جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,139 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
_دسته گل رو بدید به عروس خانوم خیلی نرم و با احساس یهویی نبرین جلو بعد عروس خانوم که خواستم بگیرن گلو بکشین عقب عروس خانوم دستتون رو بزارید جلویه دهنتون خیلی اروم و متین بخندید.
کاری که گفت رو با بدبختی انجام دادیم که باز گفت:اقا داماد شما وقتی میخان عروس خانوم دسته گل رو بگیرن دستشون رو بگیرید و بکشید تویه بغلتون شقیقشون رو ببوسید.
از خجالت صورتم سرخ شد مهراب درحالی که داشت شقیقم رو می‌بوسید با ارامش خاصی گفت:قول میدم خوشبختت کنم.
شیرینی حرفش به حدی زیاد بود که ناخواسته تو خودم جمع شدم و لبخند زدم فیلمبردار با ذوق گفت:براوو براوو عالیه خیلی عالیه.
با بدبختی هرچه تمام لحاظات فیلم برداری از لحظه خروجمون از ارایشگاه تموم شد و بعد غرغر های فیلم بردار بابت سوار شدنمون شروع شد.
هردو صندلی عقب نشسته بودیم دستم رو تویه دستش گرفت یه فلش داد به راننده و ازش خواست اولین آهنگ رو پلی کنهبا لبخند بهش خیره شدم که یهو با شنیدن متن آهنگ چشمام گرد شد.
ای ننه ای ننه مو دیگه زن نمیخام
از بس رو مو کیلید کرد مخ موره تیریت کرد
از بس رو مو کیلید کرد مخ موره تیریت کرد
با بهت گفتم:مهراب؟! این چیه!
خنده ای از ته دل کردو گفت:این منم در اینده.
خواستم چیزی بگم که ماشین از حرکت ایستاد هردو پیاده شدیم با دیدن منوچهر ناخوداگاه لرزی کردم به طرفمون اومد با ذوق مهراب رو دراغوش کشید و براش آرزوی خوشبختی کرد نوبت منکه شد بالبخندی که نمیدونستم معنیش چیه گفت:فکر نمیکردم انقدر بی فکر باشین که بخاین تویه ماموريت جلویه چشم رابینسون و کاکس عروس بشید ولی خوب با یسری دروغ کارو راست و ریس کردم.
مهراب با یه لبخند عصبی گفت:بابا حواست باشه چجوری داری با خانمم حرف میزنی.
منوچهر دوباره با همون لبخند و ارامش عجیب گفت:حواسم هست پسرم خانم تو الا عروس گل منم هست.
همه ی مهمون ها غریبه بودن منم که کسیو نداشتم تک فرزند بودم همه کسو کارم مرده بودن تنها کسی که دلم بهش گرم بود سارا بود که اونم کنار کیارش ایستاده بود داشت گپ میزد چشمش به من خورد با دیدنمون با ذوق به طرفمون اومد و گفت:وای چرا ایستادید برین بشینین دیگه بعدم بازومو گرفت و دنبال خودش میکشید.
به جایگاه رسیدیم یه صدف بزرگ سفید رنگ که صندلی های داخلش شبیه مروارید بودن با لبخند نشستیم منوچهر اومد جلو و گفت:کلی جون کندم تا اخرش تونستم یه عاقد پیدا کنم مثل گشتن دنبال سوزن تویه انبار کاه بود.
عاقد بدبخت با سری که کم مونده بود بره تو زمین وارد شد و رویه صندلی که کنارمون بود نشست و گفت:چیکار کنم منوچهر خوان بخونم؟!
_بله جناب شروع کنید لطفا.
ایات و کلمات عربی تک به تک خونده میشد و من بعد از دادن جواب مثبت متأهل میشدم متاهل و متعهد تعهد به مردی که نابینا بود از نظر سارا من داشتم خودم رو حروم میکردم شاید الا داشتم به خوذم میومدم و می‌فهمیدم که دارم چیکار میکنم میفهمیدم چه زندگی در انتظارمه اما من همیشه وقتی به خودم میام که دیگه خیلی دیره.
به خودم اومدم عاقد خطبه رو برای بار سوم خونده بود نفس عمیقی کشیدمو گفتم:با امید به زندگی پر از عشق بله.
صدای جیغ و تبریک بقیه بلند شد و مهمون های خارجی خیلی گنگ بهمون نگاه میکردن انگار اینجور ازدواج کردن براشون غریبه بود ولی انگار منوچهر براشون توضیح داده بود که این عقد یه عقد ایرانی بود کاکس با یه نگاه عمیق به طرفم اومد و گفت:بهتون تبریک میگم خانوم.
از جیبش یه جعبه بنفش دراورد و گفت:میشه یه خواهشی ازت بکنم؟!
لبخندی زدمو گفتم:بله البته
_اینو بنداز گردنت و از گردنت درنیارش.
جعبه رو باز کردم یه گردنبد ظریف و زیبا که شکل یه قلب بود با ذوق گردنبند رو تویه دستام گرفتم و گفتم:اونقدری زیبا و خیره کننده هست که همیشه گردنم باشه.
مهراب ابروهاش رو تویه هم کشید کمرم رو محکم بین دستاش گرفت کاکس قهقه ای زدو گفت:هی هی اقا مهراب نگران نباش من قصد تصاحب خانوم زیباتون رو ندارم بهتره قلاف کنید.
مهراب با لحن نچدان دوستانه ای گفت:وقتی ادم چنین زن زیبایی داره هیچوقت نباید شمشیرش رو دربرابر دیگر مرد ها قلاف کنه.
_این یه تحدید بود؟!
_خیر این یه نصیحت دوستانه بود که اگر شما زمانی مثل من خوش اقبال بودید و زنی به زیبایی همسر من پیدا کردید هیچگاه شمشیرتون رو قلاف نکنید.
لبخندی زدم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم انگار اینجوری بیشتر حس ارامش کرد گردنبد رو دادم دستش و گفتم:میشه برام بیندیش؟!
قفل رو پیدا کرد بازش کرد و خیلی زود بستش دور گردنم کاکس لحظه به لحظه داشت ازم دورتر دورتر ميشد.
نفس عمیقی کشیدم مهراب خیلی اروم گفت:میشه بشینیم؟!
با خنده بله ای گفتم همینکه نشستیم مهراب گفت:میشه قیافه کاکس رو برام توصیف کنی؟!
با خنده گفتم:چرا میپرسی؟!
_می.. میخام بدونم.
_به نظر من مردای اسیایی خیلی جذاب تر از مرد های اروپایی هستن.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
عاقد بدبخت با سری که کم مونده بود بره تو زمین وارد شد و رویه صندلی که کنارمون بود نشست و گفت:چیکار کنم منوچهر خوان بخونم؟!
_بله جناب شروع کنید لطفا.
ایات و کلمات عربی تک به تک خونده میشد و من بعد از دادن جواب مثبت متأهل میشدم متاهل و متعهد تعهد به مردی که نابینا بود از نظر سارا من داشتم خودم رو حروم میکردم شاید الا داشتم به خوذم میومدم و می‌فهمیدم که دارم چیکار میکنم میفهمیدم چه زندگی در انتظارمه اما من همیشه وقتی به خودم میام که دیگه خیلی دیره.
به خودم اومدم عاقد خطبه رو برای بار سوم خونده بود نفس عمیقی کشیدمو گفتم:با امید به زندگی پر از عشق بله.
صدای جیغ و تبریک بقیه بلند شد و مهمون های خارجی خیلی گنگ بهمون نگاه میکردن انگار اینجور ازدواج کردن براشون غریبه بود ولی انگار منوچهر براشون توضیح داده بود که این عقد یه عقد ایرانی بود کاکس با یه نگاه عمیق به طرفم اومد و گفت:بهتون تبریک میگم خانوم.
از جیبش یه جعبه بنفش دراورد و گفت:میشه یه خواهشی ازت بکنم؟!
لبخندی زدمو گفتم:بله البته
_اینو بنداز گردنت و از گردنت درنیارش.
جعبه رو باز کردم یه گردنبد ظریف و زیبا که شکل یه قلب بود با ذوق گردنبند رو تویه دستام گرفتم و گفتم:اونقدری زیبا و خیره کننده هست که همیشه گردنم باشه.
مهراب ابروهاش رو تویه هم کشید کمرم رو محکم بین دستاش گرفت کاکس قهقه ای زدو گفت:هی هی اقا مهراب نگران نباش من قصد تصاحب خانوم زیباتون رو ندارم بهتره قلاف کنید.
مهراب با لحن نچدان دوستانه ای گفت:وقتی ادم چنین زن زیبایی داره هیچوقت نباید شمشیرش رو دربرابر دیگر مرد ها قلاف کنه.
_این یه تحدید بود؟!
_خیر این یه نصیحت دوستانه بود که اگر شما زمانی مثل من خوش اقبال بودید و زنی به زیبایی همسر من پیدا کردید هیچگاه شمشیرتون رو قلاف نکنید.
لبخندی زدم و خودم رو بیشتر بهش چسبوندم انگار اینجوری بیشتر حس ارامش کرد گردنبد رو دادم دستش و گفتم:میشه برام بیندیش؟!
قفل رو پیدا کرد بازش کرد و خیلی زود بستش دور گردنم کاکس لحظه به لحظه داشت ازم دورتر دورتر ميشد.
نفس عمیقی کشیدم مهراب خیلی اروم گفت:میشه بشینیم؟!
با خنده بله ای گفتم همینکه نشستیم مهراب گفت:میشه قیافه کاکس رو برام توصیف کنی؟!
با خنده گفتم:چرا میپرسی؟!
_می.. میخام بدونم.
_به نظر من مردای اسیایی خیلی جذاب تر از مرد های اروپایی هستن.
لبخندشو دوست داشتم مجلس کم کم به اخریای خودش رسید منوچهر به طرفمون اومد و گفت:یه هتل براتون کرایه کردم امشب تو پادگان موندن خوب نیست برای سه شب کرایه شده هتل مراسم به انتهای خودش رسید ماشینی که اورده بودمون دم در منتظر ایستاده بود مهمان ها دو صف بلند تا دم باغ درست کردن لحظه ای که داشتیم خارج میشدیم رویه سرمون گل میریختن راننده درب ماشین رو باز کرد مهراب اول ایستاد سوار ماشین شدم گفت :دامن لباس عروست رو بده.
دامن رو دادم دستش بزور فرستادش داخل ماشین و به ناچار خودش روش نشست لبخندی زدم مهراب گفت:چقد این لباسه بده خیلیم زخیم منجوق هاش اذیتم میکنه.
_اا حالا تو خوبه روش نشستی من چی که توشم انقد سنگینه که نمی تونم خوب راه برم.
خندید گفت:یه بیست دقیقه دیگه از شرش خلاص میشی.
بعد کرواتش رو شل کردو گفت:منم حس میکنم دارم خفه میشم.
با خنده کرواتش رو باز کردم و گفتم:توکه راحت میتونی اینو باز کنی.
دکمه اول و دومش رو باز کردم و گفتم:الا راحت شدی دیگه؟!
مثل بچها سرشو تکون دادو گفت:اوهوم.
با ایستادن ماشین به خودمون اومدیم تا محسوس به راننده اشاره کردم که به مهراب کمک کنه پیاده شه.
راننده از ماشین پیاده شد درو باز کرد و بازوی مهراب رو گرفت آوردش پایبن مهراب دامنم رو گرفت و از ماشین درم اورد هنوز در ماشین رو نبسته بود که یکی گفت:عسل!
برگشتم سمتش سهیل بود با چشمای گرد نگاهش کردم اومد جلو مهراب با گیجی گفت:این کیه؟!
خواستن حرفی بزنم که با سوزش شدید سمت چپ صورتم حرفم رو خوردم مهراب بهت زده گفت:چیشده صدای چی....
خواست ادامه حرفش رو بگه که با عربده سهیل قطع شد :گند زدین گند زدین به پرونده یکساله من گند زدین به زندگی ده نفر ادم مفید جامعه گند زدین هردو بهت زده بودیم با چشمای پر اشک گفت:شما که گند زدید به این عملیات ولی وای به حالتون وای به حالتون اگر نتونم تک تک اون بچهارو بکشم بیرون... دیگه زندگی شماهم به من ربطی نداره.
مهراب که انگار تازه مغزش پردازش کرده بود چیشده با عصبانیت رفت جلو فریاد زد:هوی با زن من درست صحبت کن مردک.
سهیل دستش رو به نشونه برو بابا تکون داد و ازمون دور شد بهت زده فقط سرجام ایستاده بودم چرا چرا من به اینجای ماجرا فکر نکرده بودم مستخدم هتل انگار دید حالم خوب نیست کمکم کرد بریم داخل رویه تخت نشستم که مهراب گفت:پشیمونی؟!
سرم رو به نشانه نه تکون دادم و گفتم:من چیکار کردم مهراب؟! اون همه آدم بخاطر من تو خطرن
 

-pariya-

سطح
6
 
[ مدیر ارشدبخش علوم و فناوری ]
پرسنل مدیریت
مدیر ارشد
مدیر تالار رمان
مترجم ارشد انجمن
آموزگار انجمن
عضو تیم تعیین سطح ادبیات
Jul
25,401
51,467
مدال‌ها
12
نویسنده ادامه پارت گذاری را به بعد موکول کرده است
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین