جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,151 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها 0
بازدیدها 0
اولین پسند نوشته 0
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
خوب این طبیعی بود که اسم پول بیاد وسط کارش رو بهتر انجام بده خیلیا حتی بخاطر پول آدم میکشتن اینکه من ازش خواسته بودم چیزی نبود موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم منوچهر چهره ی بانمک رزا اومد جلوی چشمام لحظه کل وجودم رو نفرت فرا گرفت تنها دلیلی که براش کار می‌کردم این بود که روزی بتونم انتقام قطره قطره اشکهایی که رزا ریخته بود رو بگیرم
نیشخندی زدم و به بهزاد اشاره کردم که میتونه بره آیکون پاسخ تماس رو لمس کردم.
_بله
منوچهر:کجایی کیارش؟!
_اومدم بیرون یه هوایی بخورم چطور مگه؟!
منوچهر:این نیروهایی که گفتی کی میان؟! مارتین نقشه هارو میخاد باید هرچه سریع تر تحویلش بدیم
کمی مکث کردم و گفتم:کی میخواد این نقشه هارو؟!
منوچهر:واسه دوماه.
_خیل و خوب یه فکری میکنم براش یکم بهم فرست بده.
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد مردک بیشعور خوب قطعا اگر من سارا و عسل رو تایید نمیکردم اونارو نمیفرستاد به همچین ماموریتی پس جای نگرانی نبود.
با یادآوری عسل یادم اومد امروز میخاد خونشو عوض کنه و همین امروزم میان داخل کار صفحه موبایلم رن روشن کردم و براش نوشتم(سلام... خسته نباشید هروقت تویه خونه جدیدتون مستقر شدید بهم بگید تا بیام دنبالتون برای فاز یک نقشه)خیلی زود جوابش اومد (سلام خونه ای که اجازه کردیم مبله هست و خداروشکر اسباب کشی آنچنانی نداریم شما یکساعت دیگه بیاین دنبالمون)به ساعت گوشیم خیره شدم ساعت ده بود یازده باید میرفتم دنبالشون براش نوشتم(آدرس رو برام بفرستید لطفا) بلافاصله آدرس رو برام فرستاد.
(عسل)
با بدبختی چندتا پله ی آخرو طی کردم جعبه هارو گذاشتم رویه زمین و داد زدم:سارا هوی
_هان؟!
_بیا اینارو ببر تو عشقم
کلشو از در آورد بیرون گفت:ببین من نه غذا درست میکنم... نه مانتو آبیم رو میدم بهت الکی به خودت فشار نیار اوکی؟!
دندونام رو آوردم بیرون لب پایینم رو دادم تو و گفتم:گگگ... مسخره... بی تربیت حیف من....... حیف من واقعا...
دستش رو به نشونه برو بابا تکون داد جعبه هارو برداشت و برد داخل به ساعت خیره شدم ساعت ده و نیم بود بلند داد زدم :سارا حاضر شو الا این یارو میاد دنبالمون.
بعدم خودم رفتم داخل یه مانتو کتی و سفید با یه شلوار مشکی شال مشکی از تو ساک درآوردم تنم کردم یه خط چشم و ریمیل کشیدم خوب شده بودم حداقل قابل تحمل بودم رویه کاناپه نشستم یه لیوان قهوه جلویه روم قرار گرفت لبخندی زدمو از سارا تشکر کردم قهوه رو یه نفس سر کشیدم تخلیش رو دوست نداشتم اصلا ولی خوب از هیچی که بهتر بود.
زنگ خونه به صدا دراومد همزمان بلند شدیم کفشامون رو پوشیدیم رفتیم پایین گوشیم رو دادم به سارا و گفتم:بزارش تو کیفت.
موبایلم رو ازم گرفت رسیدیم جلویه پله ها درو باز کردم رفتیم بیرون با دیدنمون لبخندی زدو گفت:سلام خانوما
_سلام
با لبخند به ماشین اشاره کردو گفت:بشینید لطفا.
هردو صندلی عقب نشستیم کیارش جلو نشست و گفت:سارا خانوم یادتون باشه شما پارتنر من هستید.
سارا سرش رو تکون داد و چیزی نگفت پاشو گذاشت رویه گاز و با سرعت هرچه تمام تر به طرف مقصد حرکت کرد کم کم داشت میزد تویه خاکی اگر خیالم راحت نبود که پلیس ها مراقبمون هستن سکته میکردم تقریبا چهل متر از تو خاکی جلو رفت که رسیدیم به یه گودی داخل گودی یه امارت فوق العاده ساده بود اگر بزرگ نبود بهش نمیگفتم عمارت سارا با تعجب گفت:اینجا چرا تو گودیه؟!
_بخاطر مختصات دفاعی که راحت پیداشون نکنن.
سرمون رو تکون دادیم و نزدیک گودال شدیم داخل گودال به پایین پله خورده بود خودش رفت پایین و بهمون اشاره کردو گفت:بریم پایین
جفتمون پشتش راه افتادیم پله ها شدیدا تیز و کوچیک بود یعنی اگر حواست کمی پرت میشد میوفتادی پایین کتلت میشدی.
یواش یواش از پله ها رفتیم پایین دقیقا روبه رویه آخرین پله درب ورودی بودشکلاتی با طراحی طلایی چند تقه به در زد در توسط یه دختر فوق‌العاده جوون باز شد فکر کنم بزور هیجده سالش بود یه فرم سفید صورتی تنش بود وارد خونه شدیم مارو به سمت پذیرایی هدایت کرد یه دست مبل راحتی آبی آسمانی با چندتا عسلی و دکوری های مسی شدیدا سالن رو زیبا کرده بود کنار سارا رویه کاناپه نشستم کیارش دقیقا روبه رومون نشست و رو به دختره گفت:کتایون به آقا بگو مهمون هارو آوردم.
_چشم
با دو ازمون دور شد کیارش به اطرافش نگاه کردو داد زد :ژاکلین، ژاکلین
یه زن سیاه پوست فوق‌العاده خوشتیپ با همون فرم سفید صورتی به سرعت روبه رومون زاهر شد کیارش با دیدنش لبخندی زدو گفت:پذیرایی کن از خانوما
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
دستش رو به نشونه برو بابا تکون داد جعبه هارو برداشت و برد داخل به ساعت خیره شدم ساعت ده و نیم بود بلند داد زدم :سارا حاضر شو الا این یارو میاد دنبالمون.
بعدم خودم رفتم داخل یه مانتو کتی و سفید با یه شلوار مشکی شال مشکی از تو ساک درآوردم تنم کردم یه خط چشم و ریمیل کشیدم خوب شده بودم حداقل قابل تحمل بودم رویه کاناپه نشستم یه لیوان قهوه جلویه روم قرار گرفت لبخندی زدمو از سارا تشکر کردم قهوه رو یه نفس سر کشیدم تخلیش رو دوست نداشتم اصلا ولی خوب از هیچی که بهتر بود.
زنگ خونه به صدا دراومد همزمان بلند شدیم کفشامون رو پوشیدیم رفتیم پایین گوشیم رو دادم به سارا و گفتم:بزارش تو کیفت.
موبایلم رو ازم گرفت رسیدیم جلویه پله ها درو باز کردم رفتیم بیرون با دیدنمون لبخندی زدو گفت:سلام خانوما
_سلام
با لبخند به ماشین اشاره کردو گفت:بشینید لطفا.
هردو صندلی عقب نشستیم کیارش جلو نشست و گفت:سارا خانوم یادتون باشه شما پارتنر من هستید.
سارا سرش رو تکون داد و چیزی نگفت پاشو گذاشت رویه گاز و با سرعت هرچه تمام تر به طرف مقصد حرکت کرد کم کم داشت میزد تویه خاکی اگر خیالم راحت نبود که پلیس ها مراقبمون هستن سکته میکردم تقریبا چهل متر از تو خاکی جلو رفت که رسیدیم به یه گودی داخل گودی یه امارت فوق العاده ساده بود اگر بزرگ نبود بهش نمیگفتم عمارت سارا با تعجب گفت:اینجا چرا تو گودیه؟!
_بخاطر مختصات دفاعی که راحت پیداشون نکنن.
سرمون رو تکون دادیم و نزدیک گودال شدیم داخل گودال به پایین پله خورده بود خودش رفت پایین و بهمون اشاره کردو گفت:بریم پایین
جفتمون پشتش راه افتادیم پله ها شدیدا تیز و کوچیک بود یعنی اگر حواست کمی پرت میشد میوفتادی پایین کتلت میشدی.
یواش یواش از پله ها رفتیم پایین دقیقا روبه رویه آخرین پله درب ورودی بودشکلاتی با طراحی طلایی چند تقه به در زد در توسط یه دختر فوق‌العاده جوون باز شد فکر کنم بزور هیجده سالش بود یه فرم سفید صورتی تنش بود وارد خونه شدیم مارو به سمت پذیرایی هدایت کرد یه دست مبل راحتی آبی آسمانی با چندتا عسلی و دکوری های مسی شدیدا سالن رو زیبا کرده بود کنار سارا رویه کاناپه نشستم کیارش دقیقا روبه رومون نشست و رو به دختره گفت:کتایون به آقا بگو مهمون هارو آوردم.
_چشم
با دو ازمون دور شد کیارش به اطرافش نگاه کردو داد زد :ژاکلین، ژاکلین
یه زن سیاه پوست فوق‌العاده خوشتیپ با همون فرم سفید صورتی به سرعت روبه رومون زاهر شد کیارش با دیدنش لبخندی زدو گفت:پذیرایی کن از خانوما
ژاکلین با دو به طرف خروجی سالن رفت سارا خودش رو به طرفم کشید و گفت:من اگر هیکل اینو داشتم هیچکس نمیتونست لباس تنم کنه.
با بهت برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم که صدای پا توجهم رو جلب کرد سرمون به طرفش چرخید یه پیرمرد که حس میکردم میشناسمش ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد کجا دیدمش هممون از جا بلند شدیم با اون عصایی که دستش شکل کله‌ی شیر بود زیادی به جذبه بود هرسه همزمان سلام کردیم با تکون دادن سرش پاسخمون رو داد رویه یکی از مبل ها نشست و گفت:کیارش کدوم یکی از این خانوم ها دوست دختر تو هست؟!
کیارش به سارا اشاره کردو گفت:سارا خانوم دوست دختر بنده.
سرش رو تکون داد نگاهش چرخید سمت من چند دقیقه مردمک چشماش روم زوم شدو حس کردم رنگ صورتش تغییر کرد ولی چیزی نگفت و سرش رو برگردوند بعد خیلی ریلکس رو به کیارش گفت:جورج نقشه مختصات دفاعی بریتانیا رو میخاد کیارش بهتره هرچه سریع تر چندتا از افرادمون رو برای جاسوسی بفرستیم اونجا.
_مارتین رو با جک می‌فرستیم.
مرد چشماش رو با عصبانیت بست و گفت:ماریتن و جک درگیر پسرم هستن یادت که نرفته کیارش گفتی یه پزشک ماهر تویه بریتانیا هست و اونو با بچها فرستادیم تقریبا هیچکدوم از افراد کارکشتمون رو نداریم.
کیارش کمی فکر کردو گفت:پیدا میکنم یکیو به زودی.
همون موقع ژاکلین اومد و یه ظرف پر میوه با چاقو بشقاب آورد.
مرد کمی رویه صورتمون دقیق شد و گفت:شما چند سالتونه بانوان جوان؟!
_بیست و هفت
‌سارا:بیست و نه
سرش رو تکون باز هم خیرگی نگاهش کم نشد شامه روانشناسیم بکار افتاده بود حس میکردم داره برامون نقشه ای میکشه اما... اون نقشه چیه خدا میدونه.دستی به ريشش کشید و گفت:یه فکری به سرم زد کیارش... بلند شو بریم کارت دارم.
کیارش لبخندی زدو روبه ما گفت:تا شما از خودتون پذیرایی میکنین ماهم میایم.

(کیارش)
نگران بودم امیدوار بودم چیزی که تویه ذهن منه تویه ذهن منوچهر نباشه وارد اتاقش شدیم یقمو گرفت کوبیدم تو دیوار گفت:چی تو سرت میگذره که اونو آوردی اینجا؟!
_برای انتقام
یقم رو محکم تر گرفت و گفت:فقط روحش کیارش فقط روحش درسته از پدرش متنفرم ولی عاشق مادرش بودم.
_هه هیچ عشقی برای تو عشق فخرالزمان نمیشه اون عشق اولت بوده اولین عشق جوونی مادر عسل چی منوچهر؟! میدونی اون نه ماه برای شکل گرفتن قلب دختری که میخای روحش رو نابود کنی جون کند؟! اون فقط یه وصیله برای انتقام تو از هادی بود نبود؟! بعد کم کم وابستش شدی یادت باشه اسم وابستگی رو نباید بزاری عشق حالاهم خودم کارمو بلدم بلدم چجوری ازش انتقام بگیرم.
یقم رو ول کردو گفت:اینارو ولش کن قابل اعتماد هستن؟!
یقه لباسم رو صاف کردم و گفتم:قابل اعتماد نبودن نمی آوردمشون اینجا!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
ژاکلین با دو به طرف خروجی سالن رفت سارا خودش رو به طرفم کشید و گفت:من اگر هیکل اینو داشتم هیچکس نمیتونست لباس تنم کنه.
با بهت برگشتم سمتش خواستم چیزی بگم که صدای پا توجهم رو جلب کرد سرمون به طرفش چرخید یه پیرمرد که حس میکردم میشناسمش ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد کجا دیدمش هممون از جا بلند شدیم با اون عصایی که دستش شکل کله‌ی شیر بود زیادی به جذبه بود هرسه همزمان سلام کردیم با تکون دادن سرش پاسخمون رو داد رویه یکی از مبل ها نشست و گفت:کیارش کدوم یکی از این خانوم ها دوست دختر تو هست؟!
کیارش به سارا اشاره کردو گفت:سارا خانوم دوست دختر بنده.
سرش رو تکون داد نگاهش چرخید سمت من چند دقیقه مردمک چشماش روم زوم شدو حس کردم رنگ صورتش تغییر کرد ولی چیزی نگفت و سرش رو برگردوند بعد خیلی ریلکس رو به کیارش گفت:جورج نقشه مختصات دفاعی بریتانیا رو میخاد کیارش بهتره هرچه سریع تر چندتا از افرادمون رو برای جاسوسی بفرستیم اونجا.
_مارتین رو با جک می‌فرستیم.
مرد چشماش رو با عصبانیت بست و گفت:ماریتن و جک درگیر پسرم هستن یادت که نرفته کیارش گفتی یه پزشک ماهر تویه بریتانیا هست و اونو با بچها فرستادیم تقریبا هیچکدوم از افراد کارکشتمون رو نداریم.
کیارش کمی فکر کردو گفت:پیدا میکنم یکیو به زودی.
همون موقع ژاکلین اومد و یه ظرف پر میوه با چاقو بشقاب آورد.
مرد کمی رویه صورتمون دقیق شد و گفت:شما چند سالتونه بانوان جوان؟!
_بیست و هفت
‌سارا:بیست و نه
سرش رو تکون باز هم خیرگی نگاهش کم نشد شامه روانشناسیم بکار افتاده بود حس میکردم داره برامون نقشه ای میکشه اما... اون نقشه چیه خدا میدونه.دستی به ريشش کشید و گفت:یه فکری به سرم زد کیارش... بلند شو بریم کارت دارم.
کیارش لبخندی زدو روبه ما گفت:تا شما از خودتون پذیرایی میکنین ماهم میایم.

(کیارش)
نگران بودم امیدوار بودم چیزی که تویه ذهن منه تویه ذهن منوچهر نباشه وارد اتاقش شدیم یقمو گرفت کوبیدم تو دیوار گفت:چی تو سرت میگذره که اونو آوردی اینجا؟!
_برای انتقام
یقم رو محکم تر گرفت و گفت:فقط روحش کیارش فقط روحش درسته از پدرش متنفرم ولی عاشق مادرش بودم.
_هه هیچ عشقی برای تو عشق فخرالزمان نمیشه اون عشق اولت بوده اولین عشق جوونی مادر عسل چی منوچهر؟! میدونی اون نه ماه برای شکل گرفتن قلب دختری که میخای روحش رو نابود کنی جون کند؟! اون فقط یه وصیله برای انتقام تو از هادی بود نبود؟! بعد کم کم وابستش شدی یادت باشه اسم وابستگی رو نباید بزاری عشق حالاهم خودم کارمو بلدم بلدم چجوری ازش انتقام بگیرم.
یقم رو ول کردو گفت:اینارو ولش کن قابل اعتماد هستن؟!
یقه لباسم رو صاف کردم و گفتم:قابل اعتماد نبودن نمی آوردمشون اینجا!
نیشخندی زدو گفت:خیل خوب این دوتارو می‌فرستیم بریتانیا.
نفسم حبس شد نه نه این اتفاق نباید میوفتاد اگر عسل میرفت بریتانیا و به احتمال یک درصد که هم که شده مهراب رو میدید همه چیز خراب میشد با هول گفتم:دوتا دختر رو میخای بفرستی اونجا منوچهر دیوانه شدی؟!
نیشخندی زدو گفت:به هرحال من اونارو میفرستم شاید اون دوتا دختر کارمون رو زودتر راه انداختن به هرحال فعلا یه پارتنر جایگزین این یکی کن.
بعدم با نیشخند ولم کردو زد بیرون با تعجب دنبالش راه افتادم اما قبل اینکه جلوشو بگیرم بلند گفت:خوب خوب خانومای جوان میدونم از راه نرسیده سخته ولی باید برید یه مأموریت اونم خارج از ایران.
با عصبانیت گفتم:ولی رئیس....
برگشت سمتم و گفت :آآآ کیارش نمیشه با رئیست مخالفت کنی.
بعدم رو به دخترا گفت:خوب خانوما میگم ماریا خیلی زود بهتون آموزش بده باید چیکار کنین بلیتتون برای چهل و هشت ساعت دیگس یکم فشرده هست اما زود یاد میگیرین.
(سهیل)
محمودی با تعجب گفت:قر.. قربان منوچهر میخاد دخترارو رو بفرسته ماموریت اونم یه ماموریت جاسوسی!
سالاری با تعجب درحالی که لیوان قهوه اش رو رویه میز میذاشت گفت:این احمقانس چطور میتونه اعتماد کنه و دوتا غریبه رو برای چنین ماموریت مهمی بفرسته؟!
دستم رو تویه جیبم فرو کردم و گفتم:سالاری از تو بعیده! منوچهر با همین احمق بودنش به اینحا رسیده! میدونی چرا؟! همه فکر میکنن اون یا احمق و هیچ حسابی رو باز نمیکنن و درست زمانی که انتظارش رو ندارن یه ضربه اساسی ازش میخورن اما ادمای باهوشی مثل کیارش نه اونا هیچوقت نمیتونن ضربه بزنن یا اگر بزنن این ضربه هیچوقت اساسی نیست چون همه ازش میترسن و همیشه زیر نظرش میگیرن
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نیشخندی زدو گفت:خیل خوب این دوتارو می‌فرستیم بریتانیا.
نفسم حبس شد نه نه این اتفاق نباید میوفتاد اگر عسل میرفت بریتانیا و به احتمال یک درصد که هم که شده مهراب رو میدید همه چیز خراب میشد با هول گفتم:دوتا دختر رو میخای بفرستی اونجا منوچهر دیوانه شدی؟!
نیشخندی زدو گفت:به هرحال من اونارو میفرستم شاید اون دوتا دختر کارمون رو زودتر راه انداختن به هرحال فعلا یه پارتنر جایگزین این یکی کن.
بعدم با نیشخند ولم کردو زد بیرون با تعجب دنبالش راه افتادم اما قبل اینکه جلوشو بگیرم بلند گفت:خوب خوب خانومای جوان میدونم از راه نرسیده سخته ولی باید برید یه مأموریت اونم خارج از ایران.
با عصبانیت گفتم:ولی رئیس....
برگشت سمتم و گفت :آآآ کیارش نمیشه با رئیست مخالفت کنی.
بعدم رو به دخترا گفت:خوب خانوما میگم ماریا خیلی زود بهتون آموزش بده باید چیکار کنین بلیتتون برای چهل و هشت ساعت دیگس یکم فشرده هست اما زود یاد میگیرین.
(سهیل)
محمودی با تعجب گفت:قر.. قربان منوچهر میخاد دخترارو رو بفرسته ماموریت اونم یه ماموریت جاسوسی!
سالاری با تعجب درحالی که لیوان قهوه اش رو رویه میز میذاشت گفت:این احمقانس چطور میتونه اعتماد کنه و دوتا غریبه رو برای چنین ماموریت مهمی بفرسته؟!
دستم رو تویه جیبم فرو کردم و گفتم:سالاری از تو بعیده! منوچهر با همین احمق بودنش به اینحا رسیده! میدونی چرا؟! همه فکر میکنن اون یا احمق و هیچ حسابی رو باز نمیکنن و درست زمانی که انتظارش رو ندارن یه ضربه اساسی ازش میخورن اما ادمای باهوشی مثل کیارش نه اونا هیچوقت نمیتونن ضربه بزنن یا اگر بزنن این ضربه هیچوقت اساسی نیست چون همه ازش میترسن و همیشه زیر نظرش میگیرن
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:من دیگه باید برم ممکنه دیگه نتونم بیام اینجا سالاری همه چیز رو زیر نظر بگیر نمیخام چیزی از قلم بیوفته.

(عسل)
به زن روبه روم خیره شدم خودش یه پا مرد بود قد بلند و چهار شونه بود چشمای قهوه ای با مژه های پر اما خط عمیق چاقوی رویه گونش زیبایی چشماش رو گرفته بود با جدیت بهمون خیره شدو گفت:نمیدونم منوچهر خان گفته یادتون بدم چی باید یادتون بدم شما دوتا باید بتونین به اتاق دوتا ژنرال نفوذ کنین و یسری مدارک که مربوط به مختصات دفاعی بریتانیا میشه رو بردارین ازش کپی بگیرین و بدون خط خش بزارین سر جاش.
با بهت گفتم:اوه خدای من این چه انتظاریه که از ما دارید؟! چطور بتونیم وارد اتاق یه ژنرال بشیم؟! اونم ما ما اتباع خارجی هستیم قطعا هیچوقت به ما اعتماد نمیکنن.
زن نیشخندی زدو گفت:یه باور هست که میگه زن ها شیطان های کوچکی هستند که میتونن هر موجودی رو رام خودشون کنن و حتی کل جهان به تصرف خودشون در بیارن.شما دوتا زمانی که یاد بگیرین از این قدرتتون استفاده کنین یک ژنرال که هیچ کل بریتانیا رو میتونی تحت تصرف خودتون دربیارین فقط کافیه بخاین!
سارا تمام مدت داشت با نیشخند به زنه نگاه می‌کرد انگار داشت به یه جک مسخره گوش میداد زنه چندتا کاغذ بزرگ رو گذاشت رویه زمین یکیشون رو باز کردو گفت :متاسفانه باید بگم جایی که میخاین برین یه پادگان و شماهم قراره به عنوان دوتا افسر برین اونجا پس...مجبورین یسری رفتارای خاص داشته باشین تویه این پادگان علاوه بر حفظ ظرافت زنانگیتون باید جدی باشین فرض کنید رفتین سربازی از سربازی پسرا که چیزی شنیدید؟!
هردو سر تکون دادم اونم متقابل سرش رو تکون دادو گفت:خیل خوب خوبه.
از زیر مبل یه کیف کشید بیرون و گذاشت رویه میز جعبه رو باز کرد و گفت:این اسلحه ها برای شماست اصلا دلم نمیخاد اینو بگم ولی شاید مجبور بشید ازش استفاده کنین رویه اسلحه صدا خفه کن وصله و حتی اگر کسی رو بکشید مشخص نمیشه دیگه بستگی به هوش خودتون داره که چجوری کسی رو بکشید که بقیه متوجه نشن.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:من دیگه باید برم ممکنه دیگه نتونم بیام اینجا سالاری همه چیز رو زیر نظر بگیر نمیخام چیزی از قلم بیوفته.

(عسل)
به زن روبه روم خیره شدم خودش یه پا مرد بود قد بلند و چهار شونه بود چشمای قهوه ای با مژه های پر اما خط عمیق چاقوی رویه گونش زیبایی چشماش رو گرفته بود با جدیت بهمون خیره شدو گفت:نمیدونم منوچهر خان گفته یادتون بدم چی باید یادتون بدم شما دوتا باید بتونین به اتاق دوتا ژنرال نفوذ کنین و یسری مدارک که مربوط به مختصات دفاعی بریتانیا میشه رو بردارین ازش کپی بگیرین و بدون خط خش بزارین سر جاش.
با بهت گفتم:اوه خدای من این چه انتظاریه که از ما دارید؟! چطور بتونیم وارد اتاق یه ژنرال بشیم؟! اونم ما ما اتباع خارجی هستیم قطعا هیچوقت به ما اعتماد نمیکنن.
زن نیشخندی زدو گفت:یه باور هست که میگه زن ها شیطان های کوچکی هستند که میتونن هر موجودی رو رام خودشون کنن و حتی کل جهان به تصرف خودشون در بیارن.شما دوتا زمانی که یاد بگیرین از این قدرتتون استفاده کنین یک ژنرال که هیچ کل بریتانیا رو میتونی تحت تصرف خودتون دربیارین فقط کافیه بخاین!
سارا تمام مدت داشت با نیشخند به زنه نگاه می‌کرد انگار داشت به یه جک مسخره گوش میداد زنه چندتا کاغذ بزرگ رو گذاشت رویه زمین یکیشون رو باز کردو گفت :متاسفانه باید بگم جایی که میخاین برین یه پادگان و شماهم قراره به عنوان دوتا افسر برین اونجا پس...مجبورین یسری رفتارای خاص داشته باشین تویه این پادگان علاوه بر حفظ ظرافت زنانگیتون باید جدی باشین فرض کنید رفتین سربازی از سربازی پسرا که چیزی شنیدید؟!
هردو سر تکون دادم اونم متقابل سرش رو تکون دادو گفت:خیل خوب خوبه.
از زیر مبل یه کیف کشید بیرون و گذاشت رویه میز جعبه رو باز کرد و گفت:این اسلحه ها برای شماست اصلا دلم نمیخاد اینو بگم ولی شاید مجبور بشید ازش استفاده کنین رویه اسلحه صدا خفه کن وصله و حتی اگر کسی رو بکشید مشخص نمیشه دیگه بستگی به هوش خودتون داره که چجوری کسی رو بکشید که بقیه متوجه نشن.
بعد بلند شدو گفت:حس میکنم همه چیز رو بهتون گفتم امیدوارم موفق باشید.
از سالن خارج شد با شک به سارا نگاه کردمو گفتم:سارا یکم مشکوک نیستن اینا؟! هنوز نرسیده فرستادنمون ماموریت.
سارا به پوزخند گفت:بخدا من بدونم کدوم احمقی به تو مدرک داده دکتر شدی یه سلام خواهر مادر دار بهش میکنم اخه عزیز من کیارش مورد اعتماد این یاروعه وقتی این میره مارو تایید میکنه طبیعیه که یارو زود بهمون اعتماد میکنه.
لبخند احمقانه ای زدم باورم نمیشد یروز برای پیدا کردن بیمار زوریم راهم به اینجا باز بشه یعنی مهراب الا تو چه حالی دلم شدیدا براش تنگ..شده بود نفس عمیقی کشیدم خواستم چیزی بگم که در سالن باز شد کیارش فوق‌العاده کلافه وارد شد و گف:خوب خانوما مثل اینکه راه دیگه ای نیست باید برید بریتانیا اماچون کسی شک نکنه باید برین هتل
_چرا شک نکنن؟!
نیشخندی زدو گفت:خوب ببین اونا از ما یه فرد کارکشته خواستن اما شما خوب طبیعتا تازه اومدید اینجا و......
حرفش رو ادامه نداد منطقی بود به نظرم سرمون رو تکون دادیم و دنبالش راه افتادیم هوا تقریبا تاریک شده بود و شدیدا خوب بود سوار ماشین شدیم کیارش فوق‌العاده استرس داشت و در آخر مارو به دست راننده سپرد و خودش رفت.

(کیارش)
با حرف خودم یه راه حل پیدا کردم خطی که باهاش مثلا برای جورج جاسوسی میکردم پی ام فرستادم (سلام قربان منوچهر خل شده انگار میخاد دوتا دختر تازه کار رو بفرسته برای این ماموریت اگر لو برن هممون بدبختیم!) جورج شدیدا به فضای مجازه اعتیاد داشت و همین باعث می‌شد دائم موبایلش دستش باشه و زود هم جواب بده (اوه... باورم نمیشد که منوچهر اونقدر باهوش باشه لعنتی اون خوب میدونی چجوری یه مرد رو رام کنه هرچه سریع تر دخترا رو بفرست بریتانیا میدونی که منوچهر تا حدودی بهت اعتماد کرده).
دهنم خشک شده بود باورم نمیشد! جورج از این قضیه استقبال کرده بود!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
بعد بلند شدو گفت:حس میکنم همه چیز رو بهتون گفتم امیدوارم موفق باشید.
از سالن خارج شد با شک به سارا نگاه کردمو گفتم:سارا یکم مشکوک نیستن اینا؟! هنوز نرسیده فرستادنمون ماموریت.
سارا به پوزخند گفت:بخدا من بدونم کدوم احمقی به تو مدرک داده دکتر شدی یه سلام خواهر مادر دار بهش میکنم اخه عزیز من کیارش مورد اعتماد این یاروعه وقتی این میره مارو تایید میکنه طبیعیه که یارو زود بهمون اعتماد میکنه.
لبخند احمقانه ای زدم باورم نمیشد یروز برای پیدا کردن بیمار زوریم راهم به اینجا باز بشه یعنی مهراب الا تو چه حالی دلم شدیدا براش تنگ..شده بود نفس عمیقی کشیدم خواستم چیزی بگم که در سالن باز شد کیارش فوق‌العاده کلافه وارد شد و گف:خوب خانوما مثل اینکه راه دیگه ای نیست باید برید بریتانیا اماچون کسی شک نکنه باید برین هتل
_چرا شک نکنن؟!
نیشخندی زدو گفت:خوب ببین اونا از ما یه فرد کارکشته خواستن اما شما خوب طبیعتا تازه اومدید اینجا و......
حرفش رو ادامه نداد منطقی بود به نظرم سرمون رو تکون دادیم و دنبالش راه افتادیم هوا تقریبا تاریک شده بود و شدیدا خوب بود سوار ماشین شدیم کیارش فوق‌العاده استرس داشت و در آخر مارو به دست راننده سپرد و خودش رفت.

(کیارش)
با حرف خودم یه راه حل پیدا کردم خطی که باهاش مثلا برای جورج جاسوسی میکردم پی ام فرستادم (سلام قربان منوچهر خل شده انگار میخاد دوتا دختر تازه کار رو بفرسته برای این ماموریت اگر لو برن هممون بدبختیم!) جورج شدیدا به فضای مجازه اعتیاد داشت و همین باعث می‌شد دائم موبایلش دستش باشه و زود هم جواب بده (اوه... باورم نمیشد که منوچهر اونقدر باهوش باشه لعنتی اون خوب میدونی چجوری یه مرد رو رام کنه هرچه سریع تر دخترا رو بفرست بریتانیا میدونی که منوچهر تا حدودی بهت اعتماد کرده).
دهنم خشک شده بود باورم نمیشد! جورج از این قضیه استقبال کرده بود!
با استرس براش تایپ کردم(ولی.. جورج این خطرناک ممکنه که اونا اشتباه کنن.)بلافصله جوابش اومد(چیزی شده؟! حس میکنم استرس داری!) اوه نه باورم نمیشد من.... من خودم خودمو از چاله انداخته بودم تویه چاه با کلافگی تایپ کردم(نه چیزی نیست) بلافاصله پیامک منوچهر اومد(کیارش.... جورج گفت دیگه نمیتونه صبر کنه برای مختصات دوتا بلیت لغوی بود برای بریتانیا که رزو کردیم دخترا نیم ساعت دیگه حرکت میکنن) باورم نمیشد برای منوچهر نوشتم برام لوکیشن بفرسته ولی امکان نداشت خودمو بتونم بهشون برسونم سوار ماشینم شدم با آخرین سرعت ممکنه به طرف فرودگاه حرکت کردم.
(عسل)
باورم نمیشد داشتیم میرفتیم بریتانیا اونم تویه یه پادگان نظامی واقعا که انسان ها از یک ساعت بعدشون هم خبر نداشتن هیچی همراه نداشتیم و اون پیرمرد گفته بود همه چی اونجا حاضره پس فقط لازم بود خودمونو ببریم وارد هواپیما شدیم به شماره صندلیا خیره شدم به کمک مهماندار جاگیر شدیم موبایلم رو رویه حالت هواپیما گذاشتم به سارا خیره شدم و گفتم:از رها و رزوان خبر داری؟!
_برای مادربزرگشون توضیح دادم که یه کار پیدا کردم رها رو با قول یه گوشی و رزوان رو یه عروسک راضی کردم که اونجا بمونن.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:رها دختر باهوشیه میترسم این هوشش و فهم زیادش براش دردسر بشه میدونی حس میکنم خیلی زودتر از اونچه که بای از لحاظ روحی و مغزی بزرگ شد.
سارا نفس عمیقی کشیدو گفت‌:من بزرگ ترین اشتباه زندگیم رو زمانی کردم که وقتی اون عوضی رفت و باز دوباره برگشت قبولش کردم و پای یک انسان بی گناه دیگه رو به این دنیا باز کردم.
کمی خودمو رویه صندلی جابه جا کردم و گفتم:خوب چرا برگشت وقتی میخاست بره؟!
_نمیدونم میدونی کم کم رسیدم به اون نقطه ای که میگه گر عاشقم نیستی لطفی و کن و نفرت بورز بی تفاوت بودنت هر لحظه ابم می‌کند.... اینکه بی تفاوت بود اذیتم می‌کرد عسل لحظه لحظه منو می‌سوزوند.
آهی کشیدم و گفتم:نمیدونم چی بگم هیچوقت سراز کار اون مردک درنیاورم نمیشد چیزی که تویه ذهنشه خوند حالا توکه مثلا بگیم تو به درک بچهات چی؟!
_نمیدونم عسل اصلا نمیدونم قلبم تیر میکشه وقتی رزوان اونجوری تویه مهدش بغض کرده بود میگفت بابای من کجاس انگار تازه درک کرده یه پدر تویه زندگیش کم داره هروقت باهاش صحبت میکنم میگه بابامو پیدا کردی؟!
برای اینکه ازاین حال و هوا درش بیارم گفتم:یه بابا براش پیدا کن خوب گناه داره بچه.
نیشخندی زدو گفت:هه محاله دیگه یه مردو به زندگیم راه بدم.
با یاد آوری کیان نیشم از این سر تا اون سر باز شد
 
  • تایید
واکنش‌ها[ی پسندها]: BALLERINA

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با استرس براش تایپ کردم(ولی.. جورج این خطرناک ممکنه که اونا اشتباه کنن.)بلافصله جوابش اومد(چیزی شده؟! حس میکنم استرس داری!) اوه نه باورم نمیشد من.... من خودم خودمو از چاله انداخته بودم تویه چاه با کلافگی تایپ کردم(نه چیزی نیست) بلافاصله پیامک منوچهر اومد(کیارش.... جورج گفت دیگه نمیتونه صبر کنه برای مختصات دوتا بلیت لغوی بود برای بریتانیا که رزو کردیم دخترا نیم ساعت دیگه حرکت میکنن) باورم نمیشد برای منوچهر نوشتم برام لوکیشن بفرسته ولی امکان نداشت خودمو بتونم بهشون برسونم سوار ماشینم شدم با آخرین سرعت ممکنه به طرف فرودگاه حرکت کردم.
(عسل)
باورم نمیشد داشتیم میرفتیم بریتانیا اونم تویه یه پادگان نظامی واقعا که انسان ها از یک ساعت بعدشون هم خبر نداشتن هیچی همراه نداشتیم و اون پیرمرد گفته بود همه چی اونجا حاضره پس فقط لازم بود خودمونو ببریم وارد هواپیما شدیم به شماره صندلیا خیره شدم به کمک مهماندار جاگیر شدیم موبایلم رو رویه حالت هواپیما گذاشتم به سارا خیره شدم و گفتم:از رها و رزوان خبر داری؟!
_برای مادربزرگشون توضیح دادم که یه کار پیدا کردم رها رو با قول یه گوشی و رزوان رو یه عروسک راضی کردم که اونجا بمونن.
سرم رو به صندلی تکیه دادم و گفتم:رها دختر باهوشیه میترسم این هوشش و فهم زیادش براش دردسر بشه میدونی حس میکنم خیلی زودتر از اونچه که بای از لحاظ روحی و مغزی بزرگ شد.
سارا نفس عمیقی کشیدو گفت‌:من بزرگ ترین اشتباه زندگیم رو زمانی کردم که وقتی اون عوضی رفت و باز دوباره برگشت قبولش کردم و پای یک انسان بی گناه دیگه رو به این دنیا باز کردم.
کمی خودمو رویه صندلی جابه جا کردم و گفتم:خوب چرا برگشت وقتی میخاست بره؟!
_نمیدونم میدونی کم کم رسیدم به اون نقطه ای که میگه گر عاشقم نیستی لطفی و کن و نفرت بورز بی تفاوت بودنت هر لحظه ابم می‌کند.... اینکه بی تفاوت بود اذیتم می‌کرد عسل لحظه لحظه منو می‌سوزوند.
آهی کشیدم و گفتم:نمیدونم چی بگم هیچوقت سراز کار اون مردک درنیاورم نمیشد چیزی که تویه ذهنشه خوند حالا توکه مثلا بگیم تو به درک بچهات چی؟!
_نمیدونم عسل اصلا نمیدونم قلبم تیر میکشه وقتی رزوان اونجوری تویه مهدش بغض کرده بود میگفت بابای من کجاس انگار تازه درک کرده یه پدر تویه زندگیش کم داره هروقت باهاش صحبت میکنم میگه بابامو پیدا کردی؟!
برای اینکه ازاین حال و هوا درش بیارم گفتم:یه بابا براش پیدا کن خوب گناه داره بچه.
نیشخندی زدو گفت:هه محاله دیگه یه مردو به زندگیم راه بدم.
با یاد آوری کیان نیشم از این سر تا اون سر باز شد
نگاه مشکوکی بهم کردو چیزی نگفت چشمام رو بستم انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی خوابم برد با تکون های دست سارا از خواب پریدم ظرف غذام رو گذاشت جلوم و گفت:بگیر بخور باز گشنت میشه هار میشی حمله میکنی به مردم.
اداشو درآوردم ظرف غذام رو باز کردم با دیدن مرغ زعفرونی نیشم از این سر تا اون سر باز شد و با ذوق گفتم:وای سارا مرغ رو دیدم یاد یه خاطره افتادم.
درحالی که داشت دهنش رو تا سرحد انفجار از غذا پر می‌کرد گفت:چی؟!
_بچه که بودم عاشق مرغا بودم یروز دیدم مرغای مامان بزرگم هی دارن به زمین نک میزنن گشنشون بود مامان بزرگم خدا بیامرز خواب بود میترسیدم بیدارش کنم عصبانی بشه برای همین رفتم از تویه باغچه خونش کرم درآوردم یه شیشه پر کرم بعد رفتم داخل لونه مرغا کرم رو گرفتم تو دستم چشمت روز بد نبینه مرغا حمله کردن هم چشم و چال همو درآوردن هم کرم رو نصف کردن خوردن بعد من خوشم اومد همه ی کرمارو به همین روش دادم خوردن.
سارا با چندش گفت:اینو گفتی که من نخورم غذامو نه؟!
ریلکس لبخندی زدمو گفتم:آره عزیزم فکر کن مرغ کرمو خورده تو داری مرغ رو میخوری.
با چندش قاشقش رو پرت کرد رو ظرفش و گفت:اه اه حالم رو بهم زدی نخواستیم بابا.
ریلکس ظرف غذاش رو برداشتم و داخل ظرف خودم خالی کردم یه نگاه به قاشق چنگالم کردم و افتادم به جون مرغ بی نوا.
با بدبختی زانو های خشک شده از هواپیما اومدیم بلافاصله یه مرد قد کوتاه با موهای فر اومد جلو و به انگلیسی گفت:خانوم محمدی؟!
_بله شما؟!
_شما باید با من بیاین!
ابروهامو کشیدم تویه هم و گفتم:چرا من باید به شما اعتماد کنم و همراه شما بیام؟!
چشماش رو تویه حدقه چرخوند موبایلش رو دراورد یه شماره گرفت و و شروع کرد به صحبت کردن بعد چند دقیقه موبایل رو به طرفم گرفت به شک گوشی رو ازش گرفتم و بردم دم گوشم بلافاصله صدای کیارش تویه گوشم پیچید:خانوم محمدی لطفا همراه الکس برید بهش اعتماد کنید اون از افراد ماست.
باشه ی آرومی گفتم و تلفن رو قطع کردم با دست به ماشین عجیب غریب پشت سرش اشاره کردو گفت:بفرمایید سوار بشین خانوما.
هردو نشستیم داخل ماشین بلافاصله حرکت کرد سارا یکم بهم چسبیدو گفت:بلایی سرمون نیاره یوقت
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:ساکت شو شاید فارسی بلد باشه.
چشماش رو با حالت با نمکی گرد کرد و با دهن باز سرش رو تکون داد گفت:نه خوشم اومد عقلت رسید یکم.
چشم غره ای بهش رفتم تقریبا یکساعت بود که تویه راه بودیم که ایستاد از ماشین پیاده شدیم یه ساختمان بزرگ نقره ای رنگ وسط یه دشت سرسبز چندین نفر از ساختمون اومدن بیرون لباسای نظامی تنشون بود از درجشون چیزیو تشخیص نمی‌دادم که الکس گفت:ژنرال رابینسون و ژنرال کاکس هستن.
با لبخند سرمون رو تکون دادیم و سلام کردیم رابینسون با نظرم زیادی جذاب بود یه مرد قد بلند با چشمای میشی پوست روشن موهای خرمایی با دستش به ساختمون اشاره کردو گفت:بفرمایید داخل خانوما.
هردو پشت سرشون راه افتادیم فضای ساختمان اصلا شبیه یه پادگان نبود ولی از سربازای داخلش میشد راحت حدس زد که پادگان اما یه تفاوت اساسی داشت زن و مرد باهم بودن باهم ورزش میکردن ژنرال یکی از خانوما که اسمش شارلوت بود رو صدا زد و ازش خواست بهمون لباس بده همچنین کفش شارلوت با لبخند بهمون اشاره کرد که دنبالش بریم دنبالش راه افتادیم یکی از در های ساختمان رو باز کرد یک راه رو بود که دوتا راه پله داشت یکی خطم میشد به زیر زمینی یکی به طبقه بالا ولی انگار شارلوت میخاست بره زیرزمینی دنبالش راه افتادیم داخل زیر زمینی یه اتاق فوق العاده مجزا با لباس های نظامی بود دو دست لباس به سمتمون گرفت و گفت:نمیدونم اندازتون هست یا نه اخه اینا کوچیک ترین سایزه.
لباس هارو ازش گرفتیم کمی به اطراف نگاه کردو زیر لبی گفت:چون هم جنسم هستین میگم اینجا دروبین داره طوری لباساتون رو عوض کنین که دوربین نندازتتون.
پشت به دوربین ایستادیم سارا لباسش رو باز گرفت و من شروع به عوض کردن لباسام کردم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
یکم زیادی گشاد بود ولی با کشی که شلوار داشت لباسم رو دادم تویه شلوار کشش رو محکم کشیدم و گره دادم کمربند لباسم رو گرفتم و و بستمش موهام رو بافتم و انداختم پشتم با همون حالت سارا هم لباسش رو پوشید موهاش رو بافت ولی انداخت تویه لباسش شالورت بهمون خیره شد لبخندی زدو گفت:شماره پاتون چنده؟!
_37
_37
دو جفت پوتین برداشت داد دستمون پوتین هارو پامون کردیم بندش رو محکم بستیم شارلوت با لبخند بهمون خیره شدو گفت:اینجا اینجور لباسا بپوشین بهتره لباسای مردونه اینجا ازتون حفاظت میکنه.
بعد راه افتاد به طرف پله ها اولش فکر کردم میخاد بریم بیرون ولی رفت سمت راه پله طبقه بالا یک راهرو دراز که سرتا سرش پر در بود یکی از درارو باز کرد یه پنجره خیلی بزرگ با پرده های مشکی دوتا تخت آهنی تک نفره با بالشت پتو یه اتاق جمع و جور و بدرد بخوره رو درست کرده بود دوباره با همون لبخندی که رویه لبش بود برگشت سمتون و گفت:خوب اینم از اتاقتون کلید رو تخت برش دارید درو قفل کنین بهتره الانم بهتره بریم دفتر ژنرال.
سرمون رو تکون دادیم عین گوسفند دنبالش راه افتادیم دوباره راه رفته رو برگشتیم از ساختمان خارج شدیم وارد یه سالن دیگه شدیم تویه سالن سه تا در بزرگ مشکی با دیوارای قرمز بود رویه یکی از در ها با خط مشکی نوشته شده بود رابینسون شارلوت چند تقه به در زد به محض اینکه اجازه ورود صادر شد درو باز کرد رفتیم داخل با دیدنمون از جاش بلند شدو گفت :به به بانوان شرقی بفرمایید بشینید.
هردومون نشستیم رویه صندلی های چرم خوش دوخت رابینسون درحالی که نگاهش به شارلوت بود گفت:از تیر اندازی سر رشته ای دارید؟!
نه... من الا باید چی میگفتم نفس عمیقی کشیدم خواستم یه دروغ سر هم کنم که سارا گفت:من مامورین اطلاعاتی هستیم و بیشتر تمرکزمو
نگاه مشکوکی بهم کردو چیزی نگفت چشمام رو بستم انقدر ذهنم درگیر بود که نفهمیدم کی خوابم برد با تکون های دست سارا از خواب پریدم ظرف غذام رو گذاشت جلوم و گفت:بگیر بخور باز گشنت میشه هار میشی حمله میکنی به مردم.
اداشو درآوردم ظرف غذام رو باز کردم با دیدن مرغ زعفرونی نیشم از این سر تا اون سر باز شد و با ذوق گفتم:وای سارا مرغ رو دیدم یاد یه خاطره افتادم.
درحالی که داشت دهنش رو تا سرحد انفجار از غذا پر می‌کرد گفت:چی؟!
_بچه که بودم عاشق مرغا بودم یروز دیدم مرغای مامان بزرگم هی دارن به زمین نک میزنن گشنشون بود مامان بزرگم خدا بیامرز خواب بود میترسیدم بیدارش کنم عصبانی بشه برای همین رفتم از تویه باغچه خونش کرم درآوردم یه شیشه پر کرم بعد رفتم داخل لونه مرغا کرم رو گرفتم تو دستم چشمت روز بد نبینه مرغا حمله کردن هم چشم و چال همو درآوردن هم کرم رو نصف کردن خوردن بعد من خوشم اومد همه ی کرمارو به همین روش دادم خوردن.
سارا با چندش گفت:اینو گفتی که من نخورم غذامو نه؟!
ریلکس لبخندی زدمو گفتم:آره عزیزم فکر کن مرغ کرمو خورده تو داری مرغ رو میخوری.
با چندش قاشقش رو پرت کرد رو ظرفش و گفت:اه اه حالم رو بهم زدی نخواستیم بابا.
ریلکس ظرف غذاش رو برداشتم و داخل ظرف خودم خالی کردم یه نگاه به قاشق چنگالم کردم و افتادم به جون مرغ بی نوا.
با بدبختی زانو های خشک شده از هواپیما اومدیم بلافاصله یه مرد قد کوتاه با موهای فر اومد جلو و به انگلیسی گفت:خانوم محمدی؟!
_بله شما؟!
_شما باید با من بیاین!
ابروهامو کشیدم تویه هم و گفتم:چرا من باید به شما اعتماد کنم و همراه شما بیام؟!
چشماش رو تویه حدقه چرخوند موبایلش رو دراورد یه شماره گرفت و و شروع کرد به صحبت کردن بعد چند دقیقه موبایل رو به طرفم گرفت به شک گوشی رو ازش گرفتم و بردم دم گوشم بلافاصله صدای کیارش تویه گوشم پیچید:خانوم محمدی لطفا همراه الکس برید بهش اعتماد کنید اون از افراد ماست.
باشه ی آرومی گفتم و تلفن رو قطع کردم با دست به ماشین عجیب غریب پشت سرش اشاره کردو گفت:بفرمایید سوار بشین خانوما.
هردو نشستیم داخل ماشین بلافاصله حرکت کرد سارا یکم بهم چسبیدو گفت:بلایی سرمون نیاره یوقت
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم:ساکت شو شاید فارسی بلد باشه.
چشماش رو با حالت با نمکی گرد کرد و با دهن باز سرش رو تکون داد گفت:نه خوشم اومد عقلت رسید یکم.
چشم غره ای بهش رفتم تقریبا یکساعت بود که تویه راه بودیم که ایستاد از ماشین پیاده شدیم یه ساختمان بزرگ نقره ای رنگ وسط یه دشت سرسبز چندین نفر از ساختمون اومدن بیرون لباسای نظامی تنشون بود از درجشون چیزیو تشخیص نمی‌دادم که الکس گفت:ژنرال رابینسون و ژنرال کاکس هستن.
با لبخند سرمون رو تکون دادیم و سلام کردیم رابینسون با نظرم زیادی جذاب بود یه مرد قد بلند با چشمای میشی پوست روشن موهای خرمایی با دستش به ساختمون اشاره کردو گفت:بفرمایید داخل خانوما.
هردو پشت سرشون راه افتادیم فضای ساختمان اصلا شبیه یه پادگان نبود ولی از سربازای داخلش میشد راحت حدس زد که پادگان اما یه تفاوت اساسی داشت زن و مرد باهم بودن باهم ورزش میکردن ژنرال یکی از خانوما که اسمش شارلوت بود رو صدا زد و ازش خواست بهمون لباس بده همچنین کفش شارلوت با لبخند بهمون اشاره کرد که دنبالش بریم دنبالش راه افتادیم یکی از در های ساختمان رو باز کرد یک راه رو بود که دوتا راه پله داشت یکی خطم میشد به زیر زمینی یکی به طبقه بالا ولی انگار شارلوت میخاست بره زیرزمینی دنبالش راه افتادیم داخل زیر زمینی یه اتاق فوق العاده مجزا با لباس های نظامی بود دو دست لباس به سمتمون گرفت و گفت:نمیدونم اندازتون هست یا نه اخه اینا کوچیک ترین سایزه.
لباس هارو ازش گرفتیم کمی به اطراف نگاه کردو زیر لبی گفت:چون هم جنسم هستین میگم اینجا دروبین داره طوری لباساتون رو عوض کنین که دوربین نندازتتون.
پشت به دوربین ایستادیم سارا لباسش رو باز گرفت و من شروع به عوض کردن لباسام کردم

ن....
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
یکم زیادی گشاد بود ولی با کشی که شلوار داشت لباسم رو دادم تویه شلوار کشش رو محکم کشیدم و گره دادم کمربند لباسم رو گرفتم و و بستمش موهام رو بافتم و انداختم پشتم با همون حالت سارا هم لباسش رو پوشید موهاش رو بافت ولی انداخت تویه لباسش شالورت بهمون خیره شد لبخندی زدو گفت:شماره پاتون چنده؟!
_37
_37
دو جفت پوتین برداشت داد دستمون پوتین هارو پامون کردیم بندش رو محکم بستیم شارلوت با لبخند بهمون خیره شدو گفت:اینجا اینجور لباسا بپوشین بهتره لباسای مردونه اینجا ازتون حفاظت میکنه.
بعد راه افتاد به طرف پله ها اولش فکر کردم میخاد بریم بیرون ولی رفت سمت راه پله طبقه بالا یک راهرو دراز که سرتا سرش پر در بود یکی از درارو باز کرد یه پنجره خیلی بزرگ با پرده های مشکی دوتا تخت آهنی تک نفره با بالشت پتو یه اتاق جمع و جور و بدرد بخوره رو درست کرده بود دوباره با همون لبخندی که رویه لبش بود برگشت سمتون و گفت:خوب اینم از اتاقتون کلید رو تخت برش دارید درو قفل کنین بهتره الانم بهتره بریم دفتر ژنرال.
سرمون رو تکون دادیم عین گوسفند دنبالش راه افتادیم دوباره راه رفته رو برگشتیم از ساختمان خارج شدیم وارد یه سالن دیگه شدیم تویه سالن سه تا در بزرگ مشکی با دیوارای قرمز بود رویه یکی از در ها با خط مشکی نوشته شده بود رابینسون شارلوت چند تقه به در زد به محض اینکه اجازه ورود صادر شد درو باز کرد رفتیم داخل با دیدنمون از جاش بلند شدو گفت :به به بانوان شرقی بفرمایید بشینید.
هردومون نشستیم رویه صندلی های چرم خوش دوخت رابینسون درحالی که نگاهش به شارلوت بود گفت:از تیر اندازی سر رشته ای دارید؟!
نه... من الا باید چی میگفتم نفس عمیقی کشیدم خواستم یه دروغ سر هم کنم که سارا گفت:من مامورین اطلاعاتی هستیم و بیشتر تمرکزمو


ن....
رویه جمع آوری اطلاعات بوده تیراندازی دقیقی نداریم سرش رو تکون دادو گفت:خوب فکر کنم تا شام خیلی وقت باشه دوست دارید بهتون تیر اندازی یاد بدم؟!
خوب به این میگن تبدیل تحدید به فرست مشتاقانه سرمون رو تکون دادیم از جاش بلند شد و گفت‌:خوب دنبالم بیاین بانوان شرقی.
برام عجیب بود که انقدر زود باهامون جور شده بود ولی حس روانشناسیم میگفت این شگردشه دنبالش راه افتادیم به سمت حیاط پشتی ساختمان رفت حیاط پشتی بیشتر شبیه زمین فوتبال بود با این تفاوت که پر هدف بود دایره هایی شبیه تخته دارت جالب بود روبه رویه بزرگترین هدف ایستاد و به ما اشاره کرد بریم کنارش کنارش ایستادیم کلتش رو از کنار شلوارش باز کرد به طرف هدف گرفت دست چپش رو گرفت زیر اسلحه و شلیک کرد منتظر بودم دقیقا بخوره وسط دایره ولی اصلا به هدف برخورد نکرد با بهت اسحلش رو آورد پایین گلوش رو صاف کردو گفت:خو.. خوب باید تمرکز داشته باشم خانوما که خوب متاسفانه من الا ندارم بعد رو به من گفت:میخای شما امتحانش کنی خانوم جوان؟
اسحله رو از دستش گرفتم سنگین تر از حد انتظار بود لبم رو کشیدم تویه دهنم اسلحه رو کشیدم بالا دستم رو گرفتم زیرش یکم جابه جاش کردم وقتی حس کردم رسید به نقطه مورد نظر شلیک کردم به وسط بخورد نکرد ولی یکم از گوشه هدف رو زد زیر چشمی بهم خیره شد و هیچی نگفت اسحله رو دادم بهش از دستم گرفت داد دست سارا سارا هم مثل من ژست گرفت ولی بدون مکث بلافاصله شلیک کرد اما.... درکمال ناباوری دقیقا خورد وسط هدف رابینسون شوکه شروع کرد به دست زد و گفت:واو عالی بود پرفکت شما عالی هستید بانو بعد نگاه بدی بهش کردو گفت:از هر لحاظ سارا نیشخندی زد رفت نزدیکش و گفت:ولی شما اصلا شبیه یک ژنرال نیستید یه نگاه بدتر بهش کردو گفت:از هر لحاظ.
رابینسون چند ثانیه شوکه به سارا خیره شد انتظار داشتم برخورد بدی باهاش داشته باشه ولی یهو قهقه ی بلندی زد درحالی که از شدت خنده خم شده بود گفت:وای پسر تاحالا کسی باهام اینجوری حرف نزده بود از دل و جراتت خوشم اومد.
سارا نیشخندی زدو گفت:خوب ژنرال ما نیاز به استراحت داریم.
بعد دست منو گرفت و کشید به سمت برج تویه راه با بهت گفتم:سارا! چرا اینجوری رفتار کردی الا اگه ازمون خوشش نیاد چی؟!
با لبخند گفت:هنوز مردارو نشناختی مردا از زنای اینجوری خوششون میاد ولی خوب زیادی گستاخ بودنم خوب نیست.بعد با نیشخند گفت:من تو یه هفته مخ اینو میزنم حالا ببین.
خنده ای کردم و هیچی نگفتم وارد اتاق شدیم خودم رو رویه یکی از تخت ها پرت کردم خسته بودم حتی نای در آوردن چکمه هامم نداشتم به سختی پاهای اویزونم رو کشیدم بالا پتو رو کشیدم رویه خودم و چشمام رو بستم انقدر خسته بودم که بیهوش شدم.
با صدای در بزور چشمام رو باز کردم تن لا شدم رو از رویه تخت جمع کردم به طرف در رفتم درو باز کردم و با گیجی گفتم:بله؟!
شارلوت بود با همون لبخند همیشگی گفت:وقت شامه دیر بیاید تموم میشه.
انگار تازه یادم افتاد زیادی گرسنمه سرم رو تکون دادم به طرف تخت سارا رفتم شونش رو تکون دادم و گفتم:سارا پاشو بریم یچی کوفت کنیم.
طبق معمول خوابش زیادی سبک بود سریع از خواب پرید و خودش رو جمع جور کرد یه اینه کوچیک به دیوار زده شده بود به اینه خیره شدم بافت موهام کمی بهم ریخته شده بود موهام رو باز کردم و دوباره بافتم لباسمم مرتب کردم با سارا از اتاق خارج شدیم شارلوت که انگار دوباره داشت میومد صدامون بزنه گفت:برین پایین این راه رو رو بپیچین دست چپ یه در اهنیه ژنرال ها هم اونجان برین کنار اونا بشینید تا به سربازا معرفیتون کنن.
طبق آدرسی که گفته بود حرکت کردیم بویه خوبی که در در آهنی میومد نشون میداد سالن غذا خوریه نفس عمیقی کشیدم درو حل دادم و وارد شدیم یک لحظه سکوت همه جارو فرا گرفت سرباز ها با لپ هایی که ناشی از پر بودن غذا باد کرده بود بهمون خیره شدن ژنرال کاکس که انگار حوصلش از این وضعیت سر رفت بلند داد زد:به چی خیره شدید؟! غذاتونو بخورید.
آب دهنم رو قورت دادم و به طرف میزشون حرکت کردم همون موقع رابینسون برامون سفارش غذا داد پشت میز نشستیم سلام کردیم همون موقع سینی غذا جلومون قرار گرفت فیله مرغ و پوره سیب زمینی قیافش شدیدا خوشمزه میزد سنگینی نگاه کاکس شدیدا اذیتم می‌کرد ولی گرسنگی بهم قلبه کرد و شروع کردم به خوردن از اون طرف سارا و رابینسون داشتن باهم درمورد سیاست صحبت میکردن و رابینسون هر لحظه از اطلاعات بالای سارا شگفت زده تر میشد رابینسون با ذوق از سارا تعریف می‌کرد و سارا با یه لبخند جذاب پاسخش رو میداد کاکس که دید من سکوت کردم گفت:شما نمیخای حرف بزنی خانوم جوان از ما خوشت نمیاد یا کلا کم حرفی؟!
با خند گفتم:اوه نه ژنرال کاکس هیچکدوم از این موارد نیست من فقط الا انقدر گرسنمه که حرفی برای گفتن ندارم.
با لبخند گفت:غذاهای اشپز ما محشره اینطور نیست؟!
_اوه چرا واقعا فوق‌العادس.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
رویه جمع آوری اطلاعات بوده تیراندازی دقیقی نداریم سرش رو تکون دادو گفت:خوب فکر کنم تا شام خیلی وقت باشه دوست دارید بهتون تیر اندازی یاد بدم؟!
خوب به این میگن تبدیل تحدید به فرست مشتاقانه سرمون رو تکون دادیم از جاش بلند شد و گفت‌:خوب دنبالم بیاین بانوان شرقی.
برام عجیب بود که انقدر زود باهامون جور شده بود ولی حس روانشناسیم میگفت این شگردشه دنبالش راه افتادیم به سمت حیاط پشتی ساختمان رفت حیاط پشتی بیشتر شبیه زمین فوتبال بود با این تفاوت که پر هدف بود دایره هایی شبیه تخته دارت جالب بود روبه رویه بزرگترین هدف ایستاد و به ما اشاره کرد بریم کنارش کنارش ایستادیم کلتش رو از کنار شلوارش باز کرد به طرف هدف گرفت دست چپش رو گرفت زیر اسلحه و شلیک کرد منتظر بودم دقیقا بخوره وسط دایره ولی اصلا به هدف برخورد نکرد با بهت اسحلش رو آورد پایین گلوش رو صاف کردو گفت:خو.. خوب باید تمرکز داشته باشم خانوما که خوب متاسفانه من الا ندارم بعد رو به من گفت:میخای شما امتحانش کنی خانوم جوان؟
اسحله رو از دستش گرفتم سنگین تر از حد انتظار بود لبم رو کشیدم تویه دهنم اسلحه رو کشیدم بالا دستم رو گرفتم زیرش یکم جابه جاش کردم وقتی حس کردم رسید به نقطه مورد نظر شلیک کردم به وسط بخورد نکرد ولی یکم از گوشه هدف رو زد زیر چشمی بهم خیره شد و هیچی نگفت اسحله رو دادم بهش از دستم گرفت داد دست سارا سارا هم مثل من ژست گرفت ولی بدون مکث بلافاصله شلیک کرد اما.... درکمال ناباوری دقیقا خورد وسط هدف رابینسون شوکه شروع کرد به دست زد و گفت:واو عالی بود پرفکت شما عالی هستید بانو بعد نگاه بدی بهش کردو گفت:از هر لحاظ سارا نیشخندی زد رفت نزدیکش و گفت:ولی شما اصلا شبیه یک ژنرال نیستید یه نگاه بدتر بهش کردو گفت:از هر لحاظ.
رابینسون چند ثانیه شوکه به سارا خیره شد انتظار داشتم برخورد بدی باهاش داشته باشه ولی یهو قهقه ی بلندی زد درحالی که از شدت خنده خم شده بود گفت:وای پسر تاحالا کسی باهام اینجوری حرف نزده بود از دل و جراتت خوشم اومد.
سارا نیشخندی زدو گفت:خوب ژنرال ما نیاز به استراحت داریم.
بعد دست منو گرفت و کشید به سمت برج تویه راه با بهت گفتم:سارا! چرا اینجوری رفتار کردی الا اگه ازمون خوشش نیاد چی؟!
با لبخند گفت:هنوز مردارو نشناختی مردا از زنای اینجوری خوششون میاد ولی خوب زیادی گستاخ بودنم خوب نیست.بعد با نیشخند گفت:من تو یه هفته مخ اینو میزنم حالا ببین.
خنده ای کردم و هیچی نگفتم وارد اتاق شدیم خودم رو رویه یکی از تخت ها پرت کردم خسته بودم حتی نای در آوردن چکمه هامم نداشتم به سختی پاهای اویزونم رو کشیدم بالا پتو رو کشیدم رویه خودم و چشمام رو بستم انقدر خسته بودم که بیهوش شدم.
با صدای در بزور چشمام رو باز کردم تن لا شدم رو از رویه تخت جمع کردم به طرف در رفتم درو باز کردم و با گیجی گفتم:بله؟!
شارلوت بود با همون لبخند همیشگی گفت:وقت شامه دیر بیاید تموم میشه.
انگار تازه یادم افتاد زیادی گرسنمه سرم رو تکون دادم به طرف تخت سارا رفتم شونش رو تکون دادم و گفتم:سارا پاشو بریم یچی کوفت کنیم.
طبق معمول خوابش زیادی سبک بود سریع از خواب پرید و خودش رو جمع جور کرد یه اینه کوچیک به دیوار زده شده بود به اینه خیره شدم بافت موهام کمی بهم ریخته شده بود موهام رو باز کردم و دوباره بافتم لباسمم مرتب کردم با سارا از اتاق خارج شدیم شارلوت که انگار دوباره داشت میومد صدامون بزنه گفت:برین پایین این راه رو رو بپیچین دست چپ یه در اهنیه ژنرال ها هم اونجان برین کنار اونا بشینید تا به سربازا معرفیتون کنن.
طبق آدرسی که گفته بود حرکت کردیم بویه خوبی که در در آهنی میومد نشون میداد سالن غذا خوریه نفس عمیقی کشیدم درو حل دادم و وارد شدیم یک لحظه سکوت همه جارو فرا گرفت سرباز ها با لپ هایی که ناشی از پر بودن غذا باد کرده بود بهمون خیره شدن ژنرال کاکس که انگار حوصلش از این وضعیت سر رفت بلند داد زد:به چی خیره شدید؟! غذاتونو بخورید.
آب دهنم رو قورت دادم و به طرف میزشون حرکت کردم همون موقع رابینسون برامون سفارش غذا داد پشت میز نشستیم سلام کردیم همون موقع سینی غذا جلومون قرار گرفت فیله مرغ و پوره سیب زمینی قیافش شدیدا خوشمزه میزد سنگینی نگاه کاکس شدیدا اذیتم می‌کرد ولی گرسنگی بهم قلبه کرد و شروع کردم به خوردن از اون طرف سارا و رابینسون داشتن باهم درمورد سیاست صحبت میکردن و رابینسون هر لحظه از اطلاعات بالای سارا شگفت زده تر میشد رابینسون با ذوق از سارا تعریف می‌کرد و سارا با یه لبخند جذاب پاسخش رو میداد کاکس که دید من سکوت کردم گفت:شما نمیخای حرف بزنی خانوم جوان از ما خوشت نمیاد یا کلا کم حرفی؟!
با خند گفتم:اوه نه ژنرال کاکس هیچکدوم از این موارد نیست من فقط الا انقدر گرسنمه که حرفی برای گفتن ندارم.
با لبخند گفت:غذاهای اشپز ما محشره اینطور نیست؟!
_اوه چرا واقعا فوق‌العادس.
لبخندی زد و گفت:نظرتون چیه فردا بریم خرید البته همراه رابینسون.
ابرومو دادم بابا و گفتم:بهتر نیست اول نظر ژنرال رو بپرسید؟!
_حتما!
بعد رو کرد به رابینسون و گفت:هی رابینسون نظرت چیه فردا بریم خرید همراه خانوما.
رابینسون رو به سارا کردو گفت:من موافقم شما چطور بانوی جوان؟!
_من موافقم چی بهتر از این.
غذامون رو که خوردیم از هم جدا شدیم وارد اتاق شدم روبه سارا گفتم:یه سوال ما جز اینا هیچی نداریم چیکار کنیم الا؟!
_چی نداریم؟!
_لباس منظورم بود
_اها خودشون یه فکری میکنن دیگه اینارو ولش کن عسل... کنار گوشم زمزمه کرد:خیلی نامحسوس برسی کن ببین اینجا دوربین داره یا نه تا من لباسارو بگردم.
گوشه به گوشه اتاق رو بازرسی کردیم که یهو سارا گفت:من مرده زنت رو یکی میکنم رابینسون!
با ترس برگشتم سمتش و گفتم:چیشده؟!
یه شیئ خیلی ریز نشونم داد و گفت:شنود!
چشمام گرد شد مچ دستم رو گرفت و با عصبانیت منو دنبالش خودش می‌کشید به دفتر رابینسون رسیدیم بدون در زدن درو باز کرد رابینسون با بهت درحالی که با یه شلوار راحتی راه راه یه رکابی داشت مسواک میزد به طرف در برگشت سارا مثل یه ماده ببر زخمی غرید:این چیه رابینسون؟!
رابینسون که انگار دلیل عصبانیت سارا رو فهمیده بود با لحن دلجویانه ای گفت:اوه عزیزم.... ببین شما تازه وارد هستید باید به ما حق بدید نتونیم بهتون اعتماد کنیم.
سارا با عصبانیت شنود رو پرت کرد رویه زمین و گفت:من یه لحظه هم دیگه تویه اون اتاق نمیمونم.
رابینسون که انگار به خودش اومده بود با نیشخند گفت:پس به سلامت ما جای اضافه نداریم
سارا خیلی ریلکس دستم رو گرفت و دنبال خودش کشید.
(دانای کل)
_سرهنگ این خانوم داره چیکار میکنه؟!داره گند میزنه به ماموریت!
سرهنگ دستی به ريشش کشیدو گفت‌:نه جوون اتفاقا داره اعتمادشون رو جلب میکنه.
مرد ابروهایش را درهم کشیدو گفت‌:یعنی چی قربان اگر بگه برو چی؟!
_ببین پسر جان این خانوم به کمک حس زنانش فهمیده این آقا ازش خوشش میاد درحالت عادی باید از این قضیه سواستفاده می‌کرد مثل اشتباهی که یکی از مامورین خودمون کرد و کل باند رو لو داد حالا تو فرض کن که این خانوم طوری وانمود که که انگار بود و نبودش تویه اون پادگان براش فرقی نداری به نظرت رابینسون که کلا آدم احمقیه باور نمیکنه؟!
_چرا... اما به نظرم اون یکی دیگه از خانوم زیاد خوب رفتار نکرده.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین