دختر کوچولو فکر کرد که همه مردم دنیا یا به سفر رفته اند یا بیمار شده اند و یا دارند برای بچه های بیمار غذا درست می کنند.
دختر کوچولو کتاب خواند. نقاشی کرد. دو بار اسباب بازی هایش را مرتب کرد. سه بار کیف کودکستانش را از نو باز کرد و تمام مدادها و دفترهای توی کیفش را شمرد و منظم کرد و در کیف را بست.
شب شد. خواهر کوچکش خوابیده بود. مادر توی آشپزخانه ظرف می شست. دختر کوچولو غصه دار بود که نه به مهمانی دعوت شده است، نه به سفر رفته است. نه بیمار شده است و نه برای کسی آشپزی کرده است.
غصه دار بود چون هر چه بازی بلد بود کرده بود و بیشتر از آن نمی توانست تنهایی بازی کند. وقتی به تنهایی خودش فکر کرد دلش برای خودش سوخت و آه کشید. چنان از ته دل آه کشید که چشم هایش از فکر غصه هایش پر از اشک شد.