- Jun
- 74
- 1,573
- مدالها
- 2
چی، الأن، الأن چه وقت گفتنه پسر، آخه چرا زودتر نگفتی.
هاروتو: فکر نمیکردم مهّم باشه. فکر کردم باز بچه بازیش گُل کرده.
جیهون: اَه! بعداً به حسابت میرسم.
دویونگ: نکنه واقعاً رفته باشن؟
جیهون: نکنه چیه، واقعاً رفتن دیگه. مگه تو جونگوو رو نمیشناسی؟
سریع یکی بِره به هیونسوک هیونگ خبر بده، باید زنگ بزنیم جنگلبانی تا شب نشده پیداشون کنیم.
_ نگاهمو به آسمون گره زدم و گفتم:
امشب قراره بارون بباره؛ خیلی خطرناکه. مگه اینکه دستم بهتون نرسه.
***
پرش مکانی
کمکم، آفتاب داشت غروب میکرد. و آسمون تاریکتر شده بود. اَبرهای سفید داشتن جاشون رو با ابرهای تیره و ترسناک عوض میکردن، یهو ترس بَرم داشت.
نکنه میخواد بارون بباره؟
جونگهوان: جونگوو دیگه داره شب میشه؛ بیا برگردیم.
جونگوو: یعنی آدم به ترسویی تو ندیده بودم، که دیدم.
جونگهوان: آخه هوا ابریه میترسم بارون بزنه.
جونگوو: از میون انبوه شاخ و برگ ها به آسمون چشم دوختم و گفتم :
اِه راست میگی ها! اصلاً حواسم نبود، صبر کن یهکم دیگه هم عکس بگیرم، بعدش بریم.
جونگوو
داشتیم راهمون رو میرفتیم، آسمون گرگ و میش بود، دیگه تقریباً رسیده بودیم، أما یهو بارون شروع به باریدن کرد. کیفهامون رو بالای سرمون گرفتیم و دویدیم.اما یهو یه صدایی از پشت سرم شنیدم.
جونگهوان: آه!
جونگوو: چی شد؟! خوبی؟
جونگهوان: آ... آره خوبم، فقط پام گیر کرد افتادم، چیزی نیست
راوی
جونگوو نزدیک شد تا به جونگهوان کمک کنه، جونگهوان داشت بلند میشد، سرشو بالاتر گرفت و با بهت لب تَر کرد و گفت:
هیونگ، یکی اونجاست.
جونگوو: کی؟ کجا؟
جونگهوان: پشت سرت رو ببین.
راوی
جونگوو چرخید تا پشت سرش رو ببینه. ولی چشمتون روز بَد نبینه، از ترس جیغ زد و پشت جونگهوان، خودش رو پنهون کرد. تا چشمهاش از اون همه صحنههای دلخراش دراَمان بمونه.
جونگهوان: چیشد هیونگ؟
جونگوو: همه بدنش زخمیه، نمیتونم نگاهش کنم.
جونگهوان: چی؟ خُب چرا پشتم قایم شدی؟! بیا بریم ببینیم اوضاعش چقدر وخیمه.
جونگوو:آخه میترسم.
جونگهوان: اَه، ناسلامتی مردی ها!
جونگوو:مگه مردها دل ندارن.
جونگهوان با پوزخندی گفت:
- باشه بابا، حالا قضیه رو فلسفی و احساسی نکن، پس من میرم تو همینجا دیدهبانی بده.
راوی
جونگهوان نزدیکتر رفت و از چیزی که دید شوکه شد!
جونگهوان: یه دختره!
جونگوو: چی یه دختر؟! اون هم اینجا؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده. عجیبه!
جونگهوان: آره عجیبه، ولی الأن وقت فکر کردن؛ راجبه این چیزها نیست. اول باید برگردیم پیش بقیه.
هاروتو: فکر نمیکردم مهّم باشه. فکر کردم باز بچه بازیش گُل کرده.
جیهون: اَه! بعداً به حسابت میرسم.
دویونگ: نکنه واقعاً رفته باشن؟
جیهون: نکنه چیه، واقعاً رفتن دیگه. مگه تو جونگوو رو نمیشناسی؟
سریع یکی بِره به هیونسوک هیونگ خبر بده، باید زنگ بزنیم جنگلبانی تا شب نشده پیداشون کنیم.
_ نگاهمو به آسمون گره زدم و گفتم:
امشب قراره بارون بباره؛ خیلی خطرناکه. مگه اینکه دستم بهتون نرسه.
***
پرش مکانی
کمکم، آفتاب داشت غروب میکرد. و آسمون تاریکتر شده بود. اَبرهای سفید داشتن جاشون رو با ابرهای تیره و ترسناک عوض میکردن، یهو ترس بَرم داشت.
نکنه میخواد بارون بباره؟
جونگهوان: جونگوو دیگه داره شب میشه؛ بیا برگردیم.
جونگوو: یعنی آدم به ترسویی تو ندیده بودم، که دیدم.
جونگهوان: آخه هوا ابریه میترسم بارون بزنه.
جونگوو: از میون انبوه شاخ و برگ ها به آسمون چشم دوختم و گفتم :
اِه راست میگی ها! اصلاً حواسم نبود، صبر کن یهکم دیگه هم عکس بگیرم، بعدش بریم.
جونگوو
داشتیم راهمون رو میرفتیم، آسمون گرگ و میش بود، دیگه تقریباً رسیده بودیم، أما یهو بارون شروع به باریدن کرد. کیفهامون رو بالای سرمون گرفتیم و دویدیم.اما یهو یه صدایی از پشت سرم شنیدم.
جونگهوان: آه!
جونگوو: چی شد؟! خوبی؟
جونگهوان: آ... آره خوبم، فقط پام گیر کرد افتادم، چیزی نیست
راوی
جونگوو نزدیک شد تا به جونگهوان کمک کنه، جونگهوان داشت بلند میشد، سرشو بالاتر گرفت و با بهت لب تَر کرد و گفت:
هیونگ، یکی اونجاست.
جونگوو: کی؟ کجا؟
جونگهوان: پشت سرت رو ببین.
راوی
جونگوو چرخید تا پشت سرش رو ببینه. ولی چشمتون روز بَد نبینه، از ترس جیغ زد و پشت جونگهوان، خودش رو پنهون کرد. تا چشمهاش از اون همه صحنههای دلخراش دراَمان بمونه.
جونگهوان: چیشد هیونگ؟
جونگوو: همه بدنش زخمیه، نمیتونم نگاهش کنم.
جونگهوان: چی؟ خُب چرا پشتم قایم شدی؟! بیا بریم ببینیم اوضاعش چقدر وخیمه.
جونگوو:آخه میترسم.
جونگهوان: اَه، ناسلامتی مردی ها!
جونگوو:مگه مردها دل ندارن.
جونگهوان با پوزخندی گفت:
- باشه بابا، حالا قضیه رو فلسفی و احساسی نکن، پس من میرم تو همینجا دیدهبانی بده.
راوی
جونگهوان نزدیکتر رفت و از چیزی که دید شوکه شد!
جونگهوان: یه دختره!
جونگوو: چی یه دختر؟! اون هم اینجا؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده. عجیبه!
جونگهوان: آره عجیبه، ولی الأن وقت فکر کردن؛ راجبه این چیزها نیست. اول باید برگردیم پیش بقیه.
آخرین ویرایش: