Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روی یک درخت بزرگ، دو پرنده، تک و تنها با هم زندگی می کردند. اسم یکی از آنها سبزک بود. سبزک بال و پری به رنگ سبزه ها داشت. او مهربان و قشنگ بود. دیگری هم زردک بود. زردک، پرهایی به رنگ خورشید داشت. خودش هم به همان گرمی و مهربانی بود.
آنها روزهای خوبی داشتند. هر روز کنار هم می نشستند و از همه جا و همه چیز صحبت می کردند. آرزوهای زیادی داشتند و هر روز آرزوهایشان را برای هم می گفتند. زردک می گفت: «اگر آسمان مال من بود، خیلی خوب میشد. آن وقت فرمانروای آسمان بودم و به خورشید و ماه و ستاره ها دستور میدادم.»
سبزک هم نگاهی به زمین کرد و گفت: «اگر زمین مال من میشد، دیگر هیچ غصه ای نداشتم. آن وقت فرمانروای تمام درختان میشدم و هیچ وقت گرسنه نمی ماندم.»
آنها روزهای خوبی داشتند. هر روز کنار هم می نشستند و از همه جا و همه چیز صحبت می کردند. آرزوهای زیادی داشتند و هر روز آرزوهایشان را برای هم می گفتند. زردک می گفت: «اگر آسمان مال من بود، خیلی خوب میشد. آن وقت فرمانروای آسمان بودم و به خورشید و ماه و ستاره ها دستور میدادم.»
سبزک هم نگاهی به زمین کرد و گفت: «اگر زمین مال من میشد، دیگر هیچ غصه ای نداشتم. آن وقت فرمانروای تمام درختان میشدم و هیچ وقت گرسنه نمی ماندم.»