیست.
شهرزاد دست دیگرش را هم روی دست دیگر من گذاشت.
- آخه قربونت برم، بعد این همه سال، چرا هنوز‌ خودخوری می‌کنی؟
به طرف شهرزاد برگشتم تا حرفی بزنم اما صدای افتادن چیزی حواسم را به طرف سالن کشید. شهرزاد همان‌طور‌که نام امیر را کشیده می‌گفت برگشت. چهار کتاب مرجع و‌ قطوری را که صبح مشغول یافتن چیزی در آن‌ها بودم و همه را روی گل‌میز کنار مبل روی هم گذاشته بودم را نمی‌دانم‌ چگونه، امیرعلی به زمین ریخته بود و خودش با فاصله نگاه ترسانش را به ما دوخته بود.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
شهرزاد بلند شد و همان‌طور‌ که به طرف کتاب‌ها می‌رفت گفت:
- امیر! یه دقیقه آروم‌ بگیر وسایل خونه‌ی خاله رو‌ نشکن!
امیرعلی که با بلند شدن شهرزاد عقب دویده بود، روی‌ مبلی که دورتر بود رفت و ایستاد.
- امیر اسم بابامه، اسم من امیرعلیه، بعدش هم وسایل خونه‌ی خاله شکستنی نیست، خودش اجازه داد بازی کنم.
شهرزاد نشست تا کتاب‌ها را جمع کند و‌ به امیر دهن‌کجی کرد:
- اسمم‌ امیرعلیه!
شهرزاد با کتاب‌ها بلند شد.
- اگه دیگه آوردمت خونه‌ی خاله.
من هم که از آشپزخانه بیرون آمده بودم خودم را به شهرزاد رساندم و‌ رو به امیرعلی کردم.
- اشکال نداره فدای سرت علی‌جان!
امیرعلی همان‌طور که ژست مبارزه با دشمن فرضی را گرفته بود، از روی‌ مبل پرید و با شمشیر ضربه‌ای در هوا به دشمنش زد.
- گفتم که اسمم امیرعلیه!
شهرزاد «بچه پررو»یی زیر لب گفت و من کتاب‌ها را از دست شهرزاد گرفتم و با ابروهای بالا داده رو به امیرعلی کردم.
- اوه امیرعلی‌خان! ما رو‌ ببخشید که اشتباه کردیم.
امیرعلی که پشت مبل می‌رفت تا سنگر بگیرد گفت:
- باشه می‌بخشمت!
از حرفش خنده‌ام گرفت و شهرزاد با حرص «امیرعلی» گفت.
کتاب‌های سنگین را کمی در دستانم جابه‌جا کردم.
- اذیتش نکن، خودش که گفت توی خونه من شکستنی پیدا نمی‌شه، هرچی پیدا بشه کتابه، این وسایلای قدیمی هم ایرادی نداره طوریشون بشه.
شهرزاد دستی به پیشانی‌اش گذاشت.
- اومده بودم دو کلام باهات حرف بزنم، حالا مگه این بچه می‌ذاره؟
درحالی که به طرف اتاق می‌رفتم گفتم:
- بیا بریم توی اتاق، امیرعلی راحت بازی کنه.
جلوتر از او‌ وارد اتاق شدم و به طرف کتابخانه‌ام رفتم تا کتاب‌ها را سر جایش قرار دهم. شهرزاد نگاهش را اطراف اتاقم گرداند. جز یک تخت و میز کنارش در سمت چپ یک کمد در انتها و یک کتابخانه و میز کار در سمت راست اتاق، چیز دیگری نبود. بعد از جا دادن کتاب‌ها، صندلی میز کارم را برایش عقب کشیدم.
- بفرما بشین! درو هم باز بذار حواسمون به امیرعلی باشه
روی تخت نشستم. شهرزاد همان‌طور‌که نگاهش را روی اثاث اتاق می‌چرخاند روی صندلی نشست.
- یعنی مثال تارک‌الدنیا شدن توی عصر حاضر خودتی.
به کتابخانه اشاره کرد:
- جز درس و تحقیق کار دیگه‌ای هم بلدی؟
- اینا رو ول کن! بگو چی شده اومدی با من حرف بزنی؟
شهرزاد نگاهش را به طرفم گرداند.
- راستش... نریمان پسرخالم از استرالیا برگشته.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
با این حرفش کاملاً دستم آمد باز با یک مورد برای من به سراغم آمده، اما خودم را به نفهمی زدم.
- خب!
شهرزاد نگاه مشکوکی کرد و بعد گفت:
- اومده زن ایرونی بگیره و‌ بره.
- خب!
شهرزاد سرکی کشید تا وضعیت امیرعلی را چک کند و در همان حال گفت:
- الان دیگه یه مدته ازدواج فامیلی داره توی خاندان لطیفی ور میفته، خالم و‌ نیکو دارن براش دنبال دختر خوب می‌گردن.
سر تکان دادم.
- خب!
شهرزا با اخم سریع به طرفم برگشت.
- خب و کوفت! خب و مرض! خب و زهر هلاهل! خب و... .
نفسش را کلافه بیرون داد و گفت:
- عشق می‌کنی منو بازی میدی؟
لبخندی زدم.
-چه بازییه؟ تو‌ اومدی داری معما طرح می‌کنی.
چند لحظه با حرص نگاهم کرد.
- سارینا خودتی! می‌خوای بگی نفهمیدی من می‌خوام‌ تو‌ رو بهشون معرفی کنم؟
دستم را باز کرد.
- خب چرا منو؟
شهرزاد به آنی تغییر موضع داد و مهربان شد.
- خب عزیزم چون شما دو‌ نفر بهم میایید.
نگاهم را با کلافگی گرداندم.
- چطور‌ فکر‌ کردی من به آدمی که یک بار هم ندیدمش میام؟
- چون دوتاتون دکترید.
به منطق بچگانه‌اش پوزخندی زدم، اما‌ شهرزاد ول نکرد.
- ببین دختر! هوش‌مصنوعی خونده، دکتراشو از استرالیا گرفته، همون‌جا هم شاغله، فقط دو سال ازت بزرگ‌تره.
شهرزاد مکث کرد تا اثر صحبت‌هایش را در من ببیند، اما من فقط با نگاه عاقل اندر سفیهی به او‌ نگاه کردم و او ادامه داد:
- باور کن دوسی! موقعیت خوبیه، نه اینکه پسرخالم باشه ها، نه، ولی بهت اطمینان میدم پسر بدی نیست، اخلاقاً تضمینش می‌کنم، از ایناییه که جز درس خوندن کاری نکرده، سر و وضعش هم خوبه، یه خورده قدش کوتاهه که خب خانواده‌ی مادری من ژنشون همینه که به من هم رسیده، البته اونقدر کوتاه نیست که ازش بزنی بالا، فکر کنم هم قد باشید، اصلاً گوشیم رو اپن مونده، برم بیارم عکسشو بهت نشون بدم.
تا خواست بلند شود دستم را بالا آوردم.
- نیازی نیست بشین سرجات!
شهرزاد که نیم‌خیز شده بود به ناچار نشست.
- یه قرار بذارم همدیگه رو ببینید؟
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
جوابی ندادم و فقط لبخندی که حرصم را نشان دهد به رویش زدم.
- سارینا! این فرصتو الکی از دست نده، ویزای استرالیا داره، تو هم که دکترا داری، مطمئن باش راحت می‌تونی ویزا بگیری، اینقدر هم سابقه خوبی داری تقاضا بدی همون‌جا مشغول‌ به کار بشی، کافیه یکی از مقالاتتو ببری ارائه بدی، نریمان هم که دنبال یه زن ایرونیه خوشگله، کی بهتر از تو‌ براش؟ چشم و‌ ابرو مشکی، یه چهره ایرونی کامل، قبولش کن برو‌ استرالیا کیف دنیا رو ببر.
سکوت کردم و چیزی نگفتم. شهرزاد کلافه شد.
- خب یه چیزی بگو دیگه؟ حس می‌کنم اسکلم کردی.
لبخندی زدم.
- شهرزادجان! می‌تونم ازت خواهش کنم، بی‌خیال شوهر دادن من بشی؟
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- این چندمین باریه که توی این چند سال با یه مورد اکازیون اومدی سراغم؟ یعنی باز هم باید بهت بگم من اصلاً قصد ازدواج ندارم؟
جمله‌ی آخرم را با تأکید روی تک‌تک کلمات گفتم تا شاید اثرگذاری‌اش بیشتر شود. شهرزاد عصبی بلند شد و کنارم روی تخت نشست.
- دِ آخه چرا احمق؟
ابروهایم را بالا دادم.
- خب معلومه، چون من علی رو دارم.
حرفم بیشتر شهرزاد را عصبی کرد.
- یعنی چی که علی رو دارم؟ علی پنج سال پیش رفت، خواهش می‌کنم این قضیه رو باور کن که علی‌ای دیگه وحود نداره، پنج ساله چسبیدی به عکسش، داری با یه عکس زندگی می‌کنی، سی سالت شده دختر! دیگه تا کی جوونی؟ ها؟
سرم‌ را زیر انداختم تا بتوانم‌ بغضم را کنترل کنم.
شهرزاد آرام‌تر ادامه داد:
- التماس می‌کنم از این دنیای تخیلی که برای خودت ساختی بیا بیرون، یه ذره هم زندگی کن!
سرم‌ را بلند کردم و دستم را روی دستش گذاشتم.
- شهرزادجان! قربونت برم! می‌دونم به فکرمی، می‌دونم داری رفاقت می‌کنی که می‌خوای ازدواج کنم، اما باور کن نمی‌تونم.
نگاهم را به عکس علی روی میز کارم دوختم.
- من همه‌ی روز و شبم رو با علی می‌گذرونم، چطور می‌تونم به کسی غیر علی به عنوان شوهر نگاه کنم؟ من یه بار ازدواج کردم و همون برای تا آخر عمرم کافیه.
انگشتش را روی گونه‌ام گذاشت و سرم‌ را به طرف خودش چرخاند.
- یعنی چی کافیه؟ موندم علی چه مهره‌ی ماری داشته که تا بود اونجوری روانیت کرد که غیر اون هیچ‌کـسو نمی‌دیدی و هیچ‌ حرفی توی کله‌ت نمی‌رفت تا اون حد که بی‌خبر پاشدی دنبالش تا پاکستان رفتی، حالا هم که نیست باز هم دست از سر عکسش برنمی‌داری.
بغض گلویم‌ اذیت می‌کرد.
- علی برای من هیچ‌وقت نرفته.
دست روی سی*ن*ه‌ام گذاشتم.
- هنوز همین‌جاست.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
شهرزاد پلک‌هایش را با حرص فشرد.
- حق با منه که میگم تارک‌الدنیا شدی، تو زندگی نمی‌کنی، از اولش به خاطر رفتن علی خودتو مقصر می‌دونستی پس شروع کردی به تنبیه کردن خودت و تا الان پنج ساله این تنبیه ادامه داره و تموم هم نمی‌شه.
بغض گلویم نمی‌گذاشت حرف بزنم سرم را که زیر انداخته بودم به علامت نفی تکان دادم اما شهرزاد گفت:
- نخیر سارینا‌خانم! حق با منه، یادته بعد از اون که از اون جهنم برگشتی و تونستم ببینمت، اولین چیزی که بهم گفتی چی بود؟
چیزی یادم نمی‌آمد. آن روزها بدترین احوالات همه‌ی عمرم را تجربه می‌کردم. سرم را بلند کردم و سوالی نگاهش کردم و او ادامه داد:
- بهم گفتی من علی رو کشتم.
دلم سنگین شد، اشک‌هایی که پشت چشمم جمع شده بود بیرون ریخت. این حقیقت از همان لحظه‌ی اولی که علی رفت روی قبلم سنگینی می‌کرد و می‌دانستم تا ابد همراه من است؛ گرچه علی خود خواسته بود اما‌ من عامل‌ مرگش بودم. همه برای دلداری می‌گفتند اگر به دنبالش نمی‌رفتم هم، آن‌ها او را زنده نمی‌گذاشتند، اما فقط من و رضا می‌دانستیم من صاحب کلیه‌ای شده بودم که اگر علی داشت با همان زنده می‌ماند.
شهرزاد اشک زیر چشمم را با انگشت گرفت و با ملایمت گفت:
- ساریناجان! تو علی رو نکشتی، اون عمرش به دنیا نبود، هیشکی تو رو‌ مقصر نمی‌دونه الا خودت.
نخواستم بحث ادامه پیدا کند، به زور لبخندی زدم.
- شهرزادی پای گذشته‌ رو نکش وسط، من از زندگیم راضیم، نمی‌خوام ازدواج کنم، همین!
شهرزاد دوباره ابروهایش درهم رفت و‌ خواست حرفی بزند که صدای افتادن چیزی از سالن بلند شد و هر دو به طرف در نگاه کردیم. به سالن دید نداشتیم، شهرزاد با تمام حرصی که از من داشت بلند شد و درحالی که بیرون می‌رفت گفت:
- پیرشی بچه که پیرم کردی.
من هم به دنبال او بلند شدم و از اتاق خارج شدم. امیرعلی همراه مبل تک‌نفره‌ای به عقب برگشته و‌ روی زمین پهن شده بود. در همان وضع نگاه نگرانش روی در اتاق بود. همین که مادرش را دید سریع از جایش بلند شد و عقب رفت. شهرزاد هم به طرف امیرعلی رفت.
- یه بار خرابکاری نکن آروم بشین، بذار من بدبخت هم یه نفس بکشم.
امیرعلی از دست مادرش فرار کرد.
- کجا در می‌ری پسر؟
به حمایت از امیرعلی مقابلش قرار گرفتم.
- ول کن بچه رو! بذار هر کاری دلش می‌خواد بکنه.
امیرعلی که پشت من پناه گرفته بود سرش را بیرون آورد.
- خاله خودش اجازه داده.
شهرزاد باحرص دستی به صورتش کشید.
- از دست تو و خالت، شما دو نفر آخرش عامل کشتن منید.
کمی سرم را کج کردم.
- باور کن به من و امیرعلی زیاد سخت می‌گیری دختر! یه خورده نفس بکش آروم بشی.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
شهرزاد طرف اپن رفت، کیف و موبایلش را همراه با پاکتی که کنار صندلی گذاشته بود برداشت.
- امیرعلی! تا خونه‌ی خاله رو به آتیش نکشیدی، زود شمشیرتو بردار بریم.
شالش را روی سرش انداخت و انگشتش را به طرف من گرفت.
- حرفم با تو تموم نشده، یه روز بی امیرعلی میام، این تو بمیری از اون تو بمیری‌ها نیست، دیگه من امسال تا تو رو شوهر ندم ول نمی‌کنم.
با شدت مچ امیرعلی را که شمشیرش را در دست داشت، گرفت و به طرف در کشید. به دنبالش راه افتادم.
- دوسی! اینقدر حرص منو نخور! زندگی من خوبه.
صندلش را با سرعت در پا کرد و امیرعلی هم که معلوم بود از خشم مادرش ترسیده، سریع کفش‌هایش را پاشنه‌پایی پوشید. شهرزاد در را باز کرد و بعد به طرف من چرخید.
- کدوم زندگی؟ پیر شدی رفت، تا جوونی باید شوهر کنی، دلت می‌خواد توی تنهایی کنج خونه بپوسی؟ کور خوندی من بذارم، حالا ببین!
با خشم بیرون رفت و در را روی من محکم کوباند. خواستم باز کنم و خداحافظی کنم اما از خشمش ترسیدم و ترجیح دادم سر جایم بمانم. برگشتم و نگاهم را به عکس علی روی اپن دادم.
- دیدی علی؟ اینم هم از شهرزاد، خشم اژدها بیدار شده، حالاحالاها با این آدم اوضاع دارم من.
به طرف مبل افتاده رفتم و آن را بلند کردم.
- خیال می‌کنه من تنهام برام مورد جور می‌کنه، نمی‌دونه من با تو هیچ ساعتی تنها نیستم، تو همیشه تا آخرش با منی.
روی مبل نشستم و از همان‌جا گردنم را به طرف عکس علی چرخاندم.
- علی یکی، سارینا یکی!
چشمکی برایش زدم.
- من و تو تا آخرش مال همیم، خیالت تخت!
با لبخند نگاهم را به لبخند دندان‌نمایَش در عکس دوخته بودم که صدای زنگ گوشی‌ام مرا از او جدا کرد. بلند شدم و گوشی را پیدا کردم. پیش‌شماره‌ی دبی می‌گفت که پدرست.
- سلام بابا چطورید؟
- سلام سارینا! من امشب میام شیراز، فکر کنم حول و حوش نه شب پروازم توی فرودگاه بشینه، برو خونه یکی از ماشینا رو بردار بیا دنبالم، کار دارم باید ماشین داشته باشی.
- چشم بابا، ولی من خودم ماشین دارم، یادتون رفته.
- آها... آره یادم رفته بود، گفته بودی تازه گرفتی، باشه پس حتماً بیا دنبالم، باید جایی بریم.
- کجا بابا؟ طوری شده؟
- دیدمت بهت میگم، تو فقط خودتو بهم برسون، فهمیدی؟ ضروریه.
هنوز چشم را کامل نگفته بودم که پدر تماس را قطع کرد. گوشی را به چانه‌ام تکیه دادم و به فکر رفتم. پدر پریشان بود. دلشوره‌ای در جانم افتاد، یعنی چه اتفاقی افتاده بود؟ رو به عکس علی کردم.
- یعنی چی شده علی؟ اصلاً احساس خوبی ندارم، حس می‌کنم اتفاقای بدی توی راهه.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
***
همین که به سالن فرودگاه رسیدم، پدر را از دور دیدم. تا به او برسم متوجه پریشانی‌اش شدم، آنقدر آشفته بود که وقتی به سویی که می‌آمدم نگاه کرد، مرا ندید، رو برگرداند و به دنبال یافتن من اطراف را پایید. نزدیک که شدم بلند گفتم:
- بابا سلام!
پدر‌ برگشت.
- اومدی سارینا؟
لحن نگرانش تشویشم را بیشتر کرد.
- طوری شده؟
دسته‌ی چمدانش را گرفت و به طرف خروجی راه افتاد.
- بریم‌ برسیم به ماشینت بهت میگم.
از سالن که خارج شدیم سرعت قدم‌هایش را کم کرد و به طرف من برگشت تا من خودم را به او‌ برسانم.
- به ایران و رضا هم گفتی میام؟
به او‌ رسیدم.
- آره بابا! ولی گفتم خودم میام دنبالتون.
پدر سری تکان داد.
- بیا جلوتر‌ برو‌! من که ماشینتو نمی‌شناسم.
کمی به قدم‌هایم‌ سرعت دادم و جلوتر از پدر به نزدیک تیبایم رسیدم و ایستادم. با دلهره به طرف پدر برگشتم تا ببینم چه واکنشی نسبت به ماشین من دارد. نگاه او‌ اما‌ روی دویست و‌ شش آلبالویی که کنار تیبا پارک بود ماند. کمی ابروهایش را درهم کرد و متفکر دو طرف لبش را به پایین کشید.
- دویست شیش هم بد نیست، گرچه می‌تونستی بهترشو بخری.
با دست به تیبا اشاره کردم.
- بابا ماشین من اینه.
پدر نگاهش را به محل اشاره‌ی من چرخاند. لحظه‌ای مات ماند و بعد با ابروهای بالارفته به طرف من برگشت.
- ماشینم ماشینم، اینه؟
از لحن تحقیرآمیز پدر دلخور شدم.
- خب آره بابا!
پدر اخم کرد.
- این لگن، باید ماشین دختر من باشه؟
دلم شکست. من ماشینم را دوست داشتم.
- بابایی! عوضش خودم خریدمش.
دستی به دهانش کشید و بعد همان را به طرف من گرفت.
- اگه می‌فهمیدم این لجبازی تو با من تا کی ادامه داره خوب‌ بود.
دلخور اخم کردم.
- بابایی! من که لج نکردم، خب با حقوقم فقط همینو می‌تونستم بردارم.
واقعاً ترسیدم بگویم قسطی هم هست.
دستش را با حرص در مقابلم تکان داد.
- آخه اون خراب شده چی داره که شرکتو ول کردی رفتی اونجا؟
به طرف ماشین اشاره کرد.
- اینم از حقوق دادنش!
دلخور‌ و‌ دل‌شکسته در جلو‌ را برای پدر باز کردم.
- بفرمایید بابا! گفتین عجله دارید.
پدر عصبی سوار شد و در را محکم کوبید. از صدای در شانه‌هایم بالا پرید. پدر امشب خشمگین بود و باید مراعات می‌کردم. چمدان را روی صندلی عقب گذاشتم و پشت فرمان نشستم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
همان‌طور که سوییچ‌ را در جایش قرار می‌دادم تا بچرخانم، نگاهی به پدر انداختم. آرنجش را به چارچوب پنجره تکیه داده، انگشتش را مقابل دهانش گرفته بود و پای چپش هم می‌پرید. عصبی بودنش کاملاً مشخص بود. ماشین را به حرکت درآوردم و گفتم:
- بابایی! ببخشید، حالا بعداً سابقه کاریم بالاتر رفت و‌ حقوقم بیشتر شد عوضش می‌کنم.
پدر حرصی دست برد و گره کروات قهوه‌ای رنگش را شل کرد.
- می‌دونی از چی می‌سوزم سارینا؟ از اینکه بی‌ام‌و خودت و چهارتا بنز توی پارکینگ اون خونه‌س، اون‌وقت توی یه‌دنده سوار این قوطی‌کبریت میشی.
- خب بابا اونا ماشینای من نیستن، این ماشین منه.
پدر با خشم به طرفم برگشت.
- پس اونا مال کیه؟
آرام گفتم:
- مال شما!
- مال من و‌ تو داره؟
- آره، اموال فریدون‌خان مال خودشه، مال من نیست.
پدر کل کروات را از گردنش باز کرد و با حرص به عقب ماشین انداخت.
- من هیچ‌وقت حریف لجبازی تو نشدم.
- ببخشید بابا! نمی‌خوام‌ ناراحتتون کنم، ولی همین به قول شما قوطی‌کبریت از اون بی‌ام‌و‌ای که قبلا داشتم برام عزیزتره.
پدر در جوابم‌ فقط سری از تأسف تکان داد و من برای دلجویی گفتم:
- اصلاً اگه با این اذیتید بریم خونه، ماشین خودتونو بردارید.
- نه دیر میشه.
به طرفم برگشت و به چادر سرم اشاره کرد.
- من این طوق بندگی رو‌ روی سرت دیدم و هنوز زنده‌م... .
روی داشبورد زد.
- با دیدن اینم هیچیم نمی‌شه.
«خدا نکنه‌ای» زیر لب گفتم و پدر رو به طرف خیابان کرد و گفت:
- فعلاً برو که عجله دارم، اصلاً وقت مناسبی برای سروکله زدن با تو نیست.
نگران پرسیدم:
- کجا برم؟
- برو شرکت!
- نمی‌خواین بگید چی شده؟
پدر به طرفم برگشت.
- خوب گوش کن ببین چی میگم... نفیسی خائن با اون تولـه‌ی الدنگش همه چیزو‌ کشیدن بالا، قانونیِ قانونی، فقط خود شرکت مونده برام.
نگاهم‌ را از خیابان گرفته و‌ هراسان به طرف پدر برگشتم.
- نفیسی؟! کِی؟
- حواستو‌ بده به رانندگی!
ناباوری‌ام‌ کم نشد اما‌ ناچار به طرف خیابان برگشتم و پدر ادامه داد:
- دقیق نمی‌دونم از کی شروع کردن، قبل از عید ابدالوند گوشی رو داد دستم، اول فکر کردم اشتباه می‌کنه، آخه نفیسی؟ من به اون اعتماد کامل داشتم.
پدر نفسش را حرصی بیرون داد.
- فقط به این خاطر رفتم دبی تا مطمئن بشم، فهمیدم حق با ابدالونده، از اموالم توی دبی هم شروع کرده بودن، حالا رسیدن به اموالم توی ایران، همه رو کشیدن بالا، فقط شرکت مونده و یه سری خرده دارایی که از دستشون دور بوده.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
روح از تنم رفت، توان حرفی نداشتم. نفیسی کسی که از بچگی با پدر، بزرگ شده بود و نزدیک‌ترین و مورداعتمادترین دوستش بود، از پشت به او خنجر زده بود. من هم مانند پدر باورم نمی‌شد. پدر سری به تأسف تکان داد.
- منِ ابله به نفیسی اعتماد داشتم، منی که به هیچ‌کـس اعتماد نمی‌کردم به این و پسرش اعتماد کردم، گفتم نفیسی از اول کار باهام بوده، مثل برادرمه، پدرش وکیل معتمد الیاس‌خان بود، من اونو برادرم می‌دونستم، به اون سهراب کثافت نمایندگیمو دادم، من بهش فرصت دادم به این جاه و مقام برسه، اما اون نمک به حروم، از پشت بهم خنجر زد، توی تموم این سال‌ها که به نفیسی مثل چشمم اعتماد داشتم نگو مار توی آستیم بوده و من نمی‌دیدم.
مضطرب و لرزان گفتم:
- حالا باید چیکار کنیم بابا؟
- باید بریم شرکت، فقط خود شرکت برام مونده، اونو باید نگه دارم، یه سری مدارک توی گاوصندوق شرکت دارم، اونا نباید بیفته دست نفیسی وگرنه شرکت هم رفته، در اون صورت دیگه چیزی از فریدون‌خان ماندگار نمی‌مونه.
- اگه اون مدارکو برداریم، همه چی حل میشه؟
پدر به طرفم برگشت.
- حل؟ نه، همه‌چی رفته، فقط میشه شرکت ماندگار رو نگه داشت، اون شرکت باید هر جوری که هست بمونه، من نباید بذارم شرکتی که پدرم تأسیس کرد این‌طور مفت از دستم بره، اگه اون مدارکو بردارم، حداقل می‌تونم پوسته‌ی شرکتو برای تو نگه دارم، شرکت موروثی ما نباید از بین بره.
دلهره توان حرفی را از من گرفته بود. چشم به خیابان دوخته بودم. واقعاً چه داشت بر سر ما می‌آمد؟ پدر بعد از چند لحظه مکث گفت:
- سارینا! خوب به حرفام گوش کن، قبل از عید یه وکالت تام به اسم تو گذاشتم پیش ابدالوند، نفیسی با استفاده از اعتباری که بهش داده بودم به اسم و امضای من معامله‌هایی کرده که نفعش رفته توی جیب خودش، اما هزینه‌اش مونده پای من و من الان یه بدهکار میلیاردی‌ام با یه حساب بانکی که بیشتر موجودیشو یه مدت قبل با اعتماد به نفیسی و سهراب برای یه سرمایه‌گذاری منتقل کردم دبی.
با بهت بیشتری به طرف پدر برگشتم.
- یعنی چی بابا؟
پدر عصبی‌تر گفت:
- یعنی فریدون‌خان الان یه ابربدهکاره، اما طرف حسابش کسایی‌ان که مطمئنم زیر بلیط نفیسی و سهرابن، یعنی اونا می‌خوان هر چیزی از اموال من که دستشون بهش نمی‌رسه رو با این چک‌ها صاحب بشن.
- وای خدا... الان باید چیکار کنیم؟
پدر دستش را محکم روی داشبورد زد.
- نفیسی می‌خواد منو به خاک سیاه بنشونه، اما من نمی‌ذارم، هرطور شده باید اون شرکت به اسم ماندگار بمونه، تو هم باید کمکم کنی.
سرم را تکان دادم.
- چشم بابا! حتماً! بگید چیکار باید بکنم.
- با وکالتی که بهت دادم، از همین فردا هرچی داریم و نداریم رو می‌فروشی و‌ نقد می‌کنی.
سری به نشانه‌ی اطاعت تکان دادم و‌ پدر ادامه داد:
- همه رو‌ به حساب خودت واریز می‌کنی، شد یه حساب ارزی باز کنی بهتره.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,895
34,497
مدال‌ها
3
اخمی از تعجب کردم، مگر نباید همه را به حساب پدر منتقل می‌کردم؟ به ادامه‌ی حرف‌های پدر گوش دادم.
- بعد تا جایی که می‌تونی دور میشی.
«چی؟» متعجبی گفتم و پدر مانند کسی که چیز واضحی را می‌گوید، گفت:
- همه پولا رو‌ برمی‌داری از این کشور‌ میری، هرچی دورتر بهتر، برو کانادا.
دیگر جایی برای بهت بیشتر نداشتم.
- پس شما چی بابا؟
- من؟ هیچی! می‌مونم تا نفیسی با پلیس بیاد سراغم، می‌دونم که خیلی زود آدماش برای نقد کردن چک میان و چون چیزی ندارم میرم زندان.
با صدای بلندی گفتم:
- بابا یعنی چی این حرف؟ خب چکارو‌ پاس می‌کنیم شما نرید زندان.
- نه دختر! نفیسی می‌خواد من به‌خاطر ترس از زندان اون‌ چکا‌رو‌ پاس کنم یا قانون اموالمو توقیف کنه، ولی کور خونده، تا جایی که بشه همه‌چی رو خودم‌ می‌زنم به نامت، نشد می‌فروشیم، تو همه رو‌ برمی‌داری با ایران میری تا چیزی دست نفیسی رو نگیره.
- بابا می‌فهمید چی میگید؟ من در برم بذارم شما رو ببرن زندان؟
پدر دستی به سی*ن*ه‌ی خودش زد.
- خودم‌ می‌خوام‌ برم‌ زندان، هرچی هم سخت نمی‌ذارم نفیسی به هدفش برسه.
- پس اعتبار و آبروتون چی میشه؟
کمی یقه‌ی پیراهن را از گردنش فاصله داد.
- اعتبار و آبرو؟ اعتبار و آبروی من اسم‌ ماندگاره، اموالمه، اون شرکته، دوره‌ی من تموم شده، دیگه پام لب گوره، فوقش بقیه‌شو توی زندون می‌گذرونم تا بالاخره تموم شه، اما به جاش اموالم می‌مونه، شرکت پدریم می‌مونه برای تو، تا اعتبار اسم‌ ماندگارو‌ بعد از این نگه داری.
اشکم درآمده بود.
- بابا این حرفا رو‌ نزنید، شما حالاحالا هستین، شما خودتون به همه‌ی این اموال و شرکت اعتبار می‌دید، چطور از من می‌خواید برم خوش و‌ خرم زندگی کنم درحالی که شما توی زندانید.
پدر دستش را روی دست لرزانم که فرمان را گرفته بود گذاشت.
- می‌دونم‌ سخته عزیزم! ولی برای نگه داشتن اسم ماندگار چاره‌ای نیست، این زندان تقاص اعتماد بی‌جایی هست که به نفیسی کردم، باید تحملش کنم، خیال کن پدرت مُرد و تموم شد، بقیه مسیر ماندگارها پای تو هست.
با دست دیگرم اشک‌هایم را پاک‌ کردم.
- نگید این حرفو بابا! هرچی تونستیم‌ از بدهی‌ها میدیم، هرچی نشد مهلت می‌گیریم، بعد دوباره همه‌چی رو از نو شروع می‌کنیم، شما باز هم می‌تونید اسم ماندگارو نگه دارید.
پدر دستش را از روی دستم برداشت.
- نه دخترم! از نو شروع کردن برای من دیره، من دیگه تموم شدم، باید تا می‌تونم برای تو نگه دارم.
- این راه‌حل، درست نیست.
پدر صدایش را بلند کرد.
- تنها راه‌حل همینه.
دیگر نزدیک شرکت شده بودیم. چیزی نگفتم با تمام آن چیزی که پدر از من خواسته بود اما هرگز نمی‌گذاشتم او‌ را به زندان ببرند. من شرکت و اموال را نمی‌خواستم وقتی پدرم در زندان بود. خودم اموال را نقد و همه طلبکاران پدر را راضی می‌کردم، حتی اگر پدر مخالفت می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین