جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه برف مسافر

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه برف مسافر ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 149 بازدید, 3 پاسخ و 3 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه برف مسافر
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
برفی کوچولو” یک دانه برف کوچک بود که با دوستش یخی روی قله کوه نشسته بود و هر دو با غرور همه دنیا را تماشا می کردند و خوشحال بودند که همه آنها را می بینند. وقتی بهار آمد و آفتاب، قله پر برف را گرم کرد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
برفی به یخی گفت:”بیا با هم پایین برویم. نگاه کن، دشت ها دیگر سبز شده اند.”
یخی جواب داد:” چه می گویی؟ در دشت هیچکس ما را نخواهد دید و زیر پا له می شویم.”
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
برفی دیگر حرفی نزد. شروع کردند به آب شدن و به صورت رگه باریکی به جویباری درآمدند و از بین سنگها و خاکها برای خودشان راه باز کردند. برفهای جویبار دیگر از آنها پرسیدند:”چرا این همه عجله دارید؟”

برفی و بقیه گفتند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
آنها گفتند:”ما را هم با خودتان ببرید.”
برفی و بقیه جواب دادند:”بیایید با هم یکی بشویم.”

آنها با هم همراه شدند و با شادی و خنده جلو رفتند. جویبار به نقطه ای رسید که در آنجا رودخانه ای روان بود. رودخانه کوهستانی پرسید:”از کجا می آیید؟”
گفتند:”از آن کوه که پر از برف است. زمستان را در آنجا گذرانده ایم.”

رود پرسید:”کجا می روید؟”
آنها جواب دادند:”می خواهیم دنیا را ببینیم.”
رودخانه گفت:”پس با من همراه شوید. با هم سفر خوشی را در پیش خواهیم داشت.” جویبار در حالی که توی رودخانه می ریخت، گفت:”برویم.”

آنها همانطور که می دویدند، در راه دیدند که یک ماهی روی تکه سنگهای خشک در حال جان دادن است. پرسیدند:”چه بر سرت آمده است ماهی کوچولو؟” ماهی کوچولو با صدایی که به زحمت شنیده می شد گفت:”روی سنگ افتاده ام و دیگر نمی توانم خودم را توی آب بیندازم. دارم خفه می شوم.”

رودخانه گفت:”ما به تو کمک خواهیم کرد.” و موج سی*ن*ه اش را روی سنگ انداخت و ماهی را در آغوش گرفت و گفت:”برویم دنیا را ببینیم.”و ماهی را با خود برد. رودخانه پیش می دوید و از دیدن صخره های بزرگ، درختان انبوه، آسمان آبی تعجب می کرد و همه چیز در نظرش زیبا و افسانه ای می آمد.

ناگهان رودخانه دشت زرد و مرده ای را دید. پرسید:”ای دشت بر سر تو چه آمده است؟” دشت آهی کشید و گفت:” آفتاب مرا سوزانده است. خیلی وقت است که باران نباریده است. کمکم کنید. دارم می سوزم.”
رودخانه گفت:”ناراحت نباش. من کمکت خواهم کرد.”

رودخانه تکان خورد، تکان خورد و موج های بزرگ خود را به طرف دشت راند… و وقتی موج هاعقب نشستند، دشت دیگر سبز شده بود. دشت در حالی که هنوز قطره های آب رویش برق می زند و گویی قطره های اشک شادی بودند. زمزمه کرد:”متشکرم رودخانه مهربان!”

رودخانه جلو دوید. بعد یک گروه آهو را دید که گردن هایشان را دراز کرده و منتظرش بودند.
رودخانه پرسید:”چه می خواهید؟”
آهوها با غصه گفتند:”از تشنگی در حال مرگ هستیم. آمده ایم آب بخوریم.”
رودخانه به ساحل نزدیک شد و گفت:”از آب خنک من بخورید.” آهوها بعد از اینکه سیراب شدند در کنار رودخانه فریاد کشیدند:”متشکرم.”
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
باز هم رودخانه جلو دوید. دید که مردی روی تخته سنگی ایستاده است. رودخانه پرسید:”ای مرد مهربان چه شده است؟”
مرد گفت:”من به آب احتیاج دارم. اجازه بده از قدرت تو استفاده کنم.”
رودخانه گفت:”خیلی خوب.”
آن وقت بخشی از آب رودخانه به زمین های کشاورزی رفت. اما رودخانه به راهش ادامه داد تا به دریا رسید.
 
بالا پایین