- Dec
- 33
- 211
- مدالها
- 1
دست روی کتاب قرار داده و جلدش را نوازش کردم، نفس بلندی کشیده و بعد بیتوجه به چشمان درشت شدهاش گریختم!
لحظه آخر صدای یکی از خدمتکاران مرد را شنیدم که بی محابا صدایش میزد و دنبالش میگشت.
- اومدم مش قربون.
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت او حرکت کرد و بعد از تیر رس نگاهم دور شد. به سمت پله های مطبخ رفته و از آنها پایین رفتیم.
به انتهای پله ها که رسیدیم خدمتکار در اتاقی را باز کرد و ما پشت سرش داخل شدیم.
گرمای قابلمه ها و دود هایی که از در آنها بلند میشد به حدی بود که مطبخ را مانند حمام گرم و سوزناک کرده بود. چندین خدمتکار در تکاپوی پخت و پز غذا ها بودند و یکی از آنها مشغول امر و نهی کردن! مدام به همه گیر میداد و یک جمله ورد زبانش بود"به هم بگردید"
ناخودآگاه چشمانم ریز شد و کتاب را در آغوش فشردم.
- از این طرف.
سمت کنج مطبخ رفت و در چوبی را باز کرد.
- اینجا اتاق شما ست.
از جلوی در کنار رفت و ما را ترک کرد. دست سردم را روی دستگیره سرد تر از دستم گذاشتم و در با صدای جیغ مانندی بسته شد.
با دیدن ارتفاع پلهها سوگند با تعجب لب زد:
- چقدر زیاده ارتفاعش!
سری تکان داده و به رو به رویم نگاه کردم. لبخندم با دیدن اتاق از هم گسسته شد و ضربهای به تصوراتم زد. اتاقی که با پنج پله بلندی که به سوی پایین بود، خود را از مطبخ خانه جدا کرده بود. پایم را روی پله های خاک گرفته و از جنس اجرش گذاشته و به آرامی پله ها را پایین رفتم. نگاه از سوگند گرفته و مات و مبهوت شدم. سوگند نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به طرف سکوی کنار پنجره رفت و بی تفاوت ساکش را روی آن گذاشت.
من مثل او نبودم! او تن به سرنوشتی که دیگران برایش رقم میزدند، میداد اما من نه! من دوست داشتم بخندم، شادی کنم و لبخندم را با دیگران تقسیم کنم. اما الان فرق همه چیز را حتی فاصله طبقاتی را درک کردم!
من فکر آزادگی داشتم ولی حیف که آن زمان اجازه تحقق یافتن این هدف را به هیچ دختری نمیاد!
کلاه سفیدم را روی میز، کتم را روی تک صندلی گوشه اتاق و قلبم را در تار و پود کتاب انداختم.
به سمت پنجره رفته، پرده های سفیدش را کنار زده و اجازه دادن تا آفتاب در اتاق خودنمایی کند و نگاه کردم به اویی که بی هیچ منتی این کتاب را به دستانم سپرده بود. پنجره را باز کرده و پرده سفید و بی رنگ و رویش را بیشتر کنار زدم تا دیدم نسبت به او افزون گردد. صدای مش قربون که دلخور صدایش میزد را شنیدم و در کمترین زمان در خلأ فرو رفتم.
- کجایی پسر جان؟ دانشگاهت دیر شد!
لب هایم به هم فشرده شد.
- خوش به حالش.
سوگند کلاهش را در آورد و سوالی نگاهم کرد.
- چرا؟
کنار پنجره نشستم و از آنجا به حیاط خیره شدم.
- میتونه بره دانشگاه. درس بخونه و در آینده برای خودش کسی بشه.
کنارم قرار گرفت و نفس عمیقی کشید.
- منم خیلی دوست داشتم بیشتر از تحصیلات مکتبی درس بخونم. بیشتر از اون چهار کلاسی که رفتم اما حیف که آقاجون نذاشت.
سری تکان دادم با ضرب از کنار پنجره بلند شدم ولی نگاهم هنوز به اِلیاس بود.
- مشکل همین جاست! فکر میکنن در همین حد که بنویسیم و بخونیم کافیه.
اما خوب میدانستم که این طرز تفکر فقط برای آقاجان نبود، بلکه بیشتر مردان همین نظر را داشتند و ما پاسوز تفکرات آنان میشدیم.
انقدر نگاهش کردم که در نهایت، صدای بستن در ماشین و فریاد جیغ لاستیک ماشین را از میان پنجره شنیدم.
کتاب را از روی سکو برداشته و صفحه اولش را بو کشیدم. پاهایم را به دیوار چسبانده و مشغول خواندن مقدمه کتاب شدم. سوگند نگاهی به لبخند روی لبم انداخت و سری تکان داد. کاش همان روز در همان لحظه زمان می ایستاد
لحظه آخر صدای یکی از خدمتکاران مرد را شنیدم که بی محابا صدایش میزد و دنبالش میگشت.
- اومدم مش قربون.
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت او حرکت کرد و بعد از تیر رس نگاهم دور شد. به سمت پله های مطبخ رفته و از آنها پایین رفتیم.
به انتهای پله ها که رسیدیم خدمتکار در اتاقی را باز کرد و ما پشت سرش داخل شدیم.
گرمای قابلمه ها و دود هایی که از در آنها بلند میشد به حدی بود که مطبخ را مانند حمام گرم و سوزناک کرده بود. چندین خدمتکار در تکاپوی پخت و پز غذا ها بودند و یکی از آنها مشغول امر و نهی کردن! مدام به همه گیر میداد و یک جمله ورد زبانش بود"به هم بگردید"
ناخودآگاه چشمانم ریز شد و کتاب را در آغوش فشردم.
- از این طرف.
سمت کنج مطبخ رفت و در چوبی را باز کرد.
- اینجا اتاق شما ست.
از جلوی در کنار رفت و ما را ترک کرد. دست سردم را روی دستگیره سرد تر از دستم گذاشتم و در با صدای جیغ مانندی بسته شد.
با دیدن ارتفاع پلهها سوگند با تعجب لب زد:
- چقدر زیاده ارتفاعش!
سری تکان داده و به رو به رویم نگاه کردم. لبخندم با دیدن اتاق از هم گسسته شد و ضربهای به تصوراتم زد. اتاقی که با پنج پله بلندی که به سوی پایین بود، خود را از مطبخ خانه جدا کرده بود. پایم را روی پله های خاک گرفته و از جنس اجرش گذاشته و به آرامی پله ها را پایین رفتم. نگاه از سوگند گرفته و مات و مبهوت شدم. سوگند نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به طرف سکوی کنار پنجره رفت و بی تفاوت ساکش را روی آن گذاشت.
من مثل او نبودم! او تن به سرنوشتی که دیگران برایش رقم میزدند، میداد اما من نه! من دوست داشتم بخندم، شادی کنم و لبخندم را با دیگران تقسیم کنم. اما الان فرق همه چیز را حتی فاصله طبقاتی را درک کردم!
من فکر آزادگی داشتم ولی حیف که آن زمان اجازه تحقق یافتن این هدف را به هیچ دختری نمیاد!
کلاه سفیدم را روی میز، کتم را روی تک صندلی گوشه اتاق و قلبم را در تار و پود کتاب انداختم.
به سمت پنجره رفته، پرده های سفیدش را کنار زده و اجازه دادن تا آفتاب در اتاق خودنمایی کند و نگاه کردم به اویی که بی هیچ منتی این کتاب را به دستانم سپرده بود. پنجره را باز کرده و پرده سفید و بی رنگ و رویش را بیشتر کنار زدم تا دیدم نسبت به او افزون گردد. صدای مش قربون که دلخور صدایش میزد را شنیدم و در کمترین زمان در خلأ فرو رفتم.
- کجایی پسر جان؟ دانشگاهت دیر شد!
لب هایم به هم فشرده شد.
- خوش به حالش.
سوگند کلاهش را در آورد و سوالی نگاهم کرد.
- چرا؟
کنار پنجره نشستم و از آنجا به حیاط خیره شدم.
- میتونه بره دانشگاه. درس بخونه و در آینده برای خودش کسی بشه.
کنارم قرار گرفت و نفس عمیقی کشید.
- منم خیلی دوست داشتم بیشتر از تحصیلات مکتبی درس بخونم. بیشتر از اون چهار کلاسی که رفتم اما حیف که آقاجون نذاشت.
سری تکان دادم با ضرب از کنار پنجره بلند شدم ولی نگاهم هنوز به اِلیاس بود.
- مشکل همین جاست! فکر میکنن در همین حد که بنویسیم و بخونیم کافیه.
اما خوب میدانستم که این طرز تفکر فقط برای آقاجان نبود، بلکه بیشتر مردان همین نظر را داشتند و ما پاسوز تفکرات آنان میشدیم.
انقدر نگاهش کردم که در نهایت، صدای بستن در ماشین و فریاد جیغ لاستیک ماشین را از میان پنجره شنیدم.
کتاب را از روی سکو برداشته و صفحه اولش را بو کشیدم. پاهایم را به دیوار چسبانده و مشغول خواندن مقدمه کتاب شدم. سوگند نگاهی به لبخند روی لبم انداخت و سری تکان داد. کاش همان روز در همان لحظه زمان می ایستاد