- Feb
- 27
- 249
- مدالها
- 1
با این حرفم غزال خیلی کنجکاو شد
بدو بدو از آشپز خونه رفت بیرون
از زبان غزال بدو بدو به سمت اتاق بوران رفتم
در زدم و بدون مکث وارد شدم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چیزی شده
,به زینب چی گفتی
بوران آمد نزدیک و گفت:من چیزی نگفتم اون حرف زد
یادم آمد اون ریسم گفت؛بوران خان زینب چی گفت؟
بوران:چیز خاصی نگفت آمد بدون عاشقت شدم
با این حرفش شوکه شدم یعنی چی؟
شششما چی گفتین
آمد نزدیک و گفت بهش گفتم عاشقت شدم
با این حرفش دنیا دور سرم می چرخید
و بهش گفتم ؛دارین شوخی می کنید
گفت نه خوشگل که هستی بدن_تم خوب
با این حرفش بیرون رفتم و به سمت آشپز خونه رفتم و کنار سمیرا نشستم
از زبان زینب:چی شد غزالی؟,
غزال جواب نداد نکنه فهمید رفتم سمتش رفت عقب
بهش گفتم:چی شده
گفت: دقیقاً می خواستیم چه اتفاقی بیفته تو دوستم ای رفیقم ای خواهرم اماتو چیکار کردی رفتی به بوران گفت ای عاشق من شده یا نه
وقتی فهمیدم فهمیده ناراحت شدم بهش گفتم :من اگه عروسی خاندان بشم دیگه نمی تونم شما رو ببین بوراک عاشق سمیرا شده گفتم بینم بورانم دوست داره میدونی اگه بری من درد میکشم چقدر ناراحت میشم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
وقتی حرفم تموم شد غزال آمد بغلم کرد گفت دل منم برات تنگ می شده
رو کردم بهش گفتم مگه میخوای بری
بهم گفت آره میرم
سمیرا ازجاش پا شد و گفتمی ری
شروع شروع کردم به گریه کردن دیدی دیدی گفتم قراره بری گفتم بدون تو نمیتونم
بغلم کرد و گفت: به خاطر اون نمیرم
من من و سمیرا با تعجب نگاه کردیم و گفتیم یعنی چی؟
گفت گفت اگه قرار باشه عروسی خاندان بشم باید پسرشو به سنجم
گفتم:منظورت چی؟
گفت: ببین اون بهم گفت دوسم داره من باید ببینم راست می میگه
بهش گفتم میخوای چیکار کنی؟
بدو بدو از آشپز خونه رفت بیرون
از زبان غزال بدو بدو به سمت اتاق بوران رفتم
در زدم و بدون مکث وارد شدم با تعجب بهم نگاه کرد و گفت:چیزی شده
,به زینب چی گفتی
بوران آمد نزدیک و گفت:من چیزی نگفتم اون حرف زد
یادم آمد اون ریسم گفت؛بوران خان زینب چی گفت؟
بوران:چیز خاصی نگفت آمد بدون عاشقت شدم
با این حرفش شوکه شدم یعنی چی؟
شششما چی گفتین
آمد نزدیک و گفت بهش گفتم عاشقت شدم
با این حرفش دنیا دور سرم می چرخید
و بهش گفتم ؛دارین شوخی می کنید
گفت نه خوشگل که هستی بدن_تم خوب
با این حرفش بیرون رفتم و به سمت آشپز خونه رفتم و کنار سمیرا نشستم
از زبان زینب:چی شد غزالی؟,
غزال جواب نداد نکنه فهمید رفتم سمتش رفت عقب
بهش گفتم:چی شده
گفت: دقیقاً می خواستیم چه اتفاقی بیفته تو دوستم ای رفیقم ای خواهرم اماتو چیکار کردی رفتی به بوران گفت ای عاشق من شده یا نه
وقتی فهمیدم فهمیده ناراحت شدم بهش گفتم :من اگه عروسی خاندان بشم دیگه نمی تونم شما رو ببین بوراک عاشق سمیرا شده گفتم بینم بورانم دوست داره میدونی اگه بری من درد میکشم چقدر ناراحت میشم من بدون تو نمیتونم زندگی کنم
وقتی حرفم تموم شد غزال آمد بغلم کرد گفت دل منم برات تنگ می شده
رو کردم بهش گفتم مگه میخوای بری
بهم گفت آره میرم
سمیرا ازجاش پا شد و گفتمی ری
شروع شروع کردم به گریه کردن دیدی دیدی گفتم قراره بری گفتم بدون تو نمیتونم
بغلم کرد و گفت: به خاطر اون نمیرم
من من و سمیرا با تعجب نگاه کردیم و گفتیم یعنی چی؟
گفت گفت اگه قرار باشه عروسی خاندان بشم باید پسرشو به سنجم
گفتم:منظورت چی؟
گفت: ببین اون بهم گفت دوسم داره من باید ببینم راست می میگه
بهش گفتم میخوای چیکار کنی؟