Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
لوری جلو پنجره ایستاد. به آسمان نگاه کرد. آسمان آبی و صاف بود. باد ملایمی میوزید. برگهای زرد درختها در هوا میرقصیدند و به زمین میافتادند. لوری با خودش گفت: «پاییز آمده است. بعد ناگهان به یاد اردکهای وحشی افتاد. به یاد آورد که چند روز دیگر، در یک سپیده دم زیبا، اردکهای وحشی به جزیرهی آنها خواهند آمد. به یاد آورد که او بارها و بارها آمدن آنها را دیده است. به یاد آورد که آنها همیشه از یک طرف آسمان میآیند، در صفهای مرتب پرواز میکنند و وقتی که به وسط آسمان رسیدند، پایین میآیند و به زمین مینشینند.»
لوری داشت صف مرتب اردکها را در آسمان به یاد میآورد که ناگهان چیز دیگری به یادش آمد. این یادآوری دلش را فشرد. به یاد آورد که، از همان لحظه که اردکها به جزیره میآیند، صدای شلیک تیرها یکی پس از دیگری به گوش میرسد و اردکها یکی پس از دیگری به زمین میافتند. به یاد آورد که در سپیده دم روز بعد، اردکهایی که زنده ماندهاند پرواز میکنند و میروند. در همان لحظه اردکهای دیگری در صفهای مرتب، به جزیره میآیند. بازهم تیرها یکی پس از دیگری شلیک میشود. بازهم اردکها یکی پس از دیگری به زمین میافتند. با خودش گفت: «خدایا، کاش امسال نیایند! چرا آنها، با اینکه میدانند که مردم جزیره آنها را دسته دسته میکشند، باز به اینجا میآیند؟»
لوری داشت صف مرتب اردکها را در آسمان به یاد میآورد که ناگهان چیز دیگری به یادش آمد. این یادآوری دلش را فشرد. به یاد آورد که، از همان لحظه که اردکها به جزیره میآیند، صدای شلیک تیرها یکی پس از دیگری به گوش میرسد و اردکها یکی پس از دیگری به زمین میافتند. به یاد آورد که در سپیده دم روز بعد، اردکهایی که زنده ماندهاند پرواز میکنند و میروند. در همان لحظه اردکهای دیگری در صفهای مرتب، به جزیره میآیند. بازهم تیرها یکی پس از دیگری شلیک میشود. بازهم اردکها یکی پس از دیگری به زمین میافتند. با خودش گفت: «خدایا، کاش امسال نیایند! چرا آنها، با اینکه میدانند که مردم جزیره آنها را دسته دسته میکشند، باز به اینجا میآیند؟»