Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
یکی بود، یکی نبود. مردی بود اویار (آبیار). که مال و پول زیاد داشت، یک پسر هم داشت که مهرک نامش بود. این پسر یکی یک دانه، عزیز دُردانه و خیلی ساده و بی شیله پیله بود. وقتی که پا به سال گذاشت و ریش و پشم درآورد، پدرش براش یک زنی گرفت، که هم چیز فهم بود و هم زبر و زرنگ. اویاره زندگی خوشی میگذراند و هر شب دور چراغش، زنش، بچهاش و عروسش جمع میشدند و سر سفرهاش مینشستند. او هم کدخدایی میکرد و همه هم از دل و جان فرمان پذیرش بودند. باری روزها آمد، روزگارها رفت، ماهها آمد، سالها گذشت، تا اینکه اویار پیر و ناتوان شد.