- Dec
- 33
- 211
- مدالها
- 1
- آقاجان کجاست؟
در را بست و اشکهایش را پاک کرد. در حالی که دستهایش را برای بستن دامنش پیش میبرد، لب زد:
- صحافی کتاب... رفته روستای پایینی و اونجا مشغول کار شده.
دلم خیلی برایش تنگ شده بود. برگ درختان ریخته و میخواست سرما را گوشزد کند، شروعی برای فصل زمستان که کمکم در راه بود. ننه ما را به سمت خانه هدایت کرد و پتوی گرم کرسی را بالا فرستاد.
- بیاین ننه، چقدر لاغر شدین... الهی دورتون بگردم حسابی خسته شدین.
سوگند بوسه ای روی گونه اش نشاند و همان طور که دامنش را جمع میکرد، نشست.
- دستت درد نکنه ننه.... وای چقدر گرمه!
سرم را تاسف بار تکان دادم و رو به رویش زیر کرسی نشستم و پتو قرمز رنگ را تا چانه بالا کشیدم. آنقدر خسته و کوفته بودیم که هر دو به ثانیه نکشیده خوابمان برد.
- سلام بر اهل خانه.
صدای آقاجان در گوشم زنگ خورد اما خسته تر از آن بودم که آن را واقعیت بدانم پس توهمی آن را فرض کرده و پتو را زیر بغل زدم.
- سلام شیرین بانو چه خبر؟
صدای ننه که سعی داشت آرام حرف بزند را شنیدم و فهمیدم که توهم نیست.
- آروم حرف بزن مرد. دخترا اومدن. اونقدر خسته بودن که تا رسیدن خوابشون برد.
صدای آه آقاجان سوهان روحم شد. میدانستم که اگر بلند شوم و غم چشمانش را ببینم تاب نخواهم آورد و چشمانم تر میشود.
- بذار بخوابن.
دوباره آهی کشید و صدای قدم هایش را شنیدم. بالای سرم نشست و موهای فرم را از روی صورتم کنار زد.
- یک چایی میریزی خانم؟
- حتما.
ننه به سمت مطبخ رفت و آقاجان بوسه ای روی موهایم کاشت.
- ببخش بابا جان.
" نه، نه. الان نه بابا."
- ببخش که هیچ اختیاری روتون ندارم.
سعی میکردم طبیعی جلوه کنم اما سخت بود که او پر بغض حرف بزند و من خودم را به نفهمی بزنم.
- ببخش که انقدر قدرت نداشتم که جلوی حرف عموت بایستم.
صدای فینی که کشید را شنیدم اما اصلا دلم نمیخواست بیدار شوم. من او را همیشه با کمری صاف و نگاهی گرم میخواستم نه این طور ناراحت و درمانده.
از جایش بلند شد و به طرف سوگند رفت. یک چشمم را کمی باز کردم و دیدم که با چشمان اشکی پتو را رویش کشید و بوسه ای روی موهایش کاشت.
- بیا بشین مرد.
با صدای ننه از کنار سوگند بلند شد و رو به ننه کرد.
- خستم. بیا بریم بخوابیم.
- چای؟
- نمیخورم. بیا بریم.
ننه سری تکان داد و با هم وارد اتاق شدند. در جایم نیم خیز شدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. ناراحتی آقاجان باعث شده بود تا قلبم درد بگیرد. آن شب کلی فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. اما هیچ چیزی به ذهنم خطور نکرد. تا دم دمای صبح به مهتاب خیره شدم و خوابم نبرد. صدای الله اکبر ننه که در حیاط بلند شد وادارم کرد چشم باز کنم. پرده های تمیز خانه در گرگ و میش میدرخشید و من قدم از قدم برداشته و پرده را کنار زدم.
ننه سر به سجده گذاشته بود و چادر سفیدش تنها چیزی بود که از او دیده میشد. سر که بلند کرد محو صورت مسیحاییاش شدم. محو صحنهای شدم که با نماز برای خود ساخته بود. او روی زمین سجاده آبی پهن کرده و کنار حوض، عبادتی خالصانه سر میداد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به زیر کرسی پناه بردم.
با شنیدن صدای پای ننه چشمهایم را نیمه باز کردم تا نفهمد بیدارم. نگاهی به ما انداخت و چادرش را در آورد و آویز کرد. سمت مطبخ رفت و من دیگر خوابم نبرد. تا وقتی خورشید طلوع کرد من باز هم به آسمان نگاه کردم. آسمانی که کمکم ستاره هایش گریختند و ابر ها رویشان سایه انداختند.
از جایم بلند شدم که همزمان در اتاق آقاجان هم باز شد. لبخندی زدم و به سمتش پرواز کردم.
- سلام آقاجون.
آقاجان را کشیده گفتم و او با لبخند به طرفم برگشت و در آغوشم کشید.
- سلام باباجان. خوش اومدی به خونت.
دستش را بوسیدم که ننه وارد خانه شد و با لبخند نگاهمان کرد.
- صبح بخیر. بیاین تو حیاط سفره انداختم.
- صبح بخیر خانم. ممنونم زحمت کشیدی.
به تبعیت از آقاجان من هم همان حرف ها را تکرار کردم و دست آقاجان را گرفتم و خواستم خارج شوم که ننه مانع شد.
- برو اول خواهرات رو بیدار کن دختر خوب.
لب برچیده و دست آقاجان را رها کردم. به سمت سوگند رفته و آرام تکانش دادم.
- سوگند؟ سوگند!
چند باری تکانش دادم که بالاخره پلک هایش لرزید و بینیاش را خاراند.
- چیه؟
- پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
پتو را روی سرش کشید و غر زد:
- برو خودت بخور من هنوز ظرف ها رو نشستم الان زنعمو میاد سرمون غر میزنه.
دستم را به پیشانی کوباندم و دوباره تکانش دادم.
- پاشو توهم زدی. داری خواب میبینی. پاشو قسم.
با ضرب پتو را کنار زد و نشست.
- من نمیفهمم، کجای اسم من برای تو سخته که دعا و قسم و نیایش صدام میزنی؟ بابا درست صدا بزن دیگه.
لبخند دندان نمایی زدم و از جا بلند شدم. دست هایم را به هم کوبیدم و به چهره شاکیاش، چشم غرفهای رفتم.
- اولا دوست دارم اصلا. دوما تنها راهی بود که میشد بیدارت کرد. سوما پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
با قیافهای درهم از جا بلند شد و جایش را مرتب کرد. شانه ای برداشت و همان طور که موهایش را صاف میکرد به سمت حیاط رفت.
- صبح بخیر.
جوابش را با رویی خوش دادند و من به سمت اتاق سروگل قدم برداشتم. با دیدنش که موهایش درون دهانش بود و دست هایش هر کدام یک طرف، نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند خندیدم.
آرام به سمتش رفته و قسمتی از موهایش را گرفتم و جلوی بینیاش قرار دادم. سرش را تکان داد و رویش را برگرداند.
- بیدار شو دیگه.
به آن طرفش رفتم و دوباره همان کار را تکرار کردم که غرغری کرد و بینیاش را خاراند.
- نکن. خوابم میاد.
توجهی نکردم که ناله ای سر داد و موهایش را از دستم گرفت و سرش را زیر پتو فرو برد. لب برچیدم و هر دو دستم را دو طرف دهانم گذاشتم.
- وای زلزله. سروگل زلزله.
تند تکانش دادم و با جیغ جملاتم را تکرار کردم اما به هیچ وجه توجهی نکرد.
- خودت خواستی.
از کنارش بلند شدم و از مطبخ لیوانی آب جا کردم و دوباره به اتاق برگشتم.
- وای سیل، طوفان. سروگل الان غرق میشی.
در کسری از ثانیه پتو را از سرش کشیدم و آب را رویش خالی کردم که جیغی کشید و نشست.
- دختر خر. سکته کردم که.
بلند خندیدم و او لحظه ای دست روی قلبش گذاشت. بعد از چند ثانیه که دید خندهام بند نمیآید از جایش بلند شد.
- میکشمت.
جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. چقدر دلم برای این روز ها تنگ شده بود. به سمت حیاط رفته و پشت آقاجان قرار گرفتم.
- بیا بیرون. چه جایی هم سنگر گرفته خانم.
سرم را منفی تکان دادم و پیراهن آقاجان را فشردم.
- نمیام. تو من رو میقولی.
دهن کجی کرده و با دست اشارهای به خودش و لباس هایش نمود.
- معلومه که میخورمت نگاه چیکارم کردی.
شانهای بالا انداختم و وقتی به طرفم آمد با جیغی پشت ننه قرار گرفتم.
- من که گفتم داره سیل میاد. خودت بیدار نشدی.
دوباره جیغی کشید و به طرفم آمد که به سمت سوگند رفتم و او محکم مچ دستم را گرفت.
- تلافی کن سروگل.
اینکار او باعث شد که سروگل جیغی از خوشحالی بکشد و به سمت شلنک برود.
- ولم کن. دشمن شاد شدی؟
سعی کردم تا دستم را از دستش جدا کنم اما رهایم نکرد و شانه ای بالا انداخت. مظلومانه به آقاجان خیره شدم و خواستم از او پا درمیانی بخواهم که مقداری آب وارد دهانم شد.
جیغی کشیدم و سوگند مچ دستم را رها کرد.
- بیشعور.
جیغ کشیدم و خواستم به سمتش بروم که دوباره شلنگ را به سمتم گرفت و تمام تنم خیس شد.
- کافیه دختر ها
با صدای ننه، سروگل شیر آب را بست و شلنگ را در باغچه رها کرد. خواستم به سمتش حجوم ببرم که صدای ننه باعث توقفم شد.
- گفتم کافیه.
لب برچیده و خواستم سر سفره بنشینم که آقاجان با خنده گفت:
- برید اول صورتتون رو بشورید.
سروگل اشاره ای به صورتش کرد و کنار سوگند نشست.
- سروناز زحمتش رو کشید اقاجون.
دهن کجی کردم و به خودم را نشان دادم.
- منم که به لطف سروگل دوش گرفتم.
خنده ننه و آقاجان باعث شد تا یادم برود چه بلایی میخواستم سر سوگند و سروگل بیاورم.
از آن جایی که زیرانداز خیس میشد و روی زمین نشستم که گرمای زمین باعث شد کمی بلرزم اما به حدی گرمای نور خورشید دل انگیز بود که دلم میخواست تا بعد از ظهر خیس بمانم و آفتاب خشکم کند.
تکه پنیری برداشتم و لای نان سنگگ داغ گذاشتم. نگاهی به ظرف خیار و گوجه ها کردم که آقاجان بی هیچ حرفی آن را کنارم گذاشت.
- مرسی.
نمکی رویشان زدم و درون لقمهام گذاشتم. ننه درون لیوانی کمر باریک برایم چای ریخت و با دو حبه قند مشغول هم زدن آن شد.
- بیا مادر.
لیوان را از دستش گرفته و کمی از او خوردم تا دهانم خالی شود.
- آخ که جیگرم حال اومد ننه.
آقاجان به پشتی تکیه زد و با دستش لبش را پاک کرد.
- تا کی قراره بمونید؟
سوگند همان طور که لقمه ای برای خودش میگرفت، لب زد:
- تا ظهر.
ننه چاقو را درون ظرف گذاشت و متعجب و ناراحت نگاهمان کرد.
- امروز؟
سری تکان دادم که آقاجان رو گرفت. ننه لب برچید سروگل آهی کشید.
لقمه آخر را هم گرفتم و با چای قورت دادم.
- دستت درد نکنه ننه. خیلی چسبید. من برم یک دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم که تا میریم وسایلم رو جمع کنم.
و باز گریختم و چارقد حریری به سر کردم و از خانه گریختم. تمام کوچه را دویدم و پشت در خزینه به در بزرگ و چوبیاش تکیه زدم و لحظه ای دست روی قلبم گذاشتم.
- خوب فرار کردمها.
سعی میکردم، ناراحت نباشم و با خودم سر جنگ بگیرم. وارد خزینه شده و بعد از پرداخت هزینه وارد فضای بخار گرفته آنجا شدم. چارقد و روسریام را در آوردم و درون جای همیشگی گذاشتم. نگاهی به حوض که درونش مرغابی های سیاه و سفید مشغول بازی بودند انداختم و آهی کشیدم با خود زمزمه کردم:
- فکر نمیکردم یک روزی از دوش عمارت زده بشم و دلم برای خزینه تنگ بشه. اصلا هیچ وقت فکرش رو نمیکردم از عمارت و زرق و برقش چندشم بشه و دیدن دوباره چشمه و پرچین انار آرزو!
کاسه آبی برداشتم و روی لباس هایم ریختم. سپس دوباره کاسه مسی را پر آب کردم و روی موهایم ریختم.
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز میشود...
یک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنیمت میشود...
خدا در مواقع سختی ها، تنها پناه میشود...
یک قطره نور در دریای تاریکی، همه دنیا میشود…
یک عزیز وقتی که از دست رفت، همه ک.س میشود…
پاییز وقتی که تمام شد، به نظر قشنگ و قشنگتر میشود...
و ما همیشه دیر متوجه میشویم!
قدر داشتههایمان را بدانیم…
چرا که خیلی زود، دیر میشود...
و برای انسان یک عمر باید بگذرد تا بفهمد بیشتر غصه هایی که خورده، نه خوردنی است و نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بودند...
و چقدر دیر می فهمیم که زندگی همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم...
" پایان فصل دوم"
***
در را بست و اشکهایش را پاک کرد. در حالی که دستهایش را برای بستن دامنش پیش میبرد، لب زد:
- صحافی کتاب... رفته روستای پایینی و اونجا مشغول کار شده.
دلم خیلی برایش تنگ شده بود. برگ درختان ریخته و میخواست سرما را گوشزد کند، شروعی برای فصل زمستان که کمکم در راه بود. ننه ما را به سمت خانه هدایت کرد و پتوی گرم کرسی را بالا فرستاد.
- بیاین ننه، چقدر لاغر شدین... الهی دورتون بگردم حسابی خسته شدین.
سوگند بوسه ای روی گونه اش نشاند و همان طور که دامنش را جمع میکرد، نشست.
- دستت درد نکنه ننه.... وای چقدر گرمه!
سرم را تاسف بار تکان دادم و رو به رویش زیر کرسی نشستم و پتو قرمز رنگ را تا چانه بالا کشیدم. آنقدر خسته و کوفته بودیم که هر دو به ثانیه نکشیده خوابمان برد.
- سلام بر اهل خانه.
صدای آقاجان در گوشم زنگ خورد اما خسته تر از آن بودم که آن را واقعیت بدانم پس توهمی آن را فرض کرده و پتو را زیر بغل زدم.
- سلام شیرین بانو چه خبر؟
صدای ننه که سعی داشت آرام حرف بزند را شنیدم و فهمیدم که توهم نیست.
- آروم حرف بزن مرد. دخترا اومدن. اونقدر خسته بودن که تا رسیدن خوابشون برد.
صدای آه آقاجان سوهان روحم شد. میدانستم که اگر بلند شوم و غم چشمانش را ببینم تاب نخواهم آورد و چشمانم تر میشود.
- بذار بخوابن.
دوباره آهی کشید و صدای قدم هایش را شنیدم. بالای سرم نشست و موهای فرم را از روی صورتم کنار زد.
- یک چایی میریزی خانم؟
- حتما.
ننه به سمت مطبخ رفت و آقاجان بوسه ای روی موهایم کاشت.
- ببخش بابا جان.
" نه، نه. الان نه بابا."
- ببخش که هیچ اختیاری روتون ندارم.
سعی میکردم طبیعی جلوه کنم اما سخت بود که او پر بغض حرف بزند و من خودم را به نفهمی بزنم.
- ببخش که انقدر قدرت نداشتم که جلوی حرف عموت بایستم.
صدای فینی که کشید را شنیدم اما اصلا دلم نمیخواست بیدار شوم. من او را همیشه با کمری صاف و نگاهی گرم میخواستم نه این طور ناراحت و درمانده.
از جایش بلند شد و به طرف سوگند رفت. یک چشمم را کمی باز کردم و دیدم که با چشمان اشکی پتو را رویش کشید و بوسه ای روی موهایش کاشت.
- بیا بشین مرد.
با صدای ننه از کنار سوگند بلند شد و رو به ننه کرد.
- خستم. بیا بریم بخوابیم.
- چای؟
- نمیخورم. بیا بریم.
ننه سری تکان داد و با هم وارد اتاق شدند. در جایم نیم خیز شدم و پاهایم را در شکم جمع کردم. ناراحتی آقاجان باعث شده بود تا قلبم درد بگیرد. آن شب کلی فکر کردم و فکر کردم و فکر کردم. اما هیچ چیزی به ذهنم خطور نکرد. تا دم دمای صبح به مهتاب خیره شدم و خوابم نبرد. صدای الله اکبر ننه که در حیاط بلند شد وادارم کرد چشم باز کنم. پرده های تمیز خانه در گرگ و میش میدرخشید و من قدم از قدم برداشته و پرده را کنار زدم.
ننه سر به سجده گذاشته بود و چادر سفیدش تنها چیزی بود که از او دیده میشد. سر که بلند کرد محو صورت مسیحاییاش شدم. محو صحنهای شدم که با نماز برای خود ساخته بود. او روی زمین سجاده آبی پهن کرده و کنار حوض، عبادتی خالصانه سر میداد. نفس عمیقی کشیدم و دوباره به زیر کرسی پناه بردم.
با شنیدن صدای پای ننه چشمهایم را نیمه باز کردم تا نفهمد بیدارم. نگاهی به ما انداخت و چادرش را در آورد و آویز کرد. سمت مطبخ رفت و من دیگر خوابم نبرد. تا وقتی خورشید طلوع کرد من باز هم به آسمان نگاه کردم. آسمانی که کمکم ستاره هایش گریختند و ابر ها رویشان سایه انداختند.
از جایم بلند شدم که همزمان در اتاق آقاجان هم باز شد. لبخندی زدم و به سمتش پرواز کردم.
- سلام آقاجون.
آقاجان را کشیده گفتم و او با لبخند به طرفم برگشت و در آغوشم کشید.
- سلام باباجان. خوش اومدی به خونت.
دستش را بوسیدم که ننه وارد خانه شد و با لبخند نگاهمان کرد.
- صبح بخیر. بیاین تو حیاط سفره انداختم.
- صبح بخیر خانم. ممنونم زحمت کشیدی.
به تبعیت از آقاجان من هم همان حرف ها را تکرار کردم و دست آقاجان را گرفتم و خواستم خارج شوم که ننه مانع شد.
- برو اول خواهرات رو بیدار کن دختر خوب.
لب برچیده و دست آقاجان را رها کردم. به سمت سوگند رفته و آرام تکانش دادم.
- سوگند؟ سوگند!
چند باری تکانش دادم که بالاخره پلک هایش لرزید و بینیاش را خاراند.
- چیه؟
- پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
پتو را روی سرش کشید و غر زد:
- برو خودت بخور من هنوز ظرف ها رو نشستم الان زنعمو میاد سرمون غر میزنه.
دستم را به پیشانی کوباندم و دوباره تکانش دادم.
- پاشو توهم زدی. داری خواب میبینی. پاشو قسم.
با ضرب پتو را کنار زد و نشست.
- من نمیفهمم، کجای اسم من برای تو سخته که دعا و قسم و نیایش صدام میزنی؟ بابا درست صدا بزن دیگه.
لبخند دندان نمایی زدم و از جا بلند شدم. دست هایم را به هم کوبیدم و به چهره شاکیاش، چشم غرفهای رفتم.
- اولا دوست دارم اصلا. دوما تنها راهی بود که میشد بیدارت کرد. سوما پاشو ننه صبحونه حاضر کرده.
با قیافهای درهم از جا بلند شد و جایش را مرتب کرد. شانه ای برداشت و همان طور که موهایش را صاف میکرد به سمت حیاط رفت.
- صبح بخیر.
جوابش را با رویی خوش دادند و من به سمت اتاق سروگل قدم برداشتم. با دیدنش که موهایش درون دهانش بود و دست هایش هر کدام یک طرف، نتوانستم خودم را کنترل کنم و بلند خندیدم.
آرام به سمتش رفته و قسمتی از موهایش را گرفتم و جلوی بینیاش قرار دادم. سرش را تکان داد و رویش را برگرداند.
- بیدار شو دیگه.
به آن طرفش رفتم و دوباره همان کار را تکرار کردم که غرغری کرد و بینیاش را خاراند.
- نکن. خوابم میاد.
توجهی نکردم که ناله ای سر داد و موهایش را از دستم گرفت و سرش را زیر پتو فرو برد. لب برچیدم و هر دو دستم را دو طرف دهانم گذاشتم.
- وای زلزله. سروگل زلزله.
تند تکانش دادم و با جیغ جملاتم را تکرار کردم اما به هیچ وجه توجهی نکرد.
- خودت خواستی.
از کنارش بلند شدم و از مطبخ لیوانی آب جا کردم و دوباره به اتاق برگشتم.
- وای سیل، طوفان. سروگل الان غرق میشی.
در کسری از ثانیه پتو را از سرش کشیدم و آب را رویش خالی کردم که جیغی کشید و نشست.
- دختر خر. سکته کردم که.
بلند خندیدم و او لحظه ای دست روی قلبش گذاشت. بعد از چند ثانیه که دید خندهام بند نمیآید از جایش بلند شد.
- میکشمت.
جیغی کشیدم و پا به فرار گذاشتم. چقدر دلم برای این روز ها تنگ شده بود. به سمت حیاط رفته و پشت آقاجان قرار گرفتم.
- بیا بیرون. چه جایی هم سنگر گرفته خانم.
سرم را منفی تکان دادم و پیراهن آقاجان را فشردم.
- نمیام. تو من رو میقولی.
دهن کجی کرده و با دست اشارهای به خودش و لباس هایش نمود.
- معلومه که میخورمت نگاه چیکارم کردی.
شانهای بالا انداختم و وقتی به طرفم آمد با جیغی پشت ننه قرار گرفتم.
- من که گفتم داره سیل میاد. خودت بیدار نشدی.
دوباره جیغی کشید و به طرفم آمد که به سمت سوگند رفتم و او محکم مچ دستم را گرفت.
- تلافی کن سروگل.
اینکار او باعث شد که سروگل جیغی از خوشحالی بکشد و به سمت شلنک برود.
- ولم کن. دشمن شاد شدی؟
سعی کردم تا دستم را از دستش جدا کنم اما رهایم نکرد و شانه ای بالا انداخت. مظلومانه به آقاجان خیره شدم و خواستم از او پا درمیانی بخواهم که مقداری آب وارد دهانم شد.
جیغی کشیدم و سوگند مچ دستم را رها کرد.
- بیشعور.
جیغ کشیدم و خواستم به سمتش بروم که دوباره شلنگ را به سمتم گرفت و تمام تنم خیس شد.
- کافیه دختر ها
با صدای ننه، سروگل شیر آب را بست و شلنگ را در باغچه رها کرد. خواستم به سمتش حجوم ببرم که صدای ننه باعث توقفم شد.
- گفتم کافیه.
لب برچیده و خواستم سر سفره بنشینم که آقاجان با خنده گفت:
- برید اول صورتتون رو بشورید.
سروگل اشاره ای به صورتش کرد و کنار سوگند نشست.
- سروناز زحمتش رو کشید اقاجون.
دهن کجی کردم و به خودم را نشان دادم.
- منم که به لطف سروگل دوش گرفتم.
خنده ننه و آقاجان باعث شد تا یادم برود چه بلایی میخواستم سر سوگند و سروگل بیاورم.
از آن جایی که زیرانداز خیس میشد و روی زمین نشستم که گرمای زمین باعث شد کمی بلرزم اما به حدی گرمای نور خورشید دل انگیز بود که دلم میخواست تا بعد از ظهر خیس بمانم و آفتاب خشکم کند.
تکه پنیری برداشتم و لای نان سنگگ داغ گذاشتم. نگاهی به ظرف خیار و گوجه ها کردم که آقاجان بی هیچ حرفی آن را کنارم گذاشت.
- مرسی.
نمکی رویشان زدم و درون لقمهام گذاشتم. ننه درون لیوانی کمر باریک برایم چای ریخت و با دو حبه قند مشغول هم زدن آن شد.
- بیا مادر.
لیوان را از دستش گرفته و کمی از او خوردم تا دهانم خالی شود.
- آخ که جیگرم حال اومد ننه.
آقاجان به پشتی تکیه زد و با دستش لبش را پاک کرد.
- تا کی قراره بمونید؟
سوگند همان طور که لقمه ای برای خودش میگرفت، لب زد:
- تا ظهر.
ننه چاقو را درون ظرف گذاشت و متعجب و ناراحت نگاهمان کرد.
- امروز؟
سری تکان دادم که آقاجان رو گرفت. ننه لب برچید سروگل آهی کشید.
لقمه آخر را هم گرفتم و با چای قورت دادم.
- دستت درد نکنه ننه. خیلی چسبید. من برم یک دوش بگیرم و لباسام رو عوض کنم که تا میریم وسایلم رو جمع کنم.
و باز گریختم و چارقد حریری به سر کردم و از خانه گریختم. تمام کوچه را دویدم و پشت در خزینه به در بزرگ و چوبیاش تکیه زدم و لحظه ای دست روی قلبم گذاشتم.
- خوب فرار کردمها.
سعی میکردم، ناراحت نباشم و با خودم سر جنگ بگیرم. وارد خزینه شده و بعد از پرداخت هزینه وارد فضای بخار گرفته آنجا شدم. چارقد و روسریام را در آوردم و درون جای همیشگی گذاشتم. نگاهی به حوض که درونش مرغابی های سیاه و سفید مشغول بازی بودند انداختم و آهی کشیدم با خود زمزمه کردم:
- فکر نمیکردم یک روزی از دوش عمارت زده بشم و دلم برای خزینه تنگ بشه. اصلا هیچ وقت فکرش رو نمیکردم از عمارت و زرق و برقش چندشم بشه و دیدن دوباره چشمه و پرچین انار آرزو!
کاسه آبی برداشتم و روی لباس هایم ریختم. سپس دوباره کاسه مسی را پر آب کردم و روی موهایم ریختم.
وقتی چیزی در حال تمام شدن باشد، عزیز میشود...
یک لحظه آفتاب در هوای سرد، غنیمت میشود...
خدا در مواقع سختی ها، تنها پناه میشود...
یک قطره نور در دریای تاریکی، همه دنیا میشود…
یک عزیز وقتی که از دست رفت، همه ک.س میشود…
پاییز وقتی که تمام شد، به نظر قشنگ و قشنگتر میشود...
و ما همیشه دیر متوجه میشویم!
قدر داشتههایمان را بدانیم…
چرا که خیلی زود، دیر میشود...
و برای انسان یک عمر باید بگذرد تا بفهمد بیشتر غصه هایی که خورده، نه خوردنی است و نه پوشیدنی، فقط دور ریختنی بودند...
و چقدر دیر می فهمیم که زندگی همین روزهایی است که منتظر گذشتنش هستیم...
" پایان فصل دوم"
***