Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
روزگاری، در دهکده ای زن و شوهری زندگی می کردند. آنها خیلی خوشبخت نبودند، چون زن عادت داشت با همه چیز مخالفت کند.
روزی مرد به زن گفت: «می خواهم یک خانه سنگی بسازم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! خانه ما باید چوبی باشد.»
مرد گفت: «می خواهم خانه را بالای تپه بسازم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! خانه را توی جنگل بساز »
مرد گفت: بهتر است اردک هم نگه داریم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید مرغ نگه داریم.»
مرد گفت: «بهتر است یک اسب و یک گاری هم تهیه کنیم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید یک الاغ بخریم.»
یک روز خیلی گرم تابستان مرد از مزرعه به خانه آمد و به زن گفت: «خواهش می کنم کمی آب به من بده.»
زن گفت: «نه! نه! نه! باید به جای آب، نان بخوری.»
روزی مرد به زن گفت: «می خواهم یک خانه سنگی بسازم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! خانه ما باید چوبی باشد.»
مرد گفت: «می خواهم خانه را بالای تپه بسازم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! خانه را توی جنگل بساز »
مرد گفت: بهتر است اردک هم نگه داریم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید مرغ نگه داریم.»
مرد گفت: «بهتر است یک اسب و یک گاری هم تهیه کنیم.»
زن گفت: «نه! نه! نه! ما باید یک الاغ بخریم.»
یک روز خیلی گرم تابستان مرد از مزرعه به خانه آمد و به زن گفت: «خواهش می کنم کمی آب به من بده.»
زن گفت: «نه! نه! نه! باید به جای آب، نان بخوری.»