جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط محدثه کمالی با نام [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 1,911 بازدید, 32 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع محدثه کمالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
نام رمان: ققنوس در بند
ناظر: @ترنج
نویسنده: محدثه کمالی
ژانر: عاشقانه، اجتماعی
خلاصه:
خلاف جهت دنیا حرکت کردم! و اشتباه از شما بود.
مشکل از جایی شروع شد که گفتید زن باید خانه دارِ خوبی باشد!
زن باید قرمه سبزی پزِ قهاری باشد!
و هیچ ک.س نگفت، زن باید زیاد بفهمد تا خانُمی کند.
زن باید زیاد کتاب بخواند تا توانایی ماندن در جمع شما را داشته باشد.
زن باید از سیاست و حقوق، سر در بیاورد تا آگاهی کامل داشته باشد.
هر زن یک کشور است و هیچ کشوری بدونِ آگاهی، جامعه سالمی نخواهد داشت.
و من...
دلم تفاوت میخواست، دلم آزادی و آزادگی میخواست و میخواستم از میان خاکستر سر بلند کنم و پرواز کنم.
***
 
آخرین ویرایش:

نهال رادان

سطح
5
 
کاربر ویژه انجمن
کاربر ویژه انجمن
Jul
1,274
3,388
مدال‌ها
7
Negar_۲۰۲۱۰۶۰۹_۱۸۴۷۴۴ (4) (1) (1) (4) (1) (4).jpg
نویسنده‌ی عزیز، ضمن خوش‌آمدگویی و سپاس از انتخاب انجمن رمان بوک برای منتشر کردن رمان خود؛ خواهشمندیم قبل از تایپ رمان خود، قوانین زیر را با دقت مطالعه کنید.
قوانین تایپ رمان

و برای پرسش سوالات و رفع اشکالات خود در را*بطه با رمان ، به لینک زیر مراجعه کنید.
پرسش و پاسخ تایپ رمان

دوستان عزیز برای سفارش جلد رمان خود بعد ۱۵ پست در تاپیک زیر درخواست دهید.
درخواست جلد

و برای دریافت جلد خود، پس از تگ شدن توسط طراح به تاپیک زیر مراجعه کنید.
دریافت جلد

و اگر درخواست تگ داشتید، می‌توانید به تاپیک زیر مراجعه کنید و بعد از خواندن شرایط و با داشتن شرایط، درخواست تگ دهید.
درخواست تگ

و پس پایان یافتن رمان ، در تاپیک زیر با توجه به قوانین اعلام نمایید.
اعلام پایان رمان

با تشکر از همراهی شما
| کادر مدیریت انجمن رمان بوک|
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
مقدمه:
من یک زنم...
من مبدأم...
من مقصدم...
من زندگیم...
و تو زندگی را در من محدود کردی. من خواستار آزادی بودم و تو از قانون ها قفس ساختی؛ قفسی از جنس کلیشه‌های پوسیده و کهنه!
تمام ما مخالفیم. مخالفانی که مهر سکوت بر لبانشان خورده و حکم ابد بر پیشانی‌شان!
اما من ققنوسی شدم که پا به پای قانون‌های ناعادلانه‌ات سوختم، پابه‌پای سکوت ممتد‌م خاکستر شدم. اما یکروز، از میان خاکستر‌ها سر بلند کرده و آتش می‌زنم به آنچه آتشم زد.
یک‌روز باز می‌گردم و انتقام میگریم از قوانینی که سنگ شد و پایم را چسبید!
برمی‌گردم تا بفهمی مردن من، پایانم نیست.
شعله میگیرم و هرم آتش، تنم را در بر خواهد گرفت.
و من...
از دل اتش، خاکستر میشوم، میسوزم و ققنوس خواهم شد!
و بعد...
پرواز میکنم اری، ققنوس ها رسمشان سوختن و پرواز است و من شیدای یک چیز شدم؛ققنوسی در بند!

به نام خالق عشق

کلید را درون قفل چرخاندم و آن با صدای تیکی باز شد. پایم را روی اولین موزائیک نصف نیمه گذاشته و میخ شدم. میخ هرآنچه که روزی لحظه هایم را می ساخت.
این خانه یک زمانی عجیب خاطراتی برایم به ارمغان آورده بود. جایی در وا پسین روزهای سخت با خود عهد کرده بودم، برگردم و خاطرات را از سر بگیرم. خاطراتی که در پس کوچه باغ های شمرون تداعی شده بودند و همچنین نوای پدر و مادرِ مهربان و رنج کشیده ام را سر می‌دادند.
نگاهم که به حوض وسط حیاط ‌خورد، بغض سر باز کرده و دانه های درشت اشک از تصور نگاه خیره و عاشق مادر به جای خالی پدرم روی گونه هایم غلتیدند.
چقدر دلم هوای ان رستم دستانم را کرده بود. هوای پدرم را.
باید زمان را با نوشتن خاطرات می گذراندم؛ همه چیز را بیرون می‌آوردم تا از ذهنم پاک شود و نوشتن تمامِ آن خاطره ها دردناک بود.
حداقل برای من...!
با تمام کلماتی که به من گفته بود و آن مدلی که به من با عشق نگاه می‌کرد، به حرف هایش گوش سپرده بودم. حال که فکر میکنم میبینم چقدر خوب شد که گوش کردم؛ باعث شده بود جذب آن حال آشفته شوم و زندگی‌ام را بسازم. ما آسیب دیده بودیم؛ خیلی وقت پیش آسیب دیده بودیم و من نیاز داشتم برای مرحم گذاشتن روی آن درد ها، آن ها را یادداشت کنم.
***
- سروناز... سروناز... کجایی؟
چشم از ماهی سفید حوض کوچک گرفته و ایستادم‌، دامن گُل گلی‌ام روی مچ هایم سر خورد و روی زمین نشست، سر چرخانده و رو به او گفتم:
- اینجام سوگند... چرا هوار میزنی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
در حالی که نفس‌نفس میزد، در را به‌هم کوبید و دست روی سی*ن*ه گذاشت و سپس ذره‌ای کت طوسی‌اش را برای بلعیدن اکسیژن پایین فرستاد:
- عمو سلمان تو راهه، رسیدن تبریز، الاناست که برسه اینجا!
موهای فر و بلندم را جمع کرده و درون شاماخی و چپی فرو بردم:
- خیلی خب باشه. اومدم.
به سمت ننه که از پله‌های ایوان جارو به دست پایین می‌آمد قدم تند کردم و حرفی که می‌خواستم بزنم را، در جا قورت دادم. ننه با عجله آلاچارشاب آبی را دور کمر بست که عصبی گفتم:
- بِده من ننه! عمو سلمان که بیشتر مواقع بعد سفرش اینجاست! چی رو ازش پنهون می‌کنی؟
جارو را به دستم داد و ورودی همان پله آخر نشست. دم عمیقی کشید و با اخم لب زد:
- نزن این حرف رو مادر! خبر رسیده بدون اینکه آقا رو برسونن عمارت به این‌جا میان، صددرصد آقا هم همراهشون هست.
صدای سوگند از کنارم بلند شد:
- وای ننه، نهار چی بار می ذاری؟!
در آنی، ننه بلند شد و به سرعت سمت مطبخ رفت:
- یه چیز آبرومند مادر.
پوفی کشیده و با لودگی غریدم:
- آبرومند؟! هه، زن و بچه‌اش توی عمارت به اون گندگی چیزی ندارن بهش بدن؟ حتما باید بیاد نون خشک و ماست محلی ما رو بخوره؟
ننه، کلافه در دیگ را برداشت و در حالی که آلارچاب را جلوی دهانش گرفته بود تا از ورود داغی دیگ جلوگیری کند، جوابم را داد:
- الله اکبر بچه! عموت از تهران اومده! نمی خوای خوب باشه غذاشون؟
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
از روی دامن مشکی سوگند نیشگونی از پایش گرفتم و به نگاه متعجبش، چشم غره‌ای رفتم.
- حالیت نی خودش چقدر حرص می خوره که بیشترش می کنی؟
خم شدم و جارو را با غیض روی زمین کشیدم و انگاری که خودم هستم و خودم، ناله وار گفتم:
- خسته شدم دیگه اه!
ننه که جمله ام را شنیده بود سری برایم تکان داد و پله های مطبخ را پایین رفت. به حوض رسیده بودم که صدای عمو در فضای باز حیاط پیچید.
- یالله، با اجازه زن داداش.
با شنیدن صدایش که مثل همیشه با جمله "یا الله" وارد خانه میشد، جارو را به دیواره ی حوض تکیه دادم. دستان ترم را به دامن کشیده و خشک کردم. سوگند بغلم‌ ایستاد و ننه به همراه آقاجان از خانه خارج شدند. آقا را که همراه عمو ندیدم لنگه ابرویی بالا انداخته و زمزمه‌وار لب زدم:
- سلام.
عمو نگاهی به سوگند و من انداخت و سرش را کمی تکان داد. ننه و آقاجان با احترام کامل احوال عمو را جویا شدند و او را روانه پله ها کردند.
آهی از عمق جانم برآمد و از سرم گذشت که چه اختلافی بین دو برادر هست، وقتی این چیز ها را می‌دیدم بیش از اندازه فرق خودمان و عمو را درک میکردم از وقتی هم که پی به موضوع اختلاف طبقاتی بردم، همیشه دلم میخواست کاری انجام داده و به ننه و اقاجانم کمک کنم. کلافه سری تکان داده و پشت سر به دنبالشان راه افتادم.
پرده جلوی در را کنار زده و وارد خانه اجازه‌‌ای مان شدم. طبق معمول اقاجانم برای مهمانش شاهکار کرده و سفره‌ای رنگین انداخته بود. اعصابم به شدت خط خطی بود از حضور عمو ناراضی و ناراحتی‌ام را سعی داشتم با فشردن دامنم تخلیه کنم.
با دیدن سینی مسی که ننه در دست گرفته بود و آرام‌آرام به سمت ما می‌آمد، بلند شدم.
- بده من نن...
از تعجب میخ شدم. دلخوری تا عمق وجودم را سوزاند وقتی که مرغ را دیدم. مرغی که برای خانه ما حکم الماس را داشت. ننه که مرا خشک شده دید مانند همیشه چشم غره‌ای رفت و خم شد و سینی را درون سفره گذاشت.
دستی به صورتم کشیدم و بی هیچ حرفی سر سفره نشستم. عمو ران مرغی برداشت و با همان اخم همیشگی‌اش گفت:
- آقا مدتی هست که ساکن تهران شده و تمام امورات مربوط به اراضی رو به من سپرده.
سپس مشغول کندن تکه‌ای از مرغ شد و جان مرا هم تکه‌تکه کرد.
- بنظرم سوگند و سروناز بیان عمارت و اونجا مشغول بشن‌! این طوری یک زخمی هم به زندگیت میزنی!
اقاجان که از این حرف عمو ناراحت شده بود نگاهی با غم به ما انداخت. اما چه کسی می‌توانست با عمو مخالفت کند؟ من یا اقاجان؟ سوگند یا شیرین بانو؟
اما برای نخستین بار با عمو هم نظر بودم و از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. زندگی در عمارت! حتی در خواب هم هیچ وقت همچین چیزی را نمیدیدم.
- سلمان، سروناز هنوز بچه ست و...
عمو نگاهی به چهره‌اش انداخت که آقاجان سکوت کرد و با غذایش مشغول بازی شد. عمو نگاهی به من انداخت و گفت:
- نظر تو چیه دختر؟
سر بالا آورده و نگاهی به چهره سختگیرانه‌اش انداختم. من این را میخواستم! با تمام وجود! هم برای زندگی در عمارت و هم برای کمک به آقاجانم.
- قبوله!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
عمو لبخندی زد و همان طور که غذایش را می‌خورد، زیر لب خوبه ای زمزمه کرد. سنگینی نگاه آقاجان و ننه را به خوبی حس میکردم اما من هم نیاز به تحول داشتم.
تصوری که از عمارت داشتم باعث شد که از غذا هیچی نفهمم و با حالی دگرگون شده مشغول جمع آوری سفره شوم. آقاجان رادیو را روشن کرد و با عمو مشغول گوش کردن به اوضاع کشور شدند و سروگل بشقاب ها را درون سطلی ریخته و به حیاط برد.
چادر آبی ام را دور کمر بسته و کمی بالا فرستادم. پرده را کنار زدم و از خانه خارج شدم. به سمت رودخانه روستا که زیر پلی بود، قدم برداشتم و کنار سوگند روی تکه سنگی نشستم.
- میخوای بیای واقعا؟
نگاهی به سوگند انداختم و آستین های لباسم را بالا کشیدم.
- توی کل شهر تبریز بعد از حرف آقا، حرف عمو هست که برای خودش برو و بیا داره. حالا من چه بخوام و چه نخوام باید برم.
روی زمین نشستم. هوا کمی سرد بود و آب رودخانه سرد تر اما خب چاره ای نبود و باید ظرف ها را میشستیم.
- حالا تو بگو شاید اجازه دادن، لازم نبود انقدر سریع موافقت کنی.
ظرف گلی را از دستش گرفتم و مشغول شست و شو شدم.
- خودتم میدونی احترام و عزتی که کل شهر برای عمو قائل‌اند اون رو به مردی خشن و سختگیر تبدیل کرده که احدالناسی حق مخالفت باهاش رو نداره.
ظرف را درون سطل چیدم و قاشق و چنگال ها را با هم درون آب کردم.
- پس هیچ ک.س! از کارگر ها و دامدار ها و کشاورز ها گرفته تا اهالی عمارت و قوم و خویشمون و حتی اهالی خانه تابع اوامر عمو هستن. چه انتظاری داری سوگند؟
لیوانی شستم و قاشق و چنگال ها را درونش ریختم و درون سطل گذاشتم. ماهی های قرمز با وجود اینکه مردم در آن رودخانه ظرف می‌نشستند اما روز به روز بزرگ تر و زیبا تر می‌شدند. بخاطر خاک های خیسی که روی زمین بود با احتیاط دامنم را بالا زدم. نگاهی به آفتابی که به فرق سرم می‌خورد با غیض انداختم و کمی خودم را جلو کشیدم تا زیر سایه پل جا گیر شوم.
- یعنی نمیخوای مخالفت کنی؟
سرم را منفی تکان دادم.
- معلومه که نه، من دیگه فهمیدم وقتی خیلی از یک چیزی عصبانی‌ام و میخوام جیغ بکشم، سکوت کنم. چون صدام به هیچ جا نمیرسه.
سروگل دور ما میچرخید، گاهی بالای پل میرفت و از بالا ما را نگاه می‌کرد و باز مجنون وار به سمت ما می آمد. مدام دامنش را به پرواز در می آورد و می‌خندید. گویا از بادی که لا به لای مو و دامنش می‌پیچید، لذت میبرد.
- متاسفانه با حرفات موافقم اما دلم نمیخواد اصلا بیای اونجا بالام جان.
غرق در افکارم به سروگل زل زده بودم اما حواسم آنجا نبود که سوگند با خنده پشتِ دستِ گِلی اش را به شانه ام زد.
- کجایی عاشق؟ جمع کن بساطت رو! ظرف ها تموم شد.
لبخندی به حرفش زدم و خواستم پاسخ گوی کنایه اش باشم که عمو را بالای پل دیدم و خیره نگاهش کردم.
- سروناز، سوگند بیاین وسایلتون رو جمع کنین. دِ یالا دیگه!
عمو روی برگرداند و به طرف خانه رفت. متعجب و آرام گفتم:
- الان میریم؟
سوگند شانه ای بالا انداخت و همان طور که دست های گِلی اش را میشست از جا برخاست و به سمت خانه حرکت کرد. من نیز به تبعیت از او دستانم را شستم، بلند شدم و یا علی گويان سطل را بلند کرده و به سمت خانه حرکت کردم.
- بیا شیرین بانو اینم ظرفات! من برم حاضر شم.
ننه سطل را گرفت و من دست هایم را با چادر خیسم، خشک کردم!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- مرسی مادر. برو جانم برو. خسته نباشی.
بوسه ای روی گونه اش زده و وارد اتاق شدم. سوگند چنان محو جمع کردن وسایلش بود که حضور مرا حتی احساس هم نکرد.
- نگا تو رو خدا. بعد به من میگه عاشق.
سریع نشستم و ساک سبز رنگم را از صندوق وسایلم در آوردم. خاک روی ساک را ابتدا فوت کردم و بعد با آستین لباسم مشغول تمیز کردن آن شدم. روی گلیم رنگارنگ اتاق نشسته و لباس هایم را گوله‌گوله داخلش پرت کردم.
سوگند همان طور که در ساکش را میبست، نگاهی به من انداخت و آرام زمزمه کرد:
- مطمئنی میخوای بیای اونجا؟ درسته پدر موافقت کرد سروناز، ولی ما شبانه روز اونجاییم. اینم در نظر بگیر که برای خوشگذرونی نمیریم داریم میریم که توی مطبخ و کار های اونجا کمکشون کنیم.
از تکرار حرف هایش کلافه شده بودم. انگار خر بودم و حرف های جلوی رودخانه را فراموش کردم که دوباره تکرار می‌کرد. پوفی کشیده و زیپ ساک را کشیدم.
- مستخدم!
- چی؟
ساک را گوشه‌ای هل داده، چهار زانو نشسته و حرفم را برایش بخش کردم:
- مُس... تَخ... دِم! لازم نیس بگی کمک! ما میریم که مستخدم اونجا بشیم. هوم؟
خواست حرفی بزند که دستم را بالا آوردم.
- بزرگ ترین آرزو من چیه آبجی؟
لب‌هایش را به هم فشرد و وقتی جوابم را نداد، سوالی سرم را تکان دادم.
- اینکه یک باری از روی دوش ننه و آقاجون برداری.
سرم را مثبت تکان دادم و برایش بشکنی زدم.
- میتونم کمک حالشون باشم. از طرفی کار کردن توی خونه ارباب برای خودش افتخاریه.
سوگند لبخند ریزی زد و مشغول ضربه زدن به ساکش شد. غرق در افکارش بود و نمی‌دانستم که به چه فکر می کند.
و من فقط خوشحال بودم، با اینکه میدانستم چرا به آنجا میروم ولی رویای قدم زدن در عمارت و خوشحالی و آسایش ننه و آقاجانم باعث می‌شد، سرپوش به تذکرات سوگند گذاشته به خیال پردازی ادامه دهم.
اما غافل از سرنوشتی بودم که قرار بود، رنج ها را برایم رقم زنند!
ساک را برداشته یا علی گویان به سمت در قدم برداشته و گونه سروگل را بوسیدم.
- خدا نگهدار آبجی.
لبخندی به لحن کودکانه اش زده و دوباره بوسیدمش.
- خدا نگهدار عزیز دلم.
ننه کاسه سفالی را پر از آب کرده بود و همان طور که قرآن را درون سینی میگذاشت، گفت:
- بیا مادر بیا قرآن محافظت باشه.
دامن قرمز ساده ام را در دست گرفته و به سمتش قدم برداشتم. قرآن را بوسیدم و از زیرش گذر کردم. دوباره و دوباره. برای بار آخر قرآن را بوسیدم و کنار رفتم. به محض اینکه سوگند هم از زیر قرآن رد شد به سمت حیاط رفته و ساک ها را به دست آقاجان دادیم.
آقاجان همان طور که ساک من و سوگند را درون صندوق عقب میگذاشت، لبخندی زد و برای بار صدم گفت:
- مراقب خودتون باشید! زیاد با افراد عمارت نپلکید. لطفاً با وقار و خانم باشید.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
کلمه با وقار را کشید و مشکوک به من خیره شد. لبخند دندان نمایی زدم و گفتم:
- آقا جون دیگه! ... باشه حواسم هست.
سپس به طرفمان برگشت و با لبخندی که به شدت نوای غم را نجوا می‌کرد، بغل مان کرد.
- به سلامت برگردید.
لبخندی زده و گونه‌اش را بوسیدم. سپس با سوگند سوار ماشین شده و نگاه آخر را به آقاجان انداختم. تمام مسیر سوگند دستم را رها نکرد و من با اشتیاق به ماشین خیره شده بودم.
- یک جوری به ماشین نگاه میکنی انگار اولین باره میبینمش!
خنديدم و زبانم را برایش در آوردم.
- هَیْر خواهرم هَیْر. اما اولین بار هست که سوار میشم و قراره باهاش دو ساعت توی راه باشم.
سری از روی تاسف تکان داد و به خانه های کاه گلی روستا ها خیره شد. هیچ چیز نبود، نه اتفاقی، نه حرفی، فقط شور و اشتیاقی بود که مدتها طعمش را فراموش کرده بودم.
با تعجب به شهر تبریز نگاه کردم و مغازه هایش را دانه دانه و با دقت نگاه کردم. از همان فاصله دور عاشق مانتو های بلندش شدم و کلاه های پهلوی رنگارنگ‌اش.
فلکه را دور زدیم و از خیابانی که پر از درخت های کاج و مجنون بود، گذر کردیم. بعد از چندی جلوی عمارت آقا ماشین از حرکت ایستاد و پیاده شدیم.
با ورود به باغ عمارت چنان محو تماشای زیبایی آنجا شدم که از خوشی در پوست خود نمیگنجیدم. احساس سرخوشیم به حدی بود که صدای خش‌خش برگ ها، نوای تک‌تک شاخه ها و آوای شر‌شر رودخانه باریکی که‌ از وسط حیاط رد میشد را حس میکردم.
- خدای من! اینجا کجاست؟
سوگند لبخندی زد و مثل خودم با لودگی لب زد:
- عمارته.
زبانم را برایش بیرون آورده و با هم به طرف جلو حرکت کردیم. عمو دسته کلیدش را درون جیبش گذاشت و در را پشت سرش بست. تمام زمین با سنگ های ریز و درشت تزئین شده بود و آنها با زیبایی خاصی می‌درخشیدند.
کمی که جلو رفتیم پایم به زمین چسبید و از حرکت ایستادم. به شاخه های درختی که بالای پنجاه‌ سال سن داشت، حصیری کرمی رنگ وصل کرده بودند. بالشت رویش باعث شد تا طراری از لبخند بر روی لبم بنشیند. با ذوق دست سوگند را فشرده و نگاهم را به طناب محکمش دوختم. بالشت بنفشی که از تمیزی برق میزد، چشمم را گرفت.
- کجایی دختر؟ اون فقط یک تابه. چرا انقدر محوش شدی؟
اما آنقدر چشمگیر بود که نرمی و لطافتش را احساس می‌کردم. نگاهی به درختان سرسبز و زیبای عمارت انداخته و با لاقیدی نفس عمیقی کشیدم. صدای بل بل زرد رنگی که روی شاخه درخت توت نشسته بود، بیش از حد گوش نواز بود.
- بیاین دیگه!
با صدای عمو از بهت در آمده پا تند کردم! سوگند لب روی هم فشرد که لبخند دندان نمایی زده و روی سنگ ها پا تند کردیم. درختان توت و پرتقال‌اش به حدی بزذگ بود که سایه هایشان تا وسط حیاط خانه آمده بود از پله‌ها بالا رفتیم و کفش هایمان را جلوی در در آوردیم. مستخدمی با لباس سفید و پیش‌بند سیاهی جلوی در ایستاده بود که با دیدن ما در را باز کرد و منتظر ماند تا وارد شویم.
- ببخشید؟
روی برگردانده به دختر جوان نگاهی انداختم. با دست به پشت سرمان اشاره کرد.
- اول دمپایی بپوشید.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
اصلا، اصلا به هیچ وجه از این سوسول بازی‌ها خوشم نمی‌آمد اما خب چاره‌ای نبود. با قیافه‌ای درهم آن‌ها را پوشیدم و با سوگند وارد عمارت شدیم.
ناباور به اطرافم نگاه میکردم. نه می‌توانستم جلو بروم و نه می‌توانستم بی‌حرکت بمانم.
دلیل حرکت نکردنم زیبایی و جلال آن خانه بود و دلیل حرکت کردنم زن‌عمویی بود که در کنار سودا و با اخمی که بر چهره داشت، کمی با فاصله از ما ایستاده بودند. با دیدنش تازه فهمیدم که زندگی در این عمارت آن‌چنان که فکر می‌کردم هم جالب نبود! نگاه از میز بزرگی که وسط سالن بود گرفته و روی زمین سردش قدم زدم.
- سلام زن‌عمو.
زن‌عمو با آن آرایش غليظش و دخترش سودا فخر فروشانه جواب سلاممان را با تکان دادن سرشان دادند سپس رو به طرف همان خدمت‌کاری که در را برایمان گشود، کرد و بادبزن سیاه رنگش را به طرف او گرفت.
- اتاق کنار مطبخ رو براشون آماده کن و کارهاشون رو توضیح بده!
بادبزن پردارش را باز کرد و خودش را باد زد و همان طور که به طرف پله‌های انتهای خانه می‌رفت، پوزخندی زد و گفت:
- بیا سودا.
سودا پشت چشمی نازک کرد و با لحن چندش آوری بلند گفت:
- اومدم مامان.
سپس دامن خوش‌رنگ و تمیزش را در دست گرفت و همراه زن عمو از ما دور شدند. با این کارش قشنگ مرزها را مشخص کرد! حرفی با ما نزد اما با زبان بی‌زبانی فهماند که برای خورد و خوراک و مهمانی نیامده‌ایم! بلکه باید پا به پای دیگران کار کنیم! آن‌قدر غرق افکار زن عمو و دخترش شده بودم که حتی مجال دید زدن عمارت را هم پیدا نکردم.
- چه‌قدر از زن‌عمو متنفرم.
سرم را با تایید تکان دادم که پسر بزرگ خاندان آریایی از همان پله‌هایی که مادرش بالا رفته بود، پایین آمد. نزدیک شد و نگاهش بین من و سوگند چرخید.
- سلام دختر عمو‌ها، چه خبرا؟ چه عجب از ما هم یادی کردید. قدم رنجه فرمودید به خونمون.
لبخندی به حساب خودش زد که حتی گاو هم می‌فهمید این لبخند، لبخند نیست. وسیله‌ای برای عذاب دادن دیگران است.
- البته برای من خونه‌ست برای شما قصره، قصر.
سپس خودش خندید. جوری که سرش به عقب پرتاب شد. دهن کجی کردم که سوگند با خجالت سرش را پایین انداخت و محجوبانه لپ هایش گل انداخت.
دهن کجی کردم، دست به کمر زدم و با لودگی لب زدم:
- نمکدون، کو سوراخ‌هات؟
کم نیاورد و شرورانه نگاهم کرد. به هیج وجه به مشکون‌های سوگند توجهی نکردم و در عوض پوزخندم را بیشتر کردم.
- خندوندن دیگران تو خونمه.
دست به سی*ن*ه ایستادم و سر تا پایش را نگاه کردم.
- به چی خیره شدی؟
بدون فوت وقت لب باز کردم.
- دارم دنبال گرد و خاک می‌گردم.
- چرا اون‌وقت؟
- چون حس میکنم دیشب تو کمد خوابیدی!
گیج شده بود و از حرف‌هایم هیچ چیز نمی‌فهمید.
- آخه حس کمدی بودن بهت دست داده پسر عمو.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
سوگند با خرناسه خنده کوتاهی کرد و سپس با سرفه‌ای سعی داشت تا آن را کنترل کند. او حرص می‌خورد از حرف های دیگران و به رویشان نمی‌آورد. من حرص میخوردم اما تیکه هم می‌انداختم.
از کت و کول افتاده بود. با قیافه‌ای درهم دستش را جلو آورد و رو به روی خواهرم نگه داشت. سوگند بزاق دهانش را پر درد قورت داد و خواست از کنارش بگذرد که الماس ادامه داد:
- دستم خشک شدا.
دوباره نگاه درمانده او و ذهنیتی که نمی‌خواست توسط کارکنان به هم بریزد و در آخر شغلی که نمی‌خواست از دست دهد.
- متاسفانه سوگند دست نمیده.
دست الماس مشت شد و بعد به آرامی عقب رفت، دستانش را پشت کمرش گره کرد و سوگند لبخندش را تجدید کرد. دستم را در دستش فشرد، نگاه آخر را حواله الماس کرد و با ببخشیدی آنجا را ترک کردیم.
وقتی از پله ها به سمت مطبخ پایین میرفتم، با دیدن الیاس ایستادیم. نگاه خیره اش باعث شد تا سوگند سر پایین انداخته و من چموش نگاهش کنم.
سوئیشرت مشکی به تن داشت، کلاهی را روی سرش کشید بود و خیره نگاهم می‌کرد. وقتی نگاه سرکشم را دید و فهمید که قصد کم آوردن ندارم، مثل همیشه خندید. دست از راستش را درون جیبش کرد و مقابلمان قرار گرفت.
- سلام. خوش اومدید. از پدر در مادرم شنیده بودم که قراره بیاید، خوب هستید؟ عمو و زن‌عمو چطوراً؟
این ذهن...این جسم مفلوک فقط به یک چیز فکر میکرد" او هم از خاندان آریایی ست؟ "
گشتی زده و سراغ مغزم را گرفتم. کجا قرارش داده بودم؟
مهم ترین قسمت مغز، قسمت تحلیل شناخت آدم ها بود..کجا گذاشته بودم؟ یافتمش!
مغزم را از انبارِ رنج هایم برداشته و در دست گرفتم. خاکی شده بود.
دست روی سرش کشیده، گرد و غبار از رویش برداشته و بعد داخل جمجمه ام قرار دادم. تازه قدرت پردازش پیدا کرده و توانستم با محیط اطرافم ارتباط بگیرم.
- ممنونم. بله خوبن، سلام رسوندن.
صدای آرام و پر خجالت سوگند باعث شد، نگاه از چشمان خاکستری اِلیاس گرفته و سرم را پایین بیاندازم.
اما با دیدن کتاب در دست چپش، نگاهم قفل شد. قفل دو جسم کوچیکی که درون دست چپ و تکیه به پهلویش نگه داشته بود. نمیدانم چقدر گذشت یا چقدر ضایع بازی در آورده بودم که کتاب ها را جلو آورد و یکی از آن ها را مقابلم نگه داشت.
- میخوای بخونیش؟
نگاه ذوق زده ای نثارش کرده و بی توجه به نگاه های وحشتناک خدمتکاران که مثل خار به چشمم می رفت به کتاب خیره شدم. سوگند هیچی نمی‌گفت، شاید هم حق انتخاب را به خودم داده بود.
- نمیدونم چی بگم!
واقعا هم نمیدانستم چه بگویم که بعد ها باعث پشیمانی خودم نشود، اما اِلیاس لبخندش را تجدید کرد و کتاب را بیشتر به طرفم گرفت.
- بیا من این رو برای این هفته لازم ندارم تا هفته دیگه تمو...
هنوز حرفش تمام نشده بود که کتاب را از لای انگشتانش در آورده و با تمام قدرت به قفسه سی*ن*ه ام فشردم و به مغزم که در حال لود شدن بود، هشدار دادم که اگر اختلاف طبقاتی و زشت بودن سخن گفتن با او را یاداوری کند، باز به ان انبار ریپورتش می کنم. سوگند دستی به پیشانی اش کشید و مطمئن بودم که در ذهن مرا لعنت میفرستد. چسب محکمی که بر دهان قلبم زده بودند را کنده و اجازه خروج اوایی به آن بینوا دادم.
- ممنونم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین