Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود، یکی نبود. کنار یک رودخانه، توی یک مزرعه، بره کوچولویی که تازه اول بهار به دنیا آمده بود، با مادرش زندگی می کرد.
یک روز بره کوچولو به مادرش گفت:”من دیگر بزرگ شده ام. می روم تا برای خودم جایی پیدا کنم.”
مادرش گفت:”تو خیلی کوچکی! بگذار بهار تمام شود، وقتی بزرگ تر شدی می توانی بروی.”
اما بره کوچولو آن قدر اصرار کرد تا مادرش گفت:”برو!”
بره کوچولو به راه افتاد. رفت و رفت و از مزرعه دور شد. توی جنگل همه جا سبز شده بود و گل های زیادی همه جا روییده بودند. بره کوچولو مشغول بوییدن گل ها بود که یک دفعه دید گرگ بزرگی دارد به طرف او می آید. ترسید، دوید و دوید.
یک روز بره کوچولو به مادرش گفت:”من دیگر بزرگ شده ام. می روم تا برای خودم جایی پیدا کنم.”
مادرش گفت:”تو خیلی کوچکی! بگذار بهار تمام شود، وقتی بزرگ تر شدی می توانی بروی.”
اما بره کوچولو آن قدر اصرار کرد تا مادرش گفت:”برو!”
بره کوچولو به راه افتاد. رفت و رفت و از مزرعه دور شد. توی جنگل همه جا سبز شده بود و گل های زیادی همه جا روییده بودند. بره کوچولو مشغول بوییدن گل ها بود که یک دفعه دید گرگ بزرگی دارد به طرف او می آید. ترسید، دوید و دوید.