Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود یکی نبود. در روزگارانی نه چندان دور در یک مزرعه زیبا و دور افتاده یک مترسک وسط زمین زراعی کاشته شده بود. همهی مترسکها کارشون این است که پرندهها را از مزرعه دور کنند، ولی این مترسک قصهی ما یه کوچولو با بقیهی مترسکها فرق میکرد. اون از پرندهها میترسید. هر روزی که از خواب بیدار میشد و میدید کلاغها اومدند روی سرش و روی دستاش نشستند حسابی میترسید. هر چی هم تلاش میکرد که آنها را از خودش دور کند نمیشد که نمیشد. چون پرندهها میدانستند که مترسک ازشون میترسد با نوکهایشان تو سر مترسک میزدند و بهش میخندیدند. مترسک قصهی ما میدونست که اگر اوضاع به همین شکل پیش بره پرندهها نابودش میکنند و یا مزرعه دار میآد و جای اون را با یه مترسک نترس و شجاع عوض میکند. اما بازم نمیتوانست هیچ کاری بکند. روزها به همین شکل گذشت.