جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه‌هایی کوتاه از کلیله و دمنه

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط فاطمه گلی با نام قصه‌هایی کوتاه از کلیله و دمنه ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 331 بازدید, 13 پاسخ و 1 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه‌هایی کوتاه از کلیله و دمنه
نویسنده موضوع فاطمه گلی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط DEVIL
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
"قصه‌ی دو گنجشک "

روزی، روزگاری، دو گنجشک در سوراخی لانه داشتند. سوراخ، بالای دیوار خانه‌ای بود و دو گنجشک به خوبی و خوشی در آن زندگی می‌کردند. پس از مدتی آن دو گنجشک صاحب جوجه‌ای شدند. آن‌ها خوشحال و خرم بودند. یک روز که گنجشک پدر برای آوردن غذا رفته بود مار بدجنسی که در آن نزدیکی‌ها بود به لانه آمد. گنجشک مادر پرواز کرد و روی دیوار نشست، اما جوجه گنجشک هنوز قدرت پرواز نداشت. مار به طرف جوجه گنجشک رفت. گنجشک مادر سر و صدا کرد. نزدیک مار رفت. به او نوک زد، اما فایده‌ای نداشت. مار بدجنس جوجه را بلعید و همانجا روی لانه گرفت و خوابید.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
کمی بعد گنجشک پدر رسید. گنجشک مادر گریان و نالان قضیه را تعریف کرد. گنجشک پدر هم ناراحت شد. اما جوجه از دست رفته بود ونمی شد کاری کرد.

دو گنجشک تصمیم گرفتد انتقام جوجه را از مار بگیرند. ناگهان گنجشک پدر فکر عجیبی کرد. برای همین هم فورا ًٌ پرید و از اجاق خانه یک تکه چوب نیم سوز برداشت. آن را به نوک گرفت و سریع پرید و توی لانه انداخت.

چوب نیم سوز روی چوب‌های خشک لانه افتاد ودور غلیظی بلند شد. افرادی که در خانه بودند این کار عجیب گنجشک را دیدند. آن‌ها برای این که خانه آتش نگیرد به سرعت نردبان گذاشتند تا آتش را خاموش کنند. درست هنگامی که مار می‌خواست از لانه فرار کند آن‌ها مار را دیدند. یکی از افراد با چوبی که در دست داشت ضربه محکمی به سر مار زد. مار بدجنس کشته شد. دو گنجشک در حالی که انتقام جوجه خود را گرفته بودند، پرواز کردند تا بروند و لانه جدید بسازند.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
"موش و گربه "

در زمانهای بسیار قدیم در یکی از جنگلهای بزرگ، موشی زندگی می‌کرد که بسیار دانا و باهوش بود. این موش در مواقع ضروری با آگاهی و دانایی بسیار مشکلاتش را رفع می‌کرد و اگر دیگران نیز مشکلی داشتند به او مراجعه می‌کردند و او تا جائیکه می‌توانست در حل مشکلاتشان آنها را کمک و یاری می‌کرد.

در آن جنگل و در همان حوالی یک گربه نیز زندگی می‌کرد که بسیار باهوش و دانا بود و برای به چنگ آوردن موش خیلی تلاش می‌کرد، اما هر بار بنا به دلایلی موفق به گرفتن او نمی شد و ناچار به دنبال غذای دیگری می‌رفت. در یکی از روزها که گربه در جنگل و در حال کمین برای شکار بود، ناغافل پایش در داخل یک تله رفت و داخل تور صیاد افتاد. او هر چه دست و پا زد نتوانست از آن دام رهایی یابد، چون تله توری بسیار سفت و محکم بود و از طنابهای محکمی درست شده بود. پس گربه در داخل تور گیرافتاده بود و هر چه کمک می‌خواست کسی به او کمک نمی کرد.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
خلاصه مدتی گذشت و از قضا موش که در آن حوالی به دنبال غذا می‌گشت چشمش به گربه افتاد و زمانی که او را در بند دید بسیار شادمان شد. اما چون خوب نگاه کرد جغدی را در بالای درخت دید که می‌خواهد او را بگیرد و برای شکار او خود را آماده می‌کرد. موش خواست به لانه اش برگردد، اما راسویی را در نزدیکی لانه اش دید که او نیز در کمینش نشسته و قصد گرفتنش را دارد پس تنها راه چاره را در صلح و آشتی با گربه که در بند بود دید و دانست که باید او را از بند نجات دهد. چون از هر طرف که می‌رفت گرفتار می‌شد و فقط می‌توانست به سمت گربه که در بند گرفتار بود برود و با نجات او، خود را نیز از مخمصه و گرفتاری رهایی بخشد.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
پس موش به طرف گربه حرکت کرد و نزدیک او شد. راسو و جغد که این حالت را دیدند از گرفتن موش صرفنظر کردند و به سراغ کار خود رفتند. چون می‌دانستند که موش در نهایت غذای گربه خواهد شد و برای آنها هیچ چیزی باقی نمی ماند. آنها با همین دلیل ناامید شدند و به سراغ شکار دیگری رفتند.

اما موش که به نزدیک گربه رسید به او سلام کرد و گفت: ای گربه، تو می‌دانی که ما هر دو دشمن خونی یکدیگر هستیم و دوستی ما از محالات است، اما چون در این لحظه هر دو به کمک یکدیگر احتیاج داریم و موقعیتی بسیار خطرناک پیش آمده است، ناچار باید همدیگر صلح و آشتی کنیم. من تو را از بند رها می‌کنم و تو هم در عوض با من کاری نداشته باش و بگذار که به خانه ام برگردم. گربه که وضعیت را بسیار مساعد می‌دید، حرف‌های موش را قبول کرد و گفت: بسیار فکر خوب و سنجیده ای کرده ای، تو بندهای مرا باز کن و من هم به تو قول می‌دهم که به هیچ عنوان با تو کاری نداشته باشم، موش در جواب گفت: اما به قول دشمن هیچ اعتمادی نیست و من نمی توانم اصلا به تو اعتماد کنم، پس در این حالت مقداری از بندها را باز می‌کنم و بقیه بندها را موقعی که صیاد آمد باز می‌کنم، گربه گفت: ای دوست عزیز، می‌ترسم تو نتوانی تا رسیدن صیاد تمام بندها را از پای من باز کنی و من هم نتوانم به موقع خود را نجات دهم و به دست صیاد گرفتار شوم
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
موش جواب داد: اگر من تمام بندها را باز کنم از کجا معلوم که تو مرا تا موقعی که صیاد بیاید یک لقمه نکرده باشی؟

پس گربه حرفهای موش را قبول کرد تا زمانی که شب فرا رسید و صیاد از دور پدیدار شد، موش که دید صیاد به گربه نزدیک می‌شود، سریع خود را به گربه رساند و بندهای دیگر را به سرعت با دندانهایش برید و گربه از ترس صیاد، بدون توجه به موش، به بالای درخت رفت و موش نیز از ترس گربه فرار کرد در این حالت گربه گفت: ای موش ما دیگر با هم دوست شده ایم و موش نیز پاسخ داد: دوستی ما غیر ممکن است، ما دشمن همیشگی هم هستیم و اگر تو دیروز دیدی که من به تو کمک کردم، در عوض کمکی بود که در مقابل تهدید راسو و جغد از تو گرفتم. آن زمان هم تو به من و هم من به تو احتیاج داشتم و کمک من برای نیازی بود که تو به من داشتی و در مورد تو نیز من همین فکر را می‌کنم، اما هرگز نمی توانم با تو مانند یک دوست رفت و آمد کنم، چون دشمنی ما در ذات ماست و ما هرگز نمی توانیم آن را تغییر دهیم.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
"قصه‌ی مرد هیزم شکن"

مردی هر روز صبح به صحرا مي رفت. هيزم جمع می کرد و براي فروش به شهر می برد. زندگی ساده اش از همين راه مي گذشت . تنها بود و همين روزي اندک بی نيازش می کرد .

آن روز به هيزم هايی که جمع کرده بود، نگاه کرد . براي آن روز کافی بود. حالا بايد به شهر بر می گشت . هيزم ها را روی دوشش گذاشت و به راه افتاد .

از دور سايه ای ديد . در ابتدا سايه مبهمی بود که به سرعت تکان می خورد . دقت کرد شايد بفهمد سايه چيست . سايه هر لحظه نزديک و نزديکتر مي شد و شکل مبهم خود را از دست می داد.

اين بار بيشتر دقت کرد . وای ! شتری رم کرده بود که جنون آسا به سمت او می آمد و هر لحظه امکان داشت او را زير پاهای خود له کند . مرد به وحشت افتاد. نمي دانست چه کار کند و کدام طرف برود.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
شتر نزديکتر مي شد. پا به فرار گذاشت. هيزم های روي دوشش سنگين بودند و او مجبور شد آنها را به زمين اندازد ، وگرنه با آن سرعتی که شتر می دويد حتما ً به او می رسيد.

حالا سبکتر شده بود. او می دويد و شتر هم به دنبالش. چاهی را ديد که هر روز از کنارش می گذشت. فکری به ذهنش رسيد. بايد داخل چاه می رفت . بله ! تنها راه نجاتش همين بود.

شايد اين گونه از شر آن شتر راحت می شد. بعد می توانست از چاه بيرون بيايد و هيزم هايش را دوباره بردارد و به شهر برود. به چاه رسيد. دو شاخه ای را که از دهانه چاه روييده بود، گرفت و آويزان شد.

بين زمين و هوا معلق بود و دستهايش شاخه ها را محکم چسبيده بود. اما آن شاخه ها تنها وسيله پيوند بين مرگ و زندگی او بودند .
يکی دو دقيقه گذشت. صدای پای شتر را می شنيد که هنوز داشت در آن اطراف، پرسه می زد. ديگر بيشتر از اين نمی توانست آويزان بماند. بايد پاهايش را به جايی محکم نگه می داشت.

به اين طرف و آن طرف تکان خورد ، شايد بتواند ديواره چاه را پيدا کند.

يک دفعه پاهايش به جايی محکم شد . همان جا پاهايش را نگه داشت. نفسی به آرامي کشيد و با خود گفت : ” خيالم راحت شد. چند دقيقه ديگر می ايستم و بعد بيرون می روم . ديگر صدايی نمي آید . حتما ً شتر رفته است . کمی ديگر هم صبر کنم بهتر است . ”
به پايين نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
می خواست بفهمد پاهايش را کجا گذاشته است. چاه تاريک بود و چيزی نمی ديد . کم کم چشم هايش به تاريکی عادت کرد. پاهايش را ديد که روی …
وای ! خدايا باورش نمی شد . از سوراخ های ديوار چاه ، سر چهار مار بيرون آمده بود و او پاهايش را درست روي آنها گذاشته بود . کافي بود پايش را براي لحظه ای از سر مارها بردارد تا آنها او را مثل يک تکه چوب ، خشک و سياه کنند. از ترس و وحشت نزديک بود تعادلش را از دست بدهد. دست هايش می لرزيد.

نگاهش به ته چاه افتاد . نمی دانست چاه چقدر عمق دارد . ناگهان ترسش دو چندان شد و بی اختيار فرياد کشيد : ” نه ! خدايا به دادم برس .”

ته چاه دو چشم درشت برق می زد. دو چشم درشت اژدهايی که از پائين او را تماشا می کرد و منتظر بود تا او پرت شود و حسابش را برسد. حالا بايد چه کار می کرد ؟ عقلش به هيچ جا نمی رسيد .

خدا را شکر که شاخه ها سفت و محکم بودند . نگاهی به بالا انداخت . ای داد و بيداد ! دو موش صحرايی سياه و درشت سر چاه نشسته بودند و شاخه ها را می جويدند . اوضاع و احوال لحظه به لحظه بدتر می شد . سعی کرد موشها را بترساند و فراری بدهد . اما فايده ای نداشت . آنها همچنان مشغول جويدن شاخه ها بودند.
 
موضوع نویسنده

فاطمه گلی

سطح
4
 
ارشد بازنشسته
ارشد بازنشسته
کاربر ویژه انجمن
Mar
1,841
23,196
مدال‌ها
7
ديگر حسابی نااميد شده بود. مرگ را در يک قدمی خود احساس می کرد . به خودش گفت : ” کارم تمام است . ديگر راه نجاتی نمانده ، نه بالا و نه پائين . از زمين و آسمان بلا بر سرم می بارد. ”
دستهايش از شدت خستگي مي لرزيد. بيشتر از اين نمي توانست از شاخه ها آويزان بماند. بايد راه چاره اي پيدا مي کرد. هر لحظه امکان داشت دست هايش شل شوند و يا موشها شاخه ها را ببرند و او به ته چاه بيفتد و طعمه اژدها شود . پاهايش همچنان روي سر مارها بود. نمي توانست کوچکترين تکاني بخورد.

دوباره به شاخه ها نگاه کرد . موشها سرگرم جويدن بودند. فکر کرد چيزي بردارد و به طرف آنها پرتاب کند. با اين کار حداقل خيالش از شاخه ها راحت مي شد. آن وقت مي توانست به مارها فکر کند. دستش را دراز کرد و به اطراف شاخه ها دست کشيد . دستش به چيزي خورد . نگاه کرد . شبيه کندوي عسل بود . اما چرا تا به حال متوجه آن نشده بود ؟ از شدت ترس و فکر و خيال به آن توجهي نکرده بود .

گرسنه اش بود و عسل مي توانست گرسنگي او را فرو بنشاند و آن لحظات تلخ را شيرين کند . انگشت خود را در عسل فرو برد و در دهانش گذاشت . چه شيرين بود ! يک انگشت ديگر برداشت و در دهان گذاشت . بعد يک انگشت ديگر و بعد … ديگر به کلي يادش رفت که کجاست و در چه وضعيتي قرار دارد . به تنها چيزي که فکر مي کرد اين بود که عسل ها را انگشت بزند و تا آخر بخورد. نه به فکر موشها و مارها بود و نه به اژدهايي که منتظر بلعيدنش بود ، مي انديشيد . شيريني عسل همه چيز را از يادش برده بود .
ناگهان تکاني خورد و کمي پائين رفت .
 
بالا پایین