- Dec
- 84
- 299
- مدالها
- 2
عاقد بدبخت با سری که کم مونده بود بره تو زمین وارد شد و رویه صندلی که کنارمون بود نشست و گفت:چیکار کنم منوچهر خوان بخونم؟!_دسته گل رو بدید به عروس خانوم خیلی نرم و با احساس یهویی نبرین جلو بعد عروس خانوم که خواستم بگیرن گلو بکشین عقب عروس خانوم دستتون رو بزارید جلویه دهنتون خیلی اروم و متین بخندید.
کاری که گفت رو با بدبختی انجام دادیم که باز گفت:اقا داماد شما وقتی میخان عروس خانوم دسته گل رو بگیرن دستشون رو بگیرید و بکشید تویه بغلتون شقیقشون رو ببوسید.
از خجالت صورتم سرخ شد مهراب درحالی که داشت شقیقم رو میبوسید با ارامش خاصی گفت:قول میدم خوشبختت کنم.
شیرینی حرفش به حدی زیاد بود که ناخواسته تو خودم جمع شدم و لبخند زدم فیلمبردار با ذوق گفت:براوو براوو عالیه خیلی عالیه.
با بدبختی هرچه تمام لحاظات فیلم برداری از لحظه خروجمون از ارایشگاه تموم شد و بعد غرغر های فیلم بردار بابت سوار شدنمون شروع شد.
هردو صندلی عقب نشسته بودیم دستم رو تویه دستش گرفت یه فلش داد به راننده و ازش خواست اولین آهنگ رو پلی کنهبا لبخند بهش خیره شدم که یهو با شنیدن متن آهنگ چشمام گرد شد.
ای ننه ای ننه مو دیگه زن نمیخام
از بس رو مو کیلید کرد مخ موره تیریت کرد
از بس رو مو کیلید کرد مخ موره تیریت کرد
با بهت گفتم:مهراب؟! این چیه!
خنده ای از ته دل کردو گفت:این منم در اینده.
خواستم چیزی بگم که ماشین از حرکت ایستاد هردو پیاده شدیم با دیدن منوچهر ناخوداگاه لرزی کردم به طرفمون اومد با ذوق مهراب رو دراغوش کشید و براش آرزوی خوشبختی کرد نوبت منکه شد بالبخندی که نمیدونستم معنیش چیه گفت:فکر نمیکردم انقدر بی فکر باشین که بخاین تویه ماموريت جلویه چشم رابینسون و کاکس عروس بشید ولی خوب با یسری دروغ کارو راست و ریس کردم.
مهراب با یه لبخند عصبی گفت:بابا حواست باشه چجوری داری با خانمم حرف میزنی.
منوچهر دوباره با همون لبخند و ارامش عجیب گفت:حواسم هست پسرم خانم تو الا عروس گل منم هست.
همه ی مهمون ها غریبه بودن منم که کسیو نداشتم تک فرزند بودم همه کسو کارم مرده بودن تنها کسی که دلم بهش گرم بود سارا بود که اونم کنار کیارش ایستاده بود داشت گپ میزد چشمش به من خورد با دیدنمون با ذوق به طرفمون اومد و گفت:وای چرا ایستادید برین بشینین دیگه بعدم بازومو گرفت و دنبال خودش میکشید.
به جایگاه رسیدیم یه صدف بزرگ سفید رنگ که صندلی های داخلش شبیه مروارید بودن با لبخند نشستیم منوچهر اومد جلو و گفت:کلی جون کندم تا اخرش تونستم یه عاقد پیدا کنم مثل گشتن دنبال سوزن تویه انبار کاه بود.
_بله جناب شروع کنید لطفا.
ایات و کلمات عربی تک به تک خونده میشد و من بعد از دادن جواب مثبت متأهل میشدم متاهل و متعهد تعهد به مردی که نابینا بود از نظر سارا من داشتم خودم رو حروم میکردم شاید الا داشتم به خوذم میومدم و میفهمیدم که دارم چیکار میکنم میفهمیدم چه زندگی در انتظارمه اما من همیشه وقتی به خودم میام که دیگه خیلی دیره.
به خودم اومدم عاقد خطبه رو برای بار سوم خونده بود نفس عمیقی کشیدمو گفتم:با امید به زندگی پر از عشق بله.
صدای جیغ و تبریک بقیه بلند شد و مهمون های خارجی خیلی گنگ بهمون نگاه میکردن انگار اینجور ازدواج کردن براشون غریبه بود ولی انگار منوچهر براشون توضیح داده بود که این عقد یه عقد ایرانی بود کاکس با یه نگاه عمیق به طرفم اومد و گفت:بهتون تبریک میگم خانوم.
از جیبش یه جعبه بنفش دراورد و گفت:میشه یه خواهشی ازت بکنم؟!
لبخندی زدمو گفتم:بله البته
_اینو بنداز گردنت و از گردنت درنیارش.
جعبه رو باز کردم یه گردنبد ظریف و زیبا که شکل یه قلب بود با ذوق گردنبند رو تویه دستام گرفتم و گفتم:اونقدری زیبا و خیره کننده هست که همیشه گردنم باشه.
مهراب ابروهاش رو تویه هم کشید کمرم رو محکم بین دستاش گرفت کاکس قهقه ای زدو گفت:هی هی اقا مهراب نگران نباش من قصد تصاحب خانوم زیباتون رو ندارم بهتره قلاف کنید.
مهراب با لحن نچدان دوستانه ای گفت:وقتی ادم چنین زن زیبایی داره هیچوقت نباید شمشیرش رو دربرابر دیگر مرد ها قلاف کنه.
_این یه تحدید بود؟!
_خیر این یه نصیحت دوستانه بود که اگر شما زمانی مثل من خوش اقبال بودید و زنی به زیبایی همسر من پیدا کردید هیچگاه شمشیرتون رو قلاف نکنید.
لبخندی زدم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم انگار اینجوری بیشتر حس ارامش کرد گردنبد رو دادم دستش و گفتم:میشه برام بیندیش؟!
قفل رو پیدا کرد بازش کرد و خیلی زود بستش دور گردنم کاکس لحظه به لحظه داشت ازم دورتر دورتر ميشد.
نفس عمیقی کشیدم مهراب خیلی اروم گفت:میشه بشینیم؟!
با خنده بله ای گفتم همینکه نشستیم مهراب گفت:میشه قیافه کاکس رو برام توصیف کنی؟!
با خنده گفتم:چرا میپرسی؟!
_می.. میخام بدونم.
_به نظر من مردای اسیایی خیلی جذاب تر از مرد های اروپایی هستن.