جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 9,806 بازدید, 124 پاسخ و 44 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
متوجه‌ آه مرضیه‌خانم شدم.
- می‌فهمم حالتو دخترم! همه باید بریم، هیشکی تا ابد نمی‌مونه، ولی اگه حکمت خدا پدرتو گرفت رحمتش ایران و آقارضا رو برات گذاشته تا تنها نباشی.
عطر یاس تنش آرامم می‌کرد، اما دوامی نداشت.
- بعد این چطور باید زندگی کنم؟
صدایش بغض‌آلود شد.
- وقتی حمید رفت، دلم به علی خوش بود، روزی که علی رو گذاشتم اینجا، فکر می‌کردم دیگه نمی‌تونم ادامه بدم، اما خدا خودش صبرشو بهم داد.
کف دستم را به چشمانم کشیدم.
- چرا خدا بنده‌هاشو با گرفتن عزیزاشون امتحان می‌کنه؟
بوسه‌ای روی سرم گذاشت.
- خدا نمی‌گیره که از خدا دلگیری، روال زندگی همینه، همه‌مون به نوبت میریم می‌رسیم بهشون، فقط باید از خدا صبر بخوایم و منتظر موعد خودمون بمونیم.
- من از خدا می‌خواستم جونمو بگیره، ولی اون با بردن بابا نشونم داد چقدر بهم بی‌توجهه.
سرم را از آغوشش جدا کرد و با اخم نگاهم کرد.
- دیگه نشنوم این حرفو ها! هرچی می‌خوای گریه کن، زار بزن، ولی این حرفو نزن! یادت رفته علی از این حرفا خوشش نمیاد؟ دلخور میشه سر مزارش این‌طور حرف بزنی.
راست می‌گفت. نگاه نگرانم به طرف سنگ مزار چرخید و صدای علی در ذهنم جریان یافت.
- بندگی یعنی فرمانبرداری بی‌چون و چرا، یعنی رضایت قلبی به هر چیزی که خدا مقدر کرده.
شرمندگی وجودم را گرفت. من علی را از خود رنجانده‌بودم. آرام گفتم:
- غلط کردم علی! حواسم نبود، دیگه به خدا نمیگم چرا، ولی تو هم ازش بخواه صبرشو بهم بده.
دوباره اشک‌های گرم روی صورت یخ‌کرده‌ام جریان یافت. دست گرم مرضیه‌خانم روی دستم قرار گرفت.
- بهشون گفتم کجایی، الانه که آقارضا بیاد دنبالت، پاشو‌ تا جلوی در گلزار بریم.
سرم را بالا انداختم.
- نمیرم، می‌خوام پیش علی بمونم.
سرش را گلایه‌مند کج کرد.
- می‌دونی ساعت چنده؟ از سه و نیم هم رد شده.
یک لحظه به مدت زیادی که گذرش را متوجه نشده‌بودم فکر کردم و بعد به این فکر کردم که من هنوز برای یافتن آرامش، بودن پیش علی را می‌خواهم.
- ولی من می‌خوام پیش علی بمونم.
مرضیه‌خانم چند لحظه در سکوت نگاهم کرد.
- حتماً می‌خوای تنها باشی؟
سرم را زیر انداخته و به نشانه‌ی تأیید تکان دادم. دستش را روی شانه‌ام گذاشت.
- خدا بهت صبر بده، من دیگه میرم تا با علی راحت باشی.
همین که بلند شد، من نیز سرم را بلند کردم. لبخندی به من زد و برگشت. عصازنان، آهسته از میان قبرها گذشت و دور شد.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
همین که مرضیه‌خانم دور شد، رو به مزار علی کردم.
- گفتم تنهام، مادرتو آوردی تا بهم بگی از من تنهاتر هم هست؟ یا می‌خواستی بگی غصه‌ی من پیش غصه‌های مادرت هیچه؟
اشک‌هایی که بی‌وقفه روی صورتم‌ می‌غلطیدند را پاک کردم.
- ولی علی من هنوز دلم پره، من هیچ‌وقت مادرت نمیشم، من اندازه‌ی اون قوی نیستم، من یه آدم ضعیفم، چطور باید بی‌بابا زندگی کنم؟ باید به کی دیگه تکیه کنم؟
زانوهایم را در بغل جمع کرده و پیشانی‌ام را روی آن گذاشتم. همین که چشمانم را بستم یک‌یک کم‌کاری‌هایم در قبال پدر پشت پلک‌هایم ردیف شد. هرجا که دلش را شکستم یا در رویش ایستادم و به او نه گفتم. با یادآوری آن لحظات خودخوری کرده و در آتش حسرت سوختم که چرا بیشتر وقتم را با او‌ نگذراندم؟ چرا این سال‌های اخیر از او دور شدم؟ کاش زمان به عقب برمی‌گشت و فرصت جبران داشتم. به هوای استقلال پدر را از خودم رنجانده‌بودم، اما الان چیزی جز وجود خودش را نمی‌خواستم. در همان حال که زار می‌زدم صدای رضا را شنیدم.
- سارینا؟
سرم را بلند کردم. گریه‌ام را متوقف و اشک‌هایم را پاک کردم و‌ به طرف رضا که با فاصله‌ی کمی ایستاده و با چشمان سرخ شده و پیراهن سیاه تنش، حقیقت را در صورتم می‌کوفت، نگاه کردم.
- بیا بریم خونه.
نگاهم را از او‌ گرفتم و‌ به مزار دوختم.
- بیام خونه چیکار؟
پیش آمد و کنارم‌ نشست.
- آبجی! کم‌کم همه جمع میشن خونه، تو صاحب عزایی، باید اونجا باشی.
دوباره بغضم شکست.
- رضا! بابا به همین راحتی رفت، حالا می‌خوای بیام اونجا بشینم، فقط برای اینکه بقیه تسلیت بگن، مگه به حال من فرقی هم می‌کنه؟ بابایی که برنمی‌گرده.
رضا کمی مکث کرد و گفت:
- آقا برای من هم پدر بود، من هم‌ مثل تو عزادارم، باور کن می‌فهمم حالتو.
سرم‌ را از پهلو روی زانوهایم گذاشته و نگاه به رضا دوختم.
- حالمو می‌فهمی؟ فکر‌ نکنم. من پدرمو از دست دادم، تو اصلاً مردن پدرت یادت نمیاد که حالمو بفهمی، بابا فقط شوهر مادرت بود.
چند لحظه دلخور نگاهم کرد.
- درسته... وقتی پدرم مرد من بچه‌تر از اونی بودم که بفهمم یتیمی یعنی چی؟ ولی وقتی بزرگ‌تر شدم خوب با تک‌تک سلولام یتیمی‌ رو‌ فهمیدم. بچه بودم، ولی خوب می‌فهمیدم چقدر زندگی من و مامان کم داره، سر همین‌ها یه بچه توسری‌خور شدم که هیچ‌وقت نمی‌تونست از خودش دفاع کنه، چون از همه می‌ترسیدم، پشتم به کسی گرم نبود، می‌ذاشتم هرکی هرکاری خواست بکنه، چون نمی‌تونستم بگم بابامو برات میارم.
آهی کشید سرش را زیر انداخت.
- وقتی مامان با آقا ازدواج کرد، تازه پشتیبان پیدا کردم، فهمیدم پدر داشتن چقدر خوبه، من هم عزادارم امروز سارینا! فکر‌ نکن آقا فقط پدر تو بود.
سرش را بلند کرد و به طرفم برگشت.
- آره... قطعاً امروز‌ تو بیشتر از من سوختی، اما من هم کم نسوختم دختر!
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
سرم را چرخاندم از حرفی که در کمال بی‌رحمی زده‌بودم شرمنده شدم. رضا مرام و معرفتش بیشتر از من بود، که یک بار هم در روی پدر نایستاد، حتی وقتی او‌ را از خانه بیرون کرد، هم احترامش را نگه داشت‌. نگاه اشکی‌ام را به مزار علی دوختم.
- رضا! منو ببخش! عقل درست و‌ حسابی ندارم، یه چیزی بی‌خود پروندم.
- درکت می‌کنم آبجی! ایراد نداره!
چند لحظه سکوت میانمان برقرار شد.
- سارینا! پاشو‌ دیگه بریم خونه.
بدون آنکه نگاه از نام علی بگیرم گفتم:
- الان باید چیکار‌ کنیم؟
رضا نفس عمیقی کشید.
- وقتی اومدم عمه‌خانم هم خونتون بود، مامان پرسید فردا باید تشییع باشه؟ عمه‌خانم گفت نه بذاریم شنبه که همه‌ی آشناهاتون جمع شن.
از یادآوری تشییع، دوباره اشک‌های سد شده پشت پلک‌هایم فروغلطیدند.
- یعنی بابا رو‌ دفن کنیم؟
رضا بعد از کمی مکث گفت:
- چاره‌ای نیست.
آه حسرت باری کشیدم.
- چقدر ما آدما بی‌ارزشیم، همین که مردیم همه دنبال اینن ما رو دفن کنن و‌ راحت بشن.
- عزیزم! روال همینه، اونا دیگه رفتن وظیفه‌ی ما اینه که خوب بدرقه‌شون کنیم.
دوباره سرم را روی زانوهایم گذاشتم.
- حق با توئه رضا... بابا رو باید با احترام تشییع کنیم، کم کسی نبود، خیلی‌ها میان.
کمی مکث کردم و ادامه دادم:
- یه قبر پایین پای بابابزرگ هست بده برای بابا بکنن.
- خیالت راحت!
سرم را بلند کردم.
- فقط یه قبر دیگه توی اون آرامگاه می‌مونه که امیدوارم به زودی نصیب من بشه.
- نزن این حرفو! تو تازه اول‌ زندگی هستی.
هر دو دستم را روی زانوهایم گذاشتم و‌ بلند شدم.
- نه رضا! دیگه با کدوم دل‌خوش زندگی کنم؟ باور کن برای رفتن بی‌صبرم.
بلند شد و دلخور نامم را صدا زد. به طرفش برگشتم که با نگاه‌هایی که در پس ابروهای اخم‌ کرده بود، نگاهم می‌کرد.
- داداشی! من میرم‌ خونه، تو می‌تونی‌ بری دنبال کارهای دفن؟
لب‌های خشک‌شده‌اش را با زبان خیس کرد.
- قصد خودمم همینه، می‌تونی رانندگی کنی؟
سر تکان دادم و همان‌طور‌ که‌ قدم‌ برمی‌داشتم گفتم:
- آره می‌تونم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
همین که وارد خانه شدم، عمه‌فتانه را نشسته در جایی که همیشه پدر می‌نشست، دیدم که با مهیار گرم گفت‌و‌گو بود. دلم از نبود پدر بیشتر گرفت. خانه‌ بدون پدر صفایی نداشت. نگاه گرداندم. با کمی فاصله از آن‌ها، مهنوش و مریم کنار یکدیگر نشسته و مشغول حرف‌زدن بودند. بهتاش شوهر مهنوش هم گرچه سوی دیگر عمه و مهیار نشسته‌بود، اما تمام حواسش درون گوشی بود. شکوفه همسر مهیار و شهرزاد هم درون آشپزخانه مشغول‌ کار بودند. اولین کسی که متوجه حضورم شد، شهرزاد بود که وقتی از درون آشپزخانه مرا جلوی در دید، با گفتن «سارینا» به طرفم آمد. با صدای او نظر بقیه هم به طرف من جلب شد و منی که فقط به دنبال پیدا کردن ایران بودم، به کسی توجه نکردم. تا کسی به خودش بجنبد، شهرزاد خودش را به من رساند و مرا در آغوش کشید.
- تسلیت میگم آبجی! به خدا من هم هنوز توی شوکم، منو شریک غمت بدون.
توان پاسخ دادن نداشتم. دستم را بی‌حال روی کمرش کشیدم. چند لحظه بعد خود را از آغوشش جدا کردم و پی یافتن ایران با صدای ضعیفی پرسیدم:
- ایران کجاست؟
با نگاهی که دلسوزی در آن موج میزد، به در اتاق مشترک پدر و ایران اشاره کرد و من نیز در جوابش سری تکان دادم. تا خواستم به طرف اتاق بروم، جلو آمدن مریم و بعد مهنوش و شکوفه مانع شد. پاسخ تسلیت‌های آنها را که با یک فشردن دست و «ممنون» ضعیف دادم، نوبت مهیار و بهتاش شد که ایستاده از همان سرجایشان تسلیت گفتند و‌ من نیز آرام سری برایشان تکان دادم. توان ماندن در جمعشان را نداشتم، می‌خواستم هرچه زودتر‌ به سوی آغوش ایران فرار کنم که نگاهم روی عمه قفل شد. حق به جانب تکیه زده، عصایش را مقابل زانوهایش با دو دست نگه داشته‌بود و با اخم نگاهم می‌کرد. ناچار سلام‌ دادم.
-چه عجب! پیدات شد، کجا رفته بودی که کلی دنبالت گشتن؟
این زن برادرش را از دست داده‌بود؟ نایی برای پاسخ به او‌ نداشتم. ابروهایم را از خشم درهم کرده، بدون جواب به طرف در اتاق برگشتم و به سرعت داخل شدم. بعد از آنکه در اتاق را بستم، صدای عمه به صورت ناواضح به گوشم خورد، حتماً پشت سرم بدگویی می‌کرد، بی‌اهمیت به او، فقط به درد بی‌پدری خودم فکر‌ می‌کردم. درمان دردم ایران بود، که هیچ متوجه ورودم نشده و درحالی‌که روی تخت نشسته‌بود، قاب عکسی را در بغل فشرده، به فرش زیر پایش نگاه دوخته و بسیار آرام خودش را به عقب و جلو‌ تکان می‌داد. کاملاً در فکر بود. کمی نزدیک شدم و صدایش کردم.
- مامان؟
سرش را بلند کرد. از دیدن چشمان به خون نشسته و‌ صورت پف کرده‌اش مبهوت شدم. بدون آنکه مثل همیشه لبخندی روی لبش بیاید، با صدای گرفته و لحن غمگینی گفت:
- اومدی دخترم؟
«مامان» بعدی را در میان اشک گفته و سریع خودم را مقابلش روی دو زانو انداختم. سرم را روی پاهایش گذاشتم و زار زدم. دستش‌ را روی سرم حس کردم.
- گریه کن قربونت بشم!
کلامش میان گریه‌های خودش تکه‌تکه می‌شد.
- گریه کن! نذار چیزی توی دلت بمونه.
جز گریه حرفی نداشتم، اما ایران تمام تلاشش را برای آرامش من می‌کرد، گرچه خودش هم با اشک و گریه حرف میزد.
- هیچی ندارم بهت بگم، امروز بدترین روز‌ عمرمونه، فقط برات از خدا صبر خواستم، خدا بهمون صبر بده تا بتونیم نبودنشو تحمل کنیم.
تا چند دقیقه فقط گریه کردیم، تا بالاخره کمی زیر انگشتان نوازشگر ایران آرام گرفتم.
 
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
صدای در هر دوی ما را متوجه خود کرد. ایران «بفرمایید» گفت و من درحالی‌که چشمانم را با دست پاک می‌کردم برگشتم و روی زمین نشستم. شکوفه داخل شد و با نگاهی دلسوز به هر دوی ما، رو به ایران گفت:
- ببخشید زن‌دایی! مزاحمتون شدم، خانم‌جان خواستن برید پیششون.
نگاهم را به شکوفه دوخته و در فکر بودم عمه چه کاری با ایران دارد. همین که ایران سر تکان داد و از روی تخت بلند شد، من هم بلند شدم. قاب عکسی را که قبل از آمدن من در بغل داشت، روی میز کنار تخت گذاشت و من تازه فهمیدم همان عکسی است که پنج سال پیش، شب همان روزی که پدر ایران را بعد از قهرش راضی به برگشت به خانه کرده‌بود، من در رستوران از آن دو نفر گرفته‌بودم. لحظاتی نگاهم روی صورت پدر که مثل همیشه سعی کرده‌بود با خونسردی اقتدارش را حفظ کند، اما حال خوب آن روزش با دستی که روی میز روی دست ایران گذاشته و لبخند محوی که روی صورتش بود، از داخل عکس هم مشخص بود. از اینکه پدر بالاخره در این پنج سال آخر توانست عشق ایران به خودش را ببیند و با عشق زندگی کند، خرسند بودم. وقتی متوجه خروج ایران از اتاق شدم، برای فهمیدن علت فراخواندنش، من هم به سرعت به دنبالش راه افتادم. هیچ خوش‌بین نبودم.
مریم و مهنوش هم سالن را ترک کرده و همگی به آشپزخانه رفته‌بودند. لحظه‌ای به جمع درون آشپزخانه نگاه کردم و بعد همراه ایران روی مبل‌های مقابل عمه نشستیم. هنوز ایران لب باز نکرده‌بود که علت صدا زدنش را بپرسد، که خود عمه انگشتان همان دستی را که انگشتر مادربزرگ را داشت و روی عصای سرفلزی گذاشته‌بود، باز و بسته کرد.
- برادرم کم کسی نبود، یه شیراز بود و یه فریدون‌خان ماندگار، باید براش یه مراسم آبرومند بگیریم، یه مراسم در شأن برادرم و خانواده‌ی ماندگار.
ایران غمگین سرش را تکان داد و بعد زیر انداخت. من نیز که آرنجم را روی دسته‌ی مبل گذاشته‌بودم، انگشت اشاره‌ام را روی لبم گذاشته و سعی کردم با فشردن لب‌هایم مانع ریزش اشک‌هایم شوم. عمه‌خانم ادامه داد:
- چون تو و سارینا نمی‌تونید از عهده‌ی برگزاری یه مراسم در حد فریدون‌خان پسر الیاس‌خان بربیایید به مهیارجان و بهتاش‌خان گفتم بیفتن دنبال برگزاری مراسم برادرم، تا یه مراسم خوب... .
از حرف‌های عمه چشمانم گرد شد، من اجازه نمی‌دادم کسی مرا بی‌عرضه خطاب کند، تا من بودم نمی‌گذاشتم کسی جز خانواده‌ی خودمان کاری بکند، خودم را پیش کشیدم و میان حرف‌های عمه باجدیت گفتم:
- ممنون عمه‌خانم! نیازی نیست به مهیارجان و بهتاش‌خان زحمت بدید.
مهیار خود را وسط انداخت.
- این چه حرفیه دختردایی؟ زحمتی نیست.
نیم‌نگاهی به مهیار که دستی به سرش که موهایش بسیار کوتاه بود می‌کشید و تک ابرویی بالا انداخته بود، کردم و به طرف عمه برگشتم.
- من سپردم به رضا، توی آرامگاه، پایین پای آقاجون، بده یه قبر برای بابا آماده کنن.
بغضی را که با این حرف گلویم‌ را گرفته‌بود، برای حفظ جدیتم قورت دادم.
- برای بقیه مراسما هم وقتی رضا برگشت باهاش هماهنگ می‌کنم.
عمه تحقیرآمیز ابروهایش را بالا داد:
- رضا؟ چرا وقتی خواهرزاده‌ی فریدون هست یه غریبه کارها رو دست بگیره؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
یک آن نگاهم به طرف ایران برگشت که با ناباوری عمه را نگاه می‌کرد. دلم برایش سوخت. با درهم کردن ابروهایم به طرف عمه برگشتم.
- رضا غریبه نیست، پسر بابا و برادر منه.
عمه پوزخندی زد.
- اون فقط پسر خونده‌ست، هیچ حقی نداره.
خود را بیشتر پیش کشیدم.
- از نظر من که دختر خونی فریدونم، رضا برادر من و پسر باباست و فقط اون و من باید کارهای مراسم بابا رو انجام بدیم، تنها کسی هم حق نظر داره ایرانه.
عمه ابتدا چند لحظه با چشمان میشی گرد شده‌ از خشمش نگاهم کرد و بعد سری به تأسف تکان داده، نگاه از من گرفت و به پنجره‌های بلند سالن که با پرده‌های حریر پوشانده شده‌بود، چشم دوخت.
- برادر بیچاره‌ام توی هر چیزی خوب بود توی زن گرفتن خیلی بدبیاری آورد... .
با خشم به طرف من برگشت.
- اون از ژاله که تحفه‌ای چون تو رو پس انداخت... .
به طرف ایران برگشت.
- این هم از ایران که نتونست یه پسر خونی برای فریدون بیاره که الان یه دختر زبون‌دراز به عنوان حق‌دار جلوی من نشینه.
از خشم و عصبانیت سرم سوت کشید. خواستم زبان باز کرده و زن متکبر روبه‌رویم را سرجایش بنشانم که ایران زودتر از من با لحن آرامی گفت:
- حق با شماست عمه‌خانم! منو به خاطر کم بودنم ببخشید، ولی الان تنها بچه و وارث فریدون ساریناست، هر تصمیمی اون بگیره، من با تمام توان پشتشم، اون تنها کسیه که باید درمورد مراسم تصمیم بگیره.
لبخند پیروزی روی لب‌هایم نشست. عمه از کوره دررفت و عصایش را به طرف ایران گرفت.
- نه تونستی برای فریدون زنیت کنی و زندگی‌شو سامون بدی و پسر براش بیاری... .
نوک عصایش را به طرف من که از خشم دسته‌ی مبل را می‌فشردم گرفت.
- نه این دختره‌ی چموش رو ادب کردی، همون دختربچه‌ی بی‌ادبی که قبل اومدنت به خونه‌ی برادرم بود، مونده، پس این همه سال برای چی توی این خونه‌ بودی؟ آخر کار هم به بهانه‌ی زاییدن عروست برادرم رو تنها گذاشتی، هیچ معلوم نیست توی دبی چی سر فریدون اومد که تا برگشت سکته کرد. تو یه وصله‌ی ناجور بودی که زندگی فریدونو به فنا دادی... .
ایران سر به زیر انداخته‌بود و هیچ نمی‌گفت. بقیه هم بهت‌زده مانده‌بودند. من دیگر نتوانستم تحمل کنم.
- بس کنید عمه! یه روز هم از رفتن بابا نگذشته دارید به زنش توهین می‌کنید، بابا زندگی خوبی داشت، عاشق ایران بود... .
اشک‌های خشمم از عمه و غصه‌ام از رفتن پدر روی صورتم روان شد. دست لرزانم را به سی*ن*ه‌ام که می‌سوخت زدم و با صدای گریه‌آلودی گفتم:
- ما الان عزاداریم، چرا اینقدر بی‌رحمید؟
سرم را تکان دادم و سعی کردم خوددار باشم.
- آره، من بی‌ادبم، از اولش هم بی‌ادب بودم، اما حواستون باشه این دختر چموشِ زبون‌دراز هرچی باشه به خودتون کشیده... از قدیم گفتن دختر به عمه‌اش می‌کشه، مگه نه؟ پس هر ایرادی دارم برادرزاده شمام، برید توی خودتون دنبال عیب بگردید... .
دندان‌هایم را محکم بهم فشردم و بعد ابروهایم را بالا انداختم.
- نمی‌ذارم... نمی‌ذارم روح بابامو عذاب بدین... من و ایران الان جیگرمون سوخته، جای اینکه مرهم دلمون باشین، نمک می‌پاشید؟
دستم را محکم روی دسته‌ی مبل زدم.
- تا من زنده‌ام نمی‌ذارم کسی غیر از من و ایران و رضا برای بابا کاری بکنه.
عمه بلند شد و عصایش را محکم روی زمین زد.
- این خونه دیگه جای من نیست، حیف که آبروی خانواده و برادرم بیشتر از اینا برام مهمه وگرنه شنبه هم پامو توی تشییع نمی‌ذاشتم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
او ایستاده و من نشسته نگاه‌های خصمانه‌مان را به هم دوخته‌بودیم.
- دختره‌ی بی‌چشم و رو! برای مراسم هیچ کم و کسری نذار! تمام توانتو بذار وسط، وگرنه کوتاهی ببینم آبرو برات نمی‌ذارم.
لب‌هایم را از خشم به هم فشردم و ترجیح دادم بی‌حرف فقط نگاهش کنم. عمه رو به طرف مهیار که سراسیمه همراه‌ مادرش ایستاده‌بود، کرد.
- راه بیفتید برگردیم خونه.
با خشم و قدم‌های تند به طرف در به راه افتاد. صدای کوبیدن عصایش روی سرامیک‌ها، روانم را بهم می‌ریخت. دستانم را مشت کرده و سرم را زیر انداختم. ایران طبق معمول برای دلجویی به دنبال او‌ راه افتاد. بهتاش با گفتن «با اجازه» رفت. صدایی از مهنوش نشنیدم و ایستادن مهیار بالای سرم را حس کردم.
- دختردایی! توقع چنین برخوردی نداشتم، ما فقط می‌خواستیم کمکت کنیم، نمی‌خوای آروم‌تر هم می‌تونستی بگی.
مهیار هم رفت. نفسم را با خشم بیرون دادم که دست شکوفه را روی شانه‌ام حس کرده و سر بلند کردم. این دختر زاغ و بور با همه‌ی آن خانواده تفاوت داشت.
- من از طرف خانم‌جان ازت معذرت می‌خوام، زبونش تلخه، از عمت به دل نگیر، خداحافظ عزیزم!
با رفتن شکوفه، سالن مدتی در سکوت فرورفت تا شهرزاد کنارم نشست.
- دلت خنک شد؟
با خشم‌ به طرف او‌ برگشتم.
- نه خنک نشد!
دستم را گرفت.
- آخه چرا اینقدر تندمزاجی؟ خب عزیزم یه خرده تحمل می‌کردی، چیزی نمی‌گفتی، این دلخور‌ی‌ها پیش نیاد.
دوباره پرده‌ای از اشک‌ جلوی چشمانم نشست.
- چی میگی تو؟ یه روز هم از رفتن بابا نگذشته، اون زن با زبونش ما رو آتیش زده، عین خیالش نیست برادرش مرده، فامیلی هیچ، رعایت حال عزادار سرش نمی‌شه؟ هیچی نمی‌گفتم هوا برش می‌داشت که اختیاردارمه... .
شهرزاد مرا در‌ آغوش کشید.
- باشه، عصبی نشو دوسی! هر چی بود تموم شد، همین‌طوری هم فامیل زیادی نداشتی، از دار دنیا یه عمه برات مونده، اونو هم خودت از اینجا روندی.
دستش را میان دو کتفم کشید و من در میان گریه گفتم:
- هیچ‌وقت نداشتمش، الان هم نمی‌خوامش! خوب کردم، زنی که از اولش هم چشم دیدنمو نداشت رو تا الان به خاطر بابا تحمل می‌کردم، دیگه نتونستم حرفاشو بشنوم و چیزی نگم.
- آروم باش عزیزم! حرص نخور! من که خوب می‌شناسمت! سارینا هیچ‌وقت اعصاب نداره، سی سالش هم بشه نمی‌تونه با سیاست باشه، حرف تلخ که بشنوه اگه جواب نده حناق میشه تو گلوش... .
متعجب از دلداری‌های عجیب شهرزاد از بغلش جدا شدم و درحالی‌که اشک‌هایم را پاک می‌کردم تا جدیتم را بازیابم گفتم:
- بسه تو هم با این دلداری دادنت!
- بیا منو هم بزن، مگه بد میگم؟
دست ایران که‌ روی شانه‌ام‌ نشست، سرم را برگرداندم و نگاهم را به نگاه دلخورش دوختم. خوب فهمیدم می‌خواست گلایه کند، اما حرفش را عوض کرد.
- می‌خوای بگم مریم بهت آرامبخش بده؟
سرم را به نشانه نه تکان دادم و پرسیدم:
- مادر فولادزره رفت؟
ایران از تأسف سر تکان داد.
- فتانه عمته، به خاطر پدرت هم که شده باید باهاش آروم‌تر حرف می‌زدی.
با خشم نگاهم را از او‌ گرفتم و به فرش دوختم. چرا هیچ‌کَس حق را به من نمی‌داد؟ دو دستم را دو طرف سرم گذاشتم. امروز روز واقعاً بدی را گذرانده‌بودم، تمام توانم از بین رفته‌بود و دیگر نمی‌توانستم لحظه‌ای در برابر شنیدن توهین صبوری کنم، حتی اگر گوینده‌ی آن عمه‌ام باشد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
رضا به خانه برگشت و شهرزاد هم به خانه‌ی پدرش رفت، اما من در تمام مدت دیگر با کسی حرف نزدم و ترجیح دادم در سکوت عزاداری کنم. روی یکی از صندلی‌های ایوان نشسته‌بودم و با خیره شدن به حیاطی که در تاریکی شب فرورفته‌بود، به یاد خاطراتی که با پدر داشتم، بی‌صدا اشک می‌ریختم. با نشستن رضا کنارم به خود آمده و اشک‌هایم را پاک کردم.
- چطوری؟
کمی در جایم جابه‌جا شدم و به طرفش برگشتم.
- توقع داری بگم خوب؟
نگاهش را به طرف حیاط چرخاند.
- حق با توئه، سؤال نامربوطی بود.
من نیز به طرف تاریکی حیاط برگشتم. رضا بعد از چند لحظه سکوت گفت:
- مریم بهم گفت چی شده.
بدون آنکه نگاهم را از روبه‌رو بگیرم گفتم:
- چیزی هم زیر زبون مریم می‌مونه؟
- بی‌انصاف نشو! باید بهم می‌گفت، دعوا سر من بوده.
جوابی ندادم.
- نباید به خاطر من و مامان خودتو پیش عمه‌خانم خراب می‌کردی.
سرم را به طرفش برگرداندم.
- خراب؟ مگه من پیش اون زن اصلاً درست بودم که خراب بشم؟ از نظر اون من همون دختر ژاله‌ام که از اول هم نباید دنیا می‌اومد.
- اینقدر بدجنس نباش، اون هرچی باشه به عنوان برادرزاده تو رو دوست داره.
- بی‌خیال رضا! من اصلاً از رفتارم پشیمون نیستم، بعد از این هم همین‌طور باهاش رفتار می‌کنم، فقط از اینکه برای تو دردسر درست کردم یه خرده ناراحتم.
رضا ابروهایش را درهم کرد.
- دردسر؟
- اوهوم... مریم نگفته عمه تهدید کرده اگه مراسم بابا کم و کسری داشته باشه آبرومو می‌بره؟
ابروهایش را بالا انداخت.
- آها... نه نگران نباش! با چندتا از اینایی که مراسم برگزار می‌کنن تماس گرفتم، فردا هم میرم برای چک کردن کارشون، خیالت بابت مراسم راحت، کم نمی‌ذارم.
پلک‌هایش را با اطمینان روی هم گذاشت. دست در جیب مانتوام که از وقتی آمده‌بودم، هنوز در تنم مانده‌بود، کردم و کارت بانکی‌ام را بیرون آوردم و روی میز مقابل رضا گذاشتم.
- رمزش همون ۶۷۱۴ قدیمه.
ابروهایش را باز درهم کرد.
- این یعنی چی؟
با ابرو اشاره‌ای کردم.
- برای خرج مراسم هست.
دلخور به صندلی تکیه زد.
- واقعاً که سارینا! پس هرچی ادعا کردی برادرتم دروغ بود؟ تو هم قبول نداری برادریمو؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
دستپاچه از سوءتفاهم ایجاد شده خودم را پیش کشیدم.
- این حرف از کجا اومد؟ فقط می‌خوام برای خرج و مخارج کم نیاری.
با انگشت کارت را به طرفم هل داد.
- کم نمیارم نگران نشو!
خواست بلند شود که با تحکم صدایش کردم و ناچار نشست.
- دیگه چیه؟
با اخم گفتم:
- چرا قهر می‌کنی؟
با چشم و ابرو به کارت اشاره کرد.
- این کارت قهر کردن هم داره.
کلافه پلک‌هایم را فشردم.
- رضاجان! برادر من! خان‌داداش! همه‌ی خرج مراسم نباید گردن تو تنها باشه، یا به زبون خوش خودت کارتو برمی‌داری یا همین الان برات کارت‌به‌کارت می‌کنم.
رضا دستش را روی میز زد و خودش را پیش کشید.
- برای چی نباید هزینه‌ها به گردن من باشه، دیدی خودت هم قبول نداری برادرتم؟
من هم با عصبانیت خودم را پیش کشیدم.
- چون برادرمی میگم باید با هم شریک باشیم، من هم دختر بابام، باید یه مقدار از هزینه‌ها رو بدم.
عقب رفت و دستش را بلند کرد.
- باشه‌باشه، فعلاً تشییع با من، برای هفت و چهلم باهم صلاح میریم.
محکم روی میز زدم.
- نخیر! نصف‌نصف، از همین الان!
نفس کلافه‌اش را بیرون داد.
- سارینا... .
با خشم میان کلامش رفتم.
- حرف گوش بده رضا! امشب به اندازه‌ی کافی داغونم، به خدا این کارتو برنداری من می‌دونم و تو، اعصاب ندارم یه کولی بازی دیگه راه می‌ندازم.
رضا چند لحظه کلافه نگاهم کرد و بعد کارت را برداشت.
- از دست تو سارینا!
همانطور که کارت را در جیب شلوارش می‌گذاشت بلند شد.
- خیلی وقت بود این روی وحشیتو بروز نداده‌بودی.
نخواستم این حرفش کمی ابهتم را کم کند با همان اخم گفتم:
- گوش کن رضا! فردا پیامک برداشت برام نیومد، از این هم وحشی‌تر میشم، منو که می‌شناسی دریغ از یه ذره عقل توی کله‌ام... .
او هم کاملاً کلافه بود.
- چقدر لجبازی تو دختر! چشم! امر دیگه؟
آرام شدم.
- هیچی، فقط ممنونم ازت داداش!
لبخندی در جوابم زد و درحالی‌که سرش را تکان می‌داد داخل خانه شد.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,814
32,537
مدال‌ها
3
زمان از دستم در رفته‌بود. نمی‌دانم چقدر در ایوان نشسته به حیاط تاریک چشم دوخته‌ و به نبود پدر فکر می‌کردم؟ به روز آخر باهم بودنمان، به همان شبی که در پارکینگ فرودگاه با دیدن ماشین از دستم دلخور شد و آن دلگیری که از سرکشی‌هایم داشت. شاید اصلاً بخشی از بدی حال پدر تقصیر من و لجبازی‌هایم بود. من نیز در رفتن پدر مقصر بودم. اشکی از گوشه‌ی چشمانم پایین غلتید و زیر لب گفتم:
- بابایی منو ببخش، دختر خوبی نبودم.

دست‌هایی روی شانه‌ام نشست و مرا از فکر خارج کرد. سر برگرداندم. ایران بود. با چشم‌هایی به خون نشسته و عزادار.
- عزیزم نه چیزی خوردی، نه لباس عوض کردی، الان هم که فقط نشستی اینجا، بیا بریم بخواب، دیر وقته.
برگشتم و دو انگشت شستم را زیر چشمانم کشیدم.
- نمی‌تونم... .
- می‌دونم حالتو ولی این‌طوری از پا میفتی.
- ایران! بابا منو می‌بخشه؟
صندلی دیگر را تا کنار دستم کشید و روی آن، درست کنارم نشست. دستش را روی دستانم که پیچیده به هم روی میز بود، گذاشت.
- چرا فکر‌ می‌کنی پدرت ازت دلخوره؟
بغض گلویم‌ را گرفته‌بود.
- چون هیچ‌وقت اونطوری نبودم که می‌خواست، ازم راضی نبود.
دستانم را محکم‌تر گرفت.

- فریدون شاید گاهی ازت دلخور میشد اما همیشه به داشتنت افتخار می‌کرد.
- من به هیچ درد بابا نخوردم.
- این خودخوری‌ها چیزی رو‌ هم عوض می‌کنه؟
به طرف ایران چرخیدم و با بغضی که شکسته‌بود گفت:
- همه‌چی تقصیر منه، بدون بابا چطور باید زندگی کنم؟
- عزیزم! فریدون هم ناراحت میشه این‌قدر خودتو عذاب بدی، تو مقصر هیچی نیستی.
در میان اشک‌هایی که می‌ریختم سرم را تکان دادم.
- هستم... من مقصرم... من بابا رو تنها گذاشتم... من بابا رو اذیت کردم... من اونو عصبانی کردم.
ایران دستش را از گردنم رد کرد و‌ مرا به خود چسباند و درحالی‌که خود نیز گریه می‌کرد گفت:
- تقصیر تو نیست، ولی حالا که دلت آروم نمیشه گریه کن، فقط گریه می‌تونه دردتو کم کنه.
- من می‌ترسم مامان!
- دنیا هرچی هم سخت باشه، دختر من از اون سخت‌تره.
فقط در آغوشش اشک ریختم و او میان همان گریه‌های خودش گفت:
- یادت باشه از این به بعد همه ازت توقع دارن محکم بمونی، من و تو می‌تونیم تا خود صبح عزاداری کنیم اما فردا باید سرپا باشیم تا برای فریدون سنگ تموم بذاریم.
سرم‌ را بلند کردم و در صورت اشک‌آلود او نگاه کردم.
- از خاطرات بابا حرف بزنیم؟
دستش را برای پاک کردن اشک‌هایم روی صورتم کشید.
- البته به شرطی که پاشی بیایی داخل.
سرم‌ را تکان دادم و بلند شدم. نیاز داشتم تا خود صبح با ایران از بابا حرف بزنم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
بالا پایین