جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه شاهزاده خانم باران

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه شاهزاده خانم باران ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 169 بازدید, 3 پاسخ و 2 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه شاهزاده خانم باران
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پدر مرخصی داشت و می خواست با عموها و پسرعموها به ماهیگیری برود. مادر مرخصی نداشت و باید به سر کار می رفت. دختر کوچولو مرخصی داشت چون عید بود و مدرسه ها تعطیل بودند، اما نمی توانست به ماهیگیری برود، چون پدر می گفت هنوز برای رفتن به ماهیگیری خیلی کوچک است.

پدر صبح زود به ماهیگیری رفت و به دختر کوچولو گفت وقتی بزرگ شد او را هم با خود خواهد برد. مادر سر کار رفت. دختر کوچولو با مادربزرگ در خانه ماند. مادربزرگ کار داشت چون باید برای همه غذا درست می کرد و باید همه ی کارهای خانه و کارهای خودش را انجام می داد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
دختر کوچولو با پدر خداحافظی کرده بود و به او نگفته بود که چقدر دلش می خواهد به ماهیگیری برود. با مادر خداحافظی کرده بود و قول داده بود بچه ی خوبی باشد. حالا داشت توی حیاط گشت می زد. او به گلها آب داد و متوجه شد کنار حوض گل زرد و کوچکی روییده است. به لانه ی مورچه ها در گوشه حیاط سر زد و برای گنجشک ها دانه پاشید. وقتی گنجشک ها سروصداکنان از روی درخت ها به سراغ دانه های توی حیاط آمدند، دختر کوچولو عروسکش را برداشت و روی تخت چوبی کنار دیوار نشست و به بازی آنها نگاه کرد.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
گنجشک ها سیر که شدند کم کم پرواز کردند و رفتند. دختر کوچولو با نگاه، آخرین گنجشک را آنقدر دنبال کرد که پرنده کوچک در آسمان گم شد. خورشید هنوز بالا نیامده بود و آسمان آبی از تکه های کوچک و سفید ابر پر بود.

دختر کوچولو روی تخت به پشت دراز کشید تا ابرها را بهتر ببیند. ابرها حرکت می کردند و تغییر شکل می دادند. دختر کوچولو به همه چیزهایی فکر کرد که به پدر نگفته بود. فکر کرد چقدر دریا و رودخانه را دوست دارد. فکر کرد کاش بزرگتر بود و می توانست به ماهیگیری برود. فکر کرد پدر با همه ی عموها و پسرعموها از جاده های پر پیچ و خم می گذرد. فکر کرد اگر بزرگتر بود می توانست همراه دیگران کنار رودخانه باشد.

دختر کوچولو به آسمان پیش رویش نگاه کرد و نگاه کرد. آنقدر نگاه کرد که چشمش از آن همه آبی پر شد. دختر کوچولو دید که آسمان دریاست. ابرها موج های بلند و کف آلود دریا بودند. پرنده ها هم ماهی هایش. بادبادکی در آسمان سرگردان بود. باد تکه کاغذی را از جایی به هوا بلند کرده بود.

دختر کوچولو به دریای آسمانی اش نگاه کرد و دید که این دریا پر است از برگهای درختان و گلهای کوچک و همه ی فکرها و آرزوهایی که آن بالا سرگردانند. دختر کوچولو فکر کرد همه ی دریاها و رودخانه های زمین مثل او به پشت دراز کشیده اند و تصویر خود را در آسمان می بینند. لبخندی زد و چون رودخانه ای کوچک به سوی آسمان حرکت کرد.

آنقدر دور رفت که به قلب ابرها رسید و دید که پر از قطره های درخشان باران است. دختر کوچولو از قطره های باران تاجی ساخت و بر سر گذاشت. روی لباسش دانه های باران را نشاند، گردنبندی از باران به گردنش آویخت و مچ های کوچک و انگشتان نازکش را از قطره های درخشان باران پوشاند.

دختر کوچولو شاهزاده خانم باران شد و بر تختی از ابرهای سفید نشست. بادبادک سرگردان کنار تخت شاهزاده خانم ایستاد. همه ی برگها و گلهای شناور در آسمان و همه ی فکرها و آرزوهای سرگردان یکی یکی پیش شاهزاده خانم آمدند و دور تختش جمع شدند.

شاهزاده خانم داشت دوستانش را به یک مهمانی بزرگ دعوت می کرد که صدای مادربزرگ را شنید که از آن دورها صدایش می کرد. دستهایش را از رشته های باران پر کرد و زود به زمین برگشت. مادربزرگ دید که دستها و پیراهن دختر کوچولو خیس آب شده اند. دختر کوچولو را خشک کرد و لباس تازه ای به او پوشاند و از او قول گرفت تا دیگر به گلها آب ندهد. دختر کوچولو هم در دلش قول داد تا صبح روز بعد به گلها آب ندهد.

مادربزرگ نه تاج بارانی دختر کوچولو را دید و نه گردنبند و دستبندش را و نه آن همه نگینی را که بر پیراهنش نشسته بود. مادربزرگ نمی دانست دختر کوچولو تختی از ابرها در آسمان دارد. مادربزرگ نمی دانست دختر کوچولو شاهزاده خانم باران است و هر وقت بخواهد می تواند در دریای آسمان گردش کند و تا دلش می خواهد می تواند به همه دریاها و رودهای روی زمین نگاه کند.

مادربزرگ شب همه چیز را برای مادر و پدر تعریف کرد. همه سر تکان دادند. از دختر کوچولو خواستند بعد از این موقع بازی بیشتر دقت کند. دختر کوچولو باز هم قول داد، اما نگفت موهایش از تاج باران خیس بوده است و قطره های درخشان باران بر لباسش نشسته بود.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
بعد از آن هر وقت باران می گرفت دختر کوچولو می دوید پشت پنجره و با لبخند به دانه های باران که چون رشته های گردنبندی دنبال هم از آسمان فرو می ریختند نگاه می کرد. دختر کوچولو می دانست قطره های باران به دیدن شاهزاده خانمشان آمده اند، اما هرگز به کسی نگفت چرا آنقدر باران را دوست دارد.
 
بالا پایین