- Dec
- 84
- 299
- مدالها
- 2
دستش رو به نشونه برو بابا تکون داد جعبه هارو برداشت و برد داخل به ساعت خیره شدم ساعت ده و نیم بود بلند داد زدم :سارا حاضر شو الا این یارو میاد دنبالمون.خوب این طبیعی بود که اسم پول بیاد وسط کارش رو بهتر انجام بده خیلیا حتی بخاطر پول آدم میکشتن اینکه من ازش خواسته بودم چیزی نبود موبایلم زنگ خورد با دیدن اسم منوچهر چهره ی بانمک رزا اومد جلوی چشمام لحظه کل وجودم رو نفرت فرا گرفت تنها دلیلی که براش کار میکردم این بود که روزی بتونم انتقام قطره قطره اشکهایی که رزا ریخته بود رو بگیرم
نیشخندی زدم و به بهزاد اشاره کردم که میتونه بره آیکون پاسخ تماس رو لمس کردم.
_بله
منوچهر:کجایی کیارش؟!
_اومدم بیرون یه هوایی بخورم چطور مگه؟!
منوچهر:این نیروهایی که گفتی کی میان؟! مارتین نقشه هارو میخاد باید هرچه سریع تر تحویلش بدیم
کمی مکث کردم و گفتم:کی میخواد این نقشه هارو؟!
منوچهر:واسه دوماه.
_خیل و خوب یه فکری میکنم براش یکم بهم فرست بده.
بدون خداحافظی تلفن رو قطع کرد مردک بیشعور خوب قطعا اگر من سارا و عسل رو تایید نمیکردم اونارو نمیفرستاد به همچین ماموریتی پس جای نگرانی نبود.
با یادآوری عسل یادم اومد امروز میخاد خونشو عوض کنه و همین امروزم میان داخل کار صفحه موبایلم رن روشن کردم و براش نوشتم(سلام... خسته نباشید هروقت تویه خونه جدیدتون مستقر شدید بهم بگید تا بیام دنبالتون برای فاز یک نقشه)خیلی زود جوابش اومد (سلام خونه ای که اجازه کردیم مبله هست و خداروشکر اسباب کشی آنچنانی نداریم شما یکساعت دیگه بیاین دنبالمون)به ساعت گوشیم خیره شدم ساعت ده بود یازده باید میرفتم دنبالشون براش نوشتم(آدرس رو برام بفرستید لطفا) بلافاصله آدرس رو برام فرستاد.
(عسل)
با بدبختی چندتا پله ی آخرو طی کردم جعبه هارو گذاشتم رویه زمین و داد زدم:سارا هوی
_هان؟!
_بیا اینارو ببر تو عشقم
کلشو از در آورد بیرون گفت:ببین من نه غذا درست میکنم... نه مانتو آبیم رو میدم بهت الکی به خودت فشار نیار اوکی؟!
دندونام رو آوردم بیرون لب پایینم رو دادم تو و گفتم:گگگ... مسخره... بی تربیت حیف من....... حیف من واقعا...
بعدم خودم رفتم داخل یه مانتو کتی و سفید با یه شلوار مشکی شال مشکی از تو ساک درآوردم تنم کردم یه خط چشم و ریمیل کشیدم خوب شده بودم حداقل قابل تحمل بودم رویه کاناپه نشستم یه لیوان قهوه جلویه روم قرار گرفت لبخندی زدمو از سارا تشکر کردم قهوه رو یه نفس سر کشیدم تخلیش رو دوست نداشتم اصلا ولی خوب از هیچی که بهتر بود.
زنگ خونه به صدا دراومد همزمان بلند شدیم کفشامون رو پوشیدیم رفتیم پایین گوشیم رو دادم به سارا و گفتم:بزارش تو کیفت.
موبایلم رو ازم گرفت رسیدیم جلویه پله ها درو باز کردم رفتیم بیرون با دیدنمون لبخندی زدو گفت:سلام خانوما
_سلام
با لبخند به ماشین اشاره کردو گفت:بشینید لطفا.
هردو صندلی عقب نشستیم کیارش جلو نشست و گفت:سارا خانوم یادتون باشه شما پارتنر من هستید.
سارا سرش رو تکون داد و چیزی نگفت پاشو گذاشت رویه گاز و با سرعت هرچه تمام تر به طرف مقصد حرکت کرد کم کم داشت میزد تویه خاکی اگر خیالم راحت نبود که پلیس ها مراقبمون هستن سکته میکردم تقریبا چهل متر از تو خاکی جلو رفت که رسیدیم به یه گودی داخل گودی یه امارت فوق العاده ساده بود اگر بزرگ نبود بهش نمیگفتم عمارت سارا با تعجب گفت:اینجا چرا تو گودیه؟!
_بخاطر مختصات دفاعی که راحت پیداشون نکنن.
سرمون رو تکون دادیم و نزدیک گودال شدیم داخل گودال به پایین پله خورده بود خودش رفت پایین و بهمون اشاره کردو گفت:بریم پایین
جفتمون پشتش راه افتادیم پله ها شدیدا تیز و کوچیک بود یعنی اگر حواست کمی پرت میشد میوفتادی پایین کتلت میشدی.
یواش یواش از پله ها رفتیم پایین دقیقا روبه رویه آخرین پله درب ورودی بودشکلاتی با طراحی طلایی چند تقه به در زد در توسط یه دختر فوقالعاده جوون باز شد فکر کنم بزور هیجده سالش بود یه فرم سفید صورتی تنش بود وارد خونه شدیم مارو به سمت پذیرایی هدایت کرد یه دست مبل راحتی آبی آسمانی با چندتا عسلی و دکوری های مسی شدیدا سالن رو زیبا کرده بود کنار سارا رویه کاناپه نشستم کیارش دقیقا روبه رومون نشست و رو به دختره گفت:کتایون به آقا بگو مهمون هارو آوردم.
_چشم
با دو ازمون دور شد کیارش به اطرافش نگاه کردو داد زد :ژاکلین، ژاکلین
یه زن سیاه پوست فوقالعاده خوشتیپ با همون فرم سفید صورتی به سرعت روبه رومون زاهر شد کیارش با دیدنش لبخندی زدو گفت:پذیرایی کن از خانوما