Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
احسان کوچولو بعضی روزها با مامانش میرفت پارک، اما وقتی میرسیدند اونجا از کنار مامانش تکون نمیخورد و نمیرفت با بچهها بازی کنه. هر چه قدر هم که مامانش بهش میگفت: پسرم برو با بچهها بازی کن فایدهای نداشت. احسان کوچولو روی یکی از دستهاش یه لک قهوهای بزرگ بود. اون همیشه فکر میکرد که اگه بقیه بچهها دستش رو ببینند مسخرهاش میکنند و به خاطر همین همیشه خجالت میکشید و دوست نداشت که با هم سن و سالهای خودش بازی کنه.