Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
اشلی، خرگوش مهربون، سه تا دوست جدید پیدا کرده بود! تامی، سوفی و جاش! امروز اشلی داره با سوفی توی حیاط خونهی سوفی بازی میکنه!
سوفی با خنده گفت:
اشلی! میبینم که امروز خشکی!!
آخه میدونید! دفعهی پیش، اشلی توی یک چالهی آب افتاده بود و حسابی خیس شده بود!
اشلی خندید و گفت:
آره امروز خشک خشکم! ممنون که اون دفعه بهم کمک کردی از چاله بیام بیرون!
سوفی و اشلی زیر درخت نشسته بودن و بازی میکردن که یک دفعه پالام! یک چیزی از بالای درخت روی زمین افتاد!
اشلی پرسید:
این دیگه چیه؟!
سوفی با تعجب جواب داد:
من واقعا نمیدونم!
پالام!
پالام!
دو دفعهی دیگه هم این اتفاق افتاد!
سوفی گفت:
این جا رو ببین اشلی!
اشلی نزدیک رفت و با دقت نگاه کرد! سوفی داشت به چیزی اشاره میکرد!! ای وای! اون یه پوست موزه!
اونا دو تا پوست موز دیگه هم روی زمین پیدا کردن!!
پالام!
یه پوست موز دیگه از درخت افتاد! اما این بار درست افتاد روی سر سوفی! سوفی حسابی چندشش شد!
سوفی و اشلی صدای خنده شنیدن! اونا به بالای درخت نگاه کردن! فکر میکنید اونا چی دیدن؟ بله! یک میمون! یک میمون خیلی خیلی شیطون! اسم این میمون بوبا بود!
سوفی گفت:
آهای تو که اون بالایی! داری چی کار میکنی؟!
اما بوبا هیچ جوابی نداد و فقط خندید!
پالام!
اون یک پوست موز دیگه به پایین پرت کرد! این دفعه پوست موز افتاد روی سر اشلی!
سوفی و اشلی خیلی ناراحت بودن! این میمون خیلی شیطونه! چرا همش پوست موز روی زمین میندازه؟! چرا همش پوست موز روی سر اونا پرت میکنه؟!
اشلی گفت:
زود باش بیا پایین ببینم میمون شیطون!
سوفی گفت:
آره! زود باش! تو باید بیای پایین و کمک کنی که این آشغالها رو از روی زمین برداریم!
اما بوبا اصلا گوش نمیداد! اون فقط میخندید! تازه اون شروع کرد روی شاخهی درخت تاب بخوره که ناگهان…
سوفی با خنده گفت:
اشلی! میبینم که امروز خشکی!!
آخه میدونید! دفعهی پیش، اشلی توی یک چالهی آب افتاده بود و حسابی خیس شده بود!
اشلی خندید و گفت:
آره امروز خشک خشکم! ممنون که اون دفعه بهم کمک کردی از چاله بیام بیرون!
سوفی و اشلی زیر درخت نشسته بودن و بازی میکردن که یک دفعه پالام! یک چیزی از بالای درخت روی زمین افتاد!
اشلی پرسید:
این دیگه چیه؟!
سوفی با تعجب جواب داد:
من واقعا نمیدونم!
پالام!
پالام!
دو دفعهی دیگه هم این اتفاق افتاد!
سوفی گفت:
این جا رو ببین اشلی!
اشلی نزدیک رفت و با دقت نگاه کرد! سوفی داشت به چیزی اشاره میکرد!! ای وای! اون یه پوست موزه!
اونا دو تا پوست موز دیگه هم روی زمین پیدا کردن!!
پالام!
یه پوست موز دیگه از درخت افتاد! اما این بار درست افتاد روی سر سوفی! سوفی حسابی چندشش شد!
سوفی و اشلی صدای خنده شنیدن! اونا به بالای درخت نگاه کردن! فکر میکنید اونا چی دیدن؟ بله! یک میمون! یک میمون خیلی خیلی شیطون! اسم این میمون بوبا بود!
سوفی گفت:
آهای تو که اون بالایی! داری چی کار میکنی؟!
اما بوبا هیچ جوابی نداد و فقط خندید!
پالام!
اون یک پوست موز دیگه به پایین پرت کرد! این دفعه پوست موز افتاد روی سر اشلی!
سوفی و اشلی خیلی ناراحت بودن! این میمون خیلی شیطونه! چرا همش پوست موز روی زمین میندازه؟! چرا همش پوست موز روی سر اونا پرت میکنه؟!
اشلی گفت:
زود باش بیا پایین ببینم میمون شیطون!
سوفی گفت:
آره! زود باش! تو باید بیای پایین و کمک کنی که این آشغالها رو از روی زمین برداریم!
اما بوبا اصلا گوش نمیداد! اون فقط میخندید! تازه اون شروع کرد روی شاخهی درخت تاب بخوره که ناگهان…