دیالوگ نویسی [قلب خاک خورده] اثر «مبینا عباسی کاربر انجمن رمان بوک»

[مبینای شهر قصه ها]

+ از صبح دلشوره دارم!
- الکی فاز بد نگیر!
+ جدی می گم!
- دنیا چیزی به اسم جدی نداره! تهش زیر هفت کفن خاکیم... اینم جدیه؟

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ دلم خواهان خورشید است!
_ پس سوختن را هم تحمل کن...
+ اگر ماه را بخواهم چی؟
_ شب سیاه را تحمل کن...
+ چقدر سخت است!
_ عاشقی است دیگر... قرار نیست راحت باشه

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ کاش نه بهشتی بود و نه جهنی!
_ مشکلش چیه؟
+ همش تو این دنیا به فکر اینیم که چیکار کنیم که بریم بهشت! اصلا معنای واقعی زندگی رو نمیشه فهمید!
_زیادی بزرگش کردی!
+ مشکل ما همینه! فکر می کنید حرف حق زیادی بزرگه!
( و سکوت حاکم می شود)

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ از روزهای بعد تو می ترسم...
- اینم میگذره!
+ آره! راست میگی... این منم که میشکنم و تو آزاد می شی!

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ از قهوه تلخ ترم هست واقعا... چه طعمیه آخه؟
با خنده...
- آره هست! اخلاق من
+ اون که شکی درش نیست!
- تقصیر من نیست... بعد از اینکه رفت منم خودم رو گم کردم!

 

[مبینای شهر قصه ها]

- چرا جنگ؟ چرا این همه درد!
+ شعر نگو بابا...
- کی شعر گفت دارم حقیقت رو میگم... جنگ برای چه باید دامن مردم رو بگیره؟
+ این که دیگه معلومه... تا گنده ها و دولتمردان راحت زندگی کنن..

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ دیگه این دنیا به درد نمیخوره!
- چشه مگه؟ خیلی هم خوبه... .
+ نوچ! دنیا کثیف شده!
- به دنیا چیکار داری؟ آدما کثیفش کردند..

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ چرا از اول به ما نگفتند هرچقدر عاشق خدا باشی بهش نزدیک تری؟
- گفتند!
+ تا جایی که من دیدم مارو از چوب خدا و ... ترسوندند تا همیشه بترسیم و کاری نکنیم.
- تو به باور خودت ایمان بیار.
+ د مشکل همینه دیگه که باور من جایز نیست!

 

[مبینای شهر قصه ها]

+ چه چیزی داره این قهوه واقعا که گرفتارش شدم...
- همون چیزی که توی چشمای توئه و منو گرفتار کرده!

 

[مبینای شهر قصه ها]

- عشق حاصل تقسیم هورمون ها است بابا.
+ شایدم حاصل تقسیم قلب من به تو؟!
- خیالت راحت باشه انسان ها واسه نیاز و میلشون عاشق میشن... مگه قصه شاه پریون؟
+ پس تو معجزه عشق رو ندیدی... دردشم نچشیدی!