- Jun
- 1,814
- 32,537
- مدالها
- 3
متوجه آه مرضیهخانم شدم.
- میفهمم حالتو دخترم! همه باید بریم، هیشکی تا ابد نمیمونه، ولی اگه حکمت خدا پدرتو گرفت رحمتش ایران و آقارضا رو برات گذاشته تا تنها نباشی.
عطر یاس تنش آرامم میکرد، اما دوامی نداشت.
- بعد این چطور باید زندگی کنم؟
صدایش بغضآلود شد.
- وقتی حمید رفت، دلم به علی خوش بود، روزی که علی رو گذاشتم اینجا، فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، اما خدا خودش صبرشو بهم داد.
کف دستم را به چشمانم کشیدم.
- چرا خدا بندههاشو با گرفتن عزیزاشون امتحان میکنه؟
بوسهای روی سرم گذاشت.
- خدا نمیگیره که از خدا دلگیری، روال زندگی همینه، همهمون به نوبت میریم میرسیم بهشون، فقط باید از خدا صبر بخوایم و منتظر موعد خودمون بمونیم.
- من از خدا میخواستم جونمو بگیره، ولی اون با بردن بابا نشونم داد چقدر بهم بیتوجهه.
سرم را از آغوشش جدا کرد و با اخم نگاهم کرد.
- دیگه نشنوم این حرفو ها! هرچی میخوای گریه کن، زار بزن، ولی این حرفو نزن! یادت رفته علی از این حرفا خوشش نمیاد؟ دلخور میشه سر مزارش اینطور حرف بزنی.
راست میگفت. نگاه نگرانم به طرف سنگ مزار چرخید و صدای علی در ذهنم جریان یافت.
- بندگی یعنی فرمانبرداری بیچون و چرا، یعنی رضایت قلبی به هر چیزی که خدا مقدر کرده.
شرمندگی وجودم را گرفت. من علی را از خود رنجاندهبودم. آرام گفتم:
- غلط کردم علی! حواسم نبود، دیگه به خدا نمیگم چرا، ولی تو هم ازش بخواه صبرشو بهم بده.
دوباره اشکهای گرم روی صورت یخکردهام جریان یافت. دست گرم مرضیهخانم روی دستم قرار گرفت.
- بهشون گفتم کجایی، الانه که آقارضا بیاد دنبالت، پاشو تا جلوی در گلزار بریم.
سرم را بالا انداختم.
- نمیرم، میخوام پیش علی بمونم.
سرش را گلایهمند کج کرد.
- میدونی ساعت چنده؟ از سه و نیم هم رد شده.
یک لحظه به مدت زیادی که گذرش را متوجه نشدهبودم فکر کردم و بعد به این فکر کردم که من هنوز برای یافتن آرامش، بودن پیش علی را میخواهم.
- ولی من میخوام پیش علی بمونم.
مرضیهخانم چند لحظه در سکوت نگاهم کرد.
- حتماً میخوای تنها باشی؟
سرم را زیر انداخته و به نشانهی تأیید تکان دادم. دستش را روی شانهام گذاشت.
- خدا بهت صبر بده، من دیگه میرم تا با علی راحت باشی.
همین که بلند شد، من نیز سرم را بلند کردم. لبخندی به من زد و برگشت. عصازنان، آهسته از میان قبرها گذشت و دور شد.
- میفهمم حالتو دخترم! همه باید بریم، هیشکی تا ابد نمیمونه، ولی اگه حکمت خدا پدرتو گرفت رحمتش ایران و آقارضا رو برات گذاشته تا تنها نباشی.
عطر یاس تنش آرامم میکرد، اما دوامی نداشت.
- بعد این چطور باید زندگی کنم؟
صدایش بغضآلود شد.
- وقتی حمید رفت، دلم به علی خوش بود، روزی که علی رو گذاشتم اینجا، فکر میکردم دیگه نمیتونم ادامه بدم، اما خدا خودش صبرشو بهم داد.
کف دستم را به چشمانم کشیدم.
- چرا خدا بندههاشو با گرفتن عزیزاشون امتحان میکنه؟
بوسهای روی سرم گذاشت.
- خدا نمیگیره که از خدا دلگیری، روال زندگی همینه، همهمون به نوبت میریم میرسیم بهشون، فقط باید از خدا صبر بخوایم و منتظر موعد خودمون بمونیم.
- من از خدا میخواستم جونمو بگیره، ولی اون با بردن بابا نشونم داد چقدر بهم بیتوجهه.
سرم را از آغوشش جدا کرد و با اخم نگاهم کرد.
- دیگه نشنوم این حرفو ها! هرچی میخوای گریه کن، زار بزن، ولی این حرفو نزن! یادت رفته علی از این حرفا خوشش نمیاد؟ دلخور میشه سر مزارش اینطور حرف بزنی.
راست میگفت. نگاه نگرانم به طرف سنگ مزار چرخید و صدای علی در ذهنم جریان یافت.
- بندگی یعنی فرمانبرداری بیچون و چرا، یعنی رضایت قلبی به هر چیزی که خدا مقدر کرده.
شرمندگی وجودم را گرفت. من علی را از خود رنجاندهبودم. آرام گفتم:
- غلط کردم علی! حواسم نبود، دیگه به خدا نمیگم چرا، ولی تو هم ازش بخواه صبرشو بهم بده.
دوباره اشکهای گرم روی صورت یخکردهام جریان یافت. دست گرم مرضیهخانم روی دستم قرار گرفت.
- بهشون گفتم کجایی، الانه که آقارضا بیاد دنبالت، پاشو تا جلوی در گلزار بریم.
سرم را بالا انداختم.
- نمیرم، میخوام پیش علی بمونم.
سرش را گلایهمند کج کرد.
- میدونی ساعت چنده؟ از سه و نیم هم رد شده.
یک لحظه به مدت زیادی که گذرش را متوجه نشدهبودم فکر کردم و بعد به این فکر کردم که من هنوز برای یافتن آرامش، بودن پیش علی را میخواهم.
- ولی من میخوام پیش علی بمونم.
مرضیهخانم چند لحظه در سکوت نگاهم کرد.
- حتماً میخوای تنها باشی؟
سرم را زیر انداخته و به نشانهی تأیید تکان دادم. دستش را روی شانهام گذاشت.
- خدا بهت صبر بده، من دیگه میرم تا با علی راحت باشی.
همین که بلند شد، من نیز سرم را بلند کردم. لبخندی به من زد و برگشت. عصازنان، آهسته از میان قبرها گذشت و دور شد.
آخرین ویرایش: