جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه وفات پیامبر (ص)

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه وفات پیامبر (ص) ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 247 بازدید, 6 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه وفات پیامبر (ص)
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
سال ها پیش کودکی در مکه به دنیا آمد که نام او را محمد گذاشتند. محمد فرزند عبدالله و آمنه بود که پدر خود را قبل از تولد و مادرش را در 6 سالگی از دست داد و تا هشت سالگی پدربزرگش عبدالمطلب سرپرستی او را به عهده گرفت اما پدر بزرگ نیز فوت نمود و محمد در خانه عمویش ابوطالب زندگی کرد و بزرگ شد.

محمد صلی الله علیه و آله از همان کودکی خوش رفتار و درستکار بود و وقتی به سن جوانی رسید، همه مردم از راستگویی و صداقت او حرف می زدند و او را محمد امین می نامیدند.

بچه های عزیزم حضرت محمد (ص) انسان خوشرو و خوش اخلاقی بودند و همیشه لبخند به لب داشتند و هیچ وقت به کسی اخم نمی کردند و سر کسی فریاد نمی کشیدند و هیچ وقت با خشونت با کسی رفتار نمی کردند. ایشان اهل گذشت بودند و اشتباهات دیگران را می بخشیدند و همیشه بهترین رفتارها را داشتند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
حضرت محمّد صلی الله علیه و آله برای عبادت کردن هر روز به غار حَرا می رفت تا این که یک روز فرشته خدا، پیام خدا را برای او آورد و گفت که از سوی خدا، به عنوان پیامبر انتخاب شده و باید مردم را به سوی خدا دعوت کند. از فردای آن روز، پیامبر کار خود را شروع کرد و از مردم خواست که خداپرست بشوند و پرستش مجسمه و سنگ و چوب را کنار بگذارند.

بچه ها جالبه بدونید که قبل از اینکه پیامبر مردم را به خدا پرستی دعوات نماید آنها چیزهای دیگر مثل مجسمه های چوبی، سنگی، خورشید و ماه را خدا می دانستند و عبادت می کردند اما پیامبر به مردم می گفت که خدا، فقط خدای خوب و مهربان است که همه آدم ها و زمین و آسمان را آفریده و غیر از او خدایی نیست.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
پیامبر سال های طولانی برای هدایت مردم زحمت کشید و در این راه، خیلی اذیت ها و آزارها را تحمل کرد تا این که تعداد مسلمانها زیاد شدند.

پیامبر صاحب یک دختر به نام حضرت فاطمه بودند که ایشان را خیلی دوست داشتند. فاطمه (س) نیز پدرش را خیلی دوست داشت و همیشه به ایشان احترام می گذاشت.

حضرت فاطمه (س) همسر پسر عموی پیامبر و امام اول ما علی (ع ) و مادر امام حسن و حسین (ع ) است. پیامبر هر روز به خانه فاطمه علیهاالسلام می آمد و او را می بوسید و می گفت:«فاطمه، بوی بهشت می دهد».

یک شب حضرت فاطمه علیهاالسلام در خواب دید که مشغول خواندن قرآن است ناگهان قرآن از دستش افتاد و گم شد. فاطمه علیهاالسلام با وحشت از خواب پرید و خوابش را برای پدرش تعریف کرد. حضرت محمّد صلی الله علیه و آله فرمود:دخترم، ای نورِ دیده ام! من آن قرآنی هستم که در خواب دیده ای. به زودی من از میان شما ناپدید خواهم شد.

زمانی طولانی از این خواب نگذشته بود که کم کم نشانه بیماری بر بدن رسول خدا پیدا شد و پیامبر در بستر بیماری قرار گرفت. پیامبر بیمار بود و در رختخواب، آخرین روز سخت بیماری و زندگی در این دنیا را می گذراند.

علی علیه السلام، فاطمه علیهاالسلام و فرزندانشان در کنار پیامبر نشسته بودند و فاطمه علیهاالسلام اشک می ریخت. پیامبر، فاطمه اش را صدا زد و با او صحبت کرد،ابتدا حضرت فاطمه شروع به گریه کرد و پیامبر باز با او صحبت کرد و سپس حضرت فاطمه (س) لبخند زد.

کسانی که آن جا بودند، از حضرت فاطمه پرسیدند که چرا اول گریه کردید و بعد لبخند زدید؟ فاطمه علیهاالسلام در پاسخ گفت:بار اول پدرم فرمود:«به زودی من از پیش شما خواهم رفت و دنیا را ترک خواهم کرد». من از این خبر ناراحت شدم. بار دوم فرمود:«فاطمه جان! در آن دنیا، تو اوّلین کسی هستی که به سوی من می آیی» و من از این حرف بسیار خوشحال شدم.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
13,533
22,017
مدال‌ها
3
بچه های عزیزم پیامبر خیلی به حق و حقوق مردم احترام می گذاشت به همین دلیل در آخرین روزهای عمر به مسجد آمد تا با مردم خداحافظی کند و به مردم گفت:«ای مردم! هر ک.س به گردن من حقی دارد، بیاید و حق خودش رو از من بگیرد. اگر من حق کسی را گرفته ام به من بگوید تا به او برگردانم».

همه ساکت بودند که یک نفر از جا بلند شد و گفت:ای پیامبر! روزی شما از کوچه ما می رفتید و چوبی در دستتان بود که با آن اسب خود را به جلو حرکت می دادید، اما این چوب بر شانه من خورد. پیامبر بزرگ ما، با این که پیامبر خدا بود و مقام بلندی داشت، از حرف مرد ناراحت نشد و گفت:«ای مرد! نزدیک بیا و این چوب را بگیر و هر کاری با تو کردم، تو در مورد من انجام بده». مرد نزدیک آمد، اما اشکش جاری شد و بدن پاک پیامبر صلی الله علیه و آله را مثل یک گل بهشتی خوشبو بویید.

پیامبر در روزهای آخر به مردم گفت:من از پیش شما می روم، اما مراقب دینتان باشید و از دین خود خوب محافظت کنید و نگذارید از بین برود. من برای شما دو چیز یکی قرآن و دیگری خانواده ام را به امانت می دهم، از این دو امانت خوب مراقبت کنید و هر چه می خواهید، فقط از این دو چیز، یعنی از خانواده من و قرآن بخواهید تا گمراه نشوید. دوستای خوبم پیامبر خوب ما در روز بیست و هشتم صفر از دنیا رفت و ما هرسال، در روز بیست و هشتم صفر، عزادار رحلت پیامبر بزرگوارمان هستیم.
 
بالا پایین