Puyannnn
سطح
4
مهمان
- Sep
- 13,533
- 22,017
- مدالها
- 3
شب بود. شوکا توی اتاق دراز کشیده بود. همه خواب بودند، اما شوکا بیدار بود. او خوابش نمی آمد. دلش می خواست بلند شود و از پنجره بیرون را تماشا کند. شوکا لحاف را کنار زد و از جا بلند شد. نور ماه، اتاق را روشن کرده بود. او به طرف پنجره رفت.
از پنجره، ستاره ها را تماشا کرد. صدای گربه ها را هم شنید. دلش می خواست مثل گربه ها توی کوچه بدود. دلش می خواست یک جای دیگر باشد، هرجایی به غیر از رختخواب. شوکا دور تا دور اتاق را نگاه کرد. چشمش به قاب روی دیوار افتاد. نقاشی قشنگی توی قاب بود. نقاشی، یک دریاچه را نشان می داد، یک دریاچه تمیز و صاف.
از پنجره، ستاره ها را تماشا کرد. صدای گربه ها را هم شنید. دلش می خواست مثل گربه ها توی کوچه بدود. دلش می خواست یک جای دیگر باشد، هرجایی به غیر از رختخواب. شوکا دور تا دور اتاق را نگاه کرد. چشمش به قاب روی دیوار افتاد. نقاشی قشنگی توی قاب بود. نقاشی، یک دریاچه را نشان می داد، یک دریاچه تمیز و صاف.