جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط محدثه کمالی با نام [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 2,055 بازدید, 32 پاسخ و 15 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [ققنوس در بند] اثر «محدثه کمالی کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع محدثه کمالی
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط HAN
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
دست روی کتاب قرار داده و جلدش را نوازش کردم، نفس بلندی کشیده و بعد بی‌توجه به چشمان درشت شده‌اش گریختم!
لحظه آخر صدای یکی از خدمتکاران مرد را شنیدم که بی محابا صدایش میزد و دنبالش می‌گشت.
- اومدم مش قربون.
صدای قدم هایش را شنیدم که با عجله به سمت او حرکت کرد و بعد از تیر رس نگاهم دور شد. به سمت پله های مطبخ رفته و از آنها پایین رفتیم.
به انتهای پله ها که رسیدیم خدمتکار در اتاقی را باز کرد و ما پشت سرش داخل شدیم.
گرمای قابلمه ها و دود هایی که از در آنها بلند میشد به حدی بود که مطبخ را مانند حمام گرم و سوزناک کرده بود. چندین خدمتکار در تکاپوی پخت و پز غذا ها بودند و یکی از آنها مشغول امر و نهی کردن! مدام به همه گیر میداد و یک جمله ورد زبانش بود"به هم بگردید"
ناخودآگاه چشمانم ریز شد و کتاب را در آغوش فشردم.
- از این طرف.
سمت کنج مطبخ رفت و در چوبی را باز کرد.
- اینجا اتاق شما ست.
از جلوی در کنار رفت و ما را ترک کرد. دست سردم را روی دستگیره سرد تر از دستم گذاشتم و در با صدای جیغ مانندی بسته شد.
با دیدن ارتفاع پله‌ها سوگند با تعجب لب زد:
- چقدر زیاده ارتفاعش!
سری تکان داده و به رو به رویم نگاه کردم. لبخندم با دیدن اتاق از هم گسسته شد و ضربه‌ای به تصوراتم زد. اتاقی که با پنج پله بلندی که به سوی پایین بود، خود را از مطبخ خانه جدا کرده بود. پایم را روی پله های خاک گرفته و از جنس اجرش گذاشته و به آرامی پله ها را پایین رفتم. نگاه از سوگند گرفته و مات و مبهوت شدم. سوگند نگاهی سرسری به اتاق انداخت و به طرف سکوی کنار پنجره رفت و بی تفاوت ساکش را روی آن گذاشت.
من مثل او نبودم! او تن به سرنوشتی که دیگران برایش رقم می‌زدند، میداد اما من نه! من دوست داشتم بخندم، شادی کنم و لبخندم را با دیگران تقسیم کنم. اما الان فرق همه چیز را حتی فاصله طبقاتی را درک کردم!
من فکر آزادگی داشتم ولی حیف که آن زمان اجازه تحقق یافتن این هدف را به هیچ دختری نمیاد!
کلاه سفیدم را روی میز، کتم را روی تک صندلی گوشه اتاق و قلبم را در تار و پود کتاب انداختم.
به سمت پنجره رفته، پرده های سفیدش را کنار زده و اجازه دادن تا آفتاب در اتاق خودنمایی کند و نگاه کردم به اویی که بی هیچ منتی این کتاب را به دستانم سپرده بود. پنجره را باز کرده و پرده سفید و بی رنگ و رویش را بیشتر کنار زدم تا دیدم نسبت به او افزون گردد. صدای مش قربون که دلخور صدایش میزد را شنیدم و در کمترین زمان در خلأ فرو رفتم.
- کجایی پسر جان؟ دانشگاهت دیر شد!
لب هایم به هم فشرده شد.
- خوش به حالش.
سوگند کلاهش را در آورد و سوالی نگاهم کرد.
- چرا؟
کنار پنجره نشستم و از آنجا به حیاط خیره شدم.
- میتونه بره دانشگاه. درس بخونه و در آینده برای خودش کسی بشه.
کنارم قرار گرفت و نفس عمیقی کشید.
- منم خیلی دوست داشتم بیشتر از تحصیلات مکتبی درس بخونم. بیشتر از اون چهار کلاسی که رفتم اما حیف که آقاجون نذاشت.
سری تکان دادم با ضرب از کنار پنجره بلند شدم ولی نگاهم هنوز به اِلیاس بود.
- مشکل همین جاست! فکر می‌کنن در همین حد که بنویسیم و بخونیم کافیه.
اما خوب می‌دانستم که این طرز تفکر فقط برای آقاجان نبود، بلکه بیشتر مردان همین نظر را داشتند و ما پاسوز تفکرات آنان می‌شدیم.
انقدر نگاهش کردم که در نهایت، صدای بستن در ماشین و فریاد جیغ لاستیک ماشین را از میان پنجره شنیدم.
کتاب را از روی سکو برداشته و صفحه اولش را بو کشیدم. پاهایم را به دیوار چسبانده و مشغول خواندن مقدمه کتاب شدم. سوگند نگاهی به لبخند روی لبم انداخت و سری تکان داد. کاش همان روز در همان لحظه زمان می ایستاد
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
و من با فکر اینکه چقدر خوش شانسم کتاب را میخواندم. کاش زمان همان روزی که با دیدن کتاب فکر میکردم، چقدر خوش بخت هستم می ایستاد و یادآور سختی های زندگی نمیشد.
کاش...
اما هر کاشی بالاخره به افسوس تبدیل میشود و نمی‌گذارد زیاد در توهّمات خیالت سیر کنی!
***
- خدای من! جای فوق‌العاده‌ای به نظر میرسه! دم رضا شاه گرم!
خان زاده نگاه از من گرفته و سری تکان داد.
- اره خب! به عنوان اولین دانش‌سرایی که توی تبریز افتتاح شده واقعا عالیه!
با پیشبند مشکی ام عرق دست هایم را خشک کردم که خان زاده نگاهی به من انداخت و گفت:
- خب بگذریم! امروز چیکار کردی؟
لنگه ابرویی از سوال مزخرفش بالا انداخته و نگاهم را به چشمان خاکستری اش دوختم. واقعا چه کاری از دستم بر می‌آمد؟ همان کار های همیشگی!
- مثل همیشه!
خان زاده که فهمید نمیخواهم درباره این موضوع حرف بزنم، خنده مصلحتی کرد و از جایش بلند شد.
- خوشحال شدم از دیدنت! با اجازت من برم، یه خورده کار دارم.
تنها کسی که در عمارت تا حدی با انسانیت و مهربانی و تواضع با تمامی اهالی خانه حرف میزد، فقط او بود.
سری تکان داده و او خواست روی برگرداند که سریع صدایش کردم.
- خان زاده؟
با اخم به طرفم برگشت و سرش را سوالی تکان داد سپس دستی به پیراهن مدرسه‌اش کشید و منتظر ماند تا حرفم را بزنم.
- میشه حداقل وقتی تنهاییم دیگه با این اسم مزخرف صدام نزنی؟
ابرویی بالا انداختم و آوایی مخالف گفتارش از دهانم خارج شد.
- نه، میخوای مامانت بخوره من رو؟
دوباره کنارم نشست و نگاهی به اطراف انداخت.
- مگه لولو خورخوره ست؟
با خنده دست هایم را به عقب هدایت کردم و به آنها تکیه زدم.
- والله چه عرض کنم؟ هنوز یادم نرفته چجوری زد تو گوشم وقتی اسمت رو گفتم.
انگار کلافه بود و ناراحت! باز ها عذرخواهی کرده بود و من بار ها وقتی که زن‌عمو در گوشم زده بود را برایش یادآوری کردم. همان روزی که با دیدن کتاب اِلیاس در دستم خشمگین شد و وقتی در جواب حرفش گفتم" این رو خود اِلیاس داده" خشمش فوران کرد و نتیجه‌اش قرمزی گونه‌ام شد.
چند باری دست درون موهایش کشید و از جا بلند شد.
- چی میخواستی بگی؟
نگاهش کردم، آنقدر حواسم پرت حرف‌هايش شد که قدر لحظه ای یادم رفت چه میخواستم بگویم و وقتی یادم آمد، فهمیدم که چه خوب شد که اِلیاس آن روز را یادآوری کرد. میخواستم درباره اشتیاقم بابت خواندن و نوشتن حرف بزنم و از او بخواهم که یک کتاب خواندنی به من بدهد اما وقتی به عاقبتش درست فکر کردم، سر پایین انداخته و بزاق دهانم را قورت دادم.
- هیچی! مهم نیست.
اینبار خان زاده بود که ابرو و شانه‌ای بالا انداخت و از کنارم گذشت. از جایم بلند شده و جارو را برداشتم و مشغول تمیز کردن حیاط شدم. صدای خش‌خش برگ های خشک نشان از گذر زمان بود. روزی که اینجا آمدیم خان زاده برای امتحان های آخر ترم میرفت و حالا آغاز سال تحصیلی جدیدی برای او بود.
گذری که در همین مکان پر مدعا سپری شد! گذر زمانی که در سایه زن‌عمو و سِودا و تحقیر هایشان گذشت. تحقیری که وقتی کتاب خان زاده را در دستم دید نثارم شد و ضربه‌ای به پیکره رویا هایم زد. رویا هایی که در پستو های صفحات آن کتاب جا گذاشتم. از همه بدتر نگاه های ناپاک الماس بود که خنجری بر قلب پر دردم وارد می‌کرد.
- آهای دختر کجایی؟
سر چرخانده و نگاهم را به ربابه دوختم. الارچاب آبی اش را که فقط قسمتی از هیکل بزرگش را در خود جای داده بود را باز کرده و همان طور که خودش را با آن باد میزد تا عرق های صورتش خشک شود، مغرورانه نگاهم کرد.
- بله خانم جان؟
پوفی کشیده و دست به سی*ن*ه زد:
- یک ساعته دارم صدات میکنم! کجایی تو؟
سر پایین انداخته و عذرخواهی کوتاهی بر لب آوردم.
- اینجا کافیه! بیا برو اتاق سودا خانم رو جمع و جور کن.
چشمی زیر لب گفته به سمت اتاق سودا قدم برداشتم. واقعا تکلیف کار های من در اینجا چه بود؟ همه یا باغبان بودند یا آشپز یا کارگر تمیز کردن خانه یا شست و شوی لباس اهالی خانه!
اما من چی؟ سوگند چی؟ انگار بیگار گیر آورده بودند که هر کاری را از ما می‌خواستند. پوفی کشیده و بیخیالی زیر لب زمزمه کردم. پله ها را یکی یکی بالا رفتم و آرام روی فرش های دست سازش قدم زدم. هر وقت اینجا می‌آمدم غرور خاصی در سلول به سلول تنم جاری میشد. محکم قدم برمی‌داشتم و پر ابهت! نگاهی به تابلو چهار قل انداختم و تا اتاق سودا مشغول خواندن چهار قل شدم. در اتاق را به آرامی باز کرده و وارد اتاقش شدم.
- کسی نیست؟
دست به چارچوب در گذاشته و نگاهی به کل اتاق انداختم. پرده های اتاق را کشیده بودند و اول چیزی که به چشم می‌خورد نور آفتاب بود.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- سودا جان نیستی؟
شانه‌ای بالا انداخته و به درکی زیر لب زمزمه کردم. حوصله کنکاش نداشتم برای همین دستمال را از گوشه پیشبندم برداشته و مشغول گردگیری شدم.
میز تحریرش را تمیز کرده و دستمال را لوله کرده و دورانی روی صندلی کشیدم. به کتابخانه‌اش که رسیدم نگاهم به کتاب های رنگارنگ و زیادش گره خورد. ناخداگاه لبخندی روی لبم نشست و نگاهم را به در دوختم. وقتی از نبود کسی مطمئن شدم صندلی چوبی را بیرون کشیده، سریع روی آن نشسته و مشغول بررسی کتاب‌هایش شدم. با دیدن سعدی نامه جیغ خفه‌ای کشیدم و یکی از صفحه هایش را دلی باز کردم.
- تا بود بار غمت بر دل بی هوش مرا
سوز عشقت ننشاند ز جگر جوش مرا
نگذرد یاد گل و سنبلم اندر خاطر
تا به خاطر بود آن زلف و بناگوش مرا
شربتی تلختر از زهر فراقت باید
تا کند لذت وصل تو فراموش مرا
هر شبم با غم هجران تو سر بر بالین
روزی ار با تو نشد دست در آغوش مرا
بی دهان تو اگر صد قدح نوش دهند
به دهان تو که زهر آید از آن نوش مرا
سعدی اندر کف جلاد غمت می‌گوید
بنده ام بنده به کشتن ده و مفروش مرا
"پایان فصل اول"
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
آنقدر از این شعر خوشم آمده بود که چندین بار خواندمش و وقتی که حس کردم بالاخره آن را حفظ کرده ام صفحه را ورق زدم. با دیدن شعر بعدی انقدر ذوق زده شدم و سعی کردم حفظش کنم اما هر چه کردم حفظ نشدم! مدام یک تکه از آن را یادم میرفت و نمی‌توانستم کامل به یاد آورم.
نگاهی به قفسه ها کرده و با دیدن قلمی که در یکی از قفسه ها خودنمایی می‌کرد از جا نیم خیز شدم و آن را برداشتم.
تکه ای کاغذ از گوشه دفترش کندم و بوستان را جلوی رویم گذاشتم.
- دوست دارم که بپوشی رخ همچون قمرت
تا چو خورشید نبینند به هر بام و درت
جرم بیگانه نباشد که تو خود صورت خویش
گر در آیینه ببینی برود دل ز برت
جای خنده ست سخن گفتن شیرین پیشت
کآب شیرین چو بخندی برود از شکرت
راه آه سحر از شوق نمی یارم داد
تا نباید که بشوراند خواب سحرت
حس خوبی به این شعر داشتم. گویا تا عمق وجود دلم را لرزانده بود. کاغذ را برداشته و با لطافت خندیدم! آن را کنار سعدی نامه گذاشتم و مشغول خواندن ادامه آن شدم. آنقدر که گذر زمان را فراموش کرده و همان جا خوابم برد.
با صدای جیغ و داد سودا که زن‌عمو را صدا میزد از خواب بیدار شده و نگاه ترسیده‌ام را به او دوختم. زن عمو تا به اتاق رسید و نگاه خسته و خواب آلود مرا دید، پشت چشمی نازک کرد و به کتاب جلوی رویم اشاره کرد.
- به چه حقی به کتاب های دختر من دست زدی؟
نفسهایم سنگین شد و دستانم به خاطر احساس ترس لرزید.
- نشنیدی؟
قلبم با صدای دادش از جا پرید و با چشمان درشت به او خیره شدم که به سمتم قدم برداشت. از روی صندلی بلند شدم و دستانم را به هم گره زدم. عقب، عقب رفته و نفس‌هایم به شماره افتاده بود. سرم را با ترس و نگرانی پایین انداخته که گوشه چشمی بهم انداخت و دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- بی اجازه به وسایل اتاق دخترم دست میزنی؟ اره؟
دیگر قلبم درون دهانم نبض میزد!" بس کن زن، تو رو به همون خدایی که میپرسی تمومش کن، الان ست که غش کنم!"
- میدونی این کار چه عواقبی برای کارکنان اینجا داره؟
سریع سر بالا آورده و بزاق دهانم را قورت دادم! او واقعا فامیل ما بود؟ از جنس ما بود؟ اصلا مرا فامیل خویش حساب می‌کرد؟ باورم نمیشد.
نگاه از من گرفته و به کارکنانی که پشت در با نگرانی مرا نگاه می‌کردند، خیره شد.
- و اینم میدونی که تبعیض بین کارکنان، اصلا به صلاح عمارت نیست؟
کف دستان عرق کرده ام را به عادت همیشگی به لباسم مالیدم و چشمانم را با حقارت بستم. سودا با پوزخندی بر روی لب نگاهم می‌کرد و جز و به جز لبخندش خنجر می‌کشید روی قلب ترک خورده‌ام.
نزدیکم شد و کتاب را با ضرب از دستم کشید، به خاطر حرکت غیر منتظره اش و لرزشی که در تنم جریان داشت، روی زمین افتاده و آن کاغذ پشت میز قرار گرفت. نگاه از کاغذ گرفته سعی کردم تا نگاهش نکنم که دردسر دیگری به جانم نیافتد بنابراین نگاهم را به فرش دستبافت و تمیزش دوختم. صدای پوزخندش و آوایی که از بادبزن زن عمو بلند میشد، باعث شد ترس بیشتری آن لحظه بر من غلبه کند.
- بلند شو! من هیچ تبعیضی بین کارکنان اینجا قائل نمیشم!... بلند شو گفتم!
با داد آخرش در حالی که به خود میلرزیدم بلند شده و او به جلو هدایتم کرد. هدایت که چه چیزی مقدس است، او بیشتر مرا هل میداد تا هدایت.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
از پله های عمارت که پایین آمدیم به سمت پشت ویلا رفت. "خدایا خودت رحم کن من میترسم!"
او داشت مرا همان جایی می‌برد که یک ماه تمام وقتی کسی را فلک می‌کرد، من حتی نگاه هم نمیکردم! مگر من چند سالم بود؟ هنوز هجده سال هم نداشتم که این گونه با من رفتار می‌کرد.گره طناب های حصیری که دور دستم پیچیده شد باعث خوفم گشت. با ترس نگاهی به آنها انداخته و گوشه لبم را به دندان کشیدم.
- شروع کن!
ربابه سری تکان داد و چوب را محکم دور انگشتانش سفت کرد. اولین ضربه که به کمرم برخورد کرد باعث شد تا جیغی کشیده و چشمانم با درد بسته شود.
- یک!
قانون اینجا را می‌دانستم و با فکر بر اینکه هنوز چهل و نه ضربه دیگر مانده بود چشمانم لبالب پر از اشک شد. با ضربه بعدی هایم را جمع کردم و ناخن هایم را کف انگشتم فشردم.
- دو!
ضربه دوم، ضربه سوم، ضربه چهارم... تا ضربه دهم فقط جیغ کشیده، اعداد را شمردم و دستانم را از درد مشت کردم. هربار که ضربه‌اش به بدنم کوبیده میشد کمرم ناخداگاه جلو می‌آمد و شدت ضربه بعدی را بیشتر حس میکردم.
- سیزده... چهارده... آخ پونزده...!
سر که بالا آورده و نگاهم به سوگند خورد، چشمم از اشک پر شد و به خواهرم که به زن عمو التماس میکرد تمامش کنند، خیره شدم. سوگند نگاهی پر درد به من انداخت و خواست دوباره حرفی بزند که صدای جیغم اینبار گوش از همه بر گرفت. ربابه اینبار درست جای ضربه های قبلی زده بود و با اشاره زن عمو ضربه بعدی را محکم تر کوبید که اینبار واقعا به گریه افتادم و باعث شد که لزجی خون را پشت کمرم احساس کنم.
- زن عمو خواهش میکنم! خودتون بهتر از همه میدونید که سروناز قصدش دزدی نبوده، حتی قصدش این نبود که بی اجازه چیزی رو برداره!... زن عمو خواهش میکنم!
دوباره اشاره زن عمو و ضربه‌ محکم تر ربابه به کمرم!
صدای زجه وار سوگند که بلند شد بی اراده چشم بسته و در برابر ضربه بعدی مقاوت کردم. سرم را پایین انداخته و به هر ضربه ای که به کمرم برخورد می‌کرد بی تفاوت شدم!
سوگند وقتی دید با حرف زدنش زن عمو ضربه ها را محکم تر می‌کوبد، سکوت کرد و با درد به سر پایین افتاده من خیره شد.
و من یا از درد تکرار شده‌اش بود یا از اینکه ضجه را در چشمان و لبان سوگند میدیدم، سکوت کردم. نه ضربات را شمردم و نه دیگر جیغی کشیدم. خنثی خنثی.
حاضر بودم این درد را تحمل کنم اما سوگند التماس نکند. صدای شمارش ضربه ها بهم یادآوری می‌کرد که هنوز نیمی از آنها باقی مانده است و دیگر ضربات متعدد فلک را احساس نمیکردم.
- چیکار میکنید؟
با صدای بلند خان زاده چشم هایم محکم تر روی هم بسته شد.
- بس کنید!
با این حرفش ربابه از کار ایستاد و شروع به کشیدن نفس های عمیق کرد" الهی که نفسات شهید شه"
خان زاده چوب را از دست ربابه کشید و با خشم ضربه ای درون گوشش زد. ربابه با آن هیکل درشتش روی زمین افتاد و من بی اراده پوزخند زدم. زن عمو با اخم به طرف او برگشت و گفت:
- چیکار میکنی اِلیاس؟ دخالت نکن بیا برو تو اتاقت!
خان زاده اخمی کرد و به طرفم قدم برداشت با رسیدنش به من، چوب را روی زمین رها کرد و صدای ترق ترق افتادنش سوهان روحم شد.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- سر و صداهاتون تا بالا اومده! تو چیکار میکنی مامان؟ واقعا داری این دختر رو شکنجه میکنی؟
دستم را از اسارت طناب ها آزاد کرد و درست وقتی که تا فرو افتادن به زمین فاصله‌ای نداشتم، دستم را دور شانه اش حلقه و به طرف مادرش حرکت کرد.
- اِلیاس ولش کن! اگه ول نکنی...
اینبار خان زاده از کوره در رفت و برای اولین بار بر سر مادرش فریاد کشید:
- اگه ولش نکنم چی؟ چیکار میخوای بکنی مامان؟ ولی اگه تو ولش نکنی مطمئن باش، به خدا قسم بابا که از تهران برگشت بهش میگم با برادرزاده اش چیکار کردی! ببین اش و لاشش کروی امانت مردم رو.
زن عمو اینبار با حرص و عصبی به من خیره شد و بعد از ضربه‌ای که به میز وارد کرد و از آنجا دور شد.
- معذرت میخوام!
سرم تاب می‌خورد، حتی با اینکه زیر بغلم را گرفته بود باز هم توان ایستادن نداشتم. برای یک لحظه دست زیر پایم انداخت و مرا از زمین کند و در آغوش کشید. درد بدی در یک سمت سرم پیچید ولی بلافاصله دستش سرم را در برگرفت و من در قفسه سی*ن*ه اش نالیدم.
- تو رو قرآن ببخش.
پلک زدم و چشمانم را باز کردم و دستم را روی نقطه بی حس بالای شقیقه‌ام گذاشتم و بعد به لباسش خیره شدم. تمام قسمت جلویی لباسش از خون های کمرم رنگین شده و آن نقطه کاملا در من میسوخت. قلبش چنان محکم میتپید که انگار کیلومتر ها دویده و حالا به مقصد رسیده است. چرا صدای قلبش انقدر بلند بود؟ نفسم را بیرون داده و در حالی که می لرزیدم مرا به اتاق برد. وقتی مرا روی تشک قرار داد، درد مبهم کمرم باعث شد، دستانم را روی بالشتک نرم زیرم گذاشته و سریع نفس عمیقی بکشم. صدایی از پشت سرم شنیدم و صورتم را برگرداندم.
- حالت خوبه؟
پوزخند پر دردی زده که سوگند به طرفم آمد و سریع آن طرفم ایستاد و با دست مشغول نوازش کمرم شد و من بی اراده از لمس دستش چشمانم با درد بسته شد!
خان زاده به چارچوب آهنین در تکیه داده و با اخم نگاهمان می‌کرد. سوگند اشک گوشه چشمش را پاک کرد و در حالی که هنوز صدایش از گریه و التماس گرفته شده بود، گفت:
- چرا دیگه جیغ نزدی؟ چرا سرت رو انداختی پایین؟ میدونی چی کشیدم؟ فکر کردم بیهوش شدی.
پوزخندی زده و پاهایم را با درد جمع کردم. گناهم چه بود؟ خواندن کتاب های دختر عمویم؟ انقدر بیچاره بودم و خود خبر نداشتم؟
اشک که لشکر کشان به صورتم حمله کرد، سوگند از جایش بلند شد و رو به خان زاده گفت:
- من میرم یکم عسل بیارم!
خان زاده سری تکان داده و با پایش ضربه‌ای آرام به دیوار وارد کرد و از آن فاصله گرفت. سوگند که از در اتاق خارج شد به طرفم آمد و جلوی صورتم زانو زد.
- این همون چیزی بود که صبح میخواستی و بهم نگفتی مگه نه؟
چشم هایم را پر درد تر بستم که نگاه خیره‌اش را دور صورتم گذراند.
- هوم؟ همین بود مگه نه؟
بغضم را قورت داده و آرام سرم را تکان دادم. لبخندش را دیدم، برقی که درون چشم هایش بود را دیدم و خواستم چیزی بگویم که خودش را نزدیک تر کشید و دقیقا کنار گوشم لب زد:
- خودم برات میارم! هم درسی و هم غیر درسی! غیر درسی ها رو خودت بخون اما درسی ها رو کمکت میکنم تا یاد بگیری!
کیش و مات! قلبم ایستاد و شروع به بوق زدن کرد! هر چه شاهرگم نوای تپیدن میداد او سرتقانه پایش را روی ترمز می‌فشرد. صدایم کو؟ او هم نبود او هم به همراه قلبم درون خودرو نشسته و نوای بی‌خیالی میداد. بالاخره شاهرگم رگ غیرتش بالا زد و صدای لرزانم از ترس پیاده شد.
- راست میگی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
همان طور که لب روی لب می‌فشرد تا از شنیدن صدای کودکانه و ذوق زده ام نخندد، سری تکان داد و دستی به شلوار ورزشی‌اش کشید.
- راست میگم! اونم دور از چشم همه.
از خوشحالی در پوست خود نمیگنجیدم. با ورود سوگند، خان زاده از جایش بلند شد و نگاه آخرش را به اتاق کوچکمان انداخت. آه عمیقی کشید و در سکوت اتاق را ترک کرد.
- پشت کن ببینم!
لباس خونی ام را بالا داد و ذره ‌ذره عسل را روی کمرم ریخت. چه احساس خوبی داشتم از سردی عسل و گرمای قلبم. انگار ارزش این ضربه ها را پیدا کرده بودم.
روز ها پشت سر هم می‌گذشت و زخم کمر من بهتر میشد. این وسط فقط تا صبح نماز خواندن ها، تا صبح دعا خواندن ها و شب بیداری های سوگند ذهنم را درگیر کرده بود. بار ها از او پرسیده بودم که "چیزی شده سوگند؟"
و او هر بار میگفت" دلم برای ننه و آقاجان تنگ شده"
حال روحی‌اش خراب بود یا من این گونه تصور می‌کردم؟ هر چه که بود باعث شد، من الان اینجا باشم و با تردید به در اتاقش خیره شوم. ضربه‌ای به در اتاق عمو زده و منتظر شدم تا جوابی دهد.
- بیا تو.
طبق عادت همیشگی‌ام اول دست هایم را با استرس به لباسم مالیده و وارد شدم.
- سلام عمو جان.
عمو نگاهی به من انداخت و خودکارش را روی میز مطالعه اش رها کرد.
- سلام.
سپس دستی به یقه اش کشید و کتش را مرتب کرد. خودکارش را برداشت، با آن دستش به مبل اشاره کرد و همان طور که چیزی درون برگه می‌نوشت، سری تکان داد.
- بیا بشین.
به سمت مبل های آنجا رفته و در دور ترین مبل نشستم. دستم را بند پارچه مخملی اش کرده و آن را فشردم. چند دقیقه‌ یا شاید هم چند ثانیه‌ای گذشته بود که بالاخره عمو گفت:
- اگه حرفی نداری میتونی بری.
سرم را منفی تکان داده و لب زدم:
- راستش عمو جان حال روخی‌... یعنی روحیه سوگند زیاد سوب... خوب نیست و خب راستش میخواستم بپرسم میشه ما بری...
عمو نگاهی به من انداخت و قبل از اینکه گند بیشتری در حرف هایم بزنم خودکار را روی میز انداخت و دستانش را به هم گره زد.
- میخوای بری پیش پدرت؟ میتونی بری. تا یک ساعته دیگه ماشین رو می‌فرستم.
"وای خدا! مرسی که حداقل این شعور بالا رو بهشون دادی، داشتم از استرس میمردم!" ممنونم کوتاهی زیر لب زمزمه کرده و آرام از روی مبل مخملی اتاق بلند شدم و به طرف در چوبی اتاق حرکت کردم. به محض اینکه در را بستم، آرام دستم را بالا آورده و هورا کوتاهی از حنجره ام خارج شد. در راه رو میچرخیدم و دامنم را تکان میدادم. با شنیدن صدای پای کسی که به بالا می‌آمد، دامنم را رها کرده و محجوبانه به سمت پله ها حرکت کردم.
با دیدن اِلیاس لبخندی زدم و بی اختیار موهایم را زیر روسری فرو بردم.
- سلام.
لبخندی زد و دستش را از نرده‌ها جدا کرد.
- سلام دختر عمو.
نگاهی به در اتاق پدرش انداخت و دوباره به من خیره شد.
- خبریه؟
نیشم باز تر شد و سرم را تکان دادم.
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
- قراره بریم روستا با سوگند. عمو اجازه داد.
احساس کردم یکه خورد اما لبخند و نگاه گرمش عکس افکارم را نشان می‌داد.
- به سلامتی. سفر به خیر. سلام برسون به خانواده.
سری تکان دادم و دست هایم را به هم قلاب کردم.
- حتما... کجا میرفتی؟
با سر به اتاق سودا اشاره کرد و ادامه داد.
- میرم با سودا بریم خرید. چطور؟
با یادآوری آن روز بزاق دهانم را قورت دادم.
- میشه یک چیزی ازت بخوام؟
لنگه ابرویی بالا انداخت و دست‌هایش را از جیب در آورد.
- تا چی باشه!
- من بعد اون روز اجازه ورود به اتاق سودا رو ندارم. پشت میز زمانی که من رو زن‌عمو هل داد یه کاغذ از دستم افتاد که باید اونجا باشه. میشه اون رو بیاری؟
لب برچید و مشکوکانه نگاهم کرد. مظلوم نگاهش کردم که خندید و سرش را تکان داد.
- ممنون. فعلا خدا نگهدار.
لبخندش به طرحی از لبخند تبديل شد و دستی برایم تکان داد.
- خداحافظ.
با دو به سمت اتاق کنار مطبخ رفتم و وارد اتاق تاریک و بی وسیله خودمان شدم. پنجره باز بود و پرتو های خورشید با اشتیاق به داخل نورافشانی می‌کردند انگار همه چیز دست به دست هم داده بودند تا من خوشحال باشم چون حتی رادیو هم نوای شادی سر میداد.
- دعا اینجا نیستی؟
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
شانه‌ای بالا انداخته و خواستم از آنجا خارج شوم که با او برخورد کردم.
خوشحال به سمتش رفتم و با نیش باز گفتم:
- کجا بودی؟ بیا بشین کارت دارم.
سوگند با چشمانی متعجب رو به رویم روی زمین سرد نشست و در حالی که دستانش را به پیشبند می‌مالید، گفت:
- لباس میشستم... چیزی شده؟
سرم را منفی تکان داده و با اشتیاق در گوشش زمزمه کردم:
- از عمو اجازه گرفتم بریم خونه‌مون.
لبخند دندان نمایی زده و به چشم های سیاهش خیره شدم. نگاه پر استرسی به من انداخت و مثل خودم آرام زمزمه کرد:
- به خاطر من رفتی گفتی؟
انقدر ذوقم کرده بود که دوباره سرم را تکان داده و سپس دست روی زمین سرد گذاشته و از جایم بلند شدم.
- پاشو عمو گفت تا یک ساعت دیگه بریم!
دست دراز کردم و دستش را گرفتم اما بلند نشد و با گنگی نگاهم کرد. این استرس عجیب سوگند برایم ترسناک بود! بالاخره هر طور شده این یک ساعت گذشت و او مدام ناخن دستش را به دندان می‌کشید. وقتی سوار ماشین شدیم مانند همان بار اول که برای نخستین بار ماشین را می‌دیدم به پنجره خیره شدم. دیدن ماشین عمو هیچ وقت برای من تکراری نمیشد. مخصوصا که جزو نادر کسانی بود که در خانواده ماشین داشت.
- سروناز؟
با "هوم" کوتاهی سر برگردانده و به چشم های نگرانش خیره شدم، سوگند با استرس دستم را گرفت و با دلشوره گفت:
- سروناز یک چیزی میگم، خواهش میکنم ازت که به کسی نگو!
با نگرانی نگاه از شیشه کثیف سمت او گرفتم و با صدایی که انگار از ته چاه می آمد، لب زدم:
- چیزی شده؟
سری تکان داد و گفت:
- اول قول بده!
باشه‌ای گفتم و انگشت کوچکم را دور انگشتش پیچاندم.
- قول میدم به جون آقاجون!
لبخند پر استرسی زد، مشخص بود که عذاب زیادی برای به زبان آوردن حرفش می‌کشد. بالاخره هر جور شده با مِن‌مِن گفت:
- خان زاده به من نظر داره!
گنگ نگاهش کردم. خب آخر کدام خان زاده؟ کوچک یا بزرگ؟ از فکر اینکه اِلیاس باشد، لحظه‌ای نفس در سی*ن*ه‌ام حبس شد! سوگند که از نگاهم همه چیز را خوانده بود با تاکید زمزمه کرد:
- الماس رو میگم.
نفسم با خیالی آسوده از گلویم خارج شد و پتک محکمی به دیواره جمجمه‌ام زد. اخم در هم کشیده و در حالی که فکر میکردم آن پسر نمک به حرام به چه جرعتی به خواهر من علاقه دارد، گفتم:
- یعنی عاشقت شده؟
هر دو سعی میکردیم انقدر آرام حرف بزنیم که راننده جلویی چیزی از حرف هایمان نفهمد. سوگند سرش را منفی تکان داد، کلاه سفیدش را بالا کشید و در حالی که با استرس جنگل بیرون را تماشا می‌کرد، لب زد:
- نه، عاشقم نشده! چند باری خواست نزدیکم بشه اما من همش فرار کردم!
خون!
عذاب!
دربه‌دری!
وقاحت!
در انتها ناراحتی و سرگیجه را در تک‌تک اعضای بدنم احساس کردم. او حتی به خانواده خودش هم رحم نمی‌کرد؟ تا این حد این خانواده پست و رذل بودند؟
صحبت‌هایش مدام در اتوبوس رگ‌هایم به سمت قلب میرفت و دوباره درون پرده گوش‌هایم ایست می‌کردند و باز دوباره به سمت قلب بیچاره و درمانده‌ام حجوم می‌بردند. عصبی و فارغ از این که راننده درون ماشین است، فریاد زدم:
- غلط کرده پسره بی‌شعور! پسره بی نزاکتِ پست! میکُشم من این پسره بی‌شعور رو!... میکشمش!
سوگند سعی در آرام کردنم داشت اما واقعا دیگر گنجایشم پر شده بود. او سعی می‌کرد، خشمم را کنترل کند اما نمیدانست حرف هایش مانند کبریتی است که روی نفت می‌ریختند. او سعی در بیخیال نشان دادن خودش داشت اما نمیفهمید نمکی بر روی زخمم است.
- آروم باش. حرف ما به هیچ کجا نمیرسه! ما خدمتکاریم و کسی حرفمون رو باور نمیکنه دختر. فقط با گفتن این حرف ها آبروی خودمون رو می‌بریم.
دستم را روی روکش های قهوه‌ای ماشین گذاشته و در حالی که در چشم هایش خیره شده بودم، لب زدم:
- تو نگران هیچی نباش. خودم درستش میکنم. غصه نخوری‌ها یک کاری میکنم روش نشه تو چهره بقیه نگاه کنه!
آقاجان گاهی حرف های قشنگی می‌زند! می‌گوید وقتی دعا میکنی، دعای تو از این جهان خارج میشود و به جایی میرود که هیچ زمانی نیست. دعایت به قبل از پیدایش عالم می‌رود. دعایت به آنجا که دارند تقدیرت را مینویسند می‌رود و تقدیر نویس مهربان عالم تقدیرت را با توجه به دعایت مینویسد.
با این که این موضوع را خیلی خوب می‌دانستم اما نمی‌دانم چرا آن روز از ته دل دعا کردم که زن عمو و پسرش تاوان این حرف‌ها و رفتارشان را بدهند اما نمی‌دانستم که...
 
موضوع نویسنده
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
33
211
مدال‌ها
1
ان روز را من با غم فراوان و نگرانی که برای خواهرم داشتم، سپری کردم. از آن همه نامردی و بی وجدانی که گریبانگیر زنان فقیر و بی سرپناه میشد، در عذاب بودم اما کودک بودم و هیچ کاری از من بر نمی‌آمد!
به در خانه که رسیدیم، آرام دامنم را بالا گرفته و از ماشین خارج شدم. این ماشین دیگر برایم جز ذره ای آهن پاره که حرکت می‌کرد، ارزش نداشت. نه رنگ سیاه و جذابش و نه بوی خوبی که داخلش داشت. هیچ کدام ذره ای برایم جالب نبود.
سوگند نگاه نگرانی به من انداخت و وقتی با اطمینان خاطر سرم را تکان دادم، لبخندی زد و آرام شروع به ضربه زدن به در کرد.
وقتی صدای سروگل را که با جیغ میگفت "آمدم، آمدم" را شنیدم لبخندم بزرگ تر شد. این دختر کپی من بار آمده بود. چه کسی میگفت دختر نمیتواند با صدای بلند حرف بزند؟
هر که این را برای اولین بار گفت، من تکذیب میکنم! جز چرندیات چیزی تحویل جامعه نداده است. سروگل در را گشود و با دیدن ما دست روی دهان گذاشت و جیغ خفیفی کشید. جیغش باعث شد، ننه هم که در حال پهن کردن لباس ها بود، لباس ها را رها کرده و به سمت در بیاید.
- کیه دختر ؟
با دو دوید و پرده حصیری خانه مان را کنار زد. با دینمان از جای ایستاد و نگاه سرگردانش را به ما دوخت. سری تکان داده و به سروگل خیره شدم و به این فکر کردم که چرا نتوانستم او را آدم کنم؟ پاچه های خیس شلوارش را که تا زده بود را خم شد و پایین کشید. لحظه ای در افکار خودم بودم که سروگل سر بلند کرد و دامن آبی اش را که لول کرده و دور کمرش گره زده بود را باز کرد و به سمت آغوشم دوید. وقتی بغلش کردم تازه فهمیدم چقدر دلم برای این خانه و کاشانه تنگ شده است.
- خوش اومدین ننه.
آرام مرا به آغوش کشید و پا به پای گریه هایم اشک ریخت. کم که نبود مدت ها بود که آنها را ندیده بودیم.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین