جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط neda-ice-hut با نام [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,214 بازدید, 40 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع neda-ice-hut
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط neda-ice-hut

لطفا توی نظرسنجی شرکت کنید و اگه مشکلی بود و یا خوشتون اومد و یا نقاط ضعفی بود بهم اطلاع بدید🙏😊


  • مجموع رای دهندگان
    55
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
چی، الأن، الأن چه وقت گفتنه پسر، آخه چرا زودتر نگفتی.
هاروتو: فکر نمی‌کردم مهّم باشه. فکر کردم باز بچه بازیش گُل کرده.
جیهون: اَه! بعداً به حسابت می‌رسم.
دویونگ: نکنه واقعاً رفته باشن؟
جیهون: نکنه چیه، واقعاً رفتن دیگه. مگه تو جونگوو رو نمی‌شناسی؟
سریع یکی بِره به هیونسوک هیونگ خبر بده، باید زنگ بزنیم جنگل‌بانی تا شب نشده پیداشون کنیم.
_ نگاهمو به آسمون گره زدم و گفتم:
امشب قراره بارون بباره؛ خیلی خطرناکه. مگه اینکه دستم بهتون نرسه.
***
پرش مکانی
کم‌کم، آفتاب داشت غروب می‌کرد. و آسمون تاریک‌تر شده بود. اَبر‌های سفید داشتن جاشون رو با ابرهای تیره و ترسناک عوض می‌کردن، یهو ترس بَرم داشت.
نکنه می‌خواد بارون بباره؟
جونگهوان: جونگوو دیگه داره شب میشه؛ بیا برگردیم.
جونگوو: یعنی آدم به ترسویی تو ندیده بودم، که دیدم.
جونگهوان: آخه هوا ابریه می‌ترسم بارون بزنه.
جونگوو: از میون انبوه شاخ و برگ ها به آسمون چشم دوختم و گفتم :
اِه راست میگی ها! اصلاً حواسم نبود، صبر کن یه‌کم دیگه هم عکس بگیرم، بعدش بریم.
جونگوو
داشتیم راه‌مون رو می‌رفتیم، آسمون گرگ و میش بود، دیگه تقریباً رسیده بودیم، أما یهو بارون شروع به باریدن کرد. کیف‌هامون رو بالای سرمون گرفتیم و دویدیم.اما یهو یه صدایی از پشت سرم شنیدم.
جونگهوان: آه!
جونگوو: چی شد؟! خوبی؟
جونگهوان: آ... آره خوبم، فقط پام گیر کرد افتادم، چیزی نیست
راوی
جونگوو نزدیک شد تا به جونگهوان کمک کنه، جونگهوان داشت بلند میشد، سرشو بالاتر گرفت و با بهت لب تَر کرد و گفت:
هیونگ، یکی اونجاست.
جونگوو: کی؟ کجا؟
جونگهوان: پشت سرت رو ببین.
راوی
جونگوو چرخید تا پشت سرش رو ببینه. ولی چشم‌تون روز بَد نبینه، از ترس جیغ زد و پشت جونگهوان، خودش رو پنهون کرد. تا چشم‌هاش از اون همه صحنه‌های دل‌خراش دراَمان بمونه.
جونگهوان: چی‌شد هیونگ‌؟
جونگوو: همه بدنش زخمیه، نمی‌تونم نگاهش کنم.
جونگهوان: چی؟ خُب چرا پشتم قایم شدی؟! بیا بریم ببینیم اوضاعش چقدر وخیمه.
جونگوو:آخه می‌ترسم.
جونگهوان: اَه، ناسلامتی مردی‌ ها!
جونگوو:مگه مردها دل ندارن.
جونگهوان با پوزخندی گفت:
- باشه بابا، حالا قضیه رو فلسفی و احساسی نکن، پس من میرم تو همین‌جا دیده‌بانی بده.
راوی
جونگهوان نزدیک‌تر رفت و از چیزی که دید شوکه شد!
جونگهوان: یه دختره!
جونگوو: چی یه دختر؟! اون هم این‌جا؟ یعنی چه اتفاقی براش افتاده. عجیبه!
جونگهوان: آره عجیبه، ولی الأن وقت فکر کردن؛ راجبه این چیزها نیست. اول باید برگردیم پیش بقیه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگوو: دخترِه رو چی‌کار کنیم؟
جونگهوان: یعنی چی که چی‌کار کنیم ؟یعنی خودت نمی‌دونی، که باید با خودمون ببریمش؟!
جونگوو: آره راست میگی، اصلاً حس بَشر دوستانه‌م یک دقیقه هم، ولم نمی کنه.
جونگهوان با تمسخر گفت:
- آره. معلومه خیلی مهربونی.
جونگوو: خیلی خوب حالا! اصلاً ببین زنده‌ست یا مُرده؟
جونگهوان: باشه.
جونگهوان به دختر نزدیک شد. سرش رو نزدیک صورت دخترک بُرد، تا از زنده بودنش مطمئن بشه. در همین حین جونگوو آب دهنش رو با ترس قورت داد و پرسید:
- چی شد؟ نفس می‌کشه؟
جونگهوان: آره، زنده‌ست هیونگ.
جونگوو: آه! خداروشکر.
جونگهوان: خُب، هیونگ بیا کمک کن بذارمش روی دوشم.
جونگوو: ولی خُب من گفتم بهت که از خون و این چیزها می‌ترسم.
جونگهوان: هیونگ، لطفاً، همین یه دفعه رو عاقلانه فکر کن. شجاع باش. لطفاً به خودت بیا، تا کی می‌خوای از ترس‌هات برای خودت، غول بی شاخ ودُم درست کنی. نترس! باور کن ترس‌هات خیلی کوچیک‌تر از چیزی هستن، که توفکرش رو می‌کنی هیچ چیزی توی دنیا بزرگ‌تر از تو نیست. این رو بفهم.
جونگوو: خُب، آخه... .
جونگهوان:آخه و أما رو بذارکنار، الأن باید به من کمک کنی، چون چاره‌ای نداری. لطفاً هیونگ، تومی‌تونی.
جونگوو: باشه.
دختر با شنیدن صداها با زحمت چشم‌هاش رو باز کرد. وبا دست‌های پر از خونش محکم ساعد دست راست جونگهوان رو گرفت. و با صدای بی‌جونی لب زد:
- فرار کنید! فرار کنید!
گرمای دَستانِ نحیف، و کوچیک دخترجونگهوان رو متوجه خودش کرد:
جونگهوان: به هوش اومدی؟ چیزی گفتی؟
دختر: از این‌جا فرار کنید، یه خرس این‌جاست.
جونگهوان با وحشت از جا بلند شد. و به دور و بَر نگاهی انداخت، اما بارون شدید اجازه دیدن رو ازش گرفته بود.
جونگوو: چی‌کار می‌کنی؟ زود باش از این‌جا بریم.
همون لحظه بود که صدای خرس گرسنه‌ای به‌ گوش رسید.
جونگهوان: زود باش، زود باش کمک کن بذاریمش رودوشم.
جونگوو: باشه.
جونگوو دخترک زخمی رو بلند کرد و روی دوش جونگهوان گذاشت.
جونگهوان: هیونگ حواست رو جمع کن که خرسه یهو به ما حمله نکنه. قشنگ همه جا چشمت رو بگردون.
جونگوو: تو برو من از پشت هوات‌ رو دارم.
***
پرش مکانی
جهیوک: هیونسوک هیونگ، من خیلی نگرانم، اگه اتفاقی بیفته براشون چی؟ هم داره بارون میاره، هم هوا تاریکه، یعنی زنده پیداشون میشه؟
هیونسوک: نمی‌دونم واقعاً خودمم خیلی نگرانم. دعا می‌کنم سالم پیداشون بشه.
جیحون خیس و با ترس وارد اتاق شدو گفت:
جیحون: هیونسوک هیونگ، نگهبان‌های جنگل میگن، شب رو دنبال بچه‌ها نمی‌گردن.
راوی: هیونسوک از جا بلند شد و دادزد:
_یعنی چی که دنبال‌شون نمیگردن؟ اگه اتفاقی براشون بیفته چه خاکی به سرم بریزم؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
هیونسوک سراسیمه از اتاق رفت بیرون و شروع به التماس کرد.
هیونسوک: خواهش می‌کنم پیداشون کنید، هر چقدر هزینه‌ش باشه میدم فقط دنبالشون بگردید، لطفاً.
نگهبان: واقعاً نمیشه. توی این تاریکی و بارون هیچ کاری از دست‌مون ساخته نیست.
همه نگران بودن. یوشی داشت خودشو آماده می‌کرد، تا بره توی جنگل، وپیداشون کنه.
جیهون: یوشی چی‌کار داری می‌کنی؟
یوشی: خودم پیداشون می‌کنم.
جیهون: لطفاً بچه بازی درنیار. دونفرمون گم شده کافی نیست، که تو هم می‌خوایی بری؟!
یوشی: خُب پس چی‌کار کنم؟ همین‌طوری صبر کنم. تا اون‌ها توی جنگل بمیرند؟
جیهون
- این چه حرفیه که میزنی. امشب پیداشون می‌کنیم، هر طور شده نگهبان‌ها رو راضی می‌کنم که بگردن دنبالشون، من خودم بیشتر نگرانم.
یوشی، داشت عین اَبر بهاری گریه می‌کرد. نزدیک‌تر رفتم، و سرش رو توی بغلم گرفتم، وبه آرومی پشتش ضربه می‌زدم.
هاروتو: من نمی‌دونم با خودشون چه فکری کردن که بدون اجازه بلند شدن رفتن گشت و گذار. فقط دستم به جونگوو برسه!
***
پرش مکانی
جونگوو: صدایی نشنیدی؟
راوی
جونگهوان وایستاد و گوش‌هاش رو تیز کرد. صدای نفس زدن خرس داشت واضح‌تر میشد. جونگهوان دخترک رو از دوشش پایین اورد. یه تیکه چوب برداشت.
جونگهوان: هیونگ بنزین داری؟!
جونگوو: سوال‌هایی می‌پرسی ها! معلومه که نه.
جونگهوان: اگه بتونیم مشعل بسازیم، شانس زنده موندن‌مون بیشترمیشه.
جونگوو: ما که چیزی نداریم، بَعدش‌هم توی این بارون چه‌طوری می‌خوای آتیش رو روشن نگه داری؟
جونگهوان
با عصبانیت داد زدم:
- نمی‌دونم. نمی‌دونم.
قطره‌های اشک داشتن از گوشه ی چشمم گوله گوله به پایین می‌ریختن، اما واقعا" وقت گریه کردن نبود، باید خیلی سریع یه فکری می کردم؛ باید حواسم رو جمع کنم، تا یه راهی پیدا کنم، ولی آخه چه‌طوری؟
راوی
بارون، بیشتر از قبل شروع به باریدن کرد. جنگل، تاریک‌تر از همیشه بود. که باعث میشدراه ترس رو به دل پسر‌ها باز شه. جونگهوان دستی به موهای خیسش برد و از جلوی چشم‌هاش کنارشون زد. مثل این‌که فکری به سرش زده بود. با آمادگی کامل محکم شونه‌های جونگوو رو چسبید، این‌بار قطره‌های بارون هم نمی‌تونستن جلوی چشم‌های طمع کرده‌ی این پسر رو برای نجات دوستش بگیرن. با جدیت تمام رو به جونگوو چشم‌هاش رو دوخت وگفت:
- خوب گوش‌هات رو باز کن ببین چی میگم هیونگ. تو و این دختر باید زنده بمونید.
جونگوو با شنیدن این حرف گوشش سوت کشید. با تعجب نگاهی کرد:
جونگوو: چ... چی داری میگی؟
جونگهوان: هیچ انتخاب دیگه‌ای نداریم هیونگ، باید از این جنگل بی‌صاحب بیرون بزنی، وقتی توجه‌ش رو سَمت خودم جلب کردم تو باید با این دختر بری پیش بقیه وکمک خبر کنی. فهمیدی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگوو: من بدون تو هیچ‌جا نمیرم.
جونگهوان: میری. چون باید بری، هیونگ هر لحظه ممکنه خرسه بهمون حمله کنه همه‌مون کشته شیم، تو باید زنده بمونی. می‌فهمی که چی میگم؟!
جونگوو: ولی اگه اتفاقی برات بیوفته چی؟
جونگهوان: من سالم برمی‌گردم، بهم اعتماد کن.
جونگهوان بدون گفتن حرف دیگه‌ای سریع از اون مکان دور شد. تا جایی که از تیررَس چشم‌های جونگوو بیرون رفت. جونگوو خشکش زده بود و هنوز قضیه براش هضم نشده بود. اما باید سریع خودش رو جمع و جور می‌کرد.
***
جونگوو
بادست‌های سُست و بی حس به صورتِ خیسم چند تا سیلی محکم زدم. با صدای لرزون و قلب نگران با خودم می‌گفتم، جونگهوان زنده می‌مونه، اون به من قول داد، آره، پس حتما برمی‌گرده. أماواقعاً وقت این حرف‌ها نیست باید عجله کنم. باید از این‌جا برم و کمک خبر کنم. بدون معطلی دختر رو بغل کردم و از اون‌جا دور شدم.
***
پرش مکان
جونگهوان
صدای نفس هاش رو می‌شنوم، اما دقیقاً از کدوم سمت می‌شنیدم؟ فکر کنم بهتر باشه چراغ قوه گوشی‌م رو روشن کنم.
چراغ رو روشن کردم، تاریکی وبارون اون‌قدر شدید بود که، نور گوشی‌م توش گم شده بود. به یک‌باره صدای بلندی از میان شاخ و برگ‌های ضخیمِ درخت‌ها به گوشم رسید. این صدا، همون صداست.
ازترس چشم‌هام چهارتاشد. صدای وحشت‌ناک خرس تن و بدنم رو لرزوند، نمی‌تونستم تکون بخورم؛ صدای شکستن شاخ و برگ هارو به وضوح از پشت سرم می‌شنیدم،که داشت نزدیک و نزدیک‌تر میشد. چاقوی خیلی تیزی رو که صبح محض احتیاط برداشته بودم رو از جیبم بیرون آوردم. برگشتم پشتم رو ببینم، ولی چیزی نبود.
دوباره به راهم ادامه دادم. اما امان از دل غافل، برای بار دوم صدای خوف‌ناک خرس، من رو سر جام خشک کرد، دوباره برگشتم، پشت سرم ر‌و دید زدم. که یهو متوجه نشدم چی شد، و در یک آن پخش زمین شدم. خرس با تمام وجود خودش رو، روی من انداخته بود. چاقویی که، دستم گرفته بودم، ازدستم لیز خورده و پرت شد، وفرصتی برای دوباره برداشتنش نداشتم. فقط تا جایی که می‌تونستم، محکم گردنش رو چسبیده بودم، اما اون پرقدرت‌تر از این حرف‌ها بود. حواسم نبود، که قوی‌ترین و بُرنده‌ترین چاقوی دنیا تو دست‌هاشه. ترس و وحشت به سراغم اومد، این غول بی‌شاخ و دم، همون چیزی رو از خودش رو کرد که کابوس شبانه‌ی بچگیم بود. آروم چنگال راستش رو بالا آورد، و یه راست فرو کرد، سمتِ راست پَهلوم، درد تمام جونم رو داشت، عین خوره می‌خورد.
فریاد بلندی کشیدم:
- آخ!
که از اعماق وجودم بلند میشد. خون عین چشمه‌ی جوشان، ازپَهلوم فواره میزد، عرق سرد کرده بودم و چشم‌هام سیاهی می‌رفت. حتی درست نمی‌تونستم ببینم. مقاومت کردن برام سخت شده بود، بدنم داشت کم میاورد، و به نفس نفس افتاده بودم. قطره اشکی از گوشه ی چشمم به پایین سُر خورد. دندون‌هام رو به هم فشار دادم، اون‌قدر فشاردادم که بی حس شده بودن، ته مونده‌ی انرژی‌ای که برام مونده بود رو توی بازوهام جمع کردم، ولی از شانس بدم دوباره به سمتم حمله کرد.
واین‌بار، دوتا چنگال‌هاش رو وارد بازوهام کرد. دست‌هام دیگه نای یاری رسوندن به من رو نداشتن، پوزه‌ی خرس داشت نزدیک ونزدیک‌تر میشد. خیلی سریع جلو‌تر اومد و دندون‌هاش رو گذاشت روی شونم و گازم گرفت. ناله‌ای از سَر ضعف و درد، سر دادم. دندون‌های بزرگ و تیزش رو توی شونم می‌تونستم حس کنم. از درد آه و ناله میکردم، خون‌ریزی شدید، امانم رو بریده بود، از این که توی هم‌چین جای ترسناکی تنهایی بمیرم، می‌ترسیدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
حالم داشت بَدوبَدتر میشد، بدنم س،ست و رها شده بود، بی‌اختیارسَرم به سمت راست افتادو چشم‌هام کم‌کم بسته شد.
***
پرش مکانی
جونگوو
بارش سنگین چشم‌هام، با بارش شدیدابرهای آسمون هم‌سو شده بودن. من، منه احمق، جون دوستم رو برای نجات خودم، به خطر انداختم. توی یه هم‌چین جایی، با یه خرس وحشی داشتم تنهاش میذاشتم.
دخترِ بی جون رو، زمین گذاشتم. و بدون توجه به بدحال بودنش، از کنارش دور شدم. طاقتم دیگه تموم شده بودودل‌شوره داشت، خفه‌م می‌کرد. هوا داشت کم‌کم سَردتر میشد، اما هیچی برای من اهمیتی نداشت. روی زمینِ سَرد و خیس زانو زدم و سَرم رو پایین انداختم. موهای نیمه بلند و خیسم که حالا تا روی صورتم اومده بودم رو کنار زدم. با دست‌هام چند باری به سَرم ضربه زدم و از بی‌چارگی خودم هق‌هق گریه کردم.
برای مدتی توی حال خودم بودم، سَرم رو بالاگرفتم و چشم‌هام رو با هر زحمتی که بوداز میان قطرهای بارون به آسمون دوختم.
قطره های آب زیر نور ماه برق می‌زدن. انگار خیلی خوش‌حال بودن. سَرم‌رو پایین گرفتم و چندتا سیلی نوش جون خودم کردم. آخه، الان چه وقت فکر کردن به قطره‌های بارونه. عزمَم رو جذب کردم و دختر رو برداشتم. با سرعت رفتم تا کمک خبر کنم، نباید اون‌قدر سریع ناامید می‌شدم.
داشتم قدم‌هام رو مصمم و محکم برمی‌داشتم تا زودتر برسم. پای راستم رو جلو گذاشتم تا قدم بعدی رو بردام أما یهو، باصدای شلیک گلوله‌ای، که از چند کیلومتری پشتم شنیدم، خشکم زد. نمیدونستم چه اتفاقی داره میوفته. یعنی به جونگهوان شلیک شده؟ نکنه به جز خرس که یه تحدید بزرگ برای جون جونگهوان توی جنگل حساب میشه، آدم‌های دیگه‌ای این‌جان، که دنبال این دخترَن؟ نگاهم رو به صورت مظلوم و زیبای دُخترک دوختم، آب دهنم رو باترس قورت دادم و زیرلب گفتم:
- آخه چه‌طور ممکنه؟
***
پرش مکانی
دویونگ
بعد از شنیدن صدای شلیک، بلند شدم. و به سمت حیاط رفتم. همه اومده بودن بیرون، و بُهت زده از هم می پرسیدن:
- صدارو شنیدی؟
هیچ‌ک.س نمی‌خواست باورکنه، که جونگوو و جونگهوان توی موقعیت خیلی خطرناکی قرار دارن. ولی بعد از صدای شلیک، همه چیز عوض شد. و بیشتر از قبل نگران شدن.
راوی
جیهون، عصبانی‌تر از همیشه جلو اومد. و با صدای بلندی روبه جنگل‌بان داد زد:
جیهون: این کارها چیه دیگه؟ یه کار رو نمی‌تونید درست انجام بدید. دوتا بچه تو جنگل تنها، و بدون آب و غذا گم شدن اون‌وقت شما هیچ‌کاری نمی‌کنید و نشستید، کیک و نوشابه‌تون رو می‌خورید؟
راوی
جیهون، عصبانی بود. اون هم از نوع بَدش. هیچ درکی از حرف‌ها، و کار‌هایی که می‌کرد نداشت. سریع میز و صندلی همه‌شون رو دَرهم ریختم. اوضاع خوبی نبود. رئیس‌شون اومد بیرون و گفت:
- آقای محترم آروم باش و صدات رو بیارپایین، برای من مسئولیت داره، نمی‌تونم بیست نفر رو به خاطر دو نفر توی این بارون بفرستم تو دل خطر. گیرَم که فرستادم. مگه توی این اوضاع چیزی دیده میشه؟
جیهون: صدای شلیک رو چی میگی؟ از کجا معلوم یکی اون‌هارو با تیر نزده؟ اگه بلایی سرشون بیاد، من از تَک‌تَک‌تون شکایت میکنم. فهمیدین؟!
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جنگل بان: برو بابا.
_ بچه‌ها جمع کنید بریم. این‌ها اصلاً شعور حالی‌شون نیست.
جیهون
عصبانی شدم و می‌خواستم، به این آدم زبون نفهم، بفهمونم، که یه مَن ماست چقدر کَره داره. که یهو دویونگ از پشت محکم دست‌هاش رو دور کمرم قلاب کرد، و من بی‌اختیاردست‌های مشت کردم رو که بالاگرفته بودم روبا قدرت به عقب هُل دادم، که باعث شد، اتفاقی بدی بیفته.
آرنجم با دویونگ برخورد کرد. وپخش زمین شد. سرم رو چرخوندم و تا پشت سرم رو ببینم. وقتی با اون صحنه مواجه شدم، و دویونگ رو دیدم، که مثل همیشه، بدون این که صداش در بیاد همه‌ی دردهاش رو توی خودش ریخته، قلبم به درد اومد؛ ولی بدون این‌که توجهی بهش کنم راهم رو گرفتم و رفتم. نمی‌دونم چه مرگم شده. أما به خودم گفتم، بعداً ازش معذرت خواهی می‌کنم، الان نه موقعیت رو دارم نه اعصابش رو.
دویونگ: آه!
افتادم زمین و چشم‌هام سیاهی رفت. دست راستمو تکیه‌گاهم کردم و روی دست دیگم رو هم به از طرف پهلوهام به جلو آوردم و سعی کردم بلند شم که دوباره پخش زمین شدم.
جهیوک: به سمت دویونگ حرکت کردم و گفتم :
آه! دویونگ، از لب‌هات داره خون میاد‌.
جیهون هیونگ، داری چی‌کار میکنی؟
راوی
دویونگ دست‌هاش رو جلوی دهنش گرفت وگفت:
دویونگ: جهیوک هیونگ چیزی نیست،من خوبم
جهیوک: تا کی می‌خوای وانمود کنی که خوبی؟
دویونگ: سرمو پایین گرفته بودم تا جیهون زخم روی لبم رو نبینه، جهیوک هیونگ کمکم کرد تا بلند شم. ومنو برد سمت روشویی که داخل حیاط بود.
دویونگ: هیونگ از این‌جا به بعد رو خودم می‌تونم.
جهیوک: مطمئنی؟
دویونگ: آره، چیزی نیست، فقط یه زخم کوچیکه.
راوی: جهیوک دست‌های مشت کرده‌ش رو، جلوی لبخند بزرگش گرفت و گفت:
_اوه! کیم دویونگ، کی این‌قدر بزرگ شدی.
دویونگ: اَه! هیونگ هنوز من روبچه می‌بینی؟ دیگه الان نوزده ساله‌م شده.
راوی: جهیوک دست‌هاش رو توی جیبش کرد و چشمک زد:
_باشه حالا، به دل نگیر. برو لب هات رو بشور که واقعاً حال بهم‌زنه.
دویونگ: هیونگ توی این اوضاع چه‌طور می‌تونی شوخی کنی.
جهیوک با لبخندی آروم گفت: کدوم اوضاع رو میگی؟
آها، گم شدن اون دوتا احمق رو میگی. نگران نباش سالم برمی‌گردن. من دیگه رفتم.
دویونگ: باشه. ممنون هیونگ.
جهیوک: کاری نکردم که پسر. من میرم تو هم زود صورتتو بشور بیا.
دویونگ: باشه.
دویونگ
وارد دست‌شویی شدم و رفتم سمت روشویی، توی آینه نگاهی به زخمِ روی لبم انداختم، دستمو سمت لبم بردم و خواستم دهنم رو بازو بسته کنم که از درد صورتمو منقبض کردم و ناله‌ی ضعیفی سَردادم.چاکی که روی لبم بود، خیلی عمیق به نظر می‌رسید. واقعا"جیهون هیونگ، خیلی زورش زیاده.
دستم رو پر از آب کردم و روی لبم ریختم، دوباره دستم رو پُر از آب کردم، ریختم روی لبم، أما خونش بند نمی‌اومد. لبم متورم شده بودو می‌سوخت. توی دهنم رو پر از آب کردم و به آرومی خون‌های توی دهنمو روشستم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
یه آبی هم به صورتم زدم، و رفتم سَمت اتاقم تا پُماد بزنم روی زخمم. اما دیدم همه بیرونن، جیهون هم داره عصبانیتش رو روی وسایل‌های توی حیاط خالی می‌کنه. رفتم سمت آشپزخونه و یه لیوان شیشه‌ای رو پر از آب کردم و بردم سمت جیهون.
جیهون: دویونگ به آرومی به من نزدیک شد وگفت:
دویونگ: هیونگ نگران نباش! بیا یه لیوان آب بخور، تا یه‌کم آروم شی.
راوی
جیهون بدون هیچ توجهی، دست دویونگ رو پَس زد. و تمام قطرات آب، ریخت روی لباس دویونگ. جیهون واقعاً کنترلش رو از دست داده بود. باکلافگی سریع رفت و روی صندلی نشست، و با کف دستش بالای ابروهاش رو فشار داد. دویونگ هم بُهت زده سَر جاش خشکش زده بود‌.
هاروتو: آه دویونگ هیونگ، حالت خوبه، لباست خیسِ، خیس شد.
راوی: هاروتو رفت جلو، تا به دویونگ کمک کنه.
دویونگ: عیب نداره پیش میاد، به هر حال که زیر بارون خیس شده بودم.
راوی: دویونگ لبش رو گزید، و سرش رو از خجالت، پایین انداخت.
هاروتو: یعنی چی که عیب نداره!. جیهون هیونگ، حتی یه معذرت خواهی خشک و خالی هم نکرد. درسته ازت بزرگ‌تره، ولی دلیل نمیشه که باهات بد رفتاری کنه.
هاروتو: خَم شدم تا خُرده شیشه‌ها رو ازجلویِ پاهای دویونگ که روی زمین افتاده بودن، جمع کنم.
جهیوک: این جیهون چشه؟. هاروتو کمک می‌خوای پسر؟
هاروتو: نه ممنون، اونی که کمک می‌خواد من نیستم، جیهون هیونگه که این‌قدر اعصابش داغونه، همه‌ش هم میزنه دویونگ هیونگ رو لَت و پارهِ می‌کنه.
جهیوک: فقط خواستم کمکت کنم.
هاروتو: منم گفتم، نه ممنون.
جهیوک: چته؟ بیا منو بزن، بهتره برم تا یه دعوای دیگه شروع نشده.
جهیوک
دستم توی جیب هودی مشکی‌م بود، خودم رو جمع کردم. و مثل لَک‌لَکی که زیر پاش آتیش روشن کردن راهم رو کَج کردم، سَمت خونه.
اَه! چه‌قدر سرده.‌
رسیدم به ایوان چوبی خونه و رو به جنگل وایستادم، تا کفش‌هام رو مرتب بزارم. ولی از اون‌جایی که این خونه روبه‌روی جنگل بود و به جز یه حفاظ چوبی چیز دیگه‌ای دورش نبود. از دور، متوجه شدم. یکی از طرف جنگل داره میاد سمت خونه‌ی ما. چشم‌هام رو، با دست راستم، مالیدم. وکوچیک‌شون کردم، یه‌کم سَرم رو جلو بُردم، تا راحت‌تر ببینم. زیرلب گفتم:
- چه‌قدر آشناست!
آساهی: کجا رو نگاه می‌کنی؟
راوی
آساهی از پشت سَر جهیوک نزدیکش شد. و صورتش رو به نیم‌رخ جهیوک نزدیک کرد.
جهیوک: این چیه دیگه؟
راوی
جهیوک سرش رو چرخوند و با چشم‌های آساهی چشم تو چشم شد. و از ترس چشم‌هاش رو بست و دست راستش رو روی قلبش گذاشت و داد زد:
یا ابوالفضل،‌ و روی ایوان افتاد و سریع بلند شد. آساهی هم بدون هیچ عکس‌العملی فقط به جهیوک نگاه می کرد!
جهیوک: آه! آساهی؟ ترسیدم بابا حداقل یه اِهِمی اُهُمی چیزی.
راوی: آساهی بدون توجه، به حرف‌های جهیوک انگشت اشاره‌ش رو، کرده بود توی گوشش، و نگاه سقف می‌کرد.
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
آساهی: خُب اِهِم.‌ ولی نگاه کن، این سقف به تعمیر اساسی نیاز داره. بعداً باید یه زنگی به صاحب این‌جا بزنم.
جهیوک: من دوساعته دارم گِل لَگَد می‌کنم.
آساهی: حالا ول کن این قضیه رو، بگو ببینم، کی آشناست؟
جهیوک: همین دیگه، تو اصلاً تا به‌حال توی عمرت، به حرف‌های من گوش دادی؟ واقعا"که الکی دارم وقتم رو با تو هدر میدم.
آساهی: من معذرت می‌خوام. حالا جواب سوالم رو بده. کی آشناست؟
جهیوک: اونه، اون‌جاست، اون مَرده، فکر کنم از اهالی روستا باشه، ولی یه‌کم فرم بدنش شبیه جونگوو هست.
آساهی: دقتم رو بیشتر کردم و از چیزی که داشتم، می‌دیدم شوکه شدم. نمی‌دونستم خوشحال باشم، یا ناراحت. هر چی چشم گردوندم جونگهوان رو ندیدم، صدام رو توی گلوم انداختم. و داد زدم:
- جیهون هیونگ، هیونسوک هیونگ، جونگوو، جونگوو برگشته.
راوی
همه سریع توی حیاط جمع شدن.
جیهون: وقتی صدای آساهی رو شنیدم،که گفت جونگوو برگشته. این‌قدر خوش‌حال بودم که اشک توی چشم‌هام حلقه زده بود. اصلا" نفهمیدم که کی به حیاط رسیدم. أما، أما چرا جونگهوان باهاش نبود. ترس برم داشته بود و گفتم:
همتون داخل برید؛ من و هیونسوک میریم کمکش ، میاریمش.
راوی: جیهون و هیونسوک توی اون هوای سرد، زیر بارون، سمت جونگوو دویدن. جیهون نفس‌زنان توی اون بارون شدیدی که سمت زمین شُره شده بود. خودش رو به جونگوو رسوندو گفت:
-حالت خوبه؟ آسیب که ندیدی؟ این دخترِ کیه؟
راوی: هیونسوک یه نگاه به دور و اطراف جونگوو انداخت، هر چی چشمش‌رو چرخوند، جونگهوان‌رو ندید.
_جونگهوان، جونگهوان کجاست؟ پس چرا نمی بینمش.
جونگوو
درحالی که دختر رو توی بغلم گرفته بودم، پاهام سُسُت شد و دیگه نتونستم روی پاهام وایستم و زمین افتادم.
جیهون:اِه! چی شد؟
راوی: جیهون رفت جلو تا کمکش کنه بلند شه، ولی صدای گریه کردن اون باعث شد تن و بدنش به لرزه دربیاد و فکر‌های ترسناکی بکنه، دستشو به بازوهای اون گرفت ولی اون از زمین جدا نمیشد ودخترک رو روی زمین گذاشت وشروع کردبه طلب بخشش کردن.
جونگوو: لطفا"من رو ببخشید! همش تقصیر من بود. من لایق مرگ هستم.
بی اختیار، اشک‌هام، ازگوشه ی چشم‌هام به زمین ریختن.
جیهون: چی داری میگی؟ چرا گریه می‌کنی؟ مگه جونگهوان چی شده؟
راوی: هیونسوک با چشمای پر از اشکش،که شعله‌ی عصبانیت، ازشون لَه‌لَه میزد. بدون معطلی، آوارشد رو جونگوو وسریع دست‌های خشمگین‌ش رو به یقه‌ی جونگوو گِره زد و گفت:
- جونگهوان کجاست؟ چه بلایی سرش آوردی، هان! جواب بده. جواب من رو بده، تو با اون بچه چی‌کار کردی. گریه نکن، حرف بزن عوضی، حرف بزن.
جونگوو: نمی‌دونم، نمی‌دونم، به‌خدا نمی‌دونم. بزن، بزن هیونگ، دیگه هیچی برام مهّم نیست.
جیهون
- حالم خیلی بد بود. از بازوهای جونگوو دست کشیدم، و عقب تر رفتم، عصبانی و ناراحت بودم دست خودم نبود، هیونسوک و کنار زدم و تا جایی که قدرت داشتم و می‌تونستم جونگوو رو زیر مُشت و لگدهام گرفتم، و تا جایی که می‌خورد زدمش.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگوو: زیر مشت و لگَد های جیهون داشتم، جون میدادم، جیهون از سمت چپِ یقه‌ی لباسم محکم گرفت. و با دست دیگش شروع کرد به مشت زدن به شکم و پَهلوهام، سه تامشت محکم زدتوی شکمم، که باعث شدنفسم بندبیاد، دست راستمو به شکمم گرفت و چهاردست و پا رو زمین افتادم و شروع کردم به سرفه کردن. أما جیهون ول کن من نبود و داشت نزدیک تر میشد تا دوباره منو بزنه، با صدای گرفتم زیر اون بارون رگباری لب تَرکردم:
_هیونگ، هیونگ ، لطفامنو ببخش من از همون اول کار اشتباهی کردم که پیشنهاد دادم با هم بریم جنگل باید خودم تنها میرفتم، من غلط کردم هیونگ، غلط کردم.
راوی: جونگوو مودبانه روی دوتا زانوهاش نشست وبا صورتی پراز زخم و قیافه ی مظلوم، دستاشو به صورت التماس به هم می مالید و طلب بخشش میکرد.
جونگوو: معذرت میخوام، لطفا منو ببخش هیونگ، خواهش میکنم.
جیهون:واسه من این اداهارو درنیار بگو ببینم جونگهوان کجاست؟
جونگوو: نمید...
راوی: جیهون، حتی مهلت حرف زدن رو هم به جونگوو نداد. وبا پای چپش حمله کرد؛ به پَهلو‌یِ جونگوو وبا ضربه های محکم بهش حمله کرد، که باعث شد. جونگوو روی زمین بیوفته. صدای دردکشیدن وناله های جونگوو همه جارو پُرکرده بود، جیهون بدون معطلی دوباره به جونگوو حمله کرد،واین‌بار یکی زد به شونه ی راست جونگوو، و پاشنه‌ی کفشش رو محکم فرو کرد، توی شونه ی راست جونگوو تا جایی این فشار ادامه داد که جونگوو می‌خواست از هوش بره. جونگوو با صدای ضعیف، و بی جونی خواهش می‌کرد:
جونگوو:آه! هیونگ ولم کن خیلی درد میکنه، آخ، لطفا" ولم کن.
راوی
جیهون سعی داشت عصبانیتشو روی جونگووی طفلک خالی کنه، اما اصلا به این موضوع فکر نمیکرد. که جونگوو هم توی این حادثه آسیب دیده، ونگران دوستشه.
***
پرش مکانی
هاروتو: نباید بریم کمک جونگوو، با این اوضاع جیهون تا نکشتش دست بردار نیست.
جونکیو: خودت که میدونی جیهون هیونگ با هیچکی شوخی نداره.الأن عصبانیم هست. بری، تورو هم میزنه. هنوز معلوم نیست جونگهوان کجاست. شاید، همین جونگوو بلایی سرش آورده.
دویونگ: اخم کردم و روبه جونکیو گفتم:
_چطور روت میشه، این حرفو بزنی هیونگ، جونگوو اصلا" مال این حرفا نیست. خیلی هم برای جونگهوان ارزش قائله، لطفا"این چرندیاتو بزارید کنار، هنوز هیچی معلوم نیست.
جونکیو:صدات واسه من نبر بالا بچه.
راوی
جونکیو میخواست بلند شه تا دویونگ و بزنه. که جهیوک دستاشو دور جونکیو قلاب کرد وجلوشو گرفت.
جهیوک: جونکیوهیونگ ،لطفا"، یه دعوا هم اینجا راه نندازین. تو بزرگتری کوتاه بیا.
جونکیو:ولم کن، کاریش ندارم. میخوام باهاش حرف بزنم.
راوی
جونکیو خودشو به دویونگ نزدیک کرد.
دویونگ از ترس، سرشو انداخته بود پایین،و به زمین نگاه میکرد. جونکیو با انگشت اشاره‌ی دستِ راستش چند باری به شونه‌ی چپ دویونگ فشار آورد که باعث میشد، دویونگ، چند سانتی به عقب پرتاب شه. اما هیچ راه فراری نبود. ودویونگ خیلی زود متوجه‌ی دیوار محکم پشتش شد. و دیگه حرکتی نکرد. دویونگ سَرشو برخلاف سَرجونکیو، که سمت راست صورتش بود تاب داد. جونکیو اینقدر بهش نزدیک شده بودکه، دویونگ، صدای نفس کشیدنش رو توی اون سکوتی، که اتاق و گرفته بود. میتونست بشنوه، یه دستش توی جیبش بود. و دست دیگشو به دیوار چسبوند. وبا صدای بَم کرده و عصبانی ای گفت:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونکیو: ببین خودتم میدونی که من اهل دعوا با کوچیک تر از خودم نیستم. اما اینبار واقعا میخواستم بزنمت، ولی به خاطر جهیوک این یه باروباهات کاری ندارم. اگه یه دفعه دیگه صداتو واسم بالا ببری، اونوقته که مجبور میشم، صحبت کردن با کیم جونکیو رو یادت بدم. فهمیدی؟
راوی
جونکیو ضربه‌ی محکمی به دیوارِقهوه‌ایِ چوبیِ پشت دویونگ زد. وباعث شد صدای بلندی توی محوطه ی اتاق بپیچه. دویونگ سرشو بیشتر به سمت راست بدنش تاب داد و لباشو قایم کرد. اما نگرانی دویونگ از عصبانیت جونکیو نبود، بیشتر برای جونگووبود. که هر لحظه امکانش وجود داشت تا زیر مُشت و لگد های جیهون بیهوش شه. دویونگ همه ی شجاعتشو جمع کردو زانو زد و از جونکیو معذرت خواست.
دویونگ:من اشتباه کردم هیونگ.معذرت میخوام دیگه تکرار نمیشه.
راوی: جونکیو دست به کمر وایستاده بود واز اینکه دویونگ رو به زانو دَرآورده افتخار میکرد.
جونکیو: باشه قبول حالا بلند شو.
راوی: بالاخره جونکیو رضایت داد. دویونگ از روی زمین بلند شد و با گذاشتن احترام ریزی [تعظیم]به سمت در خروجی رفت و وایستاد.
دویونگ:من میرم تا جلوی جیهون رو بگیرم. هرکی میخواد بیاد.
هاروتو:من میام هیونگ.
دویونگ: مطمئنی؟
هاروتو: آره
دویونگ: باشه، پس بریم.
***
پرش مکانی
جونگهوان: از سَرضَعف شدیدی که، به خاطر زخم‌ها، و وزن زیاد خرس داشتم. بدنم بی حس شدبود و نمی تونستم تکون بخورم. فقط دستم رو به گردن‌ش قفل کرده بودم، شاید فکر کنی که خیلی احمق‌م، ولی واقعیت اینه که من به برگشت جونگوو ایمان داشتم. اُمید ارزشمند ترین چیزیه که میتونم توی زندگیم بهش تکیه کنم.
چشم‌هام رو از صورت خشن و ترسناک خرس گرفتم و دوروبَرم چرخوندم. تا ببینم کسی اومده؟ آیاکسی هست که نجاتم بده؟
أما قطره‌های بارون که بی‌رحم تر از قبل شروع به باریدن کرده بودن؛ با سیلی‌های محکمی که به صورت‌م میزدن، نهایت استقبال رو ازم می‌کردن.
با اینکارشون باعث می‌شدن دردم رو بیشتر حس کنم.
توی اون وضع، فقط من و این خرس وحشی بودم. انگار تمام اون زیبایی هایی که از نور خورشید توی روز میدیدم همشون ناپدید شده بودن وجاشون رو با سیاهی و زشتی و ترس عوض کرده بودن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین