- Jun
- 1,814
- 32,575
- مدالها
- 3
خوب از علاقهی پدر به نوشیدن خبر داشتم و میدانستم در دبی اصلاً مقابل مصرف نوشیدنی مقاومت نکرده، اما نخواستم دکتر چیزی بداند.
- سیگار میکشن.
- سابقهی ژنتیکی چطور؟
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به نگاه دکتر دوختم.
- کسی توی خانواده بوده که قبلاً دچار این عارضه شده باشه؟
به ناگاه یاد پدربزرگم افتادم. اینطور که شنیده بودم او هم یک شب در خواب دچار سکته مغزی شده بود.
- بله پدرشون به همین دلیل فوت کردن.
دکتر عقب رفت و به صندلی تکیه داد.
- خب... این همه عامل خطر کنار هم جمع بوده و فقط منتظر یه تنش عصبی تا خونریزی رخ بده.
پلکهایم را روی هم فشردم، دستم را مشت کردم و بعد از لحظهای چشم گشودم.
- دکتر حالا حال پدرم چطوره؟
دکتر باز نفس عمیقی کشید و نگاهش را روی هر دو نفرمان گرداند.
- من ویزیتش کردم، عمل موفقیتآمیز بوده، اما در وهلهی اول باید منتظر موند به هوش بیاد تا بعد ببینیم خونریزی چه عوارضی در پی داشته، متأسفانه سطح هوشیاری مطلوبی نداره، اگر تا فردا به هوش نیاد اوضاع یه خورده پیچیده میشه.
چیزی در دلم شکست. ایران که تاکنون ساکت بود گفت:
- آقای دکتر! چیکار میتونیم براش بکنیم؟
- فقط دعا و صبر، همه مراقبتهای لازم توسط کادر بیمارستان انجام میشه، شما فقط باید براش دعا کنید.
وقتی دلسرد از اتاق دکتر بیرون میآمدیم فقط در دل نفیسی را فحش میدادم که عامل حال بد پدرم خودش بود. تا پشت شیشههای بخش مراقبتهای ویژه مسیر را در سکوت گذراندیم. چند لحظه بعد از آن که هر دو از پشت شیشه به پدر خیره شده بودیم، ایران با لحن بغضآلودی گفت:
- همش تقصیر منه، میدیدم فشارخون داره، میگفتم برو دکتر اما وقتی میگفت هیچیم نیست من هم گوش میکردم، باید اصرار میکردم، باید وقتی سردرد میاومد سراغش و چشماش قرمز میشد، وادارش میکردم بره دکتر، وقتی میگفت تپش قلب نمیذاره راحت بخوابم باید مجبورش میکردم بره دکتر، من مجبورش نکردم لب به اون زهرماریها نزنه، فقط گفتم خونه نیار، کاش مجبورش میکردم ترک کنه، قبل رفتنش به دبی دیدم حالش خوب نیست، فقط گفتم نرو، باهاش نرفتم، کاش باهاش میرفتم، من پریشونیشو دیدم اما همراهش نشدم، کاش بیشتر حواسم بهش بود، تقصیر منه که فریدون روی این تخت افتاده، تقصیر منه که ازش غافل شدم، تقصیر منه که کوتاه اومدم.
ایران به گریه افتاده بود، دلشکسته بغلش کردم و درحالیکه خودم هم اشک میریختم گفتم:
- تقصیر تو نیست مامان! هیچی تقصیر تو نیست، بابا همیشه حرف فقط حرف خودشه، گوش به حرف کسی نمیده، همهچی تقصیر اون بیشرف نامرده که بابا اینطوری شده.
ایران چادرم را چنگ زد و بیشتر گریه کرد.
- فریدون طوریش بشه من چیکار باید بکنم؟
- دعا کنید مامان! دعا کنید بابا خوب میشه.
و بعد آهسته درحالیکه چشمان اشکیام را به شیشه دوخته بودم گفتم:
- من غیر اون هیشکی رو ندارم.
- سیگار میکشن.
- سابقهی ژنتیکی چطور؟
سرم را بالا آوردم و نگاهم را به نگاه دکتر دوختم.
- کسی توی خانواده بوده که قبلاً دچار این عارضه شده باشه؟
به ناگاه یاد پدربزرگم افتادم. اینطور که شنیده بودم او هم یک شب در خواب دچار سکته مغزی شده بود.
- بله پدرشون به همین دلیل فوت کردن.
دکتر عقب رفت و به صندلی تکیه داد.
- خب... این همه عامل خطر کنار هم جمع بوده و فقط منتظر یه تنش عصبی تا خونریزی رخ بده.
پلکهایم را روی هم فشردم، دستم را مشت کردم و بعد از لحظهای چشم گشودم.
- دکتر حالا حال پدرم چطوره؟
دکتر باز نفس عمیقی کشید و نگاهش را روی هر دو نفرمان گرداند.
- من ویزیتش کردم، عمل موفقیتآمیز بوده، اما در وهلهی اول باید منتظر موند به هوش بیاد تا بعد ببینیم خونریزی چه عوارضی در پی داشته، متأسفانه سطح هوشیاری مطلوبی نداره، اگر تا فردا به هوش نیاد اوضاع یه خورده پیچیده میشه.
چیزی در دلم شکست. ایران که تاکنون ساکت بود گفت:
- آقای دکتر! چیکار میتونیم براش بکنیم؟
- فقط دعا و صبر، همه مراقبتهای لازم توسط کادر بیمارستان انجام میشه، شما فقط باید براش دعا کنید.
وقتی دلسرد از اتاق دکتر بیرون میآمدیم فقط در دل نفیسی را فحش میدادم که عامل حال بد پدرم خودش بود. تا پشت شیشههای بخش مراقبتهای ویژه مسیر را در سکوت گذراندیم. چند لحظه بعد از آن که هر دو از پشت شیشه به پدر خیره شده بودیم، ایران با لحن بغضآلودی گفت:
- همش تقصیر منه، میدیدم فشارخون داره، میگفتم برو دکتر اما وقتی میگفت هیچیم نیست من هم گوش میکردم، باید اصرار میکردم، باید وقتی سردرد میاومد سراغش و چشماش قرمز میشد، وادارش میکردم بره دکتر، وقتی میگفت تپش قلب نمیذاره راحت بخوابم باید مجبورش میکردم بره دکتر، من مجبورش نکردم لب به اون زهرماریها نزنه، فقط گفتم خونه نیار، کاش مجبورش میکردم ترک کنه، قبل رفتنش به دبی دیدم حالش خوب نیست، فقط گفتم نرو، باهاش نرفتم، کاش باهاش میرفتم، من پریشونیشو دیدم اما همراهش نشدم، کاش بیشتر حواسم بهش بود، تقصیر منه که فریدون روی این تخت افتاده، تقصیر منه که ازش غافل شدم، تقصیر منه که کوتاه اومدم.
ایران به گریه افتاده بود، دلشکسته بغلش کردم و درحالیکه خودم هم اشک میریختم گفتم:
- تقصیر تو نیست مامان! هیچی تقصیر تو نیست، بابا همیشه حرف فقط حرف خودشه، گوش به حرف کسی نمیده، همهچی تقصیر اون بیشرف نامرده که بابا اینطوری شده.
ایران چادرم را چنگ زد و بیشتر گریه کرد.
- فریدون طوریش بشه من چیکار باید بکنم؟
- دعا کنید مامان! دعا کنید بابا خوب میشه.
و بعد آهسته درحالیکه چشمان اشکیام را به شیشه دوخته بودم گفتم:
- من غیر اون هیشکی رو ندارم.
آخرین ویرایش: