ش
موضوع نویسنده
شاهین وثوقی
مهمان
زاک در یک خیابون شلوغ زندگی میکرد. از خیابون اونها خیلی ماشین میگذشت. مادر زاک بهش گفته بود که مبادا توی خیابون بره. گفته بود که اگه این کار رو بکنه، ممکنه با یک ماشین تصادف کنه و زخمی بشه. مادر زاک هر روز بهش میگفت: «زاک، توی خیابون نرو!»
یک روز مامان زاک گفت که باید بره بازار برای خرید. اون زاک رو توی خونه پیش خواهر بزرگش ترینا گذاشت و رفت. ترینا هم رفت توی اتاق خودش تا به موسیقیهای دلخواهش گوش کنه. اما صدای موسیقی رو خیلی بلند کرده بود و اصلاً هم به فکر زاک نبود. به زاک هم نگفت که اگه دوست داره و دلش میخواد به اتاق اون بره. زاک نمیدونست چکار کنه. حسابی حوصلهاش سر رفته بود.
رفت توی حیاط پشتی و اونجا یک درخت بلوط بزرگ دید: «فکر کنم بد نباشه که برم بالای درخت و روی یکی از شاخهها بشینم. شاید از اونجا بشه یک لونهٔ پرنده با تخمهاش یا با جوجههاش، یا یک چیز جالب دیگه ببینم.» زاک رفت روی شاخه نشست، ولی لونهٔ پرنده ندید. اصلاً روی اون درخت، هیچ پرندهای زندگی نمیکرد. حسابی حوصلهاش سر رفته بود.
یک روز مامان زاک گفت که باید بره بازار برای خرید. اون زاک رو توی خونه پیش خواهر بزرگش ترینا گذاشت و رفت. ترینا هم رفت توی اتاق خودش تا به موسیقیهای دلخواهش گوش کنه. اما صدای موسیقی رو خیلی بلند کرده بود و اصلاً هم به فکر زاک نبود. به زاک هم نگفت که اگه دوست داره و دلش میخواد به اتاق اون بره. زاک نمیدونست چکار کنه. حسابی حوصلهاش سر رفته بود.
رفت توی حیاط پشتی و اونجا یک درخت بلوط بزرگ دید: «فکر کنم بد نباشه که برم بالای درخت و روی یکی از شاخهها بشینم. شاید از اونجا بشه یک لونهٔ پرنده با تخمهاش یا با جوجههاش، یا یک چیز جالب دیگه ببینم.» زاک رفت روی شاخه نشست، ولی لونهٔ پرنده ندید. اصلاً روی اون درخت، هیچ پرندهای زندگی نمیکرد. حسابی حوصلهاش سر رفته بود.