جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط neda-ice-hut با نام [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 4,187 بازدید, 40 پاسخ و 63 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قلب یخ‌ زده] اثر «ندا کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع neda-ice-hut
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط neda-ice-hut

لطفا توی نظرسنجی شرکت کنید و اگه مشکلی بود و یا خوشتون اومد و یا نقاط ضعفی بود بهم اطلاع بدید🙏😊


  • مجموع رای دهندگان
    55
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
دست از مقاومت کردن برنداشتم و با تمام قُوایی که داشتم، حتی باوجود درد شدیدی که وجودم رو پُر کرده بود؛ محکم‌تربه گردن‌ خرس فشار وارد کردم.
به معنای واقعی شونه‌ی ‌چپم بی حس شده بود و درد شدیدی به سراغم اومد. ولی با این حال دست از گردنِ کَت و کلفتِ خرس، برنداشتم و با دست راستم هرچه محکم تر به گردن‌ش حمله وَر شدم.
أما این هیولایی سیاه محکم تر شونه هام رو گاز گرفت و باعث شد از اعماق وجودم داد بزنم.
-آخ..خ
أما من با اینکه، چیزی برای از دست دادن ندارم ولی نمیتونم به این راحتی زندگیم رو رها کنم.
بعد مدتی متوجه شدم این غول مشکیِ مایه‌یِ عذابم، خسته شده چون قدرتش مثل قبل نبود. ولی با جسارت تمام شونه های بی‌جون و زخمیه من رو چسبیده بود و ول نمی‌کرد.
همه‌ی سعیم رو کردم تا از زمین چند سانتی فاصله بگیرم و خرس رو از روی خودم، به عقب هُل بدم. تا بتونم فرار کنم.
حس بیرون اومدن دندون های تیز و برنده‌ی خرس از شون‌َم، داشت منو دیوونه میکرد.
چند ثانیه ای بیش‌تر از نبرد تنگاتنگ من و خرس نگذشته بود، که صدای شلیک بلندی، از سمت چپ ، به گوشم رسید.
مثل اینکه شلیک گلوله برای خرس بود
به محض برخورد گلوله به خرس، شروع کرد به ناله کردن و بعد مدتی پابه فرار گذاشت.
چشم‌های خشمگین‌ش تن و بدنم رو می‌لرزوند، انگار هشدار از دفعه‌ی بعدی میداد.
با ذهنی آسودِتر، خودم رو روی زمین خیس و سَردجنگل انداختم. و سرم رو زیر بارون شدید که از داشت می‌بارید به سمت راست چرخوندم و چشم‌هام رو بستم.
این چند دقیقه برام عین یه عمر گذشته بود و بی اختیار تمایلم به خواب بیشتر شده بود. ولی حسی به نام رنج از اول این سفر همراهیم می‌کرد.
از درد صورتم رو منقبض کردم و ناله ای سَر دادم، دستم رو به پهلوم گرفتم، همونطور که صورتم رو بهم مچاله کرده بودم، زخمَم رو فشار دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
توی حال خودم بودم که یهو، صدایِ غریبه‌ای رو که داشت با نگرانی ازم میپرسید ...میتونی صدام رو بشنوی... رو شنیدم.
سعی کردم زیرقطرات گردباد خیس چشم‌هام رو باز کنم.
غریبه نزدیک تر شد و بلافاصله صورتم رو بین دست هاش گرفت؛ و با چشم های پر از نگرانی نگاهم کرد. بی‌اختیارچشم‌هام رو بستم وبا آخرین جونی که برام مونده بود خیلی آروم؛ لب زدم:
-لطفا"نجاتم بده.
غریبه: چی گفتی؟
جونگهوان: لطفا"نجاتم بده.
غریبه: نگران نباش کمکت می‌کنم.
میتونی بلند شی؟
جونگهوان: سرم رو خیلی آروم دو سه باری به نشانه‌ی نه، به چپ و راست تکون دادم.
غریبه: اشکالی نداره. یه جوری از این‌جا می‌برمت بیرون، فقط بزار اول یه نگاهی به زخم‌هات بندازم.
جونگهوان
-غریبه به پهلوم نزدیک شد و تیشرت سفیدی که به تن داشتم رو کنار زد، نگاهی انداخت. بعد از لحظه ای چشمش به شونه های پرخونم برخورد کرد و گفت:
اوه! زخم روی شکم و شونه هات خیلی عمیقه، کار زیادی از دستم ساخته نیست باید هرچه زود تر به یه مرکز درمانی بریم.
جونگهوان: با زحمت شروع کردم به حرف زدن:
-نه، آ...آقا لطفا" من...رو پ...پیشه دوست...هام ببرید...نگران دوستمم...ن...نمیدونم سالمه یا ن...نه.
غریبه: آخه! وضعیتت وخیمه سریع باید به زخم هات رسیدگی بشه.
جونگهوان: لطفا"...آقا.
غریبه: خیلِ خُب مثل اینکه چاره‌ای نیست.
پس اگه اجازه بدی یه پادزهر گیاهی می‌زارم روی زخمت و می‌بندم‌ِش، و اونوقت راه می‌یُفتیم.
فقط یه خورده‌ای باید تحمل کنی، چون سوزش زخمت رو بیشتر، و بدنت رو، سُستُ و ضعیف ترمی‌کنه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان: سَرمو به نشانه‌ی تأیید تکون دادم؛ و مرد غریبه شروع کرد به ریختن پادزهر روی زخمم.
با برخورد پادزهر به زخمم، از درد، فریاد بلندکشیدم[آ..آ...آخ.خ].سَرم رو به عقب هُل دادم و محکم به زمین سفت که حالا به نرمی بالشت تبدیل شده بود فرو بردم، لبم رو گاز گرفتم و نفس های داغ‌و پر از دردم رو از لابه لای دندون‌هام با قدرت، بیرون دادم، و پاهام رو روی زمین پُر از برگ‌های پاییزی، که نَم‌دار شده بودن می‌کشیدم.
غریبه: حالت خوبه، یکم دیگه تحمل کنی دردش آروم میشه.
جونگهوان: بی‌اختیار، از گوشه های چشمم، اشک های گلوله ای به پایین سُر میخوردن. از سرما و فشارهای زیادجسمی‌ای که داشتم بدنم شروع کرد به لرزیدن.
مرد غریبه متوجه من شد و با دیدن وضعیتم، پالتوی پشمی‌ای رو که داخل کوله‌ پشتی‌ش بود، درآورد و روی من انداخت. سوزش زخم هام اونقدر شدید بود که تا مغزاستخونم‌‌ می‌سوخت.
بعد از دقایقی که برای من لحظات طولانی‌ای بود
سوزش زخم هام کمتر شد و من بدنم رو که سفت گرفته بودم، رها کردم، و خیلی سریع به نفس، نفس افتادم.
مردغریبه: خُب فکر کنم وقت رفتنه. آماده ای؟
جونگهوان: نگاه بی حالمو به زمین دوخته بودم و به سختی سرم رو به نشانه‌‌ی تائید تکون دادم.
کم کم جلوی چشم‌هام سیاه تر از تاریکی شب شد. و متوجه‌ی چیزی نشدم و به خواب رفتم.
***
پرش مکانی
جونگوو:با سروصورت زخمی و قلبی شکسته شروع کردم به التماس کردن:
-هیونگ، لطفا" ولم کن.
جیهون: چطور روت میشه این حرفو بزنی، تو... تویِ عوضی، لیاقت زنده بودن رو نداری. همین امشب، کارتو تموم می‌کنم.
جونگوو: لطفا" ،خواهش میکنم جلوتر نیا. بزار، بزار، باهم حرف بزنیم. باور کن نمی‌خواستم اینطوری بشه. جونگهوان خودش یهو گذاشت رفت. من بهش نگفتم که بره باور کن.
جیهون: بچه‌ی عین دسته‌ی گُل رو، معلوم نیست، کجا ولش کردی. اونوقت ازمن انتظار بخشش داری.
راوی
جیهون جلوتر رفت، همونطور که داشت مشتش رو گرم میکرد، تا باهاش جونگوو رو ادب کنه، صدای دویونگ رو از پشت سَرش شنید و توجهش رو جلب کرد و، باعث شد قدم از قدم برنداره. بعد از ثانیه ای دویونگ شروع کرد به حرف زدن:
دویونگ: هیونگ این بازی رو تمومش کن. الان توی وضعیتی نیستیم که دنبال مقصر بگردیم. چرا متوجه نیستی؟
جیهون
-با مخالفت کردن دویونگ از قوانینی که گذاشته بودم. و سرپیچی کردن از دستوراتم، عصبانی شدم و مشتِ گرم کردَم رو توی سَرش فرو برم.
هاروتو: دویونگگ...
دویونگ
-همین که مشت های پر از خشم جیهون با سَرم برخورد کرد باعث شد از هوش برم و پخش زمین شم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
راوی : بعد از بی‌هوش شدن دویونگ، جیهون مات و مبهوت فقط نگاه می‌کرد و خشکش زده بود. هاروتو سراسیمه خودش رو به دویونگ رسوند ، وبه صورت یخ زده ی دویونگ ، سیلی میزد.
هاروتو: دویونگ هیونگ، هیونگ.
راوی: جیهون با هر بدبختی ‌ای که بود خودش رو مجبور کرد تا عصبانیتش رو کنار بزاره و منطقی فکر کنه، اینبار به طرف هاروتو قدم برداشت و گفت:
جیهون: ولش کن، نمرده که داری اینقدر بالاسرش داد و بیداد می‌کنی. برو کنار.
هاروتو: چی میگی هیونگ
جیهون: جلوتر رفتم و هاروتو رو کنار زدم ،دویونگ رو از زمین بلند کردم و انداختم‌ش روی شونه‌ی راستم، و به سمت خونه راه افتادم.
از درون به خاطر بلاهایی که سَر این بچه آورده بودم، قلبم درد می‌کرد و احساس شرمندگی می‌کردم. ولی از طرفی این عصبانیت و نگرانی ای که داشت منو میخورد، نمیزاشت رویِ خوشم رو نشونِ بچه ها بدم.
هارتو: جیهون کجا میری؟نکنه قراره یه بلای دیگه سرش بیاری.
- روبه هیونسوک کردم و گفتم:
هیونسوک هیونگ واقعا" از تو ساکت موندن، وقتی که دعوا می‌کنیم بعیده، جیهون، جونگووعه بدبخت رو که با بیرحمی زد، هیچی نگفتی، دویونگ هیونگ روهم که داره که از سر صبح، یه ریز میزنت‌ش، بازم هیچی نمیگی! تا کی میخوایی ساکت بمونی؟
هیونسوک: جیهون دست خودش نیست الآن عصبیه یه چی بگم منم میزنه، دویونگ هم زیادی جلو دست و پاعه، جونگوو ولی حقشه، تو هم به جای این حرفا برو پیش دویونگ، مواظبش باش و جلوش رو بگیر تا نزدیک جیهون نشه. من دیگه میرم.
هاروتو: هیونگ واقعا" این همه ریلکس بودنت ازکجا اومده، مگه جونگوو رو نمیبینی، داره از سرما زیر این بارون سگ لرزه میزنه با این همه کبودی و زخم، چطور میتونی اینقدر ساده از کنارش بگذری و بری.
راوی: هیونسوک بدون اهمیت دادن به حرف های هاروتو راهش رو به سمت خونه کج کرد و رفت.
هاروتو
با رفتن هیونسوک هیونگ نگاهم رو به جونگوو دوختم که بی‌جون و زخمی یه گوشه‌ی زمین کِز کرده بود و داشت گریه می‌کرد. راستش واقعا دلم براش می‌سوخت. بعد از چند دقیقه ای لب زدم.
-جونگوویا حالت خوبه؟
جونگوو سرشو بالاآورد و چشمای پر از اشکش رو به من دوخت و گفت:
جونگوو: هاروتو لطفا" این دختر رو نجات بده؟
هاروتو: نگاهی به سمت چپم انداختم، چند قدم اونورتر دختری غرق خون رو دیدم و باورم نمیشد جیهون وهیونسوک اینقدر ساده از کنارش گذشته بودن. -ایش واقعا که دیگه شورشو درآوردن، جلوتر رفتم و متوجه وخیم بودن حال دخترک شدم. اوه چه زخم هایی بدی روی بدنش داره از کجا پیداش کردی؟
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگوو: الان وقت توضیح دادن نیست لطفا" نجاتش بده.
هاروتو : باشه، باشه، دختره رو میبرم بیمارستان کوچیکی که 20 دقیقه از اینجا فاصله داره، و حواسم بهش هست، تو هم برو خونه و لباسات رو عوض کن و یکم استراحت کن باشه! تو هیچ‌کار اشتباهی نکردی. من مطمئنم جونگهوان حالش خوبه وحتما پیداش می‌کنیم.
جونگوو: تو برو منم یکم دیگه میرم.
هاروتو: باشه.
-دختره رو روی دوشم گذاشتم و رفتم به سمت خونه تا سوییچ ماشینی رو که با خودمون آوردیم بردارم.
***
پرش مکانی
جونکیو: هاروتو این دختر دیگه کیه؟
هاروتو : خودمم نمیدونم، جونگوو زخمی توی جنگل پیداش کرده.
جونکیو: آها. دنیال چی می‌گردی؟
هاروتو: سوییچ ماشین.
جونکیو: دست منه. میخوایی دختر رو برسونی بیمارستان ؟
هاروتو : آره، میدی به من.
جونکیو : اما تو ک گواهینامه نداری.
هاروتو : چاره چیه؟
جونکیو : راننده نمی‌خوایی؟
هاروتو : اگه کمک کنی واقعا" ممنون میشم هیونگ.
جونکیو: خوب پس بزن بریم.
هاروتو: هیونگ تو دخترِ رو بردار برو تو ماشین منم زودی میام.
جونکیو: باشه.
راوی : هاروتو رفت پیش بقیه و بهشون گفت :
هاروتو: هیونگای محترم جونگوو بیرونه و بهش گفتم بیاد تو خونه لطفا" حواستون بهش باشه، تقصیر جونگوو چیه که همتون با توپ و تانک افتادین به جونش.
جهیوک: من مواظبشم نگران نباش. برو و دخترو ببر بیمارستان.
هاروتو: تنکیو.
***
پرش مکانی
جونگوو: من نمی‌تونم همینطوری برگردم خونه، باید جونگهوان رو پیدا کنم.
 
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان: دیگه هیچ دردی رو حس نمی‌کردم، فقط سروصداهای آشنایی رو می‌شنیدم که برام خوشایند بود.
***
پرش مکانی

راوی: جونگوو با بدبختی از جاش بلند شد. روبه روی جنگل وایستادو چشم‌های پُر از اشک‌ش رو پاک کرد؛ کمی به سمت راست خَم شد تا پاهاش رو که زخمی شده بود با کمک دست‌ش به جلو هُل بده و راه بره. چند قدمی بیشتر برنداشته بود، که، افتاد زمین.
جونگوو:آخ...
به پهنای زمین، دراز به دراز افتادم یه گوشه؛ عصبانی و ناراحت تر از قبل،دست‌هام‌رو مُشت کردم و به زمین کوبوندم، قلبم از شدت نگرانی بی‌تابی می‌کرد. هوای سرد رو با جون و دل نفس کشیدم. تا حداقل گرمای مونده تو بدنم هم یخ بزنه، اینطوری درد کمتری حس می‌کردم.
سی*ن*ه خیز خودم رو به درخت کنارم، که سمت چپم بود، رسوندم و بهش تکیه دادم. آه بلندی از ته قلب سردم بیرون دادم و سرم‌رو به راست چرخوندم و از بلندی کمی که اول جنگل داشت، هاروتو و جونکیو هیونگ نگاه می‌کردم، که داشتن با عجله اون دختر رو که هیچی از هویتش نمیدونم میبردن بیمارستان.
آخه چرا؟ چراباید اینطوری می‌شد، ای کاش اون پیشنهاد مسخره رو دیشب به جونگهوان نمی‌دادم. همش تقصیر منه.
هیچی ازش نمی‌دونم. حتی نمی‌دونم زندست یا مرده.
پاهای بی حس و زخمیم رو روی زمین رها کرده بودم و سرم‌رو انداختم پایین وبا دست راست به قلبم چنگ می‌زدم. بغض گلوم، اَمونم نداد، و شکست و منم باهاش همراهی کردم.
زمان زیادی از گریه کردنم نگذشته بود، که با شنیدن سروصداهایی بلند سرم ‌رو به راست چرخوندم چشم‌های پر از اشکم رو پاک کردم
با دیدن چیزی که چشمم بهم نشون می‌داد، زبونم بند اومده بود، و نمی‌دونستم چیکار کنم . بی‌اختیار بلند شدم و وایستادم. بدون اینکه متوجه‌ی درد زخمم باشم. سریع به سمت خونه دَویدم.
***
پرش مکانی

غریبه: هی پسر، چی شد. بیدار شو. نباید از هوش بری. چشم‌هات رو باز کن.
-جونگهوان
گرمای دست این مرد و حس می‌کنم. سیلی خوردنم رو هم، همینطور،
آخ دردم گرفت. صداش رو هم می‌شنوم أما چرا نمی‌تونم جوابی بدم؟!نکنه مُردم!.
غریبه: نه اینطوری نمیشه باید وارد عمل بشم.
راوی: مرد غریبه یه قوطی آب یخ از کولش بیرون آورد و ریخت روی صورت جونگهوان.
جونگهوان چشم هاش رو زود باز کرد و به صورت نیمه نشسته از جاش بلند شد و دستاش رو تیکه گاهش قرار داد. وحشت‌زده نگاهِ‌ش رو به مرد روبِروش دوخته بود و داشت از سرما، می‌لرزید.
با صدای مرد به خودش اومد
غریبه: بالأخره بیدار شدی، داشتم نگرانت می‌شدم بچه.
جونگهوان: معذرت میخوام.
-در همین احوالات بودم که یهو دردم دوباره شروع شدو بدنم دوباره به زخم‌هام واکنش نشون داد. باچشم های پُر از اشک گفتم:
جونگهوان: آه، چرا این داره دردش بدتر میشه آخه.
غریبه: اگه درد نداشتی به نظرت غیرطبیعی نمی‌شد. هی بچه، به جای غُر زدن خداتو شکر کن که زنده‌ای.
جونگهوان
-با نگاهی عصبی، چشم‌هام رو به مرد یکم پیر روبه روم دوخته بودم، که با پوزخند داشت نگام می‌کرد، وگفتم:
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگهوان: هی پیری، میدونم که جونم‌رو داری نجات میدی، اما این دیگه زیادروی نیست،
غریبه: کجاش زیاده رویه، چرا حرف بی‌ربط میزنی.
جونگهوان: همین پوزخندهات رو میگم، که تا گوشت بازه.
غریبه: آها! این، میخوایی بدونی این گشاد خندیدنم برای چیه؟
جونگهوان: برای چی؟
غریبه: هی بچه!
میدونستی خیلی نازک نارنجی‌ای، تو حتی از بچه 4 ساله هم کم طاقت تری. یکم قوی باش پسر.
جونگهوان: الأن داری من‌رو مسخره می‌کنی، لعنتی.
***
پرش مکانی
***
جیهون: دیگه مغزم جایی قد نمیده. هیونگ باید چیکار کنیم.
هیونسوک: من خودمم نمی‌دونم. چرا از من می‌پرسی! اَه.
جیهون: آآآ، باشه هیونگ فهمیدم حالا چرا عصبانی میشی.
هیونسوک: حالا بگو چرا اینطور از دست جونگوو عصبانی شدی و زدیش.
جیهون: دست خودم نبود، عصبانی بودم.
اصلا، تو چرا جلوم‌رو نگرفتی.
هیونسوک: تو شوک بودم خُب.
جیهون: آها که اینطور.
هیونسوک: احمق.
جیهون: چرا؟
هیونسوک: آییش، واقعا که، چقدر زود همه چی یادت میره!
جیهون : خُب چی شده!
هیونسوک: از تو بهتر اینم انتظار نمیره معلومه ک زود یادت میره.
جیهون: خُب چیکار کردم، بگو ببینم!
هیونسوک: دویونگ بیچاره!
جیهون: آه! یادم اومد. راستش خودمم راجبش حس بدی دارم. أما معذرت خواهی کردن یکم سختمه.
هیونسوک: معذرت خواهی کردن کمترین کاریه که میتونی انجام بدی تا پشیمونیت‌رو ثابت کنی.
جیهون: آره راست میگی.
هیونسوک: پاشو برو ببینش.
-توی پذیرایی پیش بقیه نشسته.
جیهون: أما همه هستن چطوری معذرت خواهی کنم.
هیونسوک: خدایی که چه رویی داری. جلو همه زدیش هیچی بهت نگفت، چون برات احترام قائله،
-بعد این چه حرفیه که میزنی! این کُلی بازیات رو بزارکنار، خواهشن، از این گذشته، ما هَمَمون یه خانواده‌ایم. حالا پاشو برو.
جیهون: باشه.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
غریبه :میبینم زبون باز کردی، مثل اینکه داروهام جواب داده.
جونگهوان: هنوز دردو سوزش رو حس میکنم، و خونریزی هم دارم.
غریبه: میتونی راه بری؟
جونگهوان : بایدامتحان کنم. ولی فکر نکنم بتونم.
غریبه: حالا یه دفعه امتحان می‌کنیم،
کمکت می‌کنم.
جونگهوان: مَرد غریبه از پشتم، دست‌هاش رو زیربغلم حلقه کرد، ویادش نبود و قسمتی از شونه‌ی چپم که زخمی بود رو فشار داد ومن بی اختیار شروع کردم به ناله کردن داد زدن. پیرمرد دستپاچه شد و من رو روی زمین انداخت. صورتم‌رو از درد منقبض کردم و به پهلوی راستم چرخیدم و دست راستم و همونطور که از درد ناله می‌کردم به شونه ی راستم رسوندم.
راوی: غریبه با دستپاچگی گفت:
غریبه: حالت خوبه؟!
جونگهوان: به نظر خوب میام؟!
غریبه: نه ولی، حالا چطوری باید از اینجا بریم.
جونگهوان: نمیدونم، نمیدونم. دوستم گفته بود برمیگرده دنبالم. ولی مثل اینکه فرآموشم کرده!.
راوی: چند ثانیه ‌ای از این حرف جونگهوان نگذشته بود، که یهو سروکله‌ی جونگوو پیدا شد. که داشت با سرعت خودشو به جونگهوان نزدیک می‌کرد. زیر بارون و نفس نفس زنان داد زد:
جونگوو: جونگهوان.
- بالأخره پیدات کردم.
جونگهوان: با دیدن جونگوو نور امیدی خونه‌ی تاریک قلبمو روشن کرد.
-هیونگ.
جونگوو: خودم‌رو به هوان رسوندم و دستام‌رو دور بازوهاش قفل کردم.
-خوبی؟!
جونگهوان: چرا اینقدر دیر اومدی،مگه قرار نبود بری و کمک خبر کنی.
جونگوو: ببخشید آخه مشکلی پیش اومد.
غریبه: تو دوستشی؟
جونگوو: بله! و شما؟
غریبه: من شکارچی‌ام، و جون دوستتو نجات دادم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
جونگوو
-از جام بلند شدم و به مَردی که رو به روم بود ادای تعظیم کردم.
جونگوو: واقعا ازتون ممنونم.
غریبه: آها. باشه.
حالا که اینجایی، میتونی دوستتو کول کنی؟
جونگوو: آره میتونم.
غریبه: پس زود باش. باید زود تر ببریمش بیمارستان. خون زیادی از دست داده، و زندگیش توی خطره، باید عجله کنیم
جونگوو: آها، باشه. پس عجله کنید. کمک کنید بزارمش پشتم.
غریبه: باشه.
راوی: جونگوو روی زانوهاش نشست و شکارچی جونگهوان‌ر‌و، پشت جونگوو گذاشت. و حرکت کردن، با رسیدن به جاده جونگوو خودش رو به یه تاکسی رسوندو به سمت بیمارستان رفتن ، وارد اورژانس شدن و جونگوو با سروصدایی که می‌کرد همه رو متوجه خودش کرد.
جونگوو: با چشمای پر از اشک بی اختیار دادو بیداد میکردم و میگفتم:
-لطفا"، کمک کنید، نجاتش بدین.
میان تمامیه صدا هایی که از گوشم عبور می‌کرد، متوجه ی جونگهوان شدم، که آروم زیرگوشم می‌گفت:
جونگهوان: هیونگ، نگران نباش، من خوبم.
جونگوو
-ساکت شده بودم، آروم قطره‌ی اشکی از گوشه ی چشمام سُر خورد، در حالی که جونگهوان روی کولم بود، سر جام وایستادم، دقایقی طول نکشیده، که چند نفر از کادر درمان آمدن و جونگهوان رو بُردن.
جونگهوان: دیگه جونی توی بدنم نمونده بود، حتی نمیتونستم چشمام رو باز نگه دارم. ثدای دکتر ها میومد که میگفتن هر چه سریعتر این پسر رو برای عمل آماده کنید. اون لحظه متوجه ی حرف هایی که میزدن نبودم و فقط میخواستم دیگه درد نداشته باشم.
جونگوو
-دکتر به من نزدیک شد و گفت:
دکتر: در حال حاضر قیم این پسر رو خبر کنید، باید فرم رضایت رو برای عمل رو امضاء کنه.
جونگوو: آها باشه حتما" همین الان زنگ میزنم تا بیان.
-سریع دستم رو به سمت جیبم بردم وگوشیم‌رو بیرون کشیدم، و به هیونسوک هیونگ زنگ زدم.
 
آخرین ویرایش:
موضوع نویسنده

neda-ice-hut

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Jun
74
1,573
مدال‌ها
2
***
پرش مکانی
***
جیهون: هیونگ گوشیت داره زنگ میخوره.
هیونسوک: کیه؟
جیهون: جونگووعه.
هیونسوک: لطفا" گوشیم‌رو بیار.
جیهون: باشه.
-بفرما هیونگ!
هیونسوک: مرسی.
-الو؟
جونگوو: هیونگ!
هیونسوک: چرا داری گریه میکنی؟ چی شده؟ الان کجایی؟
جونگوو: بیمارستانم.
هیونسوک: چی بیمارستان؟ زود باش بگو ببینم چه خبر شده؟
جونگوو
-با بغض توی گلوم که ترکیده بود و بی معطلی لب تَر کردم.
هیونگ، جونگهوان رو پیدا کردم.
هیونسوک
-با شنیدن جمله ی آخر جونگوو چشمام از خوشحالی می‌درخشیدن و شروع کردم به بلند صحبت کردن باجونگوو:
چی واقعا" راست میگی؟! الان کجایید؟ حالش چطوره؟ اتفاق بدی که نیوفتاده؟
جونگوو: هیونگ راستش!
هیونسوک: راستش چی؟ زود باش بگو دیگه.
جونگوو: جونگهوان زخمی شده.
هیونسوک: ز..زخمی شده؟ چقدر؟ چقدر زخمی شده؟
جونگوو: نمیدونم هیونگ. ولی هر چه سریع ترخودتو به اینجا برسون.
هیونسوک: چرا؟
جونگوو: چون باید فرم رضایت عمل رو پر کنی تا بتونن عملش کنن.
 
آخرین ویرایش:
بالا پایین