جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط محدثه کمالی با نام [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,055 بازدید, 32 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع محدثه کمالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- آقاجان کجاست؟
در را بست و اشک‌هایش را پاک کرد. در حالی که دست‌هایش را برای بستن دامنش پیش می‌برد، لب زد:
- صحافی کتاب... رفته روستای پایینی و اونجا مشغول کار شده.
دلم خیلی برایش تنگ شده بود. برگ درختان ریخته و میخواست سرما را گوشزد کند، شروعی برای فصل زمستان که کم‌کم در راه بود. ننه ما را به سمت خانه هدایت کرد و پتوی گرم کرسی را بالا فرستاد.
- بیاین ننه، چقدر لاغر شدین... الهی دورتون بگردم حسابی خسته شدین.
سوگند بوسه ای روی گونه اش نشاند و همان طور که دامنش را جمع میکرد، نشست.
- دستت درد نکنه ننه.... وای چقدر گرمه!
سرم را تاسف بار تکان دادم و رو به رویش زیر کرسی نشستم و پتو قرمز رنگ را تا چانه بالا کشیدم. آنقدر خسته و کوفته بودیم که هر دو به ثانیه نکشیده خوابمان برد.
- سلام بر اهل خانه.
صدای آقاجان در گوشم زنگ خورد اما خسته تر از آن بودم که آن را واقعیت بدانم پس توهمی آن را فرض کرده و پتو را زیر بغل زدم.
- سلام شیرین بانو چه خبر؟
صدای ننه که سعی داشت آرام حرف بزند را شنیدم و فهمیدم که توهم نیست.
- آروم حرف بزن مرد. دخترا اومدن. اونقدر خسته بودن که تا رسیدن خوابشون برد.
صدای آه آقاجان سوهان روحم شد. می‌دانستم که اگر بلند شوم و غم چشمانش را ببینم تاب نخواهم آورد و چشمانم تر میشود.
- بذار بخوابن.
دوباره آهی کشید و صدای قدم هایش را شنیدم. بالای سرم نشست و موهای فرم را از روی صورتم کنار زد.
- یک چایی می‌ریزی خانم؟
- حتما.
ننه به سمت مطبخ رفت و آقاجان بوسه ای روی موهایم کاشت.
- ببخش بابا جان.
" نه، نه. الان نه بابا."
- ببخش که هیچ اختیاری روتون ندارم.
سعی می‌کردم طبیعی جلوه کنم اما سخت بود که او پر بغض حرف بزند و من خودم را به نفهمی بزنم.
- ببخش که انقدر قدرت نداشتم که جلوی حرف عموت بایستم.
صدای فینی که کشید را شنیدم اما اصلا دلم نمیخواست بیدار شوم. من او را همیشه با کمری صاف و نگاهی گرم میخواستم نه این طور ناراحت و درمانده.
از جایش بلند شد و به طرف سوگند رفت. یک چشمم را کمی باز کردم و دیدم که با چشمان اشکی پتو را رویش کشید و بوسه ای روی موهایش کاشت.
- بیا بشین مرد.
با صدای ننه از کنار سوگند بلند شد و رو به ننه کرد.
- خستم. بیا بریم بخوابیم.
- چای؟
- نمیخورم. بیا بریم.
ننه سری تکان داد و با هم وارد اتاق شدند. در جایم نیم خیز شدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. ناراحتی آقاجان باعث شده بود تا قلبم درد بگیرد. آن شب کلی فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. اما هیچ چیزی به ذهنم خطور نکرد. تا دم دمای صبح به مهتاب خیره شدم و خوابم نبرد. صدای الله اکبر ننه که در حیاط بلند شد وادارم کرد چشم باز کنم. پرده های تمیز خانه در گرگ و میش می‌درخشید و من قدم از قدم برداشته و پرده را کنار زدم.
ننه سر به سجده گذاشته بود و چادر سفیدش تنها چیزی بود که از او دیده می‌شد. سر که بلند کرد محو صورت مسیحایی‌اش شدم. محو صحنه‌ای شدم که با نماز برای خود ساخته بود. او روی زمین سجاده آبی پهن کرده و کنار حوض، عبادتی خالصانه سر میداد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به زیر کرسی پناه بردم.
با شنیدن صدای پای ننه چشم‌هایم را نیمه باز کردم تا نفهمد بیدارم. نگاهی به ما انداخت و چادرش را در آورد و آویز کرد. سمت مطبخ رفت و من دیگر خوابم نبرد. تا وقتی خورشید طلوع کرد من باز هم به آسمان نگاه کردم. آسمانی که کم‌کم ستاره هایش گریختند و ابر ها رویشان سایه انداختند.
از جایم بلند شدم که همزمان در اتاق آقاجان هم باز شد. لبخندی زدم و به سمتش پرواز کردم.
- سلام آقاجون.
آقاجان را کشیده گفتم و او با لبخند به طرفم برگشت و در آغوشم کشید.
- سلام باباجان. خوش اومدی به خونت.
دستش را بوسیدم که ننه وارد خانه شد و با لبخند نگاهمان کرد.
- صبح بخیر. بیاین تو حیاط سفره انداختم.
- صبح بخیر خانم. ممنونم زحمت کشیدی.
به تبعیت از آقاجان من هم همان حرف ها را تکرار کردم و دست آقاجان را گرفتم و خواستم خارج شوم که ننه مانع شد.
- برو اول خواهرات رو بیدار کن دختر خوب.
لب برچیده و دست آقاجان را رها کردم. به سمت سوگند رفته و آرام تکانش دادم.
- سوگند؟ سوگند!
چند باری تکانش دادم که بالاخره پلک هایش لرزید و بینی‌اش را خاراند.
- چیه؟
- پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
پتو را روی سرش کشید و غر زد:
- برو خودت بخور من هنوز ظرف ها رو نشستم الان زن‌عمو میاد سرمون غر میزنه.
دستم را به پیشانی کوباندم و دوباره تکانش دادم.
- پاشو توهم زدی. داری خواب میبینی. پاشو قسم.

با ضرب پتو را کنار زد و نشست.
- من نمی‌فهمم، کجای اسم من برای تو سخته که دعا و قسم و نیایش صدام میزنی؟ بابا درست صدا بزن دیگه.
لبخند دندان نمایی زدم و از جا بلند شدم. دست هایم را به هم کوبیدم و به چهره شاکی‌اش، چشم غرفه‌ای رفتم.
- اولا دوست دارم اصلا. دوما تنها راهی بود که میشد بیدارت کرد. سوما پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
با قیافه‌ای درهم از جا بلند شد و جایش را مرتب کرد. شانه ای برداشت و همان طور که موهایش را صاف می‌کرد به سمت حیاط رفت.
- صبح بخیر.
جوابش را با رویی خوش دادند و من به سمت اتاق سروگل قدم برداشتم. با دیدنش که موهایش درون دهانش بود و دست هایش هر کدام یک طرف، نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند خندیدم.
آرام به سمتش رفته و قسمتی از موهایش را گرفتم و جلوی بینی‌اش قرار دادم. سرش را تکان داد و رویش را برگرداند.
- بیدار شو دیگه.
به آن طرفش رفتم و دوباره همان کار را تکرار کردم که غرغری کرد و بینی‌اش را خاراند.
- نکن. خوابم میاد.
توجهی نکردم که ناله ای سر داد و موهایش را از دستم گرفت و سرش را زیر پتو فرو برد. لب برچیدم و هر دو دستم را دو طرف دهانم گذاشتم.
- وای زلزله. سروگل زلزله‌.
تند تکانش دادم و با جیغ جملاتم را تکرار کردم اما به هیچ وجه توجهی نکرد.
- خودت خواستی.
از کنارش بلند شدم و از مطبخ لیوانی آب جا کردم و دوباره به اتاق برگشتم.
- وای سیل، طوفان. سروگل الان غرق میشی.
در کسری از ثانیه پتو را از سرش کشیدم و آب را رویش خالی کردم که جیغی کشید و نشست.
- دختر خر. سکته کردم که.
بلند خندیدم و او لحظه ای دست روی قلبش گذاشت. بعد از چند ثانیه که دید خنده‌ام بند نمی‌آید از جایش بلند شد.
- میکشمت.
جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. چقدر دلم برای این روز ها تنگ شده بود. به سمت حیاط رفته و پشت آقاجان قرار گرفتم.
- بیا بیرون. چه جایی هم سنگر گرفته خانم.
سرم را منفی تکان دادم و پیراهن آقاجان را فشردم.
- نمیام. تو من رو میقولی.
دهن کجی کرده و با دست اشاره‌ای به خودش و لباس هایش نمود.
- معلومه که میخورمت نگاه چیکارم کردی.
شانه‌ای بالا انداختم و وقتی به طرفم آمد با جیغی پشت ننه قرار گرفتم.
- من که گفتم داره سیل میاد. خودت بیدار نشدی.
دوباره جیغی کشید و به طرفم آمد که به سمت سوگند رفتم و او محکم مچ دستم را گرفت.
- تلافی کن سروگل.
این‌کار او باعث شد که سروگل جیغی از خوشحالی بکشد و به سمت شلنک برود.
- ولم کن. دشمن شاد شدی؟
سعی کردم تا دستم را از دستش جدا کنم اما رهایم نکرد و شانه ای بالا انداخت. مظلومانه به آقاجان خیره شدم و خواستم از او پا درمیانی بخواهم که مقداری آب وارد دهانم شد.
جیغی کشیدم و سوگند مچ دستم را رها کرد.
- بی‌شعور.
جیغ کشیدم و خواستم به سمتش بروم که دوباره شلنگ را به سمتم گرفت و تمام تنم خیس شد.
- کافیه دختر ها
با صدای ننه، سروگل شیر آب را بست و شلنگ را در باغچه رها کرد. خواستم به سمتش حجوم ببرم که صدای ننه باعث توقفم شد.
- گفتم کافیه.
لب برچیده و خواستم سر سفره بنشینم که آقاجان با خنده گفت:
- برید اول صورتتون رو بشورید.
سروگل اشاره ای به صورتش کرد و کنار سوگند نشست.
- سروناز زحمتش رو کشید اقاجون.
دهن کجی کردم و به خودم را نشان دادم.
- منم که به لطف سروگل دوش گرفتم.
خنده ننه و آقاجان باعث شد تا یادم برود چه بلایی میخواستم سر سوگند و سروگل بیاورم.
از آن جایی که زیرانداز خیس میشد و روی زمین نشستم که گرمای زمین باعث شد کمی بلرزم اما به حدی گرمای نور خورشید دل انگیز بود که دلم میخواست تا بعد از ظهر خیس بمانم و آفتاب خشکم کند.
تکه پنیری برداشتم و لای نان سنگگ داغ گذاشتم. نگاهی به ظرف خیار و گوجه ها کردم که آقاجان بی هیچ حرفی آن را کنارم گذاشت.
- مرسی.
نمکی رویشان زدم و درون لقمه‌ام گذاشتم. ننه درون لیوانی کمر باریک برایم چای ریخت و با دو حبه قند مشغول هم زدن آن شد.
- بیا مادر.
لیوان را از دستش گرفته و کمی از او خوردم تا دهانم خالی شود.
- آخ که جیگرم حال اومد ننه.
آقاجان به پشتی تکیه زد و با دستش لبش را پاک کرد.
- تا کی قراره بمونید؟
سوگند همان طور که لقمه ای برای خودش می‌گرفت، لب زد:
- تا ظهر.
ننه چاقو را درون ظرف گذاشت و متعجب و ناراحت نگاهمان کرد.
- امروز؟
سری تکان دادم که آقاجان رو گرفت. ننه لب برچید سروگل آهی کشید.
لقمه آخر را هم گرفتم و با چای قورت دادم.
- دستت درد نکنه ننه. خیلی چسبید. من برم یک دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم که تا میریم وسایلم رو جمع کنم.

و باز گریختم و چارقد حریری به سر کردم و از خانه گریختم. تمام کوچه را دویدم و پشت در خزینه به در بزرگ و چوبی‌اش تکیه زدم و لحظه ای دست روی قلبم گذاشتم.
- خوب فرار کردم‌ها.
سعی می‌کردم، ناراحت نباشم و با خودم سر جنگ بگیرم. وارد خزینه شده و بعد از پرداخت هزینه وارد فضای بخار گرفته آنجا شدم. چارقد و روسری‌ام را در آوردم و درون جای همیشگی گذاشتم. نگاهی به حوض که درونش مرغابی های سیاه و سفید مشغول بازی بودند انداختم و آهی کشیدم با خود زمزمه کردم:
- فکر نمیکردم یک روزی از دوش عمارت زده بشم و دلم برای خزینه تنگ بشه. اصلا هیچ وقت فکرش رو نمیکردم از عمارت و زرق و برقش چندشم بشه و دیدن دوباره چشمه و پرچین انار آرزو!
کاسه آبی برداشتم و روی لباس هایم ریختم. سپس دوباره کاسه مسی را پر آب کردم و روی موهایم ریختم.
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز می‌شود...
یک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنیمت می‌شود...
خدا در مواقع سختی ها، تنها پناه می‌شود...
یک قطره نور در دریای تاریکی، همه دنیا می‌شود…
یک عزیز وقتی که از دست رفت، همه ک.س می‌شود…
پاییز وقتی که تمام شد، به نظر قشنگ و قشنگتر می‌شود...
و ما همیشه دیر متوجه می‌شویم!
قدر داشته‌هایمان را بدانیم…
چرا که خیلی زود، دیر می‌شود...
و برای انسان یک عمر باید بگذرد تا بفهمد بیشتر غصه هایی که خورده، نه خوردنی است و نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بودند...
و چقدر دیر می فهمیم که زندگی همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم...
" پایان فصل دوم"
***
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
دستم را از پنجره بیرون آوردم و تکان دادم.
- خدا نگهدار.
سوگند هم دستی تکان داد و بعد پنجره ها را بستیم و منتظر ماندیم که به عمارت برسیم و من منتظر فرصتی بودم که این قضیه را با خان زاده در میان بگذارم. هیچ چیز نبود، فقط من بودم و اطرافیان که اسقبال گرمی از ما کردند و هنوز نرسیده مشغول کار شدیم. تا شب سرم را گرم کردم و بعد که خاموشی همه جا اعلام شد به سمت حیاط رفتم. پاهایم را به سختی روی زمین کشیده و به صدای گربه ای گوش سپردم که جیغ میکشید یا شاید هم ضجه میزد. نفس عمیقی کشیده و کلافه نگاهی به اطراف عمارت انداختم.
- کجایی آخه؟
سنگریزه‌ جلوی پایم را با اعصابی خرد به جلو پرتاب کرده و به سکوت عمارت چشم دوختم. بوی خوش شکوفه‌های سیب در مشامم پیچید، مهتابی که در میانه‌ی آسمان سیاه دامان گسترده بود و باد ملایمی که شاخه‌های درختان سیب و گردو را به بازی گرفته، منظره‌ای تماشایی ساخته بود. دستم را با استرس می‌فشاردم و سعی در کم کردن اضطرابم داشتم. سر بالا برده و در حالی که به سیاهی شب خیره شده بودم، بازدمم را خارج کردم و سپس به بخار بازدمم خیره شدم! خسته از راه رفتن به سمت پله ها رفته و روی پله چهارم مرمر رو به روی در حیاط نشستم. تقریبا یک ساعت بعد بود که خان زاده وارد خانه شد و با دیدن من که روی پله ها از سرما میلرزیدم، به سمتم دوید.
- چی شده؟ این چجور تنبیه‌ که مادرم در نظر گرفته؟ مگه پدرم خونه نیست؟
اخم روی صورت نشانده و در حالی که دست روی زانو هایم میکشیدم، با شیطنت گفتم:
- مامانت این قدر ظالمه؟
انگار که خیالش از بابت مادرش راحت شده بود، پوفی کشید و کت را از تنش خارج کرد.
- خب پس چرا اینجا نشستی؟
کت را روی شانه هایم انداخت که گفتم:
- منتظر تو بودم!
خشک شد، بزاق دهانش را قورت داد و من با شیطنت بیشتری نگاهش کردم. از من فاصله گرفت و با قدم هایی که مقصد مشخصی داشت اما ثبات نداشت، کنارم با فاصله نشست.
- خب چرا منتظرم بودی؟
کت مشکی رنگش را بیشتر به خود فشردم و به صدای جیرجیرک هایی که نوای قشنگی را به فضا هدیه می‌کردند، گوش سپردم.
- میخواستم درباره یک چیزی باهات حرف بزنم اما تو اول بگو کجا بودی تا این موقع شب!
گیج و مبهوت بود. حتم داشتم معادله های درون سرش در حال پردازش اطلاعات است اما هر بار به بن بست می‌رسید.
- تا شب خونه دوستم بودم! بعد هم رفتم دنبال الماس. مسـ*ـت کرده بود واسه همین از در پشتی بردمش تو خونه!... حالا میگی چرا اینجا نشستی؟
خونه، خونه... خونه!
با صدایی که فرقی با جیغ نداشت، فریاد زدم:
- اون الان تو خونه‌ست؟
با تعجب نگاهم کرد که با ترس و داد گفتم:
- جواب من رو بده!
نمی توانستم حلش کنم. آن عدد پنهان شده در این معادله را با هیچ روشی به دست نمی‌آوردم. چرا؟
چون آن معادله غلط بود. قسم میخورم که اولین دعایم را برای سوگند آن شب کردم! کت را روی زمین انداخته و با قدم های ناموزونی به سمت مطبخ قدم برداشتم. هیچ چیز نمیدیم، چون معادله اشتباه نوشته شده بود. چون ضرب و تقسیم ها سر جای خودش نبود چون آرامش قلبم سر جای خودش نبود! تنها از خدا میخواستم که دیر نرسم. با عجله به سمت مطبخ دویدم و به صبر کن های خان زاده ابدا گوش نکردم. درِ مطبخ را با ترس و لرز باز کرده و با تصویری که دیدم، دنیا دور سرم خراب شد.
- هیس آروم باش عروسک. کاریت ندارم که!
خان زاده در حالی که نفس‌نفس میزد، پشت سرم ایستاد و من چی؟ من کجا بودم! خلا بهترین واژه‌ای بود که می‌یافتم!
- احمق چیکار میکنی؟
مرا که جلوی دم در خشکم زده بود را کنار زد و خودش را کنار سوگندی رساند که از ترس و وحشت میلرزید. او را از دستان خان زاده بزرگ نجات داد و کنار کابینت های فلزی آنجا نشاند. سپس دوباره بلند شد و ضربه درون گوش الماس زد اما من هنوز خشکم زده بود که با دیدن لرز سوگند به خود آمده و کنارش نشستم.
- آروم باش خواهری! تموم شد.
او را در آغوش کشیدم، محکم، محکم و محکم تر! اما هنوز مانند گنجشکی نفس‌نفس میزد. لباسم را به چنگ گرفته و واژه های نامفهومی را به زبان می‌آورد.
- آرومش کن سروناز! من فردا با بابام حرف میزنم.
الماس از درگوشی که چندی پیش از برادرش خورده بود، هنوز در شک به سر می‌برد و اِلیاس در حالی که برایش خط و نشان می‌کشید، تن لش و مسـ*ـت او را از مطبخ بیرون برد و من ماندم خواهری که تا صبح نخوابید. من بودم با دو روز شب بیداری که مطمئن بودم فردا نمیتوانم حتی روی پاهایم بایستم.
دستی روی موهایش کشیدم که نفس عمیقی از عمق جانش در اومد و از سرش گذشت. نگاهی به آفتابی که رگه های نورش در اتاق خودنمایی می‌کرد، انداختم و یا علی گویان از جا بلند شدم.
- کجا میری؟
نگاهی به دستم که در دستان او بود، انداختم و ترسش را از چشمانش خواندم.
- نترس. میرم کار کنم. تو بخواب. کار های تو رو هم انجام میدم.
ترسش کم که نشد، هیچ. بیشتر هم شد.
- نه نرو. اون میاد اینجا.
سرم را منفی تکان دادم و کنارش نشستم. وقتی دوباره تنش لرزید او را در آغوش گرفتم و کنار گوشش پچ زدم:
- نمیرم، نمیرم خواهری. بخواب. هستم همین جا.
همان طور روی موهایش دست کشیدم و بالاخره بعد از نیم ساعت خوابش برد. بالشت زیر سرش را مرتب کردم و پتو را رویش کشیدم.
- ببخش و بیدار نشو. نمیشه نرم خواهری. به حرف هایی که بعدش پشتمون میزنن نمی‌ارزه.
خسته نگاهی به آشپزخانه انداختم و وارد اتاق شدم. در را پشت سرم بستم و پیشبند را باز کردم.
نگاهی به اطرافم انداختم و وقتی دستمالم را پیدا نکردم، عصبی دستی به موهایم کشیدم و نگاهی به مهتاب انداختم. دوباره پیشبند را بستم و از اتاق خارج شدم. نگاه های بی‌شرمانه افراد عمارت روی مخم رژه میرفت و منتظر بودم تا کسی رو به رویم حرفی بزند تا از کوره در بردم اما آنها فقط پچ‌پچ می‌کردند.
و این نشان از این بود که خان زاده با پدرش حرف زده و این سخن در گوش همه پیچیده است. آن زمان هر اتفاقی که می‌افتاد، دختران مقصر بودند. حتی اگر با ساده ترین لباس ها راه می‌رفتند باز این دختران بودند که مجرم شناخته می‌شدند. خدا را شکر میکردم که خواب است مگرنه خواهر بیچاره‌ام زیر بار این غم تباه میشد. به طرف اتاق اِلیاس رفته و وقتی دستمال را جلوی درش دیدم خم شدم و آن را برداشتم. خواستم به سمت مطبخ خانه بروم که صدایی توجهم را جلب کرد.
آهسته و پاورچین‌پاورچین به سمت اتاق خان زاده که صدا از آنجا می‌آمد حرکت کرده و گوشم را به آن چسباندم.
- الماس تو نمیدونی پدرت غیرتیه؟ حالا میخواد بچه خودش باشه یا بچه برادرش! ناموس ناموسه. فرقی نداره براش و تو...
نگاهی با ترس به دور و برم انداخته و از جای سوراخ کلید به آنها خیره شدم.
- بیا برو بگیرش! ازش بچه دار شو و خیال بابات رو راحت کن.
صدای نفس های کلافه زن عمو ناگهان به اوج خودش رسید و دستش را روی پایش فشرد و ادامه داد:
- این طوری هم تو به خوش گذرونی هات در بیرون از خونه میرسی هم حرف و حدیث ها میخوابه! هم یه کلفت مفتی واسه خواهرت پیدا میشه که بعد ازدواج کار هاش رو بکنه!
صدای انفجار و تمام! همه سیستم های مغزی‌ام از هم پاشید! این دو این گونه درباره خواهر من حرف می‌زدند؟
دماوندِ وجودی‌ام فعال شده و گدازه های اتشی که از درونم پرتاب می شد می‌توانست همه را در بر بگیرد. حتم داشتم از تنم اتش بلند شده بود که این گونه داغ و عصبی بودم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- نه مامان من با خدمتکار خونه‌ام ازدواج نمیکنم که ازش بچه هم بیارم من فقط محض خوش گذرونی میخواستمش که پا نداد! حالا هم به درک یکی دیگه رو پیدا میکنم!
تمام سلول های عصبیم له شده و در اتشِ جانم ذوب می شدند. دست مشت شده ام را درون جیبم فرو بردم و سعی کردم آرام باشم اما یک یاغی، یک افسار گسیخته شده بودم که می‌توانست همین الان در را باز کند و آن ها را در آتش وجودش ببلعد.
زن عمو پشت چشمی نازک کرد و در حالی که روی تک مبل سلطنتی گوشه اتاقش می‌نشست، گفت:
- پس دیگه از چهار فرسخیش هم رد نمیشی! هر غلطی میکنی بیرون از خونه بکن و ابرو ریزی راه ننداز. شیر فهم شد؟
وقتی خان زاده را دیدم که به سمت در اتاق می‌آمد ترسیده سریع فاصله گرفته و با عجله پله ها را دویدم اما هنوز سه پله دیگر مانده بود که سکندری خورده و به پایین پرت شدم.
جیغم را در نطفه خفه و با گزیدن لبم از هیاهو جلوگیری کردم. دستی به مچ پایم کشیدم و خواستم بلند شوم که بی محابا تیر کشید. از نرده سرد کمک گرفته و تعادلم را حفظ کردم.
- چی شده؟
سرم را بالا آورده و آرام لب زدم:
- سلام. هیچی.
سلامم را آرام جواب داد و کیفش را جا به جا کرد. نزدیکم شد و نگاهی گذرا از سر تا پایین انداخت سپس اطرافش را نگاه کرد و لب زد:
- بیا بریم اتاق من.
متعجب نگاهش کرده و لنگ ابرویی بالا انداختم که توجهی نکرد و با دست به بالا اشاره کرد.
به بدبختی و صد البته با کمک او پله ها را بالا رفتم و او در اتاقش را باز کرد و اجازه داد جلو تر از او داخل شوم.
با چشمانش به تخت خیره شد و تا نزدیک آنجا هدایتم کرد. روی تخت نشستم که دوباره پرسید:
- چی شده؟ خوردی زمین؟
سرم را به طرفین تکان دادم.
- نه. از پله ها شوت شدم پایین.
ابرویی بالا انداخت و دستش را روی مچ پایم گذاشت. که جیغم بلند شد. سریع دستش را برداشت و به چشمانم خیره شد.
- صبر کن بتونم خوب ببینم.
ناله‌ام ناخودآگاه بود.
- نکن. درد میکنه... تو رو خدا دست نزنین.
اِلیاس درمانده و نگران، با چشمهای سرخ و بی خوابش و اخم‌های وحشتناک روی صورتش نگاهم کرد.
- چجوری خوردی زمین که این بلا رو سر خودت آوردی. دست نزنم چیکار کنم پس؟ صبر کن ببینم در نرفته باشه.
با خجالت روی تخت جا به جا شدم. از شوک فشار انگشتش روی مچ پایم جیغم در آمد.
- نمیخوام. نکن. درد میکنه.
از صدایی جیغم یک‌هو دستش را از روی پایم برداشت و محکم روی دهانم فشار داد.
- ساکت شو دختر. صدات میره بیرون! میخوای همه بفهمن تو اتاق منی اونم با من؟!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
راه تنفسی‌ام بسته شده بود. نگاهی با اخم به دستش انداختم که دستش شل شد و ناخودآگاه ناله کردم.
- درد میکنه بابا.
با صورتی مبهوت عقب رفت و مات صورتم گفت:
- والا که هنوز دستش نزدم.
سعی کردم نیم خیز شوم و در همین حین لب زدم:
- خوب میشه خودش. فعلا باید برم.
اِلیاس آرام عقب و دستی به موهایش با کلافگی کشید.
- کجا میخوای بری؟ شاید در رفته باشه. اصلا شاید شکسته باشه سروناز.
با چشمانی ترسیده لحظه‌ای نگاهش کردم و سرم را به طرفین تکان دادم.
- نمیشه. نرم سوگند رو بیدار میکنن. اون الان حالش خوب نیست.
دستم را به تخت فشردم و خواستم بلند شوم که دوباره پایم تیر کشید. لبم را گزیدم که اِلیاس از روی لباس مچ دستم را گرفت و روی تخت نشاندم.
- لج نکن. بذار ببینم در رفته یا نه. سه حالت که بیشتر نداره. یا فقط کوفته شده که در اون صورت میذارم بری یا در رفته که در اون صورت خودم برات جا ميندازم. اگرم خدایی نکرده شکسته باشه که مجبورم به بابا بگم و ببریمت دکتر.
مظلومانه نگاهش کردم که نزدیک‌تر شد و با چشمانش اجازه خواست. بزاق دهانم را قورت داده و دستم را جلوی دهانم گذاشتم که جیغ نزنم.
لبخندی زد و مچ پایم را گرفت و من وحشت زده چشم بستم. فشاری وارد کرد که محکم‌تر چشم بستم. قدر لحظاتی فقط ماساژش داد و بعد نفس عمیقی کشید.
- چیزی نیست. کوفته شده بود. خدا رو شکر.
نفس راحتی کشیدم اما یک لحظه، فقط یک لحظه دعا کردم کاش در رفته بود که خودم از این خواسته خودم متعجب شدم.
#پارت_هدیه
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
دستی به مچ پایم کشیدم و آرام تشکر کردم.
- خواهش میکنم.
از جا بلند شدم و با قدم های کوتاه و محتاطانه به سمت در اتاق قدم برداشتم. از اتاقش که خارج شدم به طرف مطبخ خانه رفته و مشغول کار هایم شدم. آنقدر خودم را مشغول کار کرده بودم که حرف های زن‌عمو و پسرش از ذهنم خارج شود اما تلاش هایم بیهوده بود.
نیمه های شب بود که بی سر و صدا به سمت همان اتاقی که تا دیروز از تاریکی و کوچکی اش ناله میکردم، پناه بردم. با دیدن سوگند که کنج اتاق نشسته و به مهتاب در آسمان نگاه میکرد، زانو هایم خم شد. خواهر نازنینم طی یک شبانه روز از غصه آب شده بود. با دیدن من لبخندی زد که دیگر همین لبخند را تا چند ماه ندیدم. لبخندی که دیگران با نگاهشان با رفتارشان و در آخر با نیش زبان هایشان هر روز خواهرم را افسرده تر کردند. لباسم را از تنم خارج کردم و کنارش برای خودم جا انداختم. دست زیر سرم برده و نگاهم را به سقف دوختم.
- فردا میای؟
منظورم را گرفت و آرام موهای مشکی اش را روی بالشت پهن کرد و کنارم خوابید.
- آره.
دلم میخواست بیشتر استراحت کند اما یکسری تفاوتهایی با افراد این خانه داشتم آن هم این بود که من هیچ قدرتی در میان آنها نداشتم و من آن روز یاد گرفتم که سه چیز را هرگز فراموش نکنم.
اول اینکه ما به همه نمی توانیم کمک کنیم، دوم، همه چیز را نمی توانیم عوض کنیم و سوم همه ما را دوست نخواهند داشت..
نگاه خیره سوگند را روی خودم احساس میکردم اما به هیچ وجه از دیوار چشم نگرفتم و تا لحظه ای که از خواب بودنش مطمئن نشدم، همان طور به تاریکی مطلق رو به رویم خیره شدم. دلم ریش ریش میشد وقتی او این اتفاق ها را از سر می‌گذراند و من هیچ کار نمی‌توانستم کنم. نگاهش کردم که چه آرام خوابیده بود، آرام تر از همیشه! با ریتم خاصی نفس می‌کشید و من مطمئن بودم که حتی در خواب هم نمی‌خواهد برای خودش فریاد بزند!
کاش میشد قفل این بند سکوت زنان را شکسته و برای رهایی از دست این مردم دو دوزه باز فرار کنیم. آن موقع بود که حداقل خواهرم می‌توانست با صدای بلند گریه کند و کمی خودش را خالی.
نور خورشید که بیرحمانه به صورتم می‌تابید، باعث شد چشمانم را محکم بسته و رویم را برگردانم که با صدای بلند بسته شدن در از جایم پریدم.
- یا خدا.
پتو را کنار زده و با وحشت نگاهم را به در دوختم. چه شده بود؟ با دیدن سوگند که روی زمین نشسته و سر روی زانوهایش گذاشته بود از جایم بلند شدم. کنارش نشسته و آرام شانه هایش را تکان دادم.
- چیزی شده سوگند؟
برای لحظه ای از این سوال مزخرف مطرح شده ام عصبی شدم، خب اگر چیزی نمیشد که الان با این حال پشت در ننشسته بود. چشمانش را به دامنش مالید و لرزیدن شانه هایش از بغضی خبر میداد که سعی در خفه کردنش داشت.
- خب بگو چی شده؟
سر بالا آورده و وقتی نگاه خیس و شکسته اش را به من دوخت، تازه فهمیدم موضوع می‌تواند از چه قراری باشد. سوگند نیازی به حرف زدن نداشت، من از نگاهش همه چیز را خواندم. قلبش شکسته بود و تکه های تنهایی و بی کسی از چشمهای سیاهش روی گونه های اناری اش تیغ می‌انداختند.
درد داشت... دردی که توان فریاد زدنش را نداشت، دردی که درون سی*ن*ه اش، زیر آوار شکسته های قلبش اسیر شده بود. "نوچ" درمانده ای کردم و آرام سرش را درون سی*ن*ه پنهان کردم و بالاخره لب باز کرد و از اتفاقات و انقلابی که از صبح برایش افتاده بود، تعریف کرد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
کاش زود تر از خواب بیدار میشدم و جلوی حرف های وامانده شان را میگرفتم. خواهر عزیزم زیر بار آن شب لعنتی سر خم نکرد و هر چند که طول کشید اما باز هم از جایش بلند شد و نگذاشت ضعف رویش اثر کند اما وقتی نیش و کنایه های خدمتگزاران عمارت را شنید، در هم شکست و خرد شدنش اصلا تماشایی نبود.
تمام این ها یادگار گذشتگان ما بود! اگر نیاکان ما همه چیز را تقصیر دختران نمی‌انداختند، الان نگاه سودا و زن عمو تا آهنگر و باغبان به خواهرم انقدر تحقیر آمیز نبود! که هر روز خدمتکاران بگویند" اگر سوگند نخ نمی‌داد، خان زاده به طرفش نمی‌رفت." سخن بزرگ تر های خانه" اگر با لباس و تنش طنازی نمی‌کرد الان خان زاده این طوری نمی‌کرد" این نبود. سخن هیچ کدام از افراد خانه از این قبیل نبود!
این وسط فقط دو نفر این را تقصیر سوگند نمی‌دانستند. عمو و خان زاده کوچک! سوگند تعریف کرد و من پشت در همان مطبخی که همیشه بخار درونش شعله می‌کشید او را بغل کردم. هیچی نگفتم و وقتی آرام تر شد، سر روی سرش گذاشته و در آغوشش کشیدم.
- مهم نیست اونا چی میگن سوگند. مهم اینه که من باورت دارم. عمو باورت داره حتی ننه و آقاجون هم باورت دارن.
اما او میلرزید و آرام آرام اشک می‌ریخت. به کدامین گناه؟ جوابش معلوم بود! افکار عمومی و خاله زنک های این مردم! دستی به چشم های اشکی اش کشید، خرمن موهایش را از دورش جمع کرد. لبخند کوتاهی زد و با تمسخر گفت:
- پاشو بریم تا حرفی برامون در نیاوردن.
سری تکان دادم و از روی زمین سرد بلند شدم. لباس هایم را پوشیدم و موهایم را جمع کردم. سوگند نگاهی گذرا به پنجره انداخت و بازدمش را محکم بیرون فرستاد سپس از اتاق خارج شد و بدون اینکه منتظر من بماند رفت. از اتاق خارج شدم و با دیدن ربابه که مشغول درست کردن سوپ بود، اخمی کردم. خلاف میلم به سمتش رفته و گفتم:
- میخواین من درست کنم؟
با اخم نگاهی از بالا تا پایین به من انداخت و در حالی که سر ملاقه را به دیواره قابلمه میزد، گفت:
- نخیر تو برو گردگیری کن.
باشه ای گفتم و آرام به سمت دستمال گردگیری رفتم. نفسم را به آرامی خارج کرده و مشغول تمیز کردن مطبخ شدم.
- این دختر رو دیدی ننه؟ نکنه اینم مثل خواهرش تور پهن کرده ها؟
از فکر در آمده و به هدی که در حال پاک کردن سبزی ها بود، خیره شدم. بانو تکه‌ای از آن جدا کرد و پچ‌پچ کنان لب زد:
- چی بگم والا! خدا عاقبت این دختر های امروزی رو بخیر کنه! وقتی ننه باباش اون ها رو سر جاشون نشونده حالا دیگه فقط خدا میتونه این کار رو بکنه. آخر زمون شده به والله.
دستمال گردگیری را روی میز رها کرده و با خشم به طرفشان قدم برداشتم. دیگر گنجایشم پر شده و در حال لبریز کردن بودم!
- چی میگین شما؟ خجالت نمیکشین بساط غیبت راه انداختین؟
دست به کمر زده که هدی دختر بانو از جایش بلند شد و با نگاه زشتی سر تا پایم را گذراند.
- مگه دروغه؟ شما هر دوتون از یک تبار هستید. اگه پدر و مادرتون درست تربیتتون میکردن الان پسر مردم اغفال نشده بود.
دستش را روی دهانش گذاشت و با لحن مثلا شرمنده‌ای گفت:
- آخی... شاید پدر و مادرتون هم همین جوری با هم...
من از آقاجان یاد گرفته بودم که با احمق بحث نکنم و بگذارم در دنیای احمقانه خویش خوشبخت زندگی کند، یاد گرفته بودم با وقیح جدل نکنم چون چیزی برای از دست دادن ندارد و روحم را تباه می کند. سعی کردم از حسود دوری کنم چون اگر دنیا را هم به او تقدیم کنم باز از من بیزار خواهد بود و تنهایی را به بودن در جمعی که به آن تعلق ندارم ترجیح دهم اما آن روز بخاطر توهینی که به خانواده ام کرد. نتوانستم ساکت بمانم. نتوانستم غم چشمان خواهرم را تماشا کنم. نتوانستم خود دار باشم. چیز هایی که یاد گرفته بودم را در گنگ ترین قسمت مغز انداخته و عصبانیت کل وجودم را فرا گرفت. خیلی خودم را کنترل کرده بودم اما با جمله آخرش سیستم مدیریت مغزم به هم ریخت و لیوان آبی که روی میز ناهارخوری بود را برداشته و آب داخلش را رویش رها کردم که ناخواسته لیوان هم از دستم افتاد و صدای شکستنش در کل مطبخ پیچید.
- من تو رو خفت میکنم با همین دستام که دیگه به ننه و آقاجانم توهین نکنی! زنیکه بی‌شعور.
بانو سریع جلوی دخترش قرار گرفت و با اخم دست هایش را از هم باز کرد و سدی میان من و او ساخت. هر چه که بود من بی احترامی به بزرگ تر از خودم را نیاموخته بودم و نمیخواستم که یاد بگیرم ولی هنوز عصبی بودم. برای همین به شانه بانو فشار آورده و گفتم:
- بیا کنار بانو، بیا کنار.
در یک چشم به هم زدن هدی از پشت مادرش خارج شد و به طرف در خروجی رفت. سریع به سمتش دویده و خواستم موهایش را بگیرم که آرنجم در دستان شخصی گیر افتاد. عصبی به شخص مورد نظر نگاه کرده و زمزمه کردم:
- خان زاده!
نگاه اخم آلودی به هدی کرد و گفت:
- همین حالا از اینجا برو!
همین که این را گفت به حالت عصبی خودم برگشته و گفتم:
- ولم کن من حساب این دختر رو بکوبم کف دستش! ولم کن خان زاده!
اما او قصد رهایی مرا نداشت و دوباره با لحن عصبی داد زد:
- مگه با تو نیستم؟ برو!
صدای دادش هم مرا از حرکت بازداشت و هم هدی بی چون و چرا آنجا را ترک کرد. آرنجم را از دستش خارج کرده و خواستم به سمت هدی بروم که مچ دستم را گرفت و با لحن آرامی گفت:
- آروم باش.
دستم را از دستش با شتاب بیرون کشیدم و کلافه با جیغ گفتم:
- چرا آروم باشم؟ نمیخوام. آروم آروم نمیشم. بیا کنار... گفتم بیا کنار اِلیاس!
خان زاده که تا آن موقع شانه های مرا محکم نگه داشته بود که به سمت هدی نروم با شنیدن جمله آخرم دستانش شل شد و نگاه خاکستری اش را به چشمانم دوخت. لب گزیده و در حالی که نفس‌نفس میزدم، دستم را تکانی داده و آرام گفتم:
- ولم کن.
دستش را کنار زده و به سمت حیاط خانه قدم برداشتم که به سمتم آمد و دوباره آرنجم را گرفت.
- میخوای حرف بزنی؟
سرم را منفی تکان داده و خواستم بروم که دستش را سفت تر کرد و ادامه داد:
- اما من میخوام حرف بزنیم!
سپس بی توجه به تمام افرادی که با بلبشوی من به آنجا آمده بودند، مرا به سمت راه پله ها برد و روی همان پله چهارم نشاند.
- بهتری؟
سری تکان داده و دست عرق کرده ام را به لباسم مالیدم.
- چرا نذاشتی یک درس حسابی بهش بدم؟
- چون عصبی بودی!
از جواب سریع و بدون هیچ تردیدش به طرفش برگشته و لباسم را با انگشتانم فشردم، جوری که تمام دستم رو به سفیدی رفت.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- میدونی چی میگفت؟ میدونی چه تهمت‌هایی به من و خواهرم زد؟ خواهری که چنان موهاش رو توی چارقد حبس میکنه که شب‌ها موهاش به هم میچسبن، ساده راه می‌رفت که محکوم به غمزه اومدن نشه! میدونی درباره ننه و آقاجونم چی می‌گفت؟
دست روی قلبم گذاشته و آرام رویش کوبیدم.
- قلبم داره میترکه! از تهمت‌هاشون، از غم خواهرم، از یاوه‌هایی که پشت سر خودم میگن!
چشم‌های اشکی‌ام را به چشمان خاکستری غمگینش دوخته و زجه‌وار لب زدم:
- چرا آخه؟ چرا نذاشتی خودم رو خالی کنم؟
ناخواسته قطره اشک روی گونه‌ام روان شد. خان‌زاده با شست و انگشت اشاره‌اش چشم‌هایش را فشرد و هیچی نگفت! کنارم نشست و فقط نفس‌های عمیق کشید. چند دقیقه او ساکت ماند، به روبه‌رو زل زد و من به سکوتش خیره شدم. او چشم بست و من به چشم‌هایش نگاهم دوختم تا جوابی به سوالم بدهد.
- بهتری؟
تا به خودم آمدم دیگر گریه نمی‌کردم. دیگر عصبی نبودم. انگار ساکت مانده بود که آرام شوم و گویا سکوتش جواب داده بود.
- آره.
نفسم را با پوزخندی همراه کردم. خان‌زاده از جایش بلند شد که من هم به تبعیت از او بلند شده و با هم به سمت مطبخ حرکت کردیم. شانه به شانه قدم میزدیم که به یک‌باره لب زد:
- فردا در این‌باره با پدرم صحبت میکنم!
به مطبخ که رسیدیم، در را برایم باز کرد و من با دیدن هدی اخمی کرده و خواستم به سمت اتاق بروم که خان‌زاده لباسم را از پشت کشید.
- هدی؟
هدی با شنیدن اسمش از زبان او سریع به طرفش آمد و گفت:
- بله آقا؟
خان‌زاده کمی لباسم را کشید و مرا رو به روی هدی و جلوی خودش قرار داد.
- فکر میکنم یک چیزی به دختر عموم بدهکاری! مگه نه؟
هدی که دستپاچه شده بود با سری پایین افتاده گفت:
- معذرت میخوام سروناز!
سرم را بالا آوردم که با نگاه منتظر خان‌زاده روبه‌رو شدم. بزاق دهانم را قورت داده و آرام زمزمه کردم:
- نه، خواهش میکنم! نمیگم حق با من نبود که صد البته بود اما خوب از طرفی دور از ادب بود که این جوری عمل کنم و روت آب بریزم! منم اشتباه کردم!... اونم فقط برای ریختن آب! انتظار معذرت‌خواهی ازم نداشته باش.
به قیافه چموشم نگاه عصبی انداخت و من فقط خیره نگاهش کردم. اگر از من توقع عذرخواهی متقابل داشت، سخت در اشتباه بود! من کار اشتباهی انجام نداده بودم. جز ریختن آب!
خان‌زاده دستی دور لبش کشید تا لبخندش را مهار کند. مرا تا اتاق همراهی کرد و وقتی از در خارج میشد، نگاه آخری به من انداخت و با سری پایین افتاده از اتاق خارج شد.
همین که از در اتاق بیرون رفت، مثل یک معتاد برای مخدرش، به در و دیوار زده و سعی کردم تا وقتی که بوی عطرش در فضا هست آن را استشمام کنم. دستم را بالا آورده و استینم را بو کشیدم، رایحه تنش هنوز روی لباسم بود و من بوی آن مخدر گمشده را میدادم و همین رایحه به مغزم نفوذ کرده و تمام اعصابم را فلج کرده بود. به خودم که آمدم، با تعجب بینی را از آستینم فاصله داده و ضربه‌ای به سرم کوبیدم.
- خل و چل شدی رفت!
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
نگاهی سرسری به اتاق سرد و خشک خودمان انداختم و با دم عمیقی اتاق را ترک کردم. با دیدن سوگند که مشغول گذاشتن ماست و دوغ در سینی بود به سمتش رفته و گفتم:
- می‌خوای من ببرم؟
سرش را منفی تکان داد و همان‌طور که دامنش را جمع میکرد تا سینی را محکم‌تر بگیرد، زمزمه کرد:
- نه خودم میبرم. عمو کارم داره.
متعجب لیوان‌های مسی را درون سینی گذاشتم و نگاهی گذرا به افراد مطبخ انداختم و آرام پچ زدم:
- چی‌کارت داره؟ اون‌هم سر میز؟
شانه‌ای بالا انداخت و در حالی که لبخند غمگینی میزد، گفت:
- من دیگه آب از سرم گذشته. حالا چه یک وجب چه صد وجب!
کلافه و درمانده نگاهش کردم که چشمانش را آرام و بااطمینان بست و از آنجا دور شد. نیم ساعتی می‌گذشت و من بی‌قرار مطبخ را متر میکردم. مدام در رفت و آمد بودم اما هیچ چیز به ذهن معیوبم نمی‌رسید. از این همه خنگی لجم گرفته بود و آخر سر اخمی روی صورت نشاندم. راهرو عمارت را با سریع‌ترین سرعت ممکن رد کرده و توجهی به صدای بلند قدم‌هایم روی فرش قرمز نکردم. جلوی در چوبی و بزرگ سالن ناهارخوری ایست کردم.
در کمی باز بود اما چیز زیادی هم از لای آن دیده نمیشد از طرفی نمی‌توانستم در را باز کنم چون هم صدای قیژک واری سر میداد و هم آن زنگوله بالای در به صدا در می‌آمد بنابراین به سختی سر کج کرده و نگاهی به اتاق انداختم. طبق معمول عمو در راس این میز نشسته و زن‌عمو رو به رویش. سوگند کنار سودا ایستاده بود و با استرسی عیان به کفش‌هایش خیره شده بود. سرم را بیشتر کج کردم که عمو ناگهان از جایش بلند شد و من با ترس قدمی عقب برداشتم. اما او الهی شکری گفت و لب زد:
- با من بیا دختر سلیمان.
دست روی قفسه سی*ن*ه گذاشتم و نفس عمیقی کشیدم، فکر میکردم مرا دیده که این‌طور با عجله از جا برخواسته است. خواستم نفس دوم را بکشم که در اتاق باز شد و نفس در سی*ن*ه حبس! سریع پشت میز دراز و طلایی قرار گرفتم و از لای گلدانی که پر از برگ و شاخه بود به در خیره شدم اما با دیدن خان‌زاده کوچک که مشکوک نگاهم می‌کرد، نفسم را بیرون فرستادم. شاخه‌ها را رها کردم، سرم را بیرون کشیدم و به طرفش رفتم.
- میدونی چرا پدرت می‌خواد با سوگند حرف بزنه؟
چرا لبخند زده بود؟ مگر حرف خنده‌داری زده بودم؟ دستی گوشه لبش کشید و نگاهش را به تابلو وان‌یکاد پشت سرم دوخت.
- فکر نمی‌کنی گوش ایستادن اصلا کار خوبی نیست؟
آها، پس دلیل این خنده مضحک همین بود. شانه‌ای بالا انداختم که در اتاق دوباره باز شد و چهره من درهم‌تر. ناخداگاه آستینش را گرفتم و فشردم. نگاهی به دستم انداخت و نامحسوس مرا به پشت سرش هدایت کرد که خان‌زاده بزرگ گفت:
- پای گوش ایستاده بود؟
چقدر از افراد این خانه خوف داشتم" خب به‌توچه مردک خرفت. بیا برو به علافیت برس. من رو چیکار داری؟" اما خان‌زاده خم به ابرو نیاورد و خیلی خنثی لب زد:
- نه، چه ربطی داره؟ من کارش داشتم واسه همین گفتم بیاد. از نظرت ایرادی داره؟
الماس ابروهایش را درهم کشید و پوزخندی زد.
- نه!
سپس روی برگرداند، پاهایش را با ضرب عیانی به فرش قرمز کوبید و به سمت اتاقش رفت. خان‌زاده نگاهی گذرا به من انداخت و بعد به دستانمان خیره شد. رد نگاهش را گرفته و وقتی به دستان‌مان رسیدم با هین کوتاهی آستینش را رها کردم.
 
آخرین ویرایش توسط مدیر:
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- معذرت میخوام.
موهایش را چنگ زد و آن ها را به عقب فرستاد.
- ایرادی نداره، راستی برای سوالی که پرسیدی به نظرم صبر کن سوگند بهت توضیح بده. چیز بدی نیست نگران نباش.
سپس چشمکی زد و با چشمانش به سمت مطبخ اشاره کرد. لب گزیده و سرم را تکان دادم.
- برو دیگه تا یکی دیگه نیومده!
- باشه من رفتم، ممنون.
روی برگردانده و خواستم بروم که در دوباره باز شد و من اینبار فاتحه خود را خواندم.
- سروناز؟
با شنیدن صدای سوگند، با عجله به سمتش برگشته که با جای خالی اِلیاس روبه‌رو شدم. متعجب چشم چرخاندم و وقتی پیدایش نکردم شانه‌ای بالا انداخته و به سمت سوگند رفتم.
- چی شد؟ عمو چی گفت؟
سوگند با لپ‌های گل انداخته نگاهی به دور و بر انداخت و دستی به لب‌هایش کشید.
- بیا بریم بهت توضیح میدم.
- باشه بیا بریم.
دستش را گرفته و کشان کشان به سمت مطبخ رفتیم. تا آنجا هیچ حرفی نزد و مدام با دستانش بازی کرد. وقتی به اتاق رسیدیم آرام در را باز کرد و اول نگاه موشکافانه به بیرون از اتاق انداخت و بعد به من خیره شد. با حرفی که زد زانوهایم سست شد و زمین نشستم.
- جدی میگی؟
سوگند لب به دندان گرفت و در حالی که صورتش از خجالت سرخ شده بود، سری تکان داد. با ذوق خنده‌ای کرده و بالشت کنار دستم را با خندان در دست گرفتم. سپس با خوشی لب زدم:
- وای باورم نمیشه!
سوگند نگاهی به در اتاق کرد و با خنده لب زد:
- مثل اینکه اِلیاس رفته به عمو گفته و عمو هم که دیده بساط الماس هنوز توی عمارت باز بازه این تصمیم رو گرفته.
لبخند دندان‌نمایی زده و بی‌اختیار گفتم:
- الهی قربونش بشم!
در لحظه گند زده بودم. خودم را جمع و جور کردم که سوگند با تعجب و کنجکاوی نگاهم کرد. سری از بهت تکان دادم و برای حفظ ظاهر لب زدم:
- خودت ببین چه عمو خوبی داریم ما!
سوگند نگاهی سرسری به من انداخت و در حالی که ضربه‌ای نثار سرم می‌کرد، گفت:
- خر خودتی! خجالتم نمی‌کشه، حالا هم پاشو باید بریم خونه!
- مرخصی دادن؟
سوگند چشمکی زد و در حالی که ادای زن‌عمو را در می‌آورد، زمزمه کرد:
- اره زن‌عمو نمیذاشت. مدام غر میزد و می‌گفت کارها زیاده. نمیشه الان اینجا رو ترک کنند اما عمو یک ماه برامون مرخصی رد کرد برامون.
جیغی کشیده و در حالی که بالشت را از خوشی لای دندان‌هایم میکشیدم، بالا و پایین پریدم.
- وای خدا باورم نمیشه! الهی قربونت برم سوگند کاش زودتر عروس میشدی!
سوگند نگاهی با تاسف به من انداخت و سرش را به جمع‌آوری وسایلش گرم کرد.

«لَقَدْ خَلَقْنَا الْإِنْسَانَ فِي كَبَدٍ»
و ما انسان را در رنج آفریدیم.
چقدر خوب است بین این همه آدم یک نفر را پیدا کنی که شبیه هیچکدام از کسایی که میشناختی نباشد...
در زمان سختی می‌آمد و چنان پررنگ می‌شود که از سختی آن رنج میکاهد.
کسی که یک نسخه‌‌‌ای است که بهتر از خودت تو را می‌شناسد.
فردی که نیاز نباشد خود را برایش تعریف کنی و با یک نگاه بفهمد چه میخواهی بگویی!
و وقتی به او تکیه کنی مطمئن باشی هر اتفاقی هم بیفته باز هم توان مقابله با آن را داری.
چون پشتت به او گرم است. گاه فکر میکنم خدا سختی را آفرید تا به ما بفهماند دوست و دشمن چه کسی است.
بفهماند چه کسی واقعا دوستت دارد و چه کسی برای منافع خود با تو همراه است.
دم خدا گرم که در سخت‌ترین مرحله‌های زندگی‌ات درس بزرگی می‌دهد.
درس زندگی!
"پایان فصل سوم"
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
عطر تنش را هنوز احساس میکردم. رد انگشت‌هایی که روی آستینم کشیده بود به شدت میسوخت.
یک هفته از رفتن ما می‌گذشت! یک هفته بود، در خانه خودمان بوده و از صفا و صمیمیتی که مدت‌ها فراموش کرده بودم، بهره می‌بردم. دلم برای اینجا تنگ شده و هر روز با جانا به سمت بیشه‌زار حرکت میکردم و با جریان رودخانه مسابقه می‌گذاشتم. هر چه بیشتر و تندتر در باد حرکت میکردم همان قدر هم بیشتر عطرش را احساس میکردم.
مغزم در نبود عطرش، شورش به پا کرده و فرمان حمله به بدنم صادر کرده بود. سم قدرتمندی تولید کرده و سلول‌های تنم، بدون وجود آن رایحه مخدر، یاغی‌گری کرده و ذره‌ذره بدنم را از هم می‌دریدند. افسار جانا را گرفته و به تنه تنومندش ضربه‌ای وارد کردم.
- واستا جانا!
به رکابش فشاری وارد کرده و از رویش بلند شدم. جانا شیهه می‌کشید و من با نوازش پیشانی‌اش قصد آرام کردنش را داشتم. نگاهی به رودخانه انداخته و افسارش را گرفتم.
- بیا جانا بیا!
به سمت آب بردمش. کناری ایستاده و مشغول دیدن آب خوردنش شدم. ضعف از مغزم شروع شده و در کل بدنم پخش شده بود. سلول‌ها غارت میکردند و سم در تنم پخش میشد. وقتی از سیراب شدن جانا مطمئن شدم، پا در رکاب گذاشته و رویش نشستم. ضربه‌ای به رکابش زده و گفتم:
- برو جانا. برو!
به سرعت سوی خانه تاخت. جانا هم انگار متوجه انقلاب درون من شده بود که تیزپا و با تمام سرعتش هنرنمایی میکرد. وقتی از دور خانه را دیدم، خم شدم و مقابل گوشش گفتم:
- آفرین دختر، بالاخره رسدیم.
جوش و خروشی کرد و به هوا بلند شد و بعد با غرور به حرکت ادامه داد. از دل روستا گذشته و جلوی خانه توقف کردم که جانا شیهه بلندی کشید و سروگل از داخل حیاط سر بلند کرد و تا چشمش به من خورد، لبخند پر استرسی زد. صدای شیهه‌های قدرتمند جانا، قبل از خودم اعلام حضور کرد و سروگل سریع به طرفم آمد.
- چرا انقدر دیر کردی سری؟ الان میرسن که!
روبند حریر زردم را از جلوی دهانم برداشته و نفس عمیقی کشیدم.
- هنوز که نیومدن.
دستی به گل‌های قرمز روی حریر کشیدم و آن را درون جیب شلوارم گذاشتم. سروگل سری از بی‌پروایی‌هایم تکان داد. از روی جانا پایین پریدم و دستی به یال‌هایش کشیدم.
- عالی بودی امروز.
آن را تا طویله هدایت کردم و یونجه‌ای از گوشه طویله برداشتم و جلوی او ریختم سپس با سروگل وارد خانه شدیم. ننه به زیبایی دست دوزی روی پشتی‌های سنتی‌ و قرمزمان پهن کرده و کرسی را به زیبایی تزئین کرده بود. نگاهی به اتاق انداخته و به سوگند که با چادر سفید روی صندلی جلوی آینه نشسته و به خودش خیره شده بود، نگاه کردم:
- الهی دورت بگردم خواهری یه تیکه ماه شدی!
لبخند خجولی زد و چادرش را بیشتر رویش کشید.
- سری؟
به سمتش قدم برداشته و روی میز نشستم.
- جان دلم؟
نگاهی به در اتاق کرد و با استرس گفت:
- میدونی این آقا چند سالشه؟
سرم را منفی تکان داده و سوالی نگاهش کردم.
- سی و هفت سالشه!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین