جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,846 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
خوب از علاقه‌ی پدر به نوشیدن خبر داشتم و می‌دانستم در دبی اصلاً مقابل مصرف نوشیدنی مقاومت نکرده، اما نخواستم دکتر چیزی بداند.
- سیگار می‌کشن.
- سابقه‌ی ژنتیکی چطور؟
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به نگاه دکتر دوختم.
- کسی توی خانواده‌ بوده که قبلاً دچار این عارضه شده باشه؟
به ناگاه یاد پدربزرگم افتادم. اینطور که شنیده بودم او هم یک شب در خواب دچار سکته مغزی شده بود.
- بله پدرشون به همین دلیل فوت کردن.
دکتر عقب رفت و به صندلی تکیه داد.
- خب... این همه عامل خطر کنار هم جمع بوده و فقط منتظر یه تنش عصبی تا خونریزی رخ بده.
پلک‌هایم را روی هم فشردم، دستم را مشت کردم و بعد از لحظه‌ای چشم گشودم.
- دکتر حالا حال پدرم چطوره؟
دکتر باز نفس عمیقی کشید و نگاهش را روی هر دو نفرمان گرداند.
- من ویزیتش کردم، عمل موفقیت‌آمیز بوده، اما در وهله‌ی اول باید منتظر موند به هوش بیاد تا بعد ببینیم خونریزی چه عوارضی در پی داشته، متأسفانه سطح هوشیاری مطلوبی نداره، اگر تا فردا به هوش نیاد اوضاع یه خورده پیچیده میشه.
چیزی در دلم شکست. ایران که تاکنون ساکت بود گفت:
- آقای دکتر‌! چیکار‌ می‌تونیم براش بکنیم؟
- فقط دعا و صبر، همه مراقبت‌های لازم‌ توسط کادر بیمارستان انجام میشه، شما‌ فقط باید براش دعا کنید.
وقتی دلسرد از اتاق دکتر بیرون می‌آمدیم فقط در دل نفیسی را فحش می‌دادم که عامل حال بد پدرم خودش بود. تا پشت شیشه‌های بخش مراقبت‌های ویژه مسیر را در سکوت گذراندیم. چند لحظه بعد از آن که هر دو از پشت شیشه به پدر خیره شده بودیم، ایران با لحن بغض‌آلودی گفت:
- همش تقصیر منه، می‌دیدم فشارخون داره، می‌گفتم برو دکتر اما وقتی می‌گفت هیچیم نیست من هم گوش می‌کردم، باید اصرار می‌کردم، باید وقتی سردرد می‌اومد سراغش و چشماش قرمز میشد، وادارش می‌کردم بره دکتر، وقتی می‌گفت تپش قلب نمی‌ذاره راحت بخوابم باید مجبورش می‌کردم بره دکتر، من مجبورش نکردم لب به اون زهرماری‌ها نزنه، فقط گفتم خونه نیار، کاش مجبورش می‌کردم ترک کنه، قبل رفتنش به دبی دیدم حالش خوب نیست، فقط گفتم نرو، باهاش نرفتم، کاش باهاش می‌رفتم، من پریشونی‌شو دیدم اما همراهش نشدم، کاش بیشتر حواسم بهش بود، تقصیر منه که فریدون روی این تخت افتاده، تقصیر منه که ازش غافل شدم‌، تقصیر منه که کوتاه اومدم.
ایران به گریه افتاده بود، دل‌شکسته بغلش کردم و درحالی‌که خودم هم اشک می‌ریختم گفتم:
- تقصیر تو نیست مامان! هیچی تقصیر تو نیست، بابا همیشه حرف فقط حرف خودشه، گوش به حرف کسی نمیده، همه‌چی تقصیر اون بی‌شرف نامرده که بابا اینطوری شده.
ایران چادرم را چنگ زد و بیشتر گریه کرد.
- فریدون طوریش بشه من چیکار باید بکنم؟
- دعا کنید مامان! دعا کنید بابا خوب میشه.

و بعد آهسته درحالی‌که چشمان اشکی‌ام را به شیشه دوخته بودم گفتم:
- من غیر اون هیشکی رو‌ ندارم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
بالاخره توانستم با اصرار ایران را راضی کنم و با تاکسی به خانه‌ی رضا بفرستم تا استراحت کرده و‌ بعد از ساعت چهار همراه رضا برگردد. تا عصر هیچ تغییری در وضع پدر رخ نداد. ساعت از سه گذشته بود که صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد و جواب دادم:
- سلام، بفرمایید!
- سلام ساریناخانم! ابدالوندم، فریدون به هوش اومد؟
- نه متأسفانه هنوز بیهوشه.
نفس آه مانندی کشید.
- می‌تونی بیای پایین؟ من توی محوطه‌ام، باید باهات حرف بزنم.
سریع خودم را به محوطه‌ی بیمارستان رساندم و بعد از کمی گشتن توانستم پیرمرد لاغراندام که کت و شلوار طوسی با پیراهن سفید به تن کرده و سر به زیر روی یکی از نیمکت‌های کنار باغچه نشسته بود را بشناسم. کمی که نزدیک شدم سلام دادم و سرش را بالا آورد و مرا دید. تمام موهای سر و صورتش سفید بود.
- اومدی؟ بشین! باید باهات حرف بزنم.
روی نیمکت نشسته و باعجله گفتم:
- راجع به کار نفیسی؟
ابدالوند دستی به سبیل و‌ ته‌ریش صورتش کشید.
- پس می‌دونی.
سری تکان دادم.
- بابا دیشب قبل از اینکه حالش بد بشه یه چیزایی گفت، اصلاً به خاطر اینکه نفیسی گفته بود نذارن بابا بره داخل شرکت حالش بد شد.
ابدالوند نفس عمیقی کشید و درحالی‌که نگاهش را به روبه‌رو دوخته بود گفت:
- بهمن‌ماه بود که توی دورهمی سردفترها یکی بهم گفت:«ابدالوند بین تو و ماندگار چی شده؟» همه می‌دونن من از قدیم کارهای ثبتی و حقوقی شرکت ماندگارو انجام میدم، اصلاً یه جورایی انحصاریه. گفتم:«چطور؟» گفت:«خیلی وقته کارهای حقوقی شرکت رو میارن پیش ما» تعجب کردم بین من و فریدون اتفاقی نیفتاده بود گفتم:«واقعاً کارها رو میارن دفتر شما؟» گفت:«نفیسی همه‌ی کارها رو میاره پیش ما»
پیرمرد به طرف من برگشت.
- من که این موها رو توی آسیاب سفید نکردم، زود شستم خبردار شد نفیسی داره دور از چشم پدرت کارایی می‌کنه و برای اینکه من از رفاقت به فریدون خبر ندم رفته یه دفترخونه دیگه، یه کم پرس و جو کردم فهمیدم بله، نفیسی داره برای خودش می‌خوره و می‌بره، به فریدون زنگ زدم و گفتم اما زیر بار نرفت.
ابدالوند کمی مکث کرد دوباره نگاه از من به طرف محوطه چرخاند.
- گفت:«نفیسی مثل برادرمه این همه سال وکیلم بوده، شریکمه، بهش اعتماد دارم» گفتم:«خود دانی ولی احتیاط کن»
پیرمرد دستی به صورتش کشید و باز به طرف من برگشت
- چند روز قبل عید اومد پیشم،‌ دیگه خودش هم فهمیده بود پالون نفیسی کجه، اما هنوز نمی‌خواست قبول کنه، شاید حق داشت، بحث پنجاه شصت سال رفاقته گفت باید برای اطمینان از خ*یانت نفیسی تا دبی بره، سند زمین‌های پشت برج خلیج‌فارس و باغ قلات رو آورد گذاشت پیش من تا بزنم به نامت، یه وکالت‌نامه هم به اسم تو تنظیم کردم، همه رو به امانت گذاشت پیش من تا از دبی برگرده. پریشب به من زنگ زد گفت که دیگه مطمئن شده و همین که برگشت سند شرکت و بقیه مدارکو میاره تا بزنم به نامت، گفت که عجله داره و من دیشب توی دفترخونه منتظر شما مونده بودم که این‌طور شد.
سرم را زیر انداختم و‌ درحالی‌که با گوشه‌ی چادرم بازی می‌کردم گفتم:
- دیشب نگهبان نذاشت بریم توی شرکت.
ابدالوند سری به تأسف تکان داد.
- پس نفیسی زودتر جُنبیده.
سر بلند کردم و‌ کلافه به او‌ خیره شدم.
- آقای ابدالوند! من الان واقعاً موندم چیکار کنم، بابا این‌طوری، شرکت اون‌طوری.
پیرمرد دلسوزانه گفت:
- نمی‌دونم دخترم! اما‌ تجربه بهم میگه دیگه برای شرکت نمی‌شه کاری کرد، نفیسی وکیله راه و چاه قانون رو‌ بهتر از هر کسی بلده، فریدون هم که... .
پیرمرد آهی کشید و کمی به عقب رفت:
- تنها کاری که از دستم برمیاد اینه که بری خونه هرچی سند خونه و ماشین و هر چیزی که به نام‌ پدرت هست پیدا کنی فردا بیاری دفترخونه تا قبل از اینکه تعطیلات تموم بشه و نفیسی اقدامی بکنه همه رو بزنم به نامت، فریدون وکالت‌تام بهت داده، فقط امضای تو مونده، امضا کنی خودم بقیه کارا رو‌ ردیف می‌کنم تا بقیه اموال پدرتو از دست نفیسی دور نگه داری.
سر تکان دادم.
- چشم! من حتماً فردا اول وقت میام دفترخونه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
ابدالوند که رفت، دقایقی را روی همان نیمکت نشسته و زل‌زده به آسفالت کف محوطه بیمارستان به آینده فکر کردم. اکنون که پدر بیهوش بود من باید به جای او از اموالمان حفاظت می‌کردم. هر کاری می‌توانستم باید انجام می‌دادم تا وقتی پدر به هوش آمد کمتر غصه‌ی ازدست‌رفته‌هایش را بخورد. با صدای ایران که نامم را به زبان می‌آورد سرم را بلند کردم و نگاه به چهره‌ی نگران او دوختم.
- طوری شده این‌جا نشستی؟

رضا هم به ما رسید و مقابل پایشان بلند شدم.
- نه مامان! با ابدالوند حرف می‌زدم، اومده بود عیادت بابا.
ایران سر تکان داد.
- آها... الان رفت؟
- آره رفت.
- فریدون چطوره؟
شانه‌ای بالا انداختم.
- همون‌طوری، حالش تغییر نکرده.
ایران «یاخدا»یی زیر لب گفت و بعد به طرف ورودی بیمارستان چرخید.

- پس من برم بالا.
رضا رو به مادرش کرد.
- مامان! حواست باشه امشب من می‌مونم ها.
ایران بدون آنکه برگردد گفت:
-حالا تا شب... .
رو به ایران کردم.
- مامان! رضا راست میگه، من امشب باید برم خونه خودمون، تو هم باید باشی.
ایران که فاصله‌ی زیادی از ما نگرفته بود برگشت.
- خونه کاری داری؟
- باید گاوصندوق بابا رو باز کنم، سندهاشو بردارم، فردا ببرم پیش ابدالوند بزنه به نامم.
یک قدم جلو آمد و با ابروهای درهم گفت:
- چیکار کنی؟
- مامان! مجبورم، شرکت که دست نفیسیه، بقیه چیزها رو نباید بذارم بیفته دستش.
ایران کمی مردد بود.
- آخه چطوری می‌خوای بزنی به اسمت؟ بابات که... .
- می‌دونم، ولی بابا خودش برای این کار بهم وکالت داده.
ایران لحظاتی فکر کرد.
- یعنی فریدون راضیه؟
من «بله» گفتم و ایران برای کسب تکلیف نگاهش را به رضا دوخت و او گفت:
- مامان! حق با ساریناست، اون باید سندها رو برداره، شما هم امشب خونه باشید بهتره.
ایران سر تکان داد.
- باشه، باهات برمی‌گردم ولی فعلاً برم پیش فریدون.
ایران که رفت، رضا دستانش را در جیب شلوار نوک‌مدادی‌اش فرو کرد و رو به من کرد.
- ابدالوند چی می‌گفت؟
- هیچی! همون چیزهایی که بابا گفت، فقط اینکه بابا یه وکالت گذاشته پیشش خواسته برم سندها رو بزنه به اسمم.
- کار عاقلانه‌ایه، اینجوری وقتی نفیسی روی چک‌ها اقدام حقوقی کنه دستش جایی بند نمیشه تا آقا به هوش بیاد.
به تأیید حرفش سر تکان دادم.
- رضا! من باید هرچی مونده رو نگه دارم تا وقتی بابا سر پا شد بتونه دوباره کارشو از نو شروع کنه.
رضا هم سری تکان داد.
- درسته! ولی چک‌های دست نفیسی حتماً دردسرساز میشه.
نگاهم را به طرف بیمارستان چرخاندم.
- بابا خوب بشه، خودش برای اونا هم یه فکری می‌کنه.
ساعتی با رضا در محوطه ماندیم و با او درباره مشورتی که از دوستش گرفته بود حرف زدم و درنهایت فهمیدم برای اثبات جعلی بودن یا نبودن باید اصل قرارداد را داشته باشم که میسر نبود، ولی همین که پدر تأیید کرده بود امضای خودش است کار را مشکل می‌کرد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
از دیروز فرصتی برای غذا خوردن نیافته بودم و از زمانی که از بیمارستان بیرون زده بودیم احساس ضعف داشتم. به زور تا خانه رانندگی کردم تا در خانه چیزی بخورم.
طول قسمت سنگریزه‌ای حیاط را پیموده و ماشینم را زیر درخت توت پارک کردم. کاری که قبلاً با بی‌ام‌و هم انجام می‌دادم.
ایران که از موقع سوار شدن در بیمارستان سکوت کرده بود، غمگین «ممنون» گفت و پیاده شد. من نیز که گرسنگی امانم را برده بود سریع پیاده شده و به دنبالش راه افتادم. باید زودتر خود را به آشپزخانه می‌رساندم و با بیسکویتی، چیزی، فعلاً صدای کمک‌خواهی معده‌ام‌ را جواب می‌دادم تا وقت شام برسد.
ایران در ساختمان را با کلید باز کرد و کنار رفت تا اول من وارد شوم. داخل شدم اما همین که کفش‌هایم‌ را از پا درآوردم و خواستم قدمی بردارم ناگهان معده‌ام تیر کشید. از درد پلک‌هایم را به هم فشردم، یک دستم را روی شکمم گذاشتم، درحالی‌که آن را چنگ می‌زدم از شدت درد کمی خم شده و دست دیگرم را برای حفظ تعادل به لبه‌ی کمد جاکفشی گرفتم. ایران که پشت سرم بود با دیدن حال بد من دست روی شانه‌ام گذاشت و با نگرانی پرسید:
- چی شد سارینا؟
چشم‌هایم‌ را باز کردم و کمی سرم‌ را به طرف او که کنارم بود چرخاندم.
- معده‌م تیر کشید، فکر‌ کنم از گرسنگیه.
چشم‌های ایران گرد شد.
- گرسنگی؟ از کی غذا نخوردی؟
- از دیروز ظهر.
ایران «یا خدا»گویان، راست ایستاد و سرزنش‌وار ادامه داد:
- این چه اخلاقیه تو داری؟ باید مجبورت کنن یه چیزی بخوری؟ آخرش سر همین زخم معده می‌گیری.
و درحالی‌که کمکم می‌کرد تا به طرف کاناپه بروم گفت:
- بیا... بیا بشین تا برم زود یه غذایی برات آماده کنم.
کنار کاناپه ایستادم و دستم را به آن گرفتم.
- دستت درد نکنه، نون پنیر هم باشه کافیه.
ایران از من جدا شد و به طرف آشپزخانه رفت.
- نون پنیر چیه؟ درسته چند وقته خونه نبودم و الان یخچال خالیه، اما توی فریزر چیزهایی هست، حتماً ناگت پیدا میشه برات سرخ می‌کنم میارم، تو فقط بشین تا غش نکردی.
آرام چادرم را از سرم باز کردم.
- نگران من نباش! من تحملم برای گرسنگی زیاده.
چادر را روی پشتی کاناپه انداختم. شروع به باز کردن دکمه‌های مانتو کرده و همزمان گوش به حرف‌های ایران از آشپزخانه دادم.
- تحملت برای گرسنگی زیاد نیست، درمورد خودت بی‌فکری، همیشه همینی، سرت شلوغ بشه اولین چیزی که فراموش می‌کنی غذا خوردنه، از دیشب حواسم ازت پرت شد، یادم رفت عصر برات غذا بیارم.
مانتوام را روی زمین انداخته، مقنعه‌ام را از سر گرفتم و کنارش انداختم.
- مامان! تقصیر تو نیست، خودم باید یه چی می‌خوردم، یادم رفت.
خودم را روی کاناپه رها کردم. دست و پایم یخ کرده و می‌لرزیدند. به پشتی تکیه داده، چشمانم را بستم و به محض بستن حرف‌های پدر در گوشم طنین انداخت.
- اعتبار من اسم ماندگاره، اعتبار من شرکته.
او همه عمر و زندگیش را برای نام ماندگار و شرکت موروثی‌اش گذاشت اما درنهایت از کسی که هیچ‌وقت فکرش را نمی‌کرد رودست خورد. حالا نوبت من بود. نباید می‌گذاشتم الان که شرکت تقریباً از دست رفته بود، وقتی پدر به هوش می‌آمد بقیه چیزها را هم ازدست‌‌رفته ببیند.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
با قرار گرفتن دست ایران روی شانه‌ام چشم باز کردم. کنارم ایستاده و بشقاب کوچکی پر از ناگت سرخ شده را مقابلم گرفته بود.
- اول اینا رو بخور، بعد برو اتاقت تا وقت شام بخواب.
خود را جمع و جور کرده و بشقاب را از دستش گرفتم.
- همین کافیه، دیگه شام لازم نیست.
اخم‌های ایران درهم رفت.
- چی‌چی رو کافیه؟ همین‌جوری فکر کردی که الان داری ضعف می‌کنی.
به طرف آشپزخانه برگشت.
- فقط بگو چی دوست داری؟
- مامان!
در آستانه‌ی ورودی آشپزخانه ایستاد و برگشت.
- جانم!
- خسته‌ای، برو بخواب، باور کن شام لازم نیست.
لبخند بی‌حالی روی لب‌هایش آمد.
- خسته نیستم، الان هم سر شبه باید سرگرم باشم تا وقت خواب برسه، بگو چی می‌خوری؟
چند لحظه نگاهم را به نگاه خسته‌اش دوختم. فهمیدم برای فرار از فکر و خیال به آشپزی پناه برده است.
- وسایل آش داری؟
- رشته؟
- هرچی... یه آش درست کن خیلی وقته نخوردم.
ایران که تا آن موقع مانتو‌اش را بیرون نیاورده بود با باز کردن دکمه‌هایش و تکان سرش به عنوان تأیید وارد آشپزخانه شد. من هم مشغول ناگت‌ها شدم و بعد از خوردن آن‌ها لباس‌هایم را که روی زمین افتاده بود جمع کرده و به اتاقم پناه بردم. اتاقی که گرچه مدت‌ها بود دیگر از آن استفاده نمی‌کردم اما هنوز مقداری لباس در کمدهایش داشتم. برای فردا لباس‌های مناسبی پیدا کرده و روی تک مبل اتاق انداختم و به پایین برگشتم.
ایران هنوز در آشپزخانه بود.
- مامان! من میرم گاوصندوق بابا رو باز کنم، شما هم بیاین.
یک دستش را به کمرش زده و متفکرانه و سر به زیر مشغول هم زدن قابلمه آش بود. با همان حال نیم‌چرخی به طرف من که پشت اپن ایستاده بودم برگشت.
- نیازی نیست من باشم، خودت برو بازش کن.
- آخه لازمه... .
- نه، هرچی توی اون گاوصندوقه مال تو و فریدونه اگه خودش اجازه داده برو برشون دار.
سر تکان داده و به طرف اتاق خواب آن‌ها رفتم. رمز گاوصندوق پدر را می‌دانستم روز، ماه و رقم آخر سال تولد من بود. قفل گاوصندوق را چرخاندم و باز کردم. پوشه‌های مدارک پدر را بیرون آوردم و‌ جلوی گاوصندوق روی زمین نشستم. تک‌تک اسناد را بیرون آورده و با دقت نگاه کردم. اسناد خانه، ماشین‌ها و واحدهای فروخته نشده‌ی برج سفید بود، همه را در یک پاکت دکمه‌دار گذاشته و بقیه وسایل را درون گاوصندوق برگرداندم. همراه با پاکت از اتاق بیرون رفتم، آن را روی میز کنار تلویزیون گذاشتم و خودم را به آشپزخانه پیش ایران رساندم که سخت مشغول آشپزی بود. آنقدر در فکر رفته بود که متوجه ورودم نشد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
- مامان؟
صدایش که زدم به تندی برگشت.
- جانم!
- سندها رو‌ برداشتم.
سری تکان داد و دوباره به کارش مشغول‌ شد.
- آش هم نزدیکه جا‌ بیفته.
ملاقه‌ی درون دستش را روی‌ بشقاب کنار گاز گذاشت. برگشت و‌ مانتواش را از روی پشتی صندلی آشپزخانه برداشت.
- حواست به آش باشه تا من لباسامو عوض کنم.
در‌ جوابش‌ به نشانه‌ی تأیید سری تکان دادم و با خارج شدنش از آشپزخانه جای او‌ پشت گاز ایستادم. در قابلمه را باز کردم و‌ بوی‌ سبزی‌ و‌ برنج پخته به مشامم زد. با لذت چشمانم‌ را بستم. آش ایران همیشه خاص و دلپذیر بود. با ملاقه، آش را به هم‌ زدم و دوباره سر قابلمه را روی آن گذاشتم. برگشتم و پشت میز نشستم. ساعد دستانم را به میز تکیه داده و انگشتانم را در هم قفل کردم. سرم را زیر انداخته و به فکر‌ رفتم. آنقدر مشغول‌ مرور‌ خاطراتم بودم که نفهمیدم کی ایران برگشت و با گذاشته شدن کاسه‌ی آش روی میز سفیدرنگ مقابلم متوجه حضورش شدم. سر بلند کردم. با کاسه‌ی دیگری از آش برای خودش مقابلم‌ نشست.
- ممنون مامان!
- نوش جون دخترم!
کاسه را پیش کشیدم و با قاشق محتویات داغ آن را زیر و رو کردم تا خنک شود.
- ببخش! رشته نبود آش رشته درست کنم.
- ایرادی نداره، همه‌ی آش‌های تو معرکه‌س، فکر‌ کنم دو ماهی میشد آش نخورده بودم، آخرین بار هم همین‌جا خوردم.
ایران لبخند تلخی زد.
- فریدون آش دوست نداره، میگه غذا باید سفت باشه.
با لحن غمگینش دلگیر شدم، اما نخواستم بحث روی وضع پدر بماند.
- آخرین بار که آش خوردیم یادمه یه روز جمعه‌ای بود هممون ظهر اینجا بودیم، مریم سه بعدازظهر ویار آش کرد و گفت... .
صدایم‌ را کمی تغییر دادم.
- وای زن‌عمو! دلم‌ لک‌زده برای آش... .
دوباره عادی حرف زدم.
- رضا هم زن‌ذلیل سریع گفت برم بخرم؟ که تو گفتی چرا بخری؟ خودم می‌پزم، بعد برامون به آش رشته‌ی معرکه درست کردی.
ایران همان‌طور‌ که سر به زیر آش می‌خورد، خنده‌ی کوتاهی کرد. مقداری از آش را با قاشق برداشتم.
- حالا واقعنی ویار کرده بود یا فقط بهونه می‌آورد خودشو‌ برای رضا لوس کنه؟
- لوس چیه؟ بیچاره باردار بود، طبیعیه ویار کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
آش را در دهان گذاشتم.
- آخرش هم من از این سیستم ویار سر درنیاوردم، یعنی چی که یهو هوس می‌کنن و حتماً باید براشون مهیا بشه؟ به نظر من که همش لوس‌بازی زناست تا بقیه بیشتر بهشون توجه کنن، وگرنه همه ممکنه هوس یه چیزی رو بکنن، دیگه بارداری و غیربارداری نداره.
ایران سر بلند کرد و باز یکی از همان نگاه‌های مخصوصش را کرد. همان‌هایی را که هنگام سرزنش به ما می‌انداخت.
- باز حسود شدی؟ ایشالله ازدواج کنی، حامله بشی راه‌به‌راه ویار آش کنی برات بپزم.
خندیدم.
- نفرین می‌کنی؟
لبخند ملایمی زد.
- آرزو می‌کنم.
لحظاتی به او‌ چشم دوختم و بعد گفتم:
- اگه اینقدر دوست داری هر روز میام پیشت میگم ویار آش کردم، خوبه؟
ابروهای ایران درهم شد.
- مسخره می‌کنی؟
- نه مامان! جدی میگم، اگه دلت می‌خواد ویار کنم خب بدون ازدواج ویار‌ می‌کنم.
ایران سری از تأسف تکان داد و دوباره مشغول‌ خوردن شد و بعد از چند لحظه گفت:
- آرزوی من و فریدون ازدواج توئه.
من هم خودم‌ را مشغول‌ خوردن نشان دادم.
- من یه بار ازدواج کردم.
صدای دلخور ایران هم مانع خوردنم نشد.
- برای چی لج می‌کنی؟
چند لحظه میانمان سکوت شد، نمی‌خواستم چیزی بگویم که ناراحتی پیش بیاید، برای تغییر بحث گفتم:
- مامان! بابا که به هوش اومد چه شرکت رو برگردونیم‌ چه نه، باید راضیش بکنیم خودشو‌ بازنشسته کنه، بره برای استراحت، بسه دیگه این همه سال کار کرده.
آهی کشید.
- این یعنی دیگه بیشتر از این حرف نزنم؟
پشیمان سرم را بلند کردم و به چشمان دلخورش نگاه کردم.
- نه مامان... .
نگذاشت حرفم کامل شود. کاسه‌ی نیم‌خورده‌ی آش خودش را به جلو هل داد و بلند شد.
- دیگه میل ندارم‌، میرم‌ بخوابم، تو هم غذاتو خوردی همه‌چیزو جمع کن، برو بخواب.
ایران که رفت من هم بی‌میل شدم. قاشق را درون کاسه انداخته، مدتی را پشت میز بدون هیچ کاری نشستم به کاسه‌ی آش زل زدم، بعد همه‌چیز را جمع کرده و برای خواب به طبقه‌ی بالا رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
صبح فردا، اول وقت به دفترخانه‌ی ابدالوند رفتم و به کمک او، به وسیله‌ی وکالتی که پدر به من داده بود، تمام اسناد را به نام خودم منتقل کردم و به همراه بقیه‌ی اسنادی که پیش ابدالوند به امانت بود، از دفترخانه بیرون زدم. سوار ماشین شدم و نگاهم را به روبه‌رو دوختم. کار بعدی‌ام مشورت با یک وکیل بود. شاید می‌توانستم شکایتی را علیه نفیسی راه بیندازم. سوییچ را چرخاندم که همزمان با صدای استارت، صدای زنگ گوشی هم بلند شد. قبل از اینکه حرکت کنم. گوشی را از جیب مانتو بیرون آورده، همزمان که تماس را وصل کرده و روی بلندگو قرار می‌دادم، آن را در جایگاهش گذاشتم.
- سلام شهرزادجان!
صدای بلند و جیغی شهرزاد باعث شد لحظه‌ای پلک‌هایم را به هم بفشارم.
- سلام و زهرمار! شهرزادجان و کوفت! به من غریبه چرا باید بگی جان؟
همان‌طور که ماشین را از پارک‌ خارج می‌کردم گفتم:
- آروم باش دختر! چی شده اینقدر جیغ می‌کشی؟
- چی شده؟ روانی! من از مامانم باید بشنوم حال بابات بد شده و بیمارستانه؟
کلافه سری تکان دادم، نباید حواسم از رانندگی پرت میشد.
- دوسی... .
نگذاشت حرف بزنم.
- دوسی و حناق! حالا می‌خوای خرم کنی؟
باز شهرزاد عصبی شده و چاک دهانش را روی من باز کرده بود. همیشه همین بود تا با نثار فحش‌هایش آرام نمی‌شد درد اصلی‌اش را نمی‌گفت. با خونسردی گفتم:
- خب دیگه چی؟
انگار آتشش زده باشم با حرص بیشتری گفت:
- دیگه چی؟ شانس آوردی دم دستم نیستی وگرنه الان زنده نبودی خوشمزه بازی دربیاری.
دنده را عوض کردم و گفتم:
- شهرزاد! جان من برو سر اصل مطلب، خب حالا که فهمیدی چرا دیگه عصبانی هستی؟
- ابله! مامان صبح زنگ زده به ایران‌جون فهمیده چه اتفاقی افتاده، بعد به من زنگ زد توبیخم کرد که چرا بهش نگفتم آقای ماندگار بیمارستانه، فکر می‌کرد منی که مثلاً با توی چلغوز مثل خواهرم خبر داشتم و بهشون نگفتم، نمی‌دونست من فلک‌زده نفر آخرم که توی دنیا باخبر میشم.
خوب فهمیدم اعصابش از کجا خورد است. سرزنش‌های خانم دکتر همیشه نقطه‌ی ضعف شهرزاد بود.
- معذرت می‌خوام دوسی! باور کن هنوز به کسی نگفتم.
- من کسی‌ام؟ ها؟ من کسی‌ام؟ من خواهرتم احمق! البته با این رفتارت دیگه فکر نکنم.
با لحن دلجویانه‌ای گفتم:
- ناراحت نشو آبجی!
فقط کمی لحنش آرام شد.
- ناراحت که شدم، فقط دعا کن وقتی میام بیمارستان نبینمت، مو روی سرت نمی‌ذارم.
کمی سرعت را به خاطر رسیدن به سرعت‌گیر کم کردم.
- حق داری عزیزم! ببخش!
- هیچی نگو! حتماً زینب هم نمی‌دونه، نه؟
- نه، تازه به مرضیه‌خانم هم خبر ندادم.
- از بس لِهی دختر! هیچ‌وقت عین آدم زندگی نکردی.
سرم را از حرص به اطراف تکان دادم.
- اینقدر منو کوبیدی خودت خسته نشدی؟ والا دیگه بسمه.
- نه، بست نیست، ولی بقیه رو میذارم رو در رو بکوبم توی سرت، عصر میام بیمارستان در نری‌ ها!
بدون خداحافظی قطع کرد. خنده‌ای از حرکاتش روی لبم ظاهر شد و آرام گفتم:
- تو رو نداشتم چیکار می‌کردم رفیق!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
قبل از اینکه به بیمارستان برسم، زینب زنگ زد و وقتی در محوطه‌ی بیمارستان بودم هم مرضیه‌خانم تماس گرفت. شهرزاد وظیفه‌ی خبرنگاری‌اش‌ را هنوز پس از سال‌ها کنار گذاشتن کار، روی دوشش احساس کرده، زود دست به کار شده و‌ به همه خبر را رسانده بود. از هر دونفرشان که می‌خواستند برای عیادت به بیمارستان بیایند، خواستم زحمت نکشند، چون عصر در بیمارستان نبودم و قصد داشتم وقتی شهرزاد آمد همراه او به دایی‌ وکیلش سری بزنم، چرا که پیدا کردن وکیل در این تعطیلات کار تقریباً غیرممکنی بود.
وضعیت پدر‌ بدون هیچ تغییری همانند قبل بود. حتی دکتر صیاد هم که می‌خواست امیدواری بدهد، لحنش رنگ و‌ بوی ناامیدی داشت.
ایران تا بعدازظهر در بیمارستان ماند و‌ وقتی رضا بعد از کارش به بیمارستان آمده بود او‌ را همراهش به خانه فرستادم تا شب برگردد.
وقتی زمان ملاقات شد و شهرزاد از راه رسید، از همان فاصله‌ای که در راهرو‌ی بیمارستان چشمش به من خورد، دستانش را باز کرده، با گفتن «دوسی‌جون» خود را به من رساند و مرا در آغوش‌کشید. بعد از سلام و احوالپرسی‌های دوستانه‌ای که هیچ اثری از خشم صبح را نداشتند، مرا به زور از بیمارستان خارج کرد تا هوای تازه حیاط را تنفس کنم. چراکه معتقد بود خود تنفس هوای درون بیمارستان هم بیماری‌زا است.
هردو‌ روی نیمکتی نشسته بودیم و شهرزاد از درون کیفش پاکت آبمیوه‌ای را برایم بیرون آورده و درحال باز کردنش بود.
- دستت درد نکنه شهرزاد! تو اومدی عیادت بعد به جای اینکه من پذیرایی کنم تو می‌کنی.
شهرزاد پاکت را به طرفم گرفت.
- حرف اضافه نزن! اینو بخور! می‌دونم که هیچی نخوردی.
لبخندی از این شناخت او زدم. حق با او‌ بود. ظهر‌ به اصرار ایران فقط یک کیک خورده بود. پاکت را گرفتم و گفتم:
- الحق که رفیقی... خوب ازم خبر داری.
به نیمکت سیمانی تکیه زد و دستش‌ را پشت سرم درازکش رو لبه‌ی نیمکت گذاشت.
- پس چی فکر کردی؟ من تو رو بزرگ کردم از خودت بهتر می‌شناسمت.
نی آبمیوه را در دهان گذاشته و کمی خوردم.
- اینقدر روزگارم‌ به‌هم خورده که دیگه بخوام هم نمی‌تونم به غذا فکر‌ کنم.
دوباره مشغول‌ خوردن آبمیوه شدم. شهرزاد که نگاهش‌ را به روبه‌رو‌ داده بود گفت:
- غصه نخور‌ آبجی! حال بابات خوب میشه.
«ان‌شاءالله»ی گفتم و او ادامه داد:
- دکتر بابات چی میگه؟
- میگه باید صبر کنیم‌ تا به هوش بیاد.
رو به طرف من کرد.
- می‌ذارن من شب به جای تو بمونم؟
پاکت خالی را پایین آوردم.
- دستت درد نکنه، لزومی نداره، شب قراره ایران بیاد.
شهرزاد دستش را از پشت سرم برداشت و کاملاً به طرفم برگشت.
- می‌خوای عصری بریم بیمارستان دنا پیش شوهرخالم، دکتر قلب هست ولی حتماً آشنای مغز و اعصاب هم داره، بگیم باباتو ویزیت کنن.
سرم را بالا انداختم.
- نه، فرقش با دکتر صیاد چیه؟
ابروهایش بالا رفت.
- پس چیکار کنم برات؟
پاکت آبمیوه را مچاله کردم.
- تو اگه می‌تونی یه وقت از داییت برام‌ بگیر.
ابروهایش را درهم کرد.
- داییم؟ کدومش؟
- دایی بزرگت، همون که وکیله.
- دایی جهان؟ چیکارش داری؟
سطل زباله فاصله‌ی زیادی نداشت. همان‌طور نشسته پاکت را درونش پرت کردم و گفتم:
- توی شرکت بابا یه اتفاقایی افتاده، نیاز به وکیل پیدا کردم، باید شکایت کنم.
کمی جابه‌جا شد.
- چی شده؟
- مفصله، بعداً بهت میگم، میشه همین عصری بریم پیش داییت؟
کلافه رو از من گرفت.
- شدنش... باید صبر کنی... دایی الان نه که تعطیلاته، رفته مسافرت، شیراز نیست.
از‌ ناراحتی «وای» ضعیفی گفتم و بعد ادامه دادم:
- کی برمی‌گرده؟
- نمی‌دونم، ولی می‌خوای زنگ بزنم باهاش حرف بزنی؟
ذوقی در دلم پرید.
- اگه زنگ بزنی که ممنونت میشم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,575
مدال‌ها
3
با دایی شهرزاد تلفنی صحبت کردم و درنهایت قرار شد بعد از تعطیلات به دفترش بروم. از زمانی که شهرزاد رفت، تا شب که رضا همراه با ایران به بیمارستان بیایند، روی نیمکت‌های راهروی منتهی به بخش مراقبت‌های ویژه نشسته بودم و بی‌توجه به رفت و آمدها به زندگی به‌هم‌ریخته‌مان فکر‌ می‌کردم. پدر آدمی نبود که به راحتی به کسی اعتماد کند، اما نفیسی هم هرکسی نبود، برای پدر همچون برادر بود، آنقدر که در سفرهای عیدانه‌ به دبی، همیشه مهمان او و پسرش بودیم. من نفیسی را عمو خطاب کرده و سهراب هم‌ پدرم را عمو خطاب می‌کرد. کی این نزدیکی‌ها به دشمنی تبدیل شده بود؟ چرا سهراب و پدرش چنین کاری با ما کرده بودند؟
ایران و رضا که رسیدند پیش پایشان بلند شدم. ایران بدون سلام گفت:
- حال فریدون چطوره؟
نفس درون سی*ن*ه‌ام را بیرون دادم.
- همون‌طوری‌، فرقی نکرده.
چند لحظه نگاه نگران ایران روی شیشه‌ی بخش ماند و بعد رو به ما کرد.
- شما دیگه برید... .
کیف درون دستش را باز کرد و از داخلش شانه‌ی پدر را بیرون آورد.
- من هم اجازه بگیرم برم پیش فریدون، صبح دیدم موهاش شونه می‌خواد.
ابروی ما دونفر باهم بالا زد. ایران رو به رضا کرد.
- الان از پرستارا می‌پرسم اگه گذاشتن، بهت خبر میدم تا فردا که خواستی بیایی وسایل اصلاح بیاری، صورت فریدون نیاز به اصلاح داره، هیچ خوشش نمیاد تیزی موهای ریش و سیبلش بزنه بیرون.
رضا با چشمان گرد شده گفت:
- مامان! تو توی بخش مراقبت‌های ویژه می‌خوای بساط اصلاح راه بندازی؟
- اگه پرستارها اجازه بدن چه ایرادی داره؟ یه تیغ می‌خواد یه فوم و‌ یه حوله.
رضا معترض «مامان» گفت و او‌ جواب داد:
- اعتراض نکن، فریدون متنفره بهم ریخته و نامرتب باشه، پرستارها اجازه دادن باید انجام بدی، نکردی خودم می‌کنم. حالا هم زیاد واینسید برید به کاراتون برسید.
ایران بی‌توجه به ما‌ به طرف بخش برگشت تا با پرستار برای رفتن پیش پدر حرف بزند. لحظه‌ای از پشت سر به او‌ نگاه کردم. این زن موهبت زندگی پدر بود.
- بیا ما هم بریم دیگه.
نگاهم را به طرف رضا چرخاندم و سر تکان دادم. هم پای هم از بیمارستان خارج شدیم و درحالی‌که از کارهای کرده‌ی امروزم برای رضا حرف می‌زدم تا پارکینگ و کنار ماشینم رفتیم. تازه قفل ماشین را زده بودم که صدای زنگ تلفنم بلند شد. با گفتن «ببخشید» وقفه‌ای در مکالمه‌مان انداختم‌ تا تلفن را جواب بدهم. شماره ناشناس بود.

- بفرمایید!
- سلام عموجان! چطوری؟
با شنیدن صدایش به آنی چشمانم گرد شد. به چه رویی با من تماس گرفته بود؟ متعجب رو به رضا کردم و به مخاطب پشت خطم گفتم:
- آقای نفیسی؟
ابروهای رضا هم بالا پرید و بلافاصله وقتی هنوز صدای نحس نفیسی از پشت خط بلند نشده بود، در عقب تیبا را باز کرد و اشاره کرد سوار شوم. در همان حالی که می‌نشستم نفیسی گفت:
- قبلاً عموجان صدام می‌کردی، الان شدم آقای نفیسی؟
خود را روی صندلی‌ها پیش می‌کشیدم تا رضا هم سوار شود. اعصابم از لحن خونسرد نفیسی به‌هم ریخت. رضا همان‌طور که می‌نشست علامت داد تماس را روی بلندگو بگذارم. گوشی را از کنار گوشم برداشته، انگشت روی علامت بلندگو گذاشته و خشمگین گفتم:
- برای چی زنگ زدی؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین