Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
شبی از شب ها وقتی که ماه از وسط آسمان زمین را نگاه می کرد، چشمش به یک جنگل افتاد. در این جنگل خرگوش و میمون و لاک پشت به خوبی و خوشی با هم زندگی می کردند و همدیگر را خیلی دوست داشتند.
ماه وقتی که آنها را دید با خودش گفت: «چه دوستان مهربان و خوبی! خیلی دلم می خواهد بدانم کدام یک از آنها مهربان تر است.»
آن وقت خودش را به شکل یک پیرمرد در آورد و از آسمان به زمین آمد.
در کلبه آنها رفت و گفت: «خواهش می کنم به من کمک کنید. چند روزی است که غذا نخورده ام و خیلی گرسنه هستم.»
ماه وقتی که آنها را دید با خودش گفت: «چه دوستان مهربان و خوبی! خیلی دلم می خواهد بدانم کدام یک از آنها مهربان تر است.»
آن وقت خودش را به شکل یک پیرمرد در آورد و از آسمان به زمین آمد.
در کلبه آنها رفت و گفت: «خواهش می کنم به من کمک کنید. چند روزی است که غذا نخورده ام و خیلی گرسنه هستم.»