- Dec
- 84
- 299
- مدالها
- 2
با کلافگی موهاشو مرتب کردو گفت:د.. ست نزن به موهام... بدم.. میاد.تقریبا یکماهی از حضور مهراب تویه خانواده پنج نفرمون میگذشت و روز به روز شاهد بهتر شدنش بودیم البته از نظر جسمی از نظر روحی هنوز داغون بود هیچوقت از ریحانه قصش چیزی برامون نگفته بود دختری که شبا تویه رویاش دنبالش میگرده و ازش میخواد که برگرده!
من از داستانش خبر ندارم ولی خوب اگر مهراب تویه کات شدن رابطشون دستی نداشت خوب میشد گفت ریحانه یه آدم بی لیاقت بوده! البته به نظر من ریحانه میتونه یه آدمی باشه تو مایه های شوهر سارا کسی که میدونست سارا با تمام وجود عاشقشه ولی رفت!
تقریبا ساعت هفت و نیم شب بود با خستگی وارد خونه شدم سارا امشب شیف شب بود و باید میموند رزوان و رها هم خیلی وقته که از خونه مامان بزرگشون نیومده بودن رزوان کوچولو تویه خیال خودش واسه اینکه مامانش نمیزاره باباشو ببینه باهاش قهر بود.
تنهایی و نبود سارا رو دوست نداشتم مهراب تویه این مدت یاد گرفته بود ما یه ساعاتی نیستیم و اون باید تویه اتاقش بمونه در اتاق رو باز کردم رفتم داخل دراز کشیده بود خواب و بیداریش زیاد مشخص نبود!
برای همین خیلی آروم زمزمه کردم:خوابیدی؟!
بلند شد نشست از من آروم تر زمزمه کرد:ساعت چنده؟!
_هفت چطور؟
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:خو.. خوب نیس.. ت یه خانوم تا هفت شب بیرون باشه.
از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم:مگه بچه دبستانیم؟!
_نه.. من.. منم.. خونه تنهام
ناخودآگاه دستم و بردم تویه موهاش و بهشون ریختم و گفتم:ای نامرد پس به فکر خودتی
خندیدم... چه خوش خنده شده بودم امشب! با ته مونده لبخندم گفتم:خوب خوب آقا مهراب بیا بریم باهم یه شام مشتی درست کنیم بزنیم تو رگ نظرت؟!
_من... منکه.. کاری.. نمیتون.. م.. بکنم
عسل:چرا میتونی بلند شو
مطیعانه از جاش بلند شد آستین لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم وارد اشپز خونه شدیم قارچ هارو از داخل یخچال دراوردم و دادم دستش و گفتم:اینارو تمیز کن
یدونه از قارچ هارو به دستش سپردم و گفتم:باید پوستشو بگیری.
خیلی کند شروع به کندن پوست قارچ ها کرد منم شروع به آماده کردن بقیه مواد پیتزا کردم وقتی موادش حاضر شد بدون اینکه بفهمه چندتا قارچ رو برداشتم و پوست کردم متاسفانه چون نابینا بود همش حس بی هودگی میکرد و این خیلی رویه روحیش تاثیر داشت و اینکه بتونه یکاری رو حتی یه کار کوچیک رو انجام بده برای روحیش خوب بود.
آخرین قارچ تویه دستش رو پوست کرد دستش رو برد تویه ماسه هیچی نبود با ذوق گفت:پوستشون کردم
_بله دیدم بزار خوردشون کنم.
خوردشون کردم و ریختمش تویه بقیه مواد.
درست شدن پیتزا تقریبا دو ساعتی طول کشید از اونجایی که از پنج صبح سرپا بودم حسابی خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم برم بخابم مهرابم بخاطر مصرف دارو هایی که شدیدا خواب آور بود با پیشنهادم موافقت کرد جامو پهن کردم و هنوز به تشک نرسیده خوابم برد.
(دانای کل)
با دیدن عکس دخترک رویه میز چشمانش را ریز کرد چشمانش شدیدا آشنا بود روبه کیارش گفت:این کیه کیارش؟!
_آقا یادتونه گفتم آقا زاده زندن
قلبش با یاداوری پسرکش به درد آمد سرش را تکان داد و گفت:خوب... زندس.. آره؟! بگو که زندست!
طفره میرفت آن کیارش همیشه رک! چه شده بود که بیم از گفتن آن داشت؟!
با عصبانیت گفت:کیاش از طفره رفتن بدم میاد! بگو چیشده؟
_آقا.... راس.. راستش نمیدونم چجوری... یا.. چیش.. چیشده... ام... اما... ظاهرا...اقا زاده تویه خونه ی این دختر هستن!