- Jun
- 74
- 1,573
- مدالها
- 2
دست از مقاومت کردن برنداشتم و با تمام قُوایی که داشتم، حتی باوجود درد شدیدی که وجودم رو پُر کرده بود؛ محکمتربه گردن خرس فشار وارد کردم.
به معنای واقعی شونهی چپم بی حس شده بود و درد شدیدی به سراغم اومد. ولی با این حال دست از گردنِ کَت و کلفتِ خرس، برنداشتم و با دست راستم هرچه محکم تر به گردنش حمله وَر شدم.
أما این هیولایی سیاه محکم تر شونه هام رو گاز گرفت و باعث شد از اعماق وجودم داد بزنم.
-آخ..خ
أما من با اینکه، چیزی برای از دست دادن ندارم ولی نمیتونم به این راحتی زندگیم رو رها کنم.
بعد مدتی متوجه شدم این غول مشکیِ مایهیِ عذابم، خسته شده چون قدرتش مثل قبل نبود. ولی با جسارت تمام شونه های بیجون و زخمیه من رو چسبیده بود و ول نمیکرد.
همهی سعیم رو کردم تا از زمین چند سانتی فاصله بگیرم و خرس رو از روی خودم، به عقب هُل بدم. تا بتونم فرار کنم.
حس بیرون اومدن دندون های تیز و برندهی خرس از شونَم، داشت منو دیوونه میکرد.
چند ثانیه ای بیشتر از نبرد تنگاتنگ من و خرس نگذشته بود، که صدای شلیک بلندی، از سمت چپ ، به گوشم رسید.
مثل اینکه شلیک گلوله برای خرس بود
به محض برخورد گلوله به خرس، شروع کرد به ناله کردن و بعد مدتی پابه فرار گذاشت.
چشمهای خشمگینش تن و بدنم رو میلرزوند، انگار هشدار از دفعهی بعدی میداد.
با ذهنی آسودِتر، خودم رو روی زمین خیس و سَردجنگل انداختم. و سرم رو زیر بارون شدید که از داشت میبارید به سمت راست چرخوندم و چشمهام رو بستم.
این چند دقیقه برام عین یه عمر گذشته بود و بی اختیار تمایلم به خواب بیشتر شده بود. ولی حسی به نام رنج از اول این سفر همراهیم میکرد.
از درد صورتم رو منقبض کردم و ناله ای سَر دادم، دستم رو به پهلوم گرفتم، همونطور که صورتم رو بهم مچاله کرده بودم، زخمَم رو فشار دادم.
به معنای واقعی شونهی چپم بی حس شده بود و درد شدیدی به سراغم اومد. ولی با این حال دست از گردنِ کَت و کلفتِ خرس، برنداشتم و با دست راستم هرچه محکم تر به گردنش حمله وَر شدم.
أما این هیولایی سیاه محکم تر شونه هام رو گاز گرفت و باعث شد از اعماق وجودم داد بزنم.
-آخ..خ
أما من با اینکه، چیزی برای از دست دادن ندارم ولی نمیتونم به این راحتی زندگیم رو رها کنم.
بعد مدتی متوجه شدم این غول مشکیِ مایهیِ عذابم، خسته شده چون قدرتش مثل قبل نبود. ولی با جسارت تمام شونه های بیجون و زخمیه من رو چسبیده بود و ول نمیکرد.
همهی سعیم رو کردم تا از زمین چند سانتی فاصله بگیرم و خرس رو از روی خودم، به عقب هُل بدم. تا بتونم فرار کنم.
حس بیرون اومدن دندون های تیز و برندهی خرس از شونَم، داشت منو دیوونه میکرد.
چند ثانیه ای بیشتر از نبرد تنگاتنگ من و خرس نگذشته بود، که صدای شلیک بلندی، از سمت چپ ، به گوشم رسید.
مثل اینکه شلیک گلوله برای خرس بود
به محض برخورد گلوله به خرس، شروع کرد به ناله کردن و بعد مدتی پابه فرار گذاشت.
چشمهای خشمگینش تن و بدنم رو میلرزوند، انگار هشدار از دفعهی بعدی میداد.
با ذهنی آسودِتر، خودم رو روی زمین خیس و سَردجنگل انداختم. و سرم رو زیر بارون شدید که از داشت میبارید به سمت راست چرخوندم و چشمهام رو بستم.
این چند دقیقه برام عین یه عمر گذشته بود و بی اختیار تمایلم به خواب بیشتر شده بود. ولی حسی به نام رنج از اول این سفر همراهیم میکرد.
از درد صورتم رو منقبض کردم و ناله ای سَر دادم، دستم رو به پهلوم گرفتم، همونطور که صورتم رو بهم مچاله کرده بودم، زخمَم رو فشار دادم.
آخرین ویرایش: