جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

مطلوب [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط دردانه با نام [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 13,075 بازدید, 136 پاسخ و 45 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قرار آن‌جاست] اثر «دردانه عوض‌زاده کاربر انجمن رمان‌بوک»
نویسنده موضوع دردانه
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط دردانه
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- بی‌ادب نبودی خانم‌دکتر! شنیدم حال فریدون بد شده زنگ زدم حالشو بپرسم.
نگاهی به رضا که سر به زیر با دقت به حرف‌های نفیسی گوش می‌کرد انداختم و گفتم:
- حال الان بابا که نشونه‌‌ی لطف شماست، دیگه چرا زحمت کشیدید؟ هنوز راضی نشدید؟
- تند حرف می‌زنی.
- توقع دارید با کسی که اموال پدرمو تصاحب کرده و‌ خودشو انداخته گوشه‌ی بیمارستان چطور حرف بزنم؟ می‌خوای تشکر کنم؟
خنده‌ی کوتاهی کرد. بی‌شرف از حال من لذت می‌برد.
- تصاحب چیه عموجان؟ من و فریدون معامله کردیم، قراردادش هم موجوده.
- فکر کردید نمی‌دونم بابا رو گول زدید؟
- چرا بزرگ نمی‌شی دختر؟ امضای پدرت پای قرارداد واگذاری یعنی همه‌چیز قانونیه، اینکه پدرت پشیمون شد و زیر بار نرفت و خواست معامله‌ رو به‌هم بزنه تقصیر منه؟
- نخیر آقای نفیسی! نمی‌تونید سر منو شیره بمالید، من ازتون شکایت می‌کنم.
- بکن! حتماً شکایت بکن! مدارک‌ من همش قانونیه، امضای پدرتو هم می‌فرستیم کارشناسی و درنهایت بهت اثبات می‌شه حق بامنه.
- من نمی‌ذارم شرکتو صاحب بشید.
لحنش جدی شد.
- ببین دخترجون! نمی‌تونی هیچ کاری بکنی، تقلای بی‌خود نکن، من به حسب رفاقت قدیمی زنگ زده بودم حال فریدون رو بپرسم، اما گویا سوءتفاهم برات ایجاد شد. حرف بزرگ‌ترت رو‌ گوش کن، من و پدرت معامله‌ی قانونی کردیم، حساب پدرت خالی بود، در ازای سرمایه‌گذاری توی ساخت و ساز دبی سهم شرکتشو به من واگذار کرد، البته حالا که ساخت و سازش با شکست مواجه شده و چیزی از اینجا دستشو نگرفته، فکر کرده اگه زیر معامله‌ای که با من داشته بزنه می‌تونه ضررشو برگردونه، این هم که تا الان قرارداد واگذاری رو اجرا نکردم از سر رفاقتی بود که با پدرت داشتم، وگرنه خیلی قبل‌تر باید این کار انجام میشد.
دیگر احترام گذاشتن را فراموش کردم.
- درست حرف بزن، این اراجیف چیه؟ بابا هرگز به‌خاطر سرمایه‌گذاری شرکتشو واگذار نمی‌کنه، اگر هم سرمایه‌گذاری کرده از حساب خودش سرمایه‌گذاری کرده.
- مدارک که اینو نمیگه.
به حال انفجار رسیدم.
- یعنی چی؟
- یعنی بهتره به جای خسته کردن خودت و صرف وقت بی‌خود برای تعیین اصالت امضای پدرت به فکر‌ بدهی‌هاش باشی، موعد چک‌های فریدون خیلی نزدیکه.
زبانم لحظه‌ای قفل شد و نفیسی بعد از لحظه‌ای سکوت گفت:
- فعلاً خداحافظ عموجان! برگشتم شیراز حتماً بیا دیدنم.
تماس که قطع شد از حرص همان دستی را که گوشی را با آن گرفته بودم چندبار به پشتی صندلی روبه‌رو کوبیدم.
- لعنت بهت عوضیِ حروم‌لقمه، لعنت به خودت و هفت جد و آبادت، بی‌شرف!
- آروم باش سارینا! این کارها چیه؟
عصبی به طرف رضا برگشتم.
- مگه نشنیدی چی گفت؟
رضا با تأسف سر تکان داد.
- چرا! خیلی هم مطمئن بود، مثل اینکه واقعاً پای اون قرارداد رو آقا امضا کرده.
بغض گلویم را گرفته، از فشار عصبی حرف‌های نفیسی شقیقه‌هایم درد گرفته بود، دستم هم از کوبیدن به صندلی درد گرفته بود. چشمانم را روی هم گذاشتم و پشت سرم را به صندلی عقب تکیه دادم تا فقط کمی آرامش گم‌شده‌ی زندگی‌ام را پیدا کنم. صدای آرام اما نگران رضا را شنیدم.
- این‌جوری کار خیلی خیلی سخت میشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
بالاخره با هر سختی و مشقت تعطیلات عید تمام شد. صبح روز چهاردهم، همراه شهرزاد به دفتر دایی‌اش رفتم و او بعد از شنیدن کل ماجرا وکالتم را قبول کرد. با وکالتی که از پدر داشتم می‌توانستم شکایت تنظیم کنم، اما با توجه به اینکه پدرم تأیید کرده‌بود امضای خودش است، کار سخت شده‌بود. آقای لطیفی خواست ناامید نشده و کار را به تعیین اصالت امضا توسط کارشناسان دادگستری منوط کنیم. بعد از تنظیم شکایت، بقیه کارها را به عهده‌ی او گذاشته و به بیمارستان برگشتم. با دیدن عمه‌فتانه که بعد از روزها بالاخره به بیمارستان قدم‌رنجه فرموده‌بود، اوقاتم تلخ شد. درحال صحبت با ایران روی نیمکت نشسته‌بودند‌ که من رسیدم و سلام دادم.
اول‌ ایران مرا دید و جواب سلامم را داد. بعد عمه همان‌طور‌که به عادت همیشه راست نشسته و عصای سر فلزی‌اش را در دست داشت، به طرف من برگشت. چشمان میشی‌رنگش را از پس آن ابروهای همیشه اخم به من دوخت.
- چه عجب! چشممون به جمالت روشن شد دختر!
نگاهم را به مهنوش که دورتر نشسته و سر در گوشی‌اش فرو برده‌ و فقط نگاهش را برای دیدن من بالا آورده‌بود، انداخته، سری برای جواب تکان دادن سر او که برای سلام کردن بود، تکان دادم و رو به عمه کردم.
- خوش اومدین عمه‌خانم!
با همان عصبیت همیشگی گفت:
- چرا حال فریدون این‌طوری شده؟
نفس حرصی‌ام را بیرون دادم.
- بابا سکته مغزی با خونریزی داشتن... .
مثل همیشه اجازه‌ی تمام کردن حرف را نداد.
- چرا باید سکته کنه؟
ابروهایم را بالا دادم.
- خب اتفاقه عمه‌خانم!
انگشتانش را روی عصا حرکت داد، به‌طوری که انگشتر بزرگ و نگین زرد یادگار مادربزرگ به چشمم آمد.
- اتفاق که همین‌جوری نمیفته، چرا تو و ایران مراقب نبودید؟
کمی نگاهم را چرخاندم.
- موقعی که حال بابا بد شد، من کنارشون بودم، خودم رسوندمش بیمارستان.
سر عصایش را به طرفم گرفت.
- اون موقعی که باید به حرفاش گوش می‌دادی، چموشی کردی، حالا که به این روز افتاده میگی کنارش بودم؟
چشمانم گرد شد.
- عمه‌خانم! تقصیر من چیه؟
به پشتی صندلی تکیه داد.
- تو و ایران مسبب این وضع فریدونید! وگرنه برادر جوون من چه موقع سکته کردنش بود؟
نگاهم را به ایران که همیشه در برابر عمه سر به زیر بود، دوختم و خواستم بگویم پدربزرگ هم در همین سنین سکته کرد، اما لب فرو بستم و گفتم:
- بابا به خاطر یه سری مشکلات که برای شرکت پیش اومد حالش بد شد.
دستش را تکان داد.
- دیگه بدتر... چی به سر شرکت پدرم اومده؟
لحظه‌ای پلک‌ فشردم تا بی‌احترامی نکنم.
- طوری نشده، من دنبال کارهای شرکت هستم، شما‌ نگران نشید.
- همین که تو دنبالشی باید نگران بشم.
چشمانم گرد شد و با نگاه گرفتن از من ادامه داد:
- از دختر ژاله انتظار ندارم برای فریدون کار مثبتی بکنه.
این حرف همچون خنجری به دلم نشست. از خطاب شدن به عنوان دختر ژاله به اندازه‌ی جانم متنفر بودم و عمه تنها کسی بود که مرا این‌طور‌ خطاب می‌کرد. به زور‌ جلوی خشمم‌ را گرفتم که چیزی نگویم.
- من دختر فریدونم، نه دختر ژاله، حواسم هم به اموال پدرم‌ هست.
نگاه اخم‌آلودش‌ را به‌ طرفم گرداند.
- اون شرکت مال پدر من هم هست، فردا به مهیار میگم بیاد دنبال کارهای شرکتو بگیره، تو لازم نیست کاری بکنی.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
هرگز نمی‌گذاشتم پای آن‌ها‌ به شرکت باز شود.
- نیازی نیست عمه‌خانم! تا اونجایی که یادمه، پدر می‌گفت تمام سهم‌الارثی رو که توی شرکت داشتید از شما خریده، پس دیگه هیچ حقی در اون شرکت ندارید، همه‌ش مال پدر منه، نیازی هم به بودن مهیارخان ندارم.
با تحقیر سر تا پایم را نگاه کرد.
- تو که چیزی سرت نمیشه، حداقل مهیار بیاد تا مال برادرم حیف و میل نشه.
دیگر از خشم کنترل خودم را از دست دادم.
- اصلاً می‌دونید چیه؟ شرکت بابا مال خودمه، بخوام‌ آتیشش می‌کشم، به کسی هم ربطی نداره.
عمه باعصبانیت برخاست.
- دختره‌ی گستاخ! این چه طرز حرف زدنه؟ البته که از دختر ژاله بیش از این انتظار نمیره... .
رو به طرف ایران که سراسیمه ایستاده‌بود، کرد.
- ایران! تو هم با همه‌ی ادعات نتونستی این خیره‌سر رو درست بزرگ کنی و یه ذره ادب یادش بدی. حیف زندگی برادرم که بین شما دوتا نابود شد.
نگاه خشمگینم را به او‌ دوختم و خواستم جوابی بدهم که ایران زودتر گفت:
- عمه‌خانم! شما‌ ببخشیدش، جوونه یه خورده اعصابش به خاطر اوضاع این مدت به هم ریخته.
عمه بی‌توجه به او رو به مهنوش که ایستاده‌بود، کرد.
- زود راه بیفت بریم، مقصر این وضع‌ برادرم‌ فقط این دو نفرن.
عمه بی هیچ حرف دیگری به راه افتاد و ایران برای دلجویی به دنبالش. اما‌ من درحالی‌که عمیق نفس می‌کشیدم‌ تا خشمم‌ را فرو‌ببرم، سر جایم‌ ماندم. مهنوش کنارم‌ آمد و با همان صدای تودماغی روی اعصابش گفت:
- خداحافظ ساریناجون... امیدوارم‌ دایی زودتر‌ خوب بشه.
و بدون شنیدن‌ جوابی از من به دنبال مادرش به سرعت راه افتاد.
با رفتن آن‌ها از حرص و عصبانیت، خودم را روی نیمکت انداختم و درحالی‌که نگاهم را به زمین دوخته‌بودم گفتم:
- چرا من برادرزاده‌ی تو شدم؟
چند دقیقه بعد ایران با نشستن کنارم گفت:
- این چه طرز برخورد با عمه‌ت بود؟
سرم‌ را بلند کردم.
- مامان! نخواه به کسی که هنوز‌ منو به چشم دختر ژاله بودن نگاه می‌کنه احترام بذارم.
- به هر حال عمته، بزرگ توئه، اون اخلاقش همینه، نباید ازش به دل بگیری.
دل‌ شکسته‌ام‌ اشک‌ شد.
- تو که می‌دونی من چقدر از اون زن متنفرم، چرا منو به اسم اون می‌خونه؟ تا همیشه انگ دختر ژاله بودن باید با من باشه؟ مامان من تویی، نه ژاله!
ایران دستش‌ را دور شانه‌ام‌ انداخت و‌ مرا به خودش نزدیک کرد.
- دخترم! می‌دونم، ولی از فتانه به دل نگیر، زبونش‌ تلخه، فقط باید تحمل‌ کنی تا حرفاشو بزنه، همین!
سرم‌ را به او‌ تکیه دادم و درحالی‌که بینی‌ام‌ را بالا می‌کشیدم گفتم:
- نمی‌تونم، نقطه‌ی ضعفم رو‌ می‌دونه و همش دل منو با اسم اون زن می‌سوزونه، تازه میگه تقصیر این حال‌ بابا هم‌ ماییم، اصلاً چرا اومد؟ حالا هم نمی‌اومد.
دستش را به نوازش روی بازویم کشید.
- طوری نیست، عمه‌خانم و قضاوتاش، دلتو سیاه نکن!
سرم را بلند کردم و به چشمان قهوه‌ای مهربانش نگاه کردم.
- می‌دونی چقدر‌ خوشحالم که هیچیم به این زن کوتوله نکشیده؟ با اون چشمای‌ وحشتناکش، خود جادوگر شهر‌ اوز هست مادر‌ فولادزره!
خنده‌ی کوتاهی کرد.
- از دست تو دختر!
دوباره سرم را در‌ آغوش او‌ گذاشتم‌ و دستم‌ را به کمرش رساندم.
- من تا ابد فقط دختر توام.
تکیه سرش را به سرم حس کردم و چشم بستم.
- من هم تا ابد مادرتم، دخترم!
گرچه ژاله مرا به دنیا آورده‌بود، اما ایران مادر من بود و‌ من آغوشش را هیچ‌وقت از دست نمی‌دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
***
سرمای استخوان‌سوز پاییزی به جانم نشسته‌بود. از ترس دعوای پدر و ژاله به حیاط پناه آورده و گوشه‌ی دیوار کنار پله‌های ایوان، در خودم جمع شده‌بودم. دندان‌هایم از ترس و گریه و سرما به هم می‌خورد. اشک‌هایم کل صورتم را پوشانده و به هق‌هق افتاده‌بودم. باد سرد عصرگاهی برگ‌های خشک درختان را در حیاط تکان داده و صدای خشِ کشیده‌‌شدنشان روی موزاییک‌ها دلهره را به قلب کوچکم وارد می‌کرد. من همان دختربچه‌ی ترسویی بودم که رفتن مادرش را دید، اما خبری از پدرش نشد. خش‌خش برگ‌ها بیشتر و بیشتر شد. تنها و بی‌یاور مانده‌بودم. باد برگ‌ها را به پاهای کوچکم میزد و برگ‌های خشک کنار پایم می‌ایستادند. منتظر بودم کسی به دادم برسد. خبری از هیچ‌کـس نبود. فقط باد سرد بود که برگ‌های خشک را به تن و بدن من می‌کوفت. آنقدر کوبید که نصف تنم زیر برگ‌ها دفن شد. توان تکان خوردن نداشتم. تنهایی و وحشت نفسم را به شماره انداخته‌بود. پدر را صدا زدم که به دادم برسد. خبری از پدر نشد. باد تند و تندتر شد و برگ‌ها بیشتر. فقط اشک می‌ریختم و پدر را صدا می‌زدم تا به کمکم بیاید، ولی نبود. کم‌کم تمام تن کوچکم میان برگ‌ها دفن شد. نفس درون سی*ن*ه‌ام سنگین شد. هوایی برای تنفس نداشتم. دست و پا زده و تقلا کردم از میان برگ‌ها بیرون بیایم. میان تقلاهایم باز پدر را فرامی‌خواندم، اما هیچ دست کمکی نبود. هرچه دست و پا می‌زدم، بیشتر در میان برگ‌ها فرو می‌رفتم و بیشتر احساس خفگی می‌کردم. دیگر هیچ امیدی نبود. ذره‌ای هوا برای نفس کشیدن نداشتم و خفگی در حال گرفتن آخرین توانم بود که با وحشت از خواب پریدم.
دستم را به گلویم رساندم. هنوز فشار خفگی را احساس می‌کردم. عرق سرد نشسته روی تنم و نفس‌نفس زدنم گویای حالم بود. تنهایی و تاریکی اتاق مرا ترساند. باید خودم را به پدر می‌رساندم. پدر همیشه بعد از رفتن ژاله می‌آمد و پناهم می‌داد، اما این‌بار چرا پدر کمکم نکرد؟ کجا بود که صدایم را نشنید؟ از تخت پایین پریدم و درحالی که کلمه‌ی «بابایی» را تکرار می‌کردم، از اتاق بیرون زدم. باید زود خودم را به آغوش پدر می‌رساندم. همان‌طور که صدایش می‌زدم، از پله‌ها پایین دویده و به طرف اتاق خوابش رفتم. در را محکم باز کردم و داخل شدم.
- بابایی... بابایی!
به جای او زن غریبه‌ای روی تخت بود که سراسیمه بیدار شده و لبه‌ی تخت نشسته‌بود و با دیدن من پرسید:
- چی شده؟
من با این زن کاری نداشتم. پدرم را می خواستم. نگاهم را به جای خالی‌اش دوختم.
- بابایی... بابایی کجایی؟
نگاهم را چرخاندم. حتماً در جای دیگری از خانه بود. به طرف در اتاق برگشتم.
- بابایی کجایی؟ نیستی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
می‌خواستم برگردم و بقیه‌ی خانه را به دنبال پدر بگردم؛ همان زن دستم را گرفت. به طرفش برگشتم و نگاهم را به نگاهش دوختم.
- چی شده دخترم؟
من این زن را نمی‌شناختم.
- بابایی من کجاست؟ صداش زدم، نیومد.
حیران سر گردانده و اطراف را نگاه کردم تا اثری از پدرم پیدا کنم. کجا رفته‌بود که صدایم را نمی‌شنید؟
دست زن دور گردنم قرارگرفت.
- آروم باش! خواب دیدی.
تقلا کردم تا از آغوشش جدا شوم.
- ولم کن! من باباییمو می‌خوام!
بیشتر مرا به طرف خودش کشاند و بعد به طرف تخت هدایتم کرد.
- بیا، بیا دخترم! هنوز توی خوابی، بیا بشین!
باهم روی تخت نشستیم و سرم را به سی*ن*ه‌اش چسباند و موهایم را نوازش کرد.
- بابایی کجاست؟ صداش کردم نیومد!
- بابایی هم میاد، تو چشماتو دوباره ببند تا از خواب پاشی، ببند چشماتو عزیزم! ببند!
تسلیم شده و چشمانم را بستم. انگشتان نوازش‌گر زن مرا کم‌کم هوشیار کرد. فهمیدم در‌چه موقعیتی هستم. صدای ایران آرام‌بخش وجود ترسیده‌ام شد.
- دختر خوشگل‌ مامان فقط خواب بد دیده، نترس عزیزم! من کنارتم، از هیچی نترس!
با یادآوری کابوسی که دیده‌بودم و بیمارستان بودن پدر بغض کردم.
- مامان؟
انگشتانش از حرکت ایستاد.
- جانم!
سد اشک‌هایم شکسته شد و زار زدم.
- من از برگ‌ریزان پاییز متنفرم.
ایران هم فهمید هوشیار شده‌ام. روی سرم را بوسید.
- باز همون کابوس رو‌ دیدی؟
دستم را روی دستش مشت کردم.
- این کابوس پاییز نمی‌خواد دست از سر من برداره؟ مامان؟
- جانم!
- بابا رو صدا کردم، این‌بار دیگه نیومد بغلم کنه.
- نترس عزیزم! همش خواب بود، بمون برم آب بیارم‌ برات.
دست ایران را که می‌خواست بلند شود، گرفتم و‌ مانع رفتنش شدم.
- نه! نرو!
نگران نگاهم کرد.
- پس نصفه شبی چیکار کنم آروم بخوابی؟
ملتمس نگاهش کردم.
- تنهام‌ نذار! بغلم کن!
ایران‌ چند لحظه نگاهم کرد و بعد روی تخت عقب رفت.
- پس بیا باهم‌ دیگه بخوابیم.
لحظاتی بعد، در آغوش ایران، درحالی‌که به آرامی اشک می‌ریختم و او‌ موهایم‌ را نوازش می‌کرد، به خواب رفتم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
چشم که باز کردم، ابتدا از اینکه روی تخت پدر و ایران از خواب بیدار شده‌ام‌، تعجب کردم. چند ثانیه طول کشید تا یادم آمد چرا آنجا هستم. پتوی نازک قهوه‌ای‌رنگی که رویم بود را کنار زدم و از روی تخت بلند شدم. از اتاق که بیرون آمدم، صدای فعالیت ایران از آشپزخانه می‌آمد. وقتی دست و صورتم را شسته و آماده به آشپزخانه برگشتم، ایران میز صبحانه را چیده‌بود.
- صبح بخیر مامان!
ایران در حال ریختن یک فنجان چای بود، کمی به طرفم چرخید و لبخند زد.
- صبحت بخیر دخترم!
صندلی را عقب کشیده و نشستم.
- ببخشید! دیشب زابه‌راهت کردم.
فنجان چای را مقابلم گذاشت.
- این حرفو نزن! شیر تموم شده، یادم رفته‌بود بخرم، نتونستم شیرعسل برات درست کنم.
کمی عسل روی لقمه‌ام کشیدم.
- ایرادی نداره مامان!
ایران هم روی صندلی نشست.
- صبحونه‌تو که خوردی میریم بیمارستان، انشاءالله امروز فریدون به هوش میاد، دلت از بابات هم قرص میشه.
لبخندی به همراه «ان‌شاءالله» نثار دعای ایران کردم و مشغول خوردن شدم.
***
از پله‌های ایوان در حال پایین رفتن بودم و همزمان یا رضا تماس گرفته بودم.
- الو‌ سارینا؟ کجایید؟
- سلام! داریم میاییم، حال بابا چطوره؟
- سلام! تفاوتی نکرده، من برم سر کارم یا بمونم بیایید.
به تیبا رسیده‌بودم، در ماشین را باز کردم.
- نه برو‌، ما هم داریم میاییم.
- پس خداحافظ!
همان‌طور که پشت فرمان می‌نشستم «خداحافظ» گفته و تماس را قطع کردم. با روشن کردن ماشین رو به ایران که روی صندلی کنارم نشسته‌بود، کردم.
- گفتم رضا بره به کارش برسه.
- خوب کردی، بمونه منتظر ما دیرش میشه.
تا خواستم پدال گاز را فشار دهم صدای زنگ گوشی‌ام بلند شد. پدال را ول کرده و گوشی را برداشتم. شماره ناشناس بود.
- بفرمایید!
- سلام! خانم سارینا ماندگار؟
- خودم‌ هستم، بفرمایید.
- حسن حمداللهی هستم، وکیل پایه یک دادگستری.
ابروهایم درهم شد.
- وکیل؟ برای چی با من تماس گرفتید؟
- من وکیل یک عده از طلبکارای پدرتون هستم. موکلین من از آقای فریدون ماندگار چک داشتن به تاریخ دیروز، که با مراجعه به بانک مطلع شدن حساب پدرتون خالی هست و گویا خودشون هم در بیمارستانند، با شما به عنوان نزدیک‌ترین فرد به ایشون تماس گرفتم تا نسبت به پاس کردن چک‌ها اقدام کنید.
دستم را کلافه به پیشانی‌ام کشیدم.
- خوبه خودتون می‌دونید پدرم در چه حاله، صبر کنید بابا به هوش بیاد خودش به تعهداتش عمل می‌کنه.
- خانم! موکلین من نمی‌تونن منتظر بمونن کی پدر شما به هوش بیاد، اونا پولاشونو می‌خوان.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
دستم را که روی پیشانی‌ام بود، مشت کردم.
- من هم نگفتم نمی‌دیم که، شما تازه دیروز رفتید بانک، امروز منو تهدید می‌کنید؟ یه مدت صبر کنید.
- من تا شنبه‌ی آینده بهتون مهلت میدم، درصورت پاس نشدن چک‌ها اقدام قانونی انجام میدم.
دست مشت شده‌ام را روی فرمان کوبیدم.
- یعنی چی؟ فقط سه روز مهلت میدین؟
- من باید منافع موکلینم رو در نظر بگیرم.
- سه روزه می‌خواین من چیکار کنم؟ حداقل بگید مبلغ چک‌ها چقدره؟
- هشت فقره چک، به مجموع چهل و نه میلیارد و هفتصد و چهل و سه میلیون تومان.
چشمانم کاملاً گرد شد و یک لحظه روح از سرم پرید، اما بعد با صدای بلندی گفتم:
- واقعاً توقع دارید من سه روزه پنجاه میلیارد جور کنم؟
- این دیگه مشکل من نیست خانم ماندگار! ببخشید مصدع اوقاتتون شدم، خدا نگهدار!
تماس را که قطع کرد من هنوز در بهت مبلغ بدهی بودم تا ایران پرسید:
- مسئله پنجاه میلیارد چیه؟
به طرف ایران چرخیدم.
- مبلغ چکای باباست که رفته بانک.
دستش را مقابل دهانش گرفت.
- یا خدا!
دوباره به طرف گوشی برگشتم.
- باید به رضا زنگ بزنم.
دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشید. نام رضا را لمس کرده و در حالی‌که گوشه‌ی لبم را به دندان گرفته‌بودم، کنار گوشم گذاشتم.
- چیه سارینا؟ من از بیمارستان زدم بیرون طوری شده؟
- رضا بدبخت شدیم.
صدای رضا با نگرانی بلند شد.
- چی شده؟
پرش پایم شروع شده‌بود.
- چک‌هایی که بابا می‌گفت، رفته بانک.
نفس آسوده‌ی رضا را شنیدم.
- خب؟
دستم را روی پایم کشیدم تا آرام شود.
- خب اینکه طرف گفت تا سه روز پنجاه‌ میلیارد باید جور کنم وگرنه روی چک‌ها اقدام می‌کنه.
- گفتم چی شده، ولش کن، بذار اقدام کنه، چیکار می‌تونه بکنه؟ حالا‌حالاها گرفتاره بعدش هم فقط حکم توقیف اموال آقا رو‌ می‌تونه بگیره که همشون الان به نام‌ توئه، کاری از دستش برنمیاد.
پایم آرام شد.
- یعنی چی رضا؟
- یعنی برو با خیال راحت زندگی کن، بذار هر چقدر می‌خوان اقدام قانونی کنن، تا آقا به هوش نیاد، دستشون جایی بند نیست.
دلم هم آرام شد.
- پس یعنی جای نگرانی نیست؟
- نه، فقط احتمال داره وقتی ناامید شدن به شرخرها متوسل بشن شما رو‌ بترسونن، وسایلتونو جمع کنید از هفته‌ی آینده تو و مامان بیاید خونه‌ی من تا دستشون بهتون نرسه.
نفس راحتی کشیدم.
-باشه رضا! کاری نداری؟
- نه، فقط از کسی نترسید همین، اونا فقط چندتا چک دستشونه، طرف حسابشون هم نه تویی، نه مامان، به مامان هم بگو، بعداً هرکی اومد برای خاطر چک‌ها، فقط بگید به ما مربوط نیست، صبر کنید صاحب چک به هوش بیاد.
لبخندی زدم. چقدر خوب که رضا را داشتم.
- باشه داداش! ممنونم ازت.
- خواهش آبجی! فعلاً خداحافظ!
- خداحافظ!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
از آسانسور خارج شده و همین که داخل راهروی منتهی به بخش مراقبت‌های ویژه پیچیده و از کنار ایستگاه پرستاری عبور کردیم، با برخورد کسی از پشت سر به جلو پرت شدم. با گرفتن دستم توسط ایران تعادلم‌ را حفظ کردم. توجه که کردم فهمیدم کسی که با من برخورد کرده، زن پرستاری بود که به سرعت از در بخش‌ مراقبت‌های ویژه داخل شد. سؤالی به طرف ایران که او نیز متعجب به راه رفته‌ی پرستار عجول نگاه می‌کرد، برگشتم و وقتی نگاهش به طرفم برگشت مردد گفتم:
- بابا؟!
با نگرانی سری به نشانه‌ی نفی تکان داد:
- نه خدا نکنه!
هر دو گام‌هایمان را تندتر کردیم تا به پشت در بخش رسیدیم و از پنجره‌ی بخش به داخل خیره شدیم. چند مرد و زن روپوش سفید در‌ رفت و‌ آمد سریع بودند. خوب مشخص بود برای یکی‌ از بیماران بخش بحرانی ایجاد شده، احساس می‌کردم تخت همان تخت پدر است، اما از آنجایی که دور و اطراف تخت پرده‌ی آبی‌رنگ کشیده شده‌بود، نمی‌توانستم بفهمم چه کسی است. به طرف در بخش رفتم و در را نیمه باز کردم تا داخل را ببینم. صدای آلارم در میان لحن شتاب‌زده‌ی افراد به گوشم می‌خورد. می‌خواستم اطراف را ببینم که پدرم را به کدام تخت منتقل کرده‌اند، اما پرستاری پرده را عقب زد و بیرون آمد و در همان یک لحظه عقب رفتن پرده، سر باندپیچی شده‌ی پدر را که ماسک اکسیژن روی صورتش بود، دیدم و آه از نهادم برآمد و تمام تشویش دنیا بر سرم ریخت. مضطربانه «بابا» گفتم و گامی پیش گذشتم. پرستاری که از پشت پرده بیرون آمده‌بود با دستش مقابلم را حایل کرد.
- خانم! بفرما بیرون!
با نگرانی که داشتم به طرف پرستار برگشتم و انگشتم را به طرف پرده آبی کشیدم.
- بابام... اون بابامه؟
زن مرا به بیرون هدایت کرد و خودش داخل شد.
- شما بفرما بیرون! ما تموم تلاشمون رو می‌کنیم، بفرما!
از بخش که خارج شدم به پشت پنجره بازگشتم. ایران با دستانی که روی دهانش گذاشته‌بود، بهت‌زده به داخل خیره بود. دستانم را به پنجره تکیه داده و چند بار «وای» را زیر لب تکرار کردم. نفسم‌ از ترس به شماره افتاده‌بود. به تقلاهای مردان و‌ زنان روپوش سفید خیره شده‌بودم که کاملاً وضع وخیم را نشان می‌داد! ناگهان متوجه شدم همه دست کشیدند و مرد میانسالی که به گمانم پزشک بود و تمام مدت کنار تخت پدر فعالیت می‌کرد، بعد از کمی مکث، پرده را کامل عقب زد و بیرون آمد. حس بدی پیدا کردم. سریع از پنجره فاصله گرفتم و به طرف در رفتم. تا به آن رسیدم، دکتر هم بیرون آمد.
- آقای دکتر! پدرم چی شده؟
دکتر تا متوجه من و ایران که دوره‌اش کردیم شد، ایستاد. نگاهی به ما دو نفر انداخت. عینکش را از روی چشم برداشت و با پشت دست عرق پیشانی‌اش را پاک کرد نفس درون سی*ن*ه‌اش را بیرون داد.
- پدرتون یه سکته‌ی دیگه داشتن و متأسفم تلاشمون نتیجه نداد... تسلیت میگم بهتون... بیمار برنگشت!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
ایران با «وای» بلندی روی صندلی پشت سرش افتاد، اما‌ من خشمگین شدم.
- نه... نه دکتر! بابام برمی‌گرده!
دستم را روی ساعد دکتر گذاشتم.
- برگردید... خواهش می‌کنم... برگردید تو... برگردید... بابامو برگردونید... التماس می‌کنم... برید داخل!
- خانم... دیگه فایده‌ای نداره!
- نه... برگردید بازم تلاش کنید!
پرستاری مرا از دکتر جدا کرد.
- عزیزم! همه تلاششونو کردن، پدرت دیگه رفته.
عصبی دستم را از پرستار جدا کردم و غریدم:
- ولم کنید! بابای من جایی نمیره... اون منو ول نمی‌کنه.
به طرف در بخش هجوم بردم و قبل از اینکه دستانی مرا به عقب بکشد از لای در نیمه باز دستان دیگری را دیدم که ملحفه‌ای را کامل روی پدر انداخت. مرا عقب کشیدند و چشمانم روی در بسته‌ی بخش جا ماند.
ایران از جا بلند شد، دستش را روی بازویم گذاشت و گریان گفت:
- بیا بشین دخترم!
به طرفش چرخیدم و با صدایی که از خشم و غصه می‌لرزید گفتم:
- تو صبح گفتی بیایم بیمارستان دلم قرص شه... گفتی بابا به هوش میاد!
چشمانم سوخت و قلبم‌ فشرده شد. دستم را به طرف در گرفتم.
- وقتی ژاله رفت، بابا گفت هیچ‌وقت منو ول نمی‌کنه.
ایران چشمانش را با درد فشرد که اشک‌های درونش بیرون غلتید و با گفتن «دخترم» نزدیک شد. با سرعت عقب رفتم و با حرص سرم را تکان دادم.
- نه نرفته، بابایی من نرفته، بابایی دخترشو ول نمی‌کنه.
انتهای کلامم را با فریاد گفتم و سریع رو برگرداندم و به طرف خروجی راهرو دویدم. راه‌پله‌ها را تند پایین رفتم و از بیمارستان خارج شدم. با سرعت خودم‌ را به ماشین رساندم. نمی‌خواستم باور کنم. با دست لرزان در ماشین را باز کردم و خودم را داخل ماشین انداختم. سوییچ را چرخاندم و با تمام قدرت پدال گاز را فشردم. حالم دست خودم نبود. بغض گلوگیری خفه‌ام می‌کرد و چشمانم می‌سوخت، اما اشک نمی‌ریختم. نفس‌نفس می‌زدم و‌ با هر نفس تک‌تک لحظات زندگی‌ام جلوی چشمانم ردیف می‌شد. پدر نباید مرا ترک می‌کرد! روزی که ژاله رفت، آغوش‌ پدر مأمن بی‌کسی‌ من شد. هنوز بوسه‌ای را که روی سرم گذاشت یادم بود و حرفش که گفت:
- بابایی همیشه پیش دخترش می‌مونه.
آرام زمزمه کردم:
- پس چرا نموندی بابا؟
یاد شب‌هایی که می‌ترسیدم بخوابم بعد در آغوش او قرار گرفته و پدر می‌گفت:
- دختر بابایی تا بابایی هست که نباید بترسه!
سرم را تکان دادم.
- بابایی؟ بعد از این من چطور نترسم؟
و ناگهان آخرین خاطره‌ام با او‌ یادم آمد. همان شب منحوس. نگاه ناامیدش بالای راه‌پله‌ی شرکت که گفت:
- همه‌چیز تموم شد.
دیگر حالم دست خودم نبود. با درد چند بار «چرا» را فریاد کشیدم. نفهمیدم چگونه به گلزار شهدا رسیدم و چگونه تا مزار علی دویدم؟ همین که چشمم به سنگ سفید مزارش خورد، نامش را بلند نالیدم. خودم‌ را روی سنگ انداختم، بلند زار زدم و گریستم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

دردانه

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
کاربر رمان‌بوک
Jun
1,900
34,749
مدال‌ها
3
نمی‌دانم چه مدت پیشانی‌ام را به لبه‌ی سنگ سفید مزارش تکیه داده، دستانم را روی سنگ گذاشته و های‌های گریه کردم تا توانستم سرم را بلند کنم. در میان هق‌هق‌هایم چشمانم را به نامش‌ روی سنگ دوختم.
- علی! دیدی چی سرم اومد؟ دیدی بی‌کَس شدم؟ دیدی علی؟ دیدی چقدر تنها شدم؟ کاش بودی! کاش بودی! من الان بهت احتیاج دارم.
نگاهم را بالا کشیدم و به عکس همیشه خندانش رسیدم.
- چرا من اینقدر بدبختم؟ چرا جون منو نگرفتن؟ جای بابا من باید می‌مردم، منی که این همه از خدا خواستم منو ببره، آخه چرا بابا؟
لحظاتی مکث کردم و بعد دوبار دستانم را بی‌توجه به دردش به لبه‌ی سنگ مزارش کوبیدم.
- چرا باید این‌طوری می‌شد؟ ها؟ چرا؟ تو که پیش خدایی ازش بپرس! بپرس! خداییش فقط تنها کردن منه؟ نشسته اون بالا کاری نداره جز اینکه منو بی‌کـس کنه؟
- کفر نگر دختر!
سرم را به طرف صدایی که به من تشر میزد چرخاندم و قبل از اینکه سربلند کنم، از عصای چوبی فهمیدم مرضیه‌خانم است. با گفتن «مادرجون» سرم را بلند کردم. نگاهش گرچه اخم داشت، اما هنوز مهربان بود. با تعللی که حاصل زانودرد بود، کنارم نشست. دستش را دور گردنم انداخت و مرا به طرف خودش کشید.
- ایران‌خانم زنگ زد، دنبالت می‌گشتن، بهم گفت چی‌ شده، تسلیت میگم بهت دخترم!
سرم را به او تکیه دادم و باز زار زدم.
- بدبخت شدم، بابام رفت! خدا اونو هم ازم گرفت، خدا بهم... .
صدایش عتاب‌انگیز شد.
- هیس! زبون به دهن بگیر! درسته داغداری، اما حواست باشه چی میگی.
- آخه... .
دستش را به نوازش روی سرم کشید.
- همه می‌میرن، یکی زودتر، یکی دیرتر.
آب بینی‌ام‌ را بالا کشیدم.
- چرا من باید می‌موندم و رفتن بابا و علی رو می‌دیدم؟ من دیگه چی دارم توی این دنیا؟ تنهای تنهای شدم.
- تنها نیستی دخترم! ایران هست، برادرت هست، من هستم.
لحظه‌ای مکث کردم و بعد گفتم:
- اونا که مادر و برادر تنیم نیستن... ولی بابا... .
- این حرفو‌ نزن! ایران مثل مادر واقعی برات نگران بود، اگه ناتنی بود که زنگ نمیزد ببینه اومدی پیش من یا نه؟ وقتی گفت از بیمارستان زدی بیرون و جواب تلفن هم نمیدی، گفتم بیان اینجا دنبالت و خودم زودتر اومدم تنها نمونی.
دستم‌ را به چادرش رسانده و آن‌ را چنگ زدم.
- من خیلی بدبختم مادر!
- نیستی دختر! نیستی! هنوز خیلی‌ها رو داری که نگرانتن، اونا دوستت دارن، حتی اگه پاره‌ی تنشون نباشی.
چیزی در‌ گوشم نمی‌رفت.
- چرا این همه دعا کردم خدا بابا رو خوب نکرد؟
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین