جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قربانی کیست] اثر «Hadis,mli کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط حسام با نام [قربانی کیست] اثر «Hadis,mli کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,550 بازدید, 30 پاسخ و 23 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قربانی کیست] اثر «Hadis,mli کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع حسام
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط NIRI
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
مریم: ولی بچه‌ها این‌جا مشکوک می‌زنه مگه نه؟!
روشا: دقیقا!
- شماها زیادی می‌رین تو حس!
شیدا: دقیقا وگرنه هیچی مشکوک نیست!
- بچه‌ها بیاین آهنگ بخونیم نظرتون؟!
شیدا: هستم
روشا: منم که چهارپایم
مریم: من حوصله ندارم شماها زر تون رو بزنید!
- قلب من بهونه داره!
شیدا: حرف عاشقونه داره!
روشا: راه دیگه‌ای نداره!
- غیر از این‌که باز دوباره!
شیدا: سر رو شونه‌هات بزاره!
روشا: می‌دونی‌ حالم این روزها!
- بدتر از همه‌اس آخه هر کی رسید!
شیدا: دل ساده‌ی من رو شکست!
مریم: الهی!
- ولی خدایی گروهی بخونیم خیلی قشنگ می‌شه نه؟!
شیدا: دقیقا منم همین حس و دارم
مریم: فقط حسِ دلتون رو خوش نکنین!
بعد زد زیر خنده !
روشا: بچه‌ها من باس الان خونه باشم ها!
- بچه جون تو چرا این‌جوری می‌حرفی آخه ؟!
روشا: نمی‌دونم خودبه‌خود!
شیدا: راست میگه منم باید برم خونه!
مریم: بچه‌ها فقط باید فردا بریم!
- کجا؟!
مریم: خونه مادربزرگم دیگه!
- آها باشه!
مریم خودش و انداخت تو بغلم و گفت:
- آدم باید دوستایی مثل شماها داشته باشه!
شیدا و روشا هم خودشون و انداختن تو بغلم
- به فدایت!
شیدا: دوستون دارم!
روشا: عاشق تک‌تک‌تونم!
از بغلشون خودم و کشیدم بیرون و گفتم:
- اوف شماها چقدر چندشید آخه؟!
مریم: همیشه واسم سوال بود چرا انقدر بی احساسی؟!
شیدا: بی احساس کجا بود فقط یه خورده بچم بی‌مهره!
- زدی به خال!
روشا: خب رفقا من و ببرین خونم که دیرم شده!
- نه بابا آخه تو چقدر پرویی بشر!
مریم دست روشا رو گرفت و گفت:
- بیا که ببرمت دست ننت بدمت!
- اوف لامعصب چه قافیه چینیت خفنه!
مریم: بله پس چی!
با هم خداحافظی کردیم و رفتیم سمت خونه البته یه خورده دور بود ولی بالاخره رسیدیم سر کوچه با شیدا خداحافظی کردم و رفتم خونه درو زدم که در سریع باز شد! با تعجب رفتم تو...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
یه نگاه تو کل حیاط انداختم که یهو در محکم بسته شد! چهار متر پریدم هوا و شروع کردم دویدن که صدای فاطمه باعث شد وایستم
فاطمه: وایستا بابا منم!
وقتی جلوی در رسیدم برگشتم سمتش و زبونم رو براش در آوردم و گفتم:
- می‌دونستم فقط می‌خواستم ببینم چی‌کار می‌کنی!
فاطمه: هیچی قیافه‌ی ریخته تو رو تحمل می‌کنم!
- خیلی بدی!
فاطمه: خودتی!
شونه‌هام رو انداختم بالا و رفتم داخل صدای حرف زدن می‌اومد رفتم تو که دیدم فرشته زن امیر( پسر داییم)اومد با صدای نسبتاً بلندگفتم:
- سلام زن برادر چطوری؟!
فرشته: سلام حدیث گل و گلاب خوبم تو چطوری جغله؟!
- بد نیستم!
مامان: برو لباس‌هات رو عوض کن !
- چشم
مامان: کتاب‌هات کو؟!
زدم رو پیشونیم و گفتم:
- وای یادم رفت بیارم دست شیدا بود!
فاطمه: ایناها شیدا واست آورد!
کتاب‌هام و که دست فاطمه بود و گرفتم و رفتم سمت اتاق در و اتاق باز کردم رفتم تو لامپ و روشن کردم و کتاب‌هام و داخل قفسه گذاشتم لباس‌هام رو عوض کردم رفتم بیرون از اتاق یهو ابروهام پرید بالا و گفتم:
- مامان خانم فرشته کو؟!
مامان: امیر اومد دنبالش نشد خداحافظی کنه رفت!
- چقد زود!
رفتم تو آشپز خونه مامان داشت سالاد درست می‌کرد آروم نشستم کنارش که مامان گفت:
- راستی مبینا(مامان مریم)زنگ زد گفت که با مریم بری خونه مادربزرگش! گفت که شیدا و روشا هم می‌رن منم قبول کردم که باهاشون بری!
- آخ جون یه سفر پر از هیجان!
مامان: نخیر دختر جونم من یه بار خیلی وقت پیش مادربزرگ مریم و دیدم اصلا نمی‌شه باهاش حرف زد قیافش هم یه جورایی ترسناکه!
- نه بابا!
مامان: بلند شو برو بیرون حواسم و پرت می‌کنی!
با دهن باز به مامان و سالادش نگاه کردم یعنی اگه بخوان بمب اتمی هم خنثی کنن نمی‌گن برو حواسم پرت نشه شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
- من برم ساکم رو ببندم !
مامان: برو!
بلند شدم و رفتم تو اتاقم ساک دستی مشکی قرمزم رو بر داشتم و زیپش رو باز کردم رفتم سر کمدم چهار دست لباس فکر کنم. کافی باشه! سه دست لباس با یک دست لباس شخصی! بعد شونه‌هام‌رو انداختم بالا لباس‌هام رو گذاشتم توش سریع رفتم سمت هنزفری و اون هم برداشتم گذاشتم تو زیپ کوچیک ساک کشوی کمدم و باز کردم و چاقوی ضامن دارم و برداشتم و تو زیپ مخفی ساک کردم رفتم تو فکر قاشق چنگال و قابلمه که نیاز نیست! نه بابا خودش داره شونه هام رو انداختم بالا و ساکم رو با پا هول دادم زیر تخت بعد خودم و ولو کردم روش یه استرس عجیبی داشتم کلا من همه جا می‌رفتم با رقص و شادی می‌رفتم ولی الان اصلا دلم نمی‌خواد بخندم یا سر به سر فاطمه بذارم آروم چشم‌هام رو بستم که چشم‌هام کم کم گرم شد.
داشتم می‌دویدم و همش پشت سرم رو نگاه می‌کردم تو یه جنگل بودم که سرو تهش مشخص نبود ولی یه صدایی هی تکرار میشد قربانی می‌خوایم با ترس پشت یه درخت قایم شدم و پاهام رو که ازش خون می‌اومد و تو دستم گرفتم که همون موقع یه نفر موهام رو محکم گرفت و شروع کرد به کشیدن!...
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
جوری که خودم هم روي زمین کشیده می‌شدم کسی با داد داشت می‌گفت:
- از من فرار می‌کنی؟ باید یکی قربانی بشه باید! اون شخصی که موهام رو گرفته بود ولم کرد و صورتش رو که انگار پرخون بود آورد جلو صورتم رو با داد گفت:
-بـاید!
سیخ سر جام نشستم دستم و رو صورتم کشیدم پر عرق شده بودم دروبرم و نگاه کردم فقط یه خواب بود! یه نفس عمیق کشیدم تشنه‌ام بود هیچ‌وقت با خودم آب نمی‌آوردم تو اتاق! آروم به دوروبر اتاق که تو سکوت و تاریکی مطلق بود نگاه کردم پتوم رو تا گردنم کشیدم بالا آب دهنم و قورت دادم ولش الان آب نمی‌خورم صبح می‌خورم دراز کشیدم و زل زدم به سقف چشم‌هام که بسته می‌شد قیافه همونی که با داد می‌گفت یکی باید قربانی بشه جلو چشم‌هام رژه می‌رفت!
به ساعت مچي‌ام زل زدم تاریک بود چیزی معلوم نبود گوشیم که کنار بالشتم می‌ذاشتم و برداشتم با دیدن ساعت ابروهام خود به خود پرید بالا 5:34 دقیقه گوشی رو خاموش کردم و چشم‌هام رو بستم با هزار بدبختی بالاخره خوابم برد حس کردم یه نفر داره هی تکونم میده و اسمم رو صدا می‌زنه یهو سیخ نشستم که فاطمه خودش رو یه زره به عقب متمایل کرد و گفت:
- خوبی؟!
- نه تو چطوری؟!
فاطمه: چرا چی‌شده؟!
- هیچی چی می‌خوای؟!
فاطمه: بلند شو صبحونه بخور یه ساعت دیگه مریم این‌ها میان دنبالت!
- باشه تو برو من میام!
فاطمه: باشه!
بعد رفت بیرون لباس‌هام رو عوض کردم و از اتاق اومدم بیرون رفتم تو حیاط و بعدش هم رفتم دسشویی داخل آيینه‌ زل زدم به خودم بعد داخل روشویی صورتم و شستم و مسواکم هم زدم اومدم بیرون موهام هم با شونه‌ی کوچولوی فاطمه شونه زدم و دم اسبی بستم رفتم تو خونه و گفتم:
- سلام مامان خانم خوبی؟ خوشی؟حالت جور است؟!
مامان: سلام اره خوبم بیا صبحونه‌ات رو بخور!
- باشه!
صبحونه‌ام رو وقتی خوردم لیوان چاییم رو رو اپن گذاشتم و کلاهم رو برداشتم و سرم کردم که همون موقع صدای زنگ در اومد رفتم تو اتاق و ساکم رو برداشتم مسواک و صابون و نرم کننده دست و صورت هم تو ساک چپوندم ساکم رو با دست راستم گرفتم و انداختم رو شونه‌ام از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو حیاط مامان داشت با مامان مریم صحبت می‌کرد.
- سلام
مامان مریم: سلام دخترم خوبی؟!
- مرسی شما خوبین!
مامان مریم: آره گلم!
- شکر.
مامان بغلم کرد و پیشونیم رو بوسید و یه پاکت داد بهم و گفت:
-مراقب خودت باش بابات دیشب دیر اومد صبح‌ام زود رفت ولی اومد بهت سر زد گفت این پاکت و بدم بهت مراقب خودت باش ها!
- چشم مامان گلم مراقبم توهم مراقب خودت و فاطمه و بابایی باش!
مامان:باشه
فاطمه: با من خداحافظی نمی‌کنی؟!
رفتم محکم بغلش کردم و یه بوس درست و حسابی هم از لپ‌هاش گرفتم
- خواهری مراقب خودت باش باشه؟!
فاطمه: باشه توهم مراقب خودت باش ولی اصلا دلم نمی‌خواد بری!
- زودی میام!
فاطمه: باشه
مامانم و یه بار دیگه بغل و بوسش کردم ازشون خداحافظی کردم و سوار ماشین داداش مریم شدیم!
شیدا: خوبی؟
- آره تو چطوری؟!
شیدا: دلم به مامان و بابام و یلدا و داداش کوچولوم تنگ میشه!
- منم دلم تنگ میشه تازه همین الان دلم براشون تنگ شده!
مریم: بابا زود می‌آیم!
- یه کلام از مادر شوهر عروس!
شیدا پوقی زد زیر خنده مریمم با خنده گفت:
- کوفت!
دنبال روشاهم رفتیم اون هم سوار کردیم البته مامان مریم پیاده شد و گفت که نمیاد و محمد( داداش مریم)ما رو می‌رسونه! مریم رفت جلو نشست که با صدای نسبتاً بلند گفتم:
-آخیش جام راحت شد!
شیدا: دقیقاً
روشا خندید و گفت: چقد شما دوتا بشر پروایدآخه!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
- نه‌‌بـابا
روشا: جون تو!
- جون عمه‌ی نداشتت عنتر!
روشا: زور نزن برای کلیه‌ات ضرر داره!
- آخ گفتی‌ها ولی تو زور بزن که برای قلب خیلی مفیده!
شیدا با صدای آرومی گفت:
- اسکلا ساکت‌شید! این برادر مریم مثل سکته‌ای‌ها زل‌زده به شماها ماهم دیگه ساکت شدیم و جیکمون هم تا رسیدن به محل مورد نظر در نیومد وقتی رسیدیم پیاده شدم و ساکم رو برداشتم که برادر مریم صدام کرد.
محمد:ببخشید حدیث خانم می‌شه چند دقیقه بیاید کارتون دارم!
رفتم کنارش وایستادم و گفتم:
- بفرمایید!
محمد: میشه ازتون یه خواهشی داشته باشم!
- بله چرا که نه!
محمد: می‌شه مراقب مریم و خانم روشا و شیدا باشید!
با چشمای درشت شده گفتم:
- بله چرا که نه!
محمد: واقعاً خیلی ممنون چون اصلاً حس خوبی ندارم و نگرانم!
- خواهش می‌کنم! چرا که نه!
بدبخت چشم‌هاش اندازه دیگ‌بخار خونمون شده بود!با هول گفتم:
- نه یعنی حق دارین!
محمد: مراقب خودتون‌هم باشید!
- چشم!
محمد: چشمتون بی بلا!
- ایشاالله که بی بلاعه!
بعد رفتم پیش مریم اینا حالا این سه تا مثل میک‌میک نگام می‌کردن و روشا مثلِ کنه چسبیده بود که چی گفت با اخم بهش نگاه کردم که خودشو جمع و جور کرد و چیزی دیگه نگفت! جلو یه در چوبی وایستادیم که خود به خود آب دهنم و با سر و صدا قورت دادم محمد رفت جلو درو با کلید باز کرد مگه در چوبی ها کلید دارن! شونه‌هام رو انداختم بالا محمد با صدای بلند گفت:
- یالا
بعد رفت تو پشت سرش مریم رفت بعدشم من رفتم با دیدن داخل یه ترس عمیق تو وجودم نشست!
روشا:من می‌خوام برگردم!
شیدا با ذوق گفت:
- ای‌جان چقدر اینجا خفنه!
روشا:برو بابا من این‌جا سکته می کنم!
شیدا بدون توجه به روشا جلو جلو راه افتاد شونه‌هام رو انداختم بالا و قدم‌هام رو بلندتر کردم وقتی از راهروی درازی که جلوی در بود عبور کردیم به هفتا در رسیدیم
محمد:مامان بزرگ کجایی؟!
همون موقع در یکی از اتاق‌ها محکم باز شد جوری که... .
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
همه‌امون چهارمتر پریدیم بالا! محمد چند قدم اومد عقب! آروم دست روشا رو که بغل دستم وایستاده بود و گرفتم
روشا: این‌جا چرا این‌جوریه؟!
- نمی‌دونم تو فهمیدی به منم بگو!
یهو از اون اتاقی که درش باز شده بود یه سایه اومد بیرون بعدش جسمش که به احتمال زیاد مادربزرگ مریم بود با دیدنش یه قدم رفتم عقب یه خانمی بود که هفتاد یا شایدم بیشتر بهش می‌خورد پایین لبش تتو داشت! روی پیشونیش هم همین‌طور موهاش رو بافته بود و یه عصا دستش بود نصف صورتش هم انگار سوخته بود پیرزنه با صدای نسبتاً کلفتی که انگار چند هفته‌اس حرف نزده گفت:
- من فقط گفتم مریم بیاد!
بعد نگاهش و یه دور رو همه‌مون چرخوند وقتی به من رسید روم ثابت موند و گفت:
- تو بیا برو (به اتاق بغلیش اشاره کرد) منتظرتن!
با ترس گفتم:
- من مریم نیستم!
چشم‌هاش رو که سرمه کشیده بود و منم از آدم‌هایی که سرمه می‌زدن و یه لبخند گوشه لبشون می‌زاشتن به شدت وحشت داشتم یا کسی که چهار دست و پا بهم نزدیک بشه درشت کرد همین‌جور که داشت می‌اومد سمتم با داد گفت:
- مگه من گفتم تو مریمی هـان؟!
محمد اومد جلو روم وایستاد و با اخم روبه مادربزرگش گفت:
محمد: این‌جور حرف زدن اون هم با مهمونتون اصلاً درست نیست!
پیرزنِ:تو بچه دو زاری داری این‌ها رو به من می‌گی! گم‌شو از خونه‌ام برو بیرون.
بعد محمد و به سمت در هول داد چون منم پشت سرش بودم بهم خورد و یه قدم به عقب رفتم چشم‌هام از زور تعجب درشت شد و با خودم فکر کردم چقدر زورش زیاده!
محمد: باشه میرم ولی بقیه‌ هم با خودم می‌برم!
پیرزنِ: تو غلط کردی!
محمددسته مریم و گرفت و منم سریع دست روشا که کنارم بود و گرفتم یهو محمد با داد گفت:
- بدوید!
شروع کردیم دویدن ولی راه رو اصلاً تمومی نداشت وقتی به در رسیدیم قفل بود با ترس گفتم:
- قفلِ!
محمد داشت با در کشتی می‌گرفت تا بازش کنه و پیرزنه هی داشت نزدیک می‌شد روشا داشت گریه می‌کرد.
روشا: ما رو می‌کشه.
- مگه شهر هرتِ؟
شیدا: وای محمد داره میاد درو باز کن توروخدا.
مریم: داداشی بازش کن لطفا باز کن!
محمد که نمی‌دونم چش شد یهو در رو محکم تکون داد و گفت:
محمد: این بی‌صاحاب باز نمی‌شه!
یهو پیرزنه افتاد رو زمین با تعجب زل زدیم به پیرزنه محمد آروم صداش زد:
- مامان بزرگ؟!
ولی پیرزنه اصلاً انگار نه انگار!
- فکر کنم بیهوش شده!
روشا: فرار کنیم!
مریم: آره
محمد: در باز نمی‌شه!
یهو مادر بزرگه شروع کرد تو خودش پیچیدن! با دهن باز زل زدم بهش که یهو آروم گرفت و نشست که همه چسبیدیم به در صدای مادربزرگه که این‌دفعه اصلاً اون کلفتی قبلی رو نداشت گفت:
- شما ها کی اومدین؟!
با ترس گفتم:
- خیلی وقته!
روشا: بزار ما بریم باشه!
صدای پیرزنه که تعجب توش موج میزد گفت:
- چیزی شده!
محمد: مامان بزرگ خوبی؟!
مادر بزرگه با بد خلقی گفت: مگه دکتری؟
آروم اومد جلو که نور زد تو صورتش! اون سوختگی اصلاً تو صورتش نبود مریم با تعجب گفت:
- سوختگی صورتتون!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
مادربزرگه به صورتش دست زد و گفت:
- نسوخته!
شیدا: ولی ما خودمون دیدیم!
پیرزنه: بهتون می‌گم!
بعد برگشت سمت محمد و گفت:
- اگه تو می‌خوای می‌تونی بری!
شیدا: نه بابا ما هم می‌ریم دیگه!
مریم: خیلی نامردی شیدا!
روشا: مریم اگه حدیث بمونه منم می‌مونم!
- وقتی باهات اومدم یعنی تا آخرش هستم!
مریم: عشق خودمی!
- می‌دونم من کلاً آدم عشقی هستم!
شیدا: چه با اعتماد به نفس!
مادربزرگ: چیشد؟!
محمد: نه می‌مونم!
مادربزرگه سرشو تکون داد و رفت تو.
- الان با چه حسابی بریم تو؟!
محمد: مجبوریم!
روشا: کی گفته که مجبوریم!
شیدا: اگه می‌خواست بلایی سرمون بیاره همون اول می‌آورد!
- این هم حرفیه.
اول محمد رفت مریم هم پشتش رفت منم سریع چسبیدم به مریم و رفتیم تو روشا و شیداهم با هم می‌اومدن! پیرزنه داشت همون دری که از توش بیرون اومده بود و می‌بست به یکی مونده به کناریش اشاره کرد و
گفت:برین تو!
هیچکدوم‌مون از جامون تکون نخوردیم. پیرزنه در رو خودش باز کرد و لامپش که کنار در بود روشن کرد که داخلش قشنگ معلوم شد.
پیرزنه: بیاین!
اول محمد رفت بعدش منو مریم رفتیم.
شیدا: چه اتاق خفنیه؟!
- راست می‌گی داخلش خیلی بهتره!
یه اتاق بیست و چهار متری بود که داخلش
چهار مبل یه نفره و دو تا مبل دو نفر داشت رنگاشون هم کرمی بود. یه میز چوبی بزرگم وسطش بود محمد روی یکی از مبل‌های یه نفره نشست مریم هم همین‌طور. من و روشا و شیدا هم به ترتیب رو مبل دو نفره نشستیم.
پیرزنه یه نگاه بهم کرد و گفت:
- پسر جان تو برادر کدوم یکی از این دخترایی؟!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
با چشم‌های درشت و متعجب گفتم:
- من دخترم!
پیرزن: اسمت چیه؟ چند سالته؟!
- حدیث 14 سالمه!
پیرزنِ سرش رو تکون داد و به شیدا و روشا نگاه کرد!
شیدا: من شیدام 14سالمه!
روشا: روشاهستم 14 ساله از مشهد!
نیشم خود به خود باز شد ولی سریع بستم.
پیرزن: شما می‌خواین با مریم این‌جا بمونین؟!
روشا: بله
پیرزن: باشه فقط یه هفته می‌ذارم بمونید اگه رو اعصابم نرین، شاید گذاشتم تا وقتی که مریم می‌خواد این‌جا بمونید!
شیدا با چشم‌های چپکی گفت:
- لطف می‌کنید!
محمد: نمی‌خواید بگید چرا همچین کاری کردین؟!
پیرزنِ با اخم گفت:
- بهت بگم که بری به مامانت بگی هان؟!
محمد: اگه لازم باشه چرا که نه!
پیرزن: من تنها به کسایی می‌گم که قراره اینجا پیشم بمونن!
محمد: ولی... .
پیرزنِ پرید تو حرفش و گفت:
- ولی بی ولی! تو راننده‌اشون بودی که کارت رو به درستی انجام دادی، حالا هم می‌تونی بری!
محمد: من عمراً خواهرم و پیش شما تنها بزارم!
اخم‌هام خود به خود رفت تو هم. پسره‌ی عنتر مثلاً الان مادربزرگش بگه خواهرت رو ببر این سه تا رو بزار می‌ذاره؟!
شیدا با غرغر گفت:
- چه بی نزاکت!
مادربزرگ: توام می‌تونی بمونی!
محمد: حتماً می‌مونم!
پیرزنه: بمون!
بعد بلند شد و رفت بیرون به اتاق اولی و دومی از چپ اشاره کرد و گفت:
- این‌‌‌‌‌‌ها هم اتاقاتون!
بعد رفت تو اتاقی که همون اول از توش در اومده بود!
- هیچ توضیحی نداد!
روشا: دقیقاً!
شیدا: بیاین بریم اتاق‌ها رو ببینیم
بعد خودش بلند شد رفت بیرون.
مریم: چه جون سخته این شیدا؟!
- ولش من که می‌دونم همین گوشه وایستاده و از جاش تکون نخورده.
بلند شدیم و رفتیم بیرون که دیدم شیدا به در اتاق چسبیده و گردن دراز کرده داره حیاط و که یه عالم درخت داشت دید می‌زنه.
- دیوانه خانم چرا نرفتین اتاق و ببینین؟!
مریم: لابد تنهایی از گلوش رد نمی‌شد!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
شیدا: برین بابا.
بعد رفت سمت در و گفت:
- خوبه این حدیث خودش از همه ترسو تره اون وقت میگه چرا نرفتی!
- هوی‌! دارم می‌شنوم ها!
روشا با خنده گفت:
- خب راست می‌گه بچم!
- جون به جونتون کنن هردوتون دیوانه‌اید!
مریم: دیوانه نبودن که رفیق‌های تو نمی‌شدن!
رفتیم داخل اتاق اولی که با دیدنش یه سکته رو رد کردم.
روشا با صدای اوا خواهری گفت:
- ببین تو رو خدا دخترم دخترای قدیم حداقل برای آقاشون اتاق مرتب می‌کردن!
شیدا: باید یه تمیز کاری مفصل بکنیم!
- دقیقاً!
اول وسیله‌های اتاق رو بیرون بردیم
- بچه‌ها جارو خاک انداز از کجا بیاریم؟!
محمد: من میارم!
بعد رفت از اتاق بیرون به اتاق نگاه کردم بزرگتر از اتاق دومی بود سه تا تخت دو طبقه‌ایی بود که روشا و شیدا داشتن ملافه‌هاش رو می‌شستن.
محمد: آوردم
دوتا تی و یه دونه جارو دستش بود یکی از تی ها رو سریع برداشتم محمد هم یکی از تی‌ها رو برداشت و سقف رو که تار عنکبوت بسته بود و تمیز می‌کرد. منم رفتم تو اون یکی اتاق و شروع کردم به تمیز کردن سقف تو اوج کارم بودم که یهو در محکم بسته شد! با ترس‌ و تعجب رفتم سمت در و آروم بازش کردم فکر کردم الان مثل این فیلم‌ها درقفل شده باشه سریع از اتاق خودم و پرت کردم بیرون و رفتم تو اتاق اولی که قرار بود منو مریم و شیدا و روشا توش باشیم اتاقش تمیز شده بود دوتا از تخت‌ها رو آوردیم تو و کنار دیوار گذاشتیم خوبی اتاق این بود که دوتا کمد دیواری داشت. میز چوبیم آوردیم تو اتاق و کنار یکی از تخت‌هاگذاشتم صندلیش و کنار میز گذاشتم! محمد گفت میره لامپ بخره حالا روشا و شیدا سریع ملافه‌ها رو که شسته بودن رو طناب انداختن تا خشک بشن و چهارتایی رفتیم تو اتاق محمد و جاروش زدیم فقط چیزی مغزم رو درگیر کرده بود تی رو من پرت کرده بودم روی زمین ولی وقتی اومدیم به دیوار تکیه داده شده بود! تختم آوردیم تو! یه میز داشت که به دیوار چسبیده بود ولی صندلی نداشت این اتاقم دوتا کمد دیواری داشت.
- خب تموم شد!
پیرزنه: آره!
چهار تایی با ترس برگشتیم سمتش که سرش رو تکون داد و گفت:
- فکر نمی‌کردم انقد سریع تمیز کنین!
روشا: بله‌ آقا محمد بود سریع کارها راست و ریست شد
پیرزنه: آره قشنگ معلومه که شماها همچین عرضه‌‌ای ندارین!
با دهن باز داشتم نگاش می‌کردم وای خدا این پیرزنه چرا این‌جوریه!
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
کسی چیزی نگفت که پیرزنه گفت:
- میرم استراحت کنم مزاحمم نشید.
مریم: چشم
پیرزنه: خوبه!
بعد راهش رو گرفت و رفت با تعجب روبه مریم گفتم:
- مادربزرگت چقدر مهمون نوازه!
شیدا: راست می‌گی‌ من یکی دیگه رد دادم!
رفتم سمت میز و روش نشستم و با تفکر گفتم:
- ما الان رو چه حسابی‌می‌خوایم‌ این‌جا بمونیم؟!
شیدا: راست می‌گی نیومده، اون‌‌جوری کرد! خدا اومدشو به خیر کنه!
روشا: من می‌گم کلا بریم
مریم: نمی‌شه که!
روشا: چرا تا موقعی که داداشت هست ماهم می‌مونیم هر وقت خواست بره ماهم باهاش می‌ریم!
- راست می‌گه این خیلی خوبه
مریم: ولی منو عمراً فکر کنم بزاره باهاتون بیام!
شیدا: مگه شهرهرته که نذاره!
محمد: خانوم‌‌‌‌‌ها لامپ خریدم!
- خوش‌‌‌به‌‌‌‌‌حالت که خریدی!
سرم رو آوردم بالا که دیدم همشون دارن با تعجب نگاهم می‌کنن این روشاهم هی لبش و گاز می‌‌‌‌‌‌‌‌گیره و می‌‌‌‌‌زنه رو دستش با تعجب گفتم:
- چرا قیافت و اینقدر کج وکله می‌کنی؟!
شیدا: میگم چیزه بیاین لامپ ها رو وصل کنیم!
روشا: راست می‌گه
مریم: منم موافقم!
محمد: باشه پس شما این لامپ‌‌‌ها رو بگیرید تا من برم چهارپایه‌ای چیزی پیدا کنم!
روشا که روبه‌‌‌روش بود سریع لامپ ها رو گرفت گفت:
-باشه بفرمایید!
وقتی محمد رفت یهو روشا یه چشم غره بهم رفت که گفتم الان یه سکته رو رد می‌کنم!
- هان!چیه!چرا چپکی نگاه می‌کنی‌؟!
روشا: فکر کنم زده به سرت!
- نه بابا!
شیدا: یعنی ها وقتی نه بابا میگی یه کیفی میده!
- نه بابا
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده

حسام

سطح
2
 
کاربر فعال انجمن
فعال انجمن
Aug
2,208
10,227
مدال‌ها
6
شیدا زد زیر خنده و گفت:
- مرسی که هستی!
- خواهش می‌کنم! وظیفه است!
محمد یه بشکه بزرگ آورد و با کمک شیدا مشغول بستن لامپ‌‌‌ها شد! تو اون یکی اتاقم لامپ‌‌‌ها رو وصل کرد و گفت:
- تموم شد مرسی شیدا خانم!
شیدا: خواهش می‌کنم!
با ابروهای بالا رفته داشتم بهشون نگاه می‌‌‌‌‌‌‌کردم چقدر از این تعارف‌ها بدم میاد خب یه نفر بسته دیگه!
محمد یه نگاه بهم کرد و سرفه کرد!با تعجب گفتم:
- آب می‌خواین؟!
محمد: نه مرسی
سرمو تکون دادم و گفتم:
- خواهش می‌کنم! خب دیگه ما بریم!
شیدا: راست می‌گه شما هم یه استراحتی بکنید
چهارتایی اومدیم بیرون و رفتیم تو اتاق اولی! سریع خودم و رو صندلی ولو کردم و گفتم:
- دلم برای ننه بابا و آبجیم تنگ شده!
شیدا: منم همین‌طور!
مریم:منم دلم برای داداشیم تنگ شده
- همچین می‌گه داداشیم انگار دو سالشه!
روشا: چقدرضدحالی!
- نه بابا!
روشا: این نه بابا رو از دهنت بنداز می‌شنوم یه جوری می‌شم!
- عه چجوری؟!
شیدا: نمی‌دونم! ولی اصلا خوشم نمیاد
- نه بابا!
شیدا با حرص گفت:
- مرض.کوفت.عنتر می‌گم نگو می‌گه!
شیدا: بزار بگه من خیلی دوست دارم!
مریم سرش رو با تاسف تکون داد و گفت:
- همتون از سر دیوانه اید!
- راست می‌گی این دوتا معلوم نیست سرشون به چی خورده شنگول می‌‌‌‌‌زنن!
یهو صدای باز شدن در و محکم خوردنش به دیوار اومد که همه‌امون جیغ کشیدیم!
پیرزنه: ساکت‌شید! منم! می‌‌‌‌خوام باهاتون صحبت کنم!
شیدا: راجب چی؟!
- خب منگل می‌خواد درباره اون کاری که کرد توضیح بده!
پیرزنه: درسته
بعد اومد تو اتاق و کنارِصندلی که روش نشسته بودم‌ و
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین