Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزی، مادربزرگ، روی نیمکت حیاط نشسته بود و لوبیا پوست می کند. سگش زیر پایش خوابیده بود و گربه کوچکش با پوست لوبیاها بازی می کرد.
ناگهان زنگ در صدا کرد. سگ بیدار شد و دید نامه رسان توی حیاط آمد و یک پاکت زرد و زیبا به مادر بزرگ داد. مادربزرگ گفت:« متشکرم، آقای نامه رسان!»
مادربزرگ پاکت زرد را باز کرد و از توی آن یک نامه زرد بیرون آورد.
بعد عینکش را روی دماغش گذاشت و نامه را خواند. بعد به سرعت بلند شد، نامه و عینک را با لوبیاها روی نیمکت رها کرد و در حالی که به صدای بلند می گفت: «آهای بچه ها کجا هستید؟ می خواهم خبر مهمی را به شما بدهم.» وارد خانه شد.
گربه کوچولو پنجه اش را روی نامه گذاشت و گفت: «دلم می خواست بدانم، این تو چه چیزی نوشته شده است.»
سگ جواب داد: «اینجا نوشته خبر مهم!»
ناگهان زنگ در صدا کرد. سگ بیدار شد و دید نامه رسان توی حیاط آمد و یک پاکت زرد و زیبا به مادر بزرگ داد. مادربزرگ گفت:« متشکرم، آقای نامه رسان!»
مادربزرگ پاکت زرد را باز کرد و از توی آن یک نامه زرد بیرون آورد.
بعد عینکش را روی دماغش گذاشت و نامه را خواند. بعد به سرعت بلند شد، نامه و عینک را با لوبیاها روی نیمکت رها کرد و در حالی که به صدای بلند می گفت: «آهای بچه ها کجا هستید؟ می خواهم خبر مهمی را به شما بدهم.» وارد خانه شد.
گربه کوچولو پنجه اش را روی نامه گذاشت و گفت: «دلم می خواست بدانم، این تو چه چیزی نوشته شده است.»
سگ جواب داد: «اینجا نوشته خبر مهم!»