Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزگاری در میان کلبه ای دخترکی تنها و فقیر زندگی می کرد. دخترک نه پدر داشت و نه مادر. او مجبور بود تمام روز را کار بکند.
وقتی بچه های دیگر بازی می کردند، وقتی می خوابیدند و یا وقتی در جنگل به دنبال شاپرک ها می دویدند، دخترک هیزم جمع می کرد و در خانه مردم کار می کرد. دخترک هیچ وقت نمی خندید و با کسی حرف نمی زد. مردم دهکده اسمش را دختر غمگین گذاشته بودند.
شبی از شب ها که دل دخترک پر از غصه بود، به طرف دریاچه رفت. کنار دریاچه نشست و در حالی که اشک می ریخت، آرام آرام آواز خواند:
وقتی بچه های دیگر بازی می کردند، وقتی می خوابیدند و یا وقتی در جنگل به دنبال شاپرک ها می دویدند، دخترک هیزم جمع می کرد و در خانه مردم کار می کرد. دخترک هیچ وقت نمی خندید و با کسی حرف نمی زد. مردم دهکده اسمش را دختر غمگین گذاشته بودند.
شبی از شب ها که دل دخترک پر از غصه بود، به طرف دریاچه رفت. کنار دریاچه نشست و در حالی که اشک می ریخت، آرام آرام آواز خواند: