جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.

ادبیات نوشتاری قصه کودکانه کی از همه قوی تر است

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان توسط Puyannnn با نام قصه کودکانه کی از همه قوی تر است ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 180 بازدید, 2 پاسخ و 0 بار واکنش داشته است
نام دسته ادبیات نوشتاری و صوتی کودکان
نام موضوع قصه کودکانه کی از همه قوی تر است
نویسنده موضوع Puyannnn
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط Puyannnn
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
12,997
21,942
مدال‌ها
3
مردی، کنار جویباری نشسته بود که ناگهان بچه موشی از چنگال پرنده ای به زمین افتاد. مرد دلش به رحم آمد و بچه موش را برداشت تا به خانه ببرد. در دلش آرزو کرد که موش به دختر کی تبدیل شود و همان طور هم شد. پس دخترک را به خانه برد تا مثل بچه اش از او مراقبت کند.
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
12,997
21,942
مدال‌ها
3
روزها گذشت و گذشت تا اینکه دختر بزرگ شد و به سن ازدواج رسید. پدر از او پرسید: «دخترم، دوست داری با چه کسی ازدواج کنی؟»

دختر جواب داد: «پدر جان می خواهم با قوی ترین موجود روی زمین ازدواج کنم!» پدر گفت: «آفتاب از همه قوی تر است. یعنی می خواهی با آفتاب عروسی کنی؟» و بعد لبخندی زد و پیش آفتاب رفت و ماجرا را گفت.

آفتاب جواب داد: «او را به ابر بدهید که از من قوی تر است، چون او هر وقت که بخواهد می تواند جلوی مرا بگیرد و نورم را بپوشاند.» مرد پیش ابر رفت و ماجرا را گفت.

ابر گفت: «باد از من پرزور تر است. چون هر وقت بخواهد می تواند مرا به شرق یا به غرب ببرد.» پس مرد پیش باد رفت و ماجرا را به او گفت. باد گفت: «ولی من با تمام قدرتم نمی توانم کوه را بجنبانم. بهتر است پیش کوه بروی.»
 
موضوع نویسنده

Puyannnn

سطح
4
 
مهمان
Sep
12,997
21,942
مدال‌ها
3
مرد پیش کوه رفت و ماجرا را گفت. آن وقت کوه جواب داد: «موش از من هم قوی تر است، چون با دندان هایش، ذره ذره سنگ ها را کنار می زند و خاک مرا می شکافد و برای خودش لانه می سازد.»

مرد دخترش را پیش موش برد و ماجرا را گفت. موش جواب داد: «خوشحال می شوم با دختر تو ازدواج کنم. ولی من جثه کوچکی دارم و لانه ام نیز کوچک است و برای دخترت مناسب نیست.»

مرد فکر کرد و بعد از خداوند خواست تا دوباره دخترش را به موش تبدیل کند. همان طور هم شد و آنها سالیان سال با خوشی و خوبی در کنار هم زندگی کردند.
 
بالا پایین