Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
اگر شما هم خاله نصرت را ببینید، از او خوشتان می آید. خاله نصرت، خانم پیری است که تنها زندگی می کند. خانه اش به مدرسه ما خیلی نزدیک است. من خیلی دوستش دارم.
هر روز عصر، وقتی از مدرسه برمی گردم به خانه خاله نصرت میروم. کمی پیش او می مانم. بعد به خانه خودمان می روم. خاله نصرت انسان عجیبی است.
همیشه می خندد. بعضی وقت ها یادم می رود که او خاله من است، خاله بزرگ من هم هست. در این وقت ها فکر می کنم که خاله نصرت هم سال و هم بازی من است. نمیدانم می توانید قبول کنید یا نه. من و خاله نصرت با هم دوست هستیم. خیلی هم دوستیم.
یک روز، مثل هر روز، ساعت سه و نیم بعدازظهر از مدرسه بیرون آمدم. توی راه به خانه خاله نصرت رسیدم. خاله نصرت جلو در خانه اش ایستاده بود و لبخند می زد.
تا مرا دید، گفت: «سلام، منتظرت بودم. بیا تو تا چیزی به تو نشان بدهم.»
هر روز عصر، وقتی از مدرسه برمی گردم به خانه خاله نصرت میروم. کمی پیش او می مانم. بعد به خانه خودمان می روم. خاله نصرت انسان عجیبی است.
همیشه می خندد. بعضی وقت ها یادم می رود که او خاله من است، خاله بزرگ من هم هست. در این وقت ها فکر می کنم که خاله نصرت هم سال و هم بازی من است. نمیدانم می توانید قبول کنید یا نه. من و خاله نصرت با هم دوست هستیم. خیلی هم دوستیم.
یک روز، مثل هر روز، ساعت سه و نیم بعدازظهر از مدرسه بیرون آمدم. توی راه به خانه خاله نصرت رسیدم. خاله نصرت جلو در خانه اش ایستاده بود و لبخند می زد.
تا مرا دید، گفت: «سلام، منتظرت بودم. بیا تو تا چیزی به تو نشان بدهم.»