جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,148 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
تقریبا یکماهی از حضور مهراب تویه خانواده پنج نفرمون می‌گذشت و روز به روز شاهد بهتر شدنش بودیم البته از نظر جسمی از نظر روحی هنوز داغون بود هیچوقت از ریحانه قصش چیزی برامون نگفته بود دختری که شبا تویه رویاش دنبالش میگرده و ازش میخواد که برگرده!
من از داستانش خبر ندارم ولی خوب اگر مهراب تویه کات شدن رابطشون دستی نداشت خوب میشد گفت ریحانه یه آدم بی لیاقت بوده! البته به نظر من ریحانه میتونه یه آدمی باشه تو مایه های شوهر سارا کسی که میدونست سارا با تمام وجود عاشقشه ولی رفت!
تقریبا ساعت هفت و نیم شب بود با خستگی وارد خونه شدم سارا امشب شیف شب بود و باید میموند رزوان و رها هم خیلی وقته که از خونه مامان بزرگشون نیومده بودن رزوان کوچولو تویه خیال خودش واسه اینکه مامانش نمیزاره باباشو ببینه باهاش قهر بود.
تنهایی و نبود سارا رو دوست نداشتم مهراب تویه این مدت یاد گرفته بود ما یه ساعاتی نیستیم و اون باید تویه اتاقش بمونه در اتاق رو باز کردم رفتم داخل دراز کشیده بود خواب و بیداریش زیاد مشخص نبود!
برای همین خیلی آروم زمزمه کردم:خوابیدی؟!
بلند شد نشست از من آروم تر زمزمه کرد:ساعت چنده؟!
_هفت چطور؟
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:خو.. خوب نیس.. ت یه خانوم تا هفت شب بیرون باشه.
از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم:مگه بچه دبستانیم؟!
_نه.. من.. منم.. خونه تنهام
ناخودآگاه دستم و بردم تویه موهاش و بهشون ریختم و گفتم:ای نامرد پس به فکر خودتی
با کلافگی موهاشو مرتب کردو گفت:د.. ست نزن به موهام... بدم.. میاد.
خندیدم... چه خوش خنده شده بودم امشب! با ته مونده لبخندم گفتم:خوب خوب آقا مهراب بیا بریم باهم یه شام مشتی درست کنیم بزنیم تو رگ نظرت؟!
_من... منکه.. کاری.. نمیتون.. م.. بکنم
عسل:چرا میتونی بلند شو
مطیعانه از جاش بلند شد آستین لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم وارد اشپز خونه شدیم قارچ هارو از داخل یخچال دراوردم و دادم دستش و گفتم:اینارو تمیز کن
یدونه از قارچ هارو به دستش سپردم و گفتم:باید پوستشو بگیری.
خیلی کند شروع به کندن پوست قارچ ها کرد منم شروع به آماده کردن بقیه مواد پیتزا کردم وقتی موادش حاضر شد بدون اینکه بفهمه چندتا قارچ رو برداشتم و پوست کردم متاسفانه چون نابینا بود همش حس بی هودگی می‌کرد و این خیلی رویه روحیش تاثیر داشت و اینکه بتونه یکاری رو حتی یه کار کوچیک رو انجام بده برای روحیش خوب بود.
آخرین قارچ تویه دستش رو پوست کرد دستش رو برد تویه ماسه هیچی نبود با ذوق گفت:پوستشون کردم
_بله دیدم بزار خوردشون کنم.
خوردشون کردم و ریختمش تویه بقیه مواد.
درست شدن پیتزا تقریبا دو ساعتی طول کشید از اونجایی که از پنج صبح سرپا بودم حسابی خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم برم بخابم مهرابم بخاطر مصرف دارو هایی که شدیدا خواب آور بود با پیشنهادم موافقت کرد جامو پهن کردم و هنوز به تشک نرسیده خوابم برد.
(دانای کل)
با دیدن عکس دخترک رویه میز چشمانش را ریز کرد چشمانش شدیدا آشنا بود روبه کیارش گفت:این کیه کیارش؟!
_آقا یادتونه گفتم آقا زاده زندن
قلبش با یاداوری پسرکش به درد آمد سرش را تکان داد و گفت:خوب... زندس.. آره؟! بگو که زندست!
طفره میرفت آن کیارش همیشه رک! چه شده بود که بیم از گفتن آن داشت؟!
با عصبانیت گفت:کیاش از طفره رفتن بدم میاد! بگو چیشده؟
_آقا.... راس.. راستش نمیدونم چجوری... یا.. چیش.. چیشده... ام... اما... ظاهرا...اقا زاده تویه خونه ی این دختر هستن!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با کلافگی موهاشو مرتب کردو گفت:د.. ست نزن به موهام... بدم.. میاد.
خندیدم... چه خوش خنده شده بودم امشب! با ته مونده لبخندم گفتم:خوب خوب آقا مهراب بیا بریم باهم یه شام مشتی درست کنیم بزنیم تو رگ نظرت؟!
_من... منکه.. کاری.. نمیتون.. م.. بکنم
عسل:چرا میتونی بلند شو
مطیعانه از جاش بلند شد آستین لباسش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم وارد اشپز خونه شدیم قارچ هارو از داخل یخچال دراوردم و دادم دستش و گفتم:اینارو تمیز کن
یدونه از قارچ هارو به دستش سپردم و گفتم:باید پوستشو بگیری.
خیلی کند شروع به کندن پوست قارچ ها کرد منم شروع به آماده کردن بقیه مواد پیتزا کردم وقتی موادش حاضر شد بدون اینکه بفهمه چندتا قارچ رو برداشتم و پوست کردم متاسفانه چون نابینا بود همش حس بی هودگی می‌کرد و این خیلی رویه روحیش تاثیر داشت و اینکه بتونه یکاری رو حتی یه کار کوچیک رو انجام بده برای روحیش خوب بود.
آخرین قارچ تویه دستش رو پوست کرد دستش رو برد تویه ماسه هیچی نبود با ذوق گفت:پوستشون کردم
_بله دیدم بزار خوردشون کنم.
خوردشون کردم و ریختمش تویه بقیه مواد.
درست شدن پیتزا تقریبا دو ساعتی طول کشید از اونجایی که از پنج صبح سرپا بودم حسابی خسته شده بودم برای همین تصمیم گرفتم برم بخابم مهرابم بخاطر مصرف دارو هایی که شدیدا خواب آور بود با پیشنهادم موافقت کرد جامو پهن کردم و هنوز به تشک نرسیده خوابم برد.
(دانای کل)
با دیدن عکس دخترک رویه میز چشمانش را ریز کرد چشمانش شدیدا آشنا بود روبه کیارش گفت:این کیه کیارش؟!
_آقا یادتونه گفتم آقا زاده زندن
قلبش با یاداوری پسرکش به درد آمد سرش را تکان داد و گفت:خوب... زندس.. آره؟! بگو که زندست!
طفره میرفت آن کیارش همیشه رک! چه شده بود که بیم از گفتن آن داشت؟!
با عصبانیت گفت:کیاش از طفره رفتن بدم میاد! بگو چیشده؟
_آقا.... راس.. راستش نمیدونم چجوری... یا.. چیش.. چیشده... ام... اما... ظاهرا...اقا زاده تویه خونه ی این دختر هستن!
برای لحظه ای نفسش بند آمد مگر میشد؟! پسرکش حتی نمیدید چگونه میخاست سر از خانه یک دختر دربیاورد!
با خشم فریاد کشید :پس اون حیف نون ها کدوم گوری بودن که یه خلال دندون بچه منو دزدیده؟! بچه ی من!منوچهر پارسیان!
دروغ گفته بود کیارش اگر بگوید نترسیده تا بحال منوچهر را انقدر عصبی ندیده بود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت اما برعکس انتظارش سکوتش منوچهر را بیشتر عصبی کرد.... ناگهان سوزش شدیدی در ناحیه گوشش حس کرد و بعد صدای برخورد چاقو با دیوار جس می‌کرد سر گوشش رفته است!اما برای او این درد ها درد نبود حتی دستش را بالا نیاورد که گوشش را لمس کند!
مانند ببری خشمگین غرید:پسرمو هرطور شده بیارین حتی اگر با قیمت خونش باشه!
کیارش رفت و اورا با دنیایی سوال رها کرد به عکس دخترک خیره شد چشمان دخترک عجیب اشنا بود دیگر از کیارش قطع امید کرده بود شاید مثل قدیم حرفه ای و دقیق نبود!
موبایلش را برداشت شماره را تند تند رویه صفحه موبایل تایپ کرد:
بوق بوق بوق بوق
_بله؟!
_منم منوچهر
_به منوچهر خان چیشده؟!
_یه عکس برات میفرستم میخام آمارش رو برام دربیاری
_باشه منتظرم
قطع کرد و موبایل را رویه میز انداخت انگار نه انگار که آیفون حرمت دارد نه لذت!
عکس را برداشت و با آن موبایل دیگر عکس را ارسال کرد هنوز ارسال نشده سین خورد
"دوساعت دیگه دستته منوچهر خان"
گذر عقربه های ساعت کند شده بود خاطرات گذشته چون مور و ملخ لحظه لحظه به سرش حجوم می آوردندند با شنیدن صدای پیامک خودش را رویه موبایل پرت کرد اما با دیدن پیامک تبلیغاتی لعنتی به خودش و اپراتور فرستاد نیم ساعتی گذشت بعد از نیم ساعت پیامکی برایش آمد با دیدن اسم و فامیل دنیا برایش تیره و تار شد و حجوم خاطرات به مغزش باعث شد برای تسکین دردش نعره بزند
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
برای لحظه ای نفسش بند آمد مگر میشد؟! پسرکش حتی نمیدید چگونه میخاست سر از خانه یک دختر دربیاورد!
با خشم فریاد کشید :پس اون حیف نون ها کدوم گوری بودن که یه خلال دندون بچه منو دزدیده؟! بچه ی من!منوچهر پارسیان!
دروغ گفته بود کیارش اگر بگوید نترسیده تا بحال منوچهر را انقدر عصبی ندیده بود سرش را پایین انداخت و هیچ نگفت اما برعکس انتظارش سکوتش منوچهر را بیشتر عصبی کرد.... ناگهان سوزش شدیدی در ناحیه گوشش حس کرد و بعد صدای برخورد چاقو با دیوار جس می‌کرد سر گوشش رفته است!اما برای او این درد ها درد نبود حتی دستش را بالا نیاورد که گوشش را لمس کند!
مانند ببری خشمگین غرید:پسرمو هرطور شده بیارین حتی اگر با قیمت خونش باشه!
کیارش رفت و اورا با دنیایی سوال رها کرد به عکس دخترک خیره شد چشمان دخترک عجیب اشنا بود دیگر از کیارش قطع امید کرده بود شاید مثل قدیم حرفه ای و دقیق نبود!
موبایلش را برداشت شماره را تند تند رویه صفحه موبایل تایپ کرد:
بوق بوق بوق بوق
_بله؟!
_منم منوچهر
_به منوچهر خان چیشده؟!
_یه عکس برات میفرستم میخام آمارش رو برام دربیاری
_باشه منتظرم
قطع کرد و موبایل را رویه میز انداخت انگار نه انگار که آیفون حرمت دارد نه لذت!
عکس را برداشت و با آن موبایل دیگر عکس را ارسال کرد هنوز ارسال نشده سین خورد
"دوساعت دیگه دستته منوچهر خان"
گذر عقربه های ساعت کند شده بود خاطرات گذشته چون مور و ملخ لحظه لحظه به سرش حجوم می آوردندند با شنیدن صدای پیامک خودش را رویه موبایل پرت کرد اما با دیدن پیامک تبلیغاتی لعنتی به خودش و اپراتور فرستاد نیم ساعتی گذشت بعد از نیم ساعت پیامکی برایش آمد با دیدن اسم و فامیل دنیا برایش تیره و تار شد و حجوم خاطرات به مغزش باعث شد برای تسکین دردش نعره بزند
اما... فایده ای نداشت صدای فخرالزمان در مغزش می‌گذشت<من تورو با دنیا عوض نمیکنم منوچهر>با یاد آوری حرفهایش نیشخندی رویه لبش آمد هه با دنیا عوضش نکرده بود با یک جوجه فوکولی عوضش کرده بود!
تپش قلبش آنقدر زیاد شده بود که حس می‌کرد هر لحظه موی رگ های قلبش پاره خواهند شد و دار فانی را ودا خواهد گفت به توصیه پزشکش رویه زمین دراز کشید و پاهایش را به دیوار تکیه داد برق انتقام در چشمانش درخشید و گفت:تقاس اینکارتو پس میدی فخرالزمان.
انگار نیرویی دوباره گرفت و فریاد زد:کیارش!
صدای پاهایی که با شتاب می آمد به گوش می‌رسید در باز شد و کیارش با هول گفت:چیشده قربان؟!
_اول مهراب رو بدون اینکه دختره بفهمه از خونه بیار تا بهت بگم بعدش باید چیکار کنی.
کیارش مطیعانه رفت تا بقیه را آماده عملیات کند.
از بالای دیوار پایین پریدند حیاط در سکوت مرگباری فرو رفته بود همگی کفش هایشان را درآوردند و به دست راننده سپردند پاورچین پاورچین وارد خانه شدند...... در اتاق را آرام باز کردند گویا دخترک زیادی خسته بود زیرا کوچک ترین تکانی نخورد برای اینکه سروصدایی ایجاد نشود یک آمپول بیهوشی به گردن مهراب تزریق کرد اورا رویه کولش انداخت و به سفارش منوچهر یک تکه کاغذ با یک چاقو در تخت فرو کرد و سریعا از خانه خارج شدند
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
اما... فایده ای نداشت صدای فخرالزمان در مغزش می‌گذشت<من تورو با دنیا عوض نمیکنم منوچهر>با یاد آوری حرفهایش نیشخندی رویه لبش آمد هه با دنیا عوضش نکرده بود با یک جوجه فوکولی عوضش کرده بود!
تپش قلبش آنقدر زیاد شده بود که حس می‌کرد هر لحظه موی رگ های قلبش پاره خواهند شد و دار فانی را ودا خواهد گفت به توصیه پزشکش رویه زمین دراز کشید و پاهایش را به دیوار تکیه داد برق انتقام در چشمانش درخشید و گفت:تقاس اینکارتو پس میدی فخرالزمان.
انگار نیرویی دوباره گرفت و فریاد زد:کیارش!
صدای پاهایی که با شتاب می آمد به گوش می‌رسید در باز شد و کیارش با هول گفت:چیشده قربان؟!
_اول مهراب رو بدون اینکه دختره بفهمه از خونه بیار تا بهت بگم بعدش باید چیکار کنی.
کیارش مطیعانه رفت تا بقیه را آماده عملیات کند.
از بالای دیوار پایین پریدند حیاط در سکوت مرگباری فرو رفته بود همگی کفش هایشان را درآوردند و به دست راننده سپردند پاورچین پاورچین وارد خانه شدند...... در اتاق را آرام باز کردند گویا دخترک زیادی خسته بود زیرا کوچک ترین تکانی نخورد برای اینکه سروصدایی ایجاد نشود یک آمپول بیهوشی به گردن مهراب تزریق کرد اورا رویه کولش انداخت و به سفارش منوچهر یک تکه کاغذ با یک چاقو در تخت فرو کرد و سریعا از خانه خارج شدند
کیارش هنوز مشکوک به قیافه دخترک بود کوچه و آدرس خانه را خوب به ذهنش سپرد می‌دانست این دخترک زمانی به کارش می آید.
اما... کی خدا می‌داند منوچهر برخلاف هرشب بیدار بود منتظر پسرکی که چهره اش عجیب اورا یاد معشوقه ی نامردش می انداخت صدای ماشین و سپس صدای پا خبر از آمدنشان میداد با هول و ولا خود را از عمارت بیرون انداخت با دیدن پسرکش رویه کول یک نگهبان با ذوق به طرفش رفت.

(عسل)
برخورد شدید نور آفتاب با چشمام خواب رو از کلم پروند با بدبختی از جام بلند شدم چشمام به خوبی هیچ چیز رو نمی‌دید برگشتم با دیدن تخت خالی متعجب چشمام رو مالوندم پس کجا رفته بود! از جام بلند شدم و بلند سارا رو صدا زدم
_سارا
_بله؟!
با گنگی بهش خیره شدمو گفتم :مهراب پیش توعه؟!
چشماش رو گرد کردو گفت:وا مهراب کی پیش من بوده.... یهو سکوت کردو گفت: مگه.. مگه پیش تو نیست؟!
_نه خوب برای همین ازت پرسیدم نکنه رفته بیرون؟!
سارا:نه بیرون نرفته دیشب رو کاناپه دم در خوابم برده میدونی که خوابم خیلی سبکه اونم که نمیبینه بخواد بره جایی هزار بار میخوره به درو دیوار!
زربان قلبم شدت گرفته بود پس کجا میتونست باشه؟تمام خونرو زیر و رو کرده بودیم ولی نبود که نبود چشمام پر اشک شده بود با بغض گفتم:پ.. پس.. کجاست.. سارا؟!
انگار اونم ترسیده بود با بهت به طرف اتاق خواب رفت هنوز یک ثانیه از رفتنش نگذشته بود که صدای فریادش کل خونرو فرا گرفت با دو به طرف اتاق رفتم با دیدن چاقو و کاغذ فرو شده تویه تخت منم بدتر از اون جیغ زدم.
(کیارش)
میدونستم دوتا دختر تنها وقتی یه همچین علامتی رو ببینن صد در صد اولین نفر پلیس رو درجریان میزارم برای همین گفته بودم خطشون رو به موبایلم وصل کنن تا به هرجایی که زنگ زدن هم بتونم شنود کنم هم درصورت نیاز جوابشون رو بدم.
تقریبا نیم ساعت بعد اتفاقی که انتظارش رو داشتم افتاد داشتن زنگ میزدن صدو ده نیشخندی زدمو آیکون پاسخ رو لمس کردم
_ا.. الو
صداش شدیدا میلرزید برای همین گفتم:الو سلام شما با صدو ده تماس گرفتید لطفا ابتدا آرامش خودتون رو حفظ کنین و بعد شرح اتفاقی که براتون افتاده رو برام توضیح بدید.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
کیارش هنوز مشکوک به قیافه دخترک بود کوچه و آدرس خانه را خوب به ذهنش سپرد می‌دانست این دخترک زمانی به کارش می آید.
اما... کی خدا می‌داند منوچهر برخلاف هرشب بیدار بود منتظر پسرکی که چهره اش عجیب اورا یاد معشوقه ی نامردش می انداخت صدای ماشین و سپس صدای پا خبر از آمدنشان میداد با هول و ولا خود را از عمارت بیرون انداخت با دیدن پسرکش رویه کول یک نگهبان با ذوق به طرفش رفت.

(عسل)
برخورد شدید نور آفتاب با چشمام خواب رو از کلم پروند با بدبختی از جام بلند شدم چشمام به خوبی هیچ چیز رو نمی‌دید برگشتم با دیدن تخت خالی متعجب چشمام رو مالوندم پس کجا رفته بود! از جام بلند شدم و بلند سارا رو صدا زدم
_سارا
_بله؟!
با گنگی بهش خیره شدمو گفتم :مهراب پیش توعه؟!
چشماش رو گرد کردو گفت:وا مهراب کی پیش من بوده.... یهو سکوت کردو گفت: مگه.. مگه پیش تو نیست؟!
_نه خوب برای همین ازت پرسیدم نکنه رفته بیرون؟!
سارا:نه بیرون نرفته دیشب رو کاناپه دم در خوابم برده میدونی که خوابم خیلی سبکه اونم که نمیبینه بخواد بره جایی هزار بار میخوره به درو دیوار!
زربان قلبم شدت گرفته بود پس کجا میتونست باشه؟تمام خونرو زیر و رو کرده بودیم ولی نبود که نبود چشمام پر اشک شده بود با بغض گفتم:پ.. پس.. کجاست.. سارا؟!
انگار اونم ترسیده بود با بهت به طرف اتاق خواب رفت هنوز یک ثانیه از رفتنش نگذشته بود که صدای فریادش کل خونرو فرا گرفت با دو به طرف اتاق رفتم با دیدن چاقو و کاغذ فرو شده تویه تخت منم بدتر از اون جیغ زدم.
(کیارش)
میدونستم دوتا دختر تنها وقتی یه همچین علامتی رو ببینن صد در صد اولین نفر پلیس رو درجریان میزارم برای همین گفته بودم خطشون رو به موبایلم وصل کنن تا به هرجایی که زنگ زدن هم بتونم شنود کنم هم درصورت نیاز جوابشون رو بدم.
تقریبا نیم ساعت بعد اتفاقی که انتظارش رو داشتم افتاد داشتن زنگ میزدن صدو ده نیشخندی زدمو آیکون پاسخ رو لمس کردم
_ا.. الو
صداش شدیدا میلرزید برای همین گفتم:الو سلام شما با صدو ده تماس گرفتید لطفا ابتدا آرامش خودتون رو حفظ کنین و بعد شرح اتفاقی که براتون افتاده رو برام توضیح بدید.
نفس های لرزونش پشت تلفن باعث نیشخندم شد همیشه از همین زن جماعت بدم میومد خیلی زود به خودش مسلط شد و شروع کرد به توضیح دادن بعد از تموم شدن حرفش گفتم:خیل و خوب لطفا یه صحنه جرم دست نزنین ما همین الا یه کارآگاه برای برسی صحنه می‌فرستیمادرس رو لطف کنین بگین.
یه خودکار برداشتم و تند تند شروع کردم به نوشتن آدرسی که می‌گفت.

(دانای کل)
ناگهان صفحه سیستم پرید و آژیر هشدار به صدا درآمد همگی با بهت روبه روی سیستم ایستاده بودند سروان مروت پور فریاد کشید :سریع سهیل رو خبر کن زود باش!
سرباز بیچاره رنگ از رخش پرید و با عجله به سمت اتاق سهیل حرکت کرد پس از شرح ماجرای برای سهیل بدون درنگ وارد دفتر شد پشت سیستم نشست لب تاپش را به سیستم وصل کرد و شروع به لمس کردن صفحه کنید لب تاپ کرد آنقدر حرکات دستش تند بود به هیچکس متوجه نمیشد دقیقا دارد چه کاری انجام می‌دهد ناگهان صدای مکالمه یک مرد با یک دختر ترسیده پخش شد صدا آشنا بود همان شخصی که سالهاس به دنبالش است اکنون به دام افتاده!
لبخند رویه لبانش بویه پیروزی میداد آدرسی که دخترک گفت را یادداشت کرد و با لبخند گفت:بالاخره گیرت آوردم کیارش رستگار.
از جای برخواست ستوان و سروان به دنبالش راه افتاده بودند و یک ریز سوال میپرسیدند سعی کرد به صورت سربسته حس کنجکاویشان را کند اول از همه نیاز به مجوز داشت خوب می‌دانست سرهنگ زخم خورده خیلی سریع مجوز عملیات را صادر خواهد کرد
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نفس های لرزونش پشت تلفن باعث نیشخندم شد همیشه از همین زن جماعت بدم میومد خیلی زود به خودش مسلط شد و شروع کرد به توضیح دادن بعد از تموم شدن حرفش گفتم:خیل و خوب لطفا یه صحنه جرم دست نزنین ما همین الا یه کارآگاه برای برسی صحنه می‌فرستیمادرس رو لطف کنین بگین.
یه خودکار برداشتم و تند تند شروع کردم به نوشتن آدرسی که می‌گفت.

(دانای کل)
ناگهان صفحه سیستم پرید و آژیر هشدار به صدا درآمد همگی با بهت روبه روی سیستم ایستاده بودند سروان مروت پور فریاد کشید :سریع سهیل رو خبر کن زود باش!
سرباز بیچاره رنگ از رخش پرید و با عجله به سمت اتاق سهیل حرکت کرد پس از شرح ماجرای برای سهیل بدون درنگ وارد دفتر شد پشت سیستم نشست لب تاپش را به سیستم وصل کرد و شروع به لمس کردن صفحه کنید لب تاپ کرد آنقدر حرکات دستش تند بود به هیچکس متوجه نمیشد دقیقا دارد چه کاری انجام می‌دهد ناگهان صدای مکالمه یک مرد با یک دختر ترسیده پخش شد صدا آشنا بود همان شخصی که سالهاس به دنبالش است اکنون به دام افتاده!
لبخند رویه لبانش بویه پیروزی میداد آدرسی که دخترک گفت را یادداشت کرد و با لبخند گفت:بالاخره گیرت آوردم کیارش رستگار.
از جای برخواست ستوان و سروان به دنبالش راه افتاده بودند و یک ریز سوال میپرسیدند سعی کرد به صورت سربسته حس کنجکاویشان را کند اول از همه نیاز به مجوز داشت خوب می‌دانست سرهنگ زخم خورده خیلی سریع مجوز عملیات را صادر خواهد کرد
مجوز عملیات خیلی زود صادر شد و رأس عملیات دخترکی بود که روحش هم از این اتفاقات خبر نداشت.
(کیارش)
میلرزید اشک هاش تند تند از چشمش می‌چکید به زن جذاب کنارش خیره شدم زیادی خانوم بود!
شنل بافت سفید رنگی که رویه دوشش انداخته بود جذابیتش رو صد چندان کرده بود خودکار آبی رنگم رو تویه دستم چرخوندم و گفتم:خوب عسل خانوم شما به کسی مشکوک نیستید؟!
_ن.. نه... آقا.. تورو.. توروخدا... پیداش کنید اون باید دارو مصرف کنه بدون ما نمیتونه زندگی کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:شما آرامشتون رو حفظ کنید و خوب فکر کنید ببیند آیا دشمنی چیزی داشتید؟!
اینبار اون زن جذاب جواب داد:نه آقای محترم دوتا زن چه دشمنی میتونن داشته باشن؟!
ولی عسل تویه فکر رفته بود زیادی بعد چند دقیقه گفت:د.. داریم... دشمن.. داریم
زن با تعجب به سمتش برگشت و گفت:عسل حالیته داری چی میگی؟!
خوب وقتش بود بدونم تا چه حدی از ماجرا خبر داره برای همین با زاهری کنجکاو گفتم:میشه بیشتر توضیح بدین؟
_م.. من.. دقیق نمیدونم چیشده ولی بابام با توجه به شغل پدرم دشمن زیاد داشت ولی خوب یکیشون باعث باعث مرگ داییم شد.
پس قضیه مرگ هاکان رو می‌دونست از حالتش می‌فهمیدم که یادآوری خاطرات آزارش میداد هنوز التماس های هاکان رویادمه که میگفت دخترم کسی جز من نداره التماس می‌کردجونش رو بهش ببخشیم ولی.... امان از آتش انتقام
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
مجوز عملیات خیلی زود صادر شد و رأس عملیات دخترکی بود که روحش هم از این اتفاقات خبر نداشت.
(کیارش)
میلرزید اشک هاش تند تند از چشمش می‌چکید به زن جذاب کنارش خیره شدم زیادی خانوم بود!
شنل بافت سفید رنگی که رویه دوشش انداخته بود جذابیتش رو صد چندان کرده بود خودکار آبی رنگم رو تویه دستم چرخوندم و گفتم:خوب عسل خانوم شما به کسی مشکوک نیستید؟!
_ن.. نه... آقا.. تورو.. توروخدا... پیداش کنید اون باید دارو مصرف کنه بدون ما نمیتونه زندگی کنه.
سرم رو تکون دادم و گفتم:شما آرامشتون رو حفظ کنید و خوب فکر کنید ببیند آیا دشمنی چیزی داشتید؟!
اینبار اون زن جذاب جواب داد:نه آقای محترم دوتا زن چه دشمنی میتونن داشته باشن؟!
ولی عسل تویه فکر رفته بود زیادی بعد چند دقیقه گفت:د.. داریم... دشمن.. داریم
زن با تعجب به سمتش برگشت و گفت:عسل حالیته داری چی میگی؟!
خوب وقتش بود بدونم تا چه حدی از ماجرا خبر داره برای همین با زاهری کنجکاو گفتم:میشه بیشتر توضیح بدین؟
_م.. من.. دقیق نمیدونم چیشده ولی بابام با توجه به شغل پدرم دشمن زیاد داشت ولی خوب یکیشون باعث باعث مرگ داییم شد.
پس قضیه مرگ هاکان رو می‌دونست از حالتش می‌فهمیدم که یادآوری خاطرات آزارش میداد هنوز التماس های هاکان رویادمه که میگفت دخترم کسی جز من نداره التماس می‌کردجونش رو بهش ببخشیم ولی.... امان از آتش انتقام
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم :خیل و خوب عکسی چیزی از گمشده دارید؟!
کمی سکوت کردو و گفت:خوب نه راستش اون نابیناس و خوب اعتماد به نفس اینکه جلویه دوربین بایسته و ازش عکس بگیره رو نداشت.
چشمام رو بستم و خودم رو به زاهر کلافه نشون دادم و گفتم:خوب مشخصات ظاهریش رو میشه بگین؟!
اینبار اون خانوم پخته زیادی جذاب شروع به صحبت کردن کرد:خوب خیلی کیوت... نه. یعنی چطور بگم قدش بلنده لاغره چشماش مشکیه صورت استخونی با دماغ بزرگ داره.
اون داشت حرف می‌زد و من تویه این فکر بودم که چقدر با دقت به اجزای صورتش نگاه کرده لبخندی زدمو گفتم:خیل و خوب و... اینکه خالی یه نشون دیگه ای غیر از اینا و نابینا بودنش ندارید؟!
باز هم همون خانوم جواب داد:خوب کمی لکنت داشت.
سرم رو تکون دادم و هرچی گفته بود رو یادداشت کردم ازشون خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون تویه این فکر بودم که چجوری باید عسلو بکشم وسط ماجرا یه یکهو با یک چشم سخت برخورد کردم ولی اون آدم انگار اصلا منو ندید سریعا عذر خواهی کرد و ازم دور شد.
(دانای کل)
به ساختمان رو به رویش خیره شد آمارش را کاملا بدست آورده بود اما معتقد بود هیچوقت نباید هدف اصلی را مستقیما هدف بگیرد!
باید میزد به فرعی تا زودتر به هدفش برسد اطراف را کمی برسی کرد و سوار سمند مخصوصش شد صندلی های ماشین رو تماما باز کرده بود و با تعداد بسیاری تشک آن رو همانند یه رخت خواب کرده بود چهار زانو نسشت شماره زنی که فهمیده بود اسمش ساراس را سیو کرد وارد تلگرام شد ایدی اش بالا آمد یک پیام کوتاه برایش نوشت(سلام) آنلاین بود و خیلی زود پاسخش را با یک کلمه شما داد خوب حالا وقتش رو کنجکاوش کند
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با تاسف سرم رو تکون دادم و گفتم :خیل و خوب عکسی چیزی از گمشده دارید؟!
کمی سکوت کردو و گفت:خوب نه راستش اون نابیناس و خوب اعتماد به نفس اینکه جلویه دوربین بایسته و ازش عکس بگیره رو نداشت.
چشمام رو بستم و خودم رو به زاهر کلافه نشون دادم و گفتم:خوب مشخصات ظاهریش رو میشه بگین؟!
اینبار اون خانوم پخته زیادی جذاب شروع به صحبت کردن کرد:خوب خیلی کیوت... نه. یعنی چطور بگم قدش بلنده لاغره چشماش مشکیه صورت استخونی با دماغ بزرگ داره.
اون داشت حرف می‌زد و من تویه این فکر بودم که چقدر با دقت به اجزای صورتش نگاه کرده لبخندی زدمو گفتم:خیل و خوب و... اینکه خالی یه نشون دیگه ای غیر از اینا و نابینا بودنش ندارید؟!
باز هم همون خانوم جواب داد:خوب کمی لکنت داشت.
سرم رو تکون دادم و هرچی گفته بود رو یادداشت کردم ازشون خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون تویه این فکر بودم که چجوری باید عسلو بکشم وسط ماجرا یه یکهو با یک چشم سخت برخورد کردم ولی اون آدم انگار اصلا منو ندید سریعا عذر خواهی کرد و ازم دور شد.
(دانای کل)
به ساختمان رو به رویش خیره شد آمارش را کاملا بدست آورده بود اما معتقد بود هیچوقت نباید هدف اصلی را مستقیما هدف بگیرد!
باید میزد به فرعی تا زودتر به هدفش برسد اطراف را کمی برسی کرد و سوار سمند مخصوصش شد صندلی های ماشین رو تماما باز کرده بود و با تعداد بسیاری تشک آن رو همانند یه رخت خواب کرده بود چهار زانو نسشت شماره زنی که فهمیده بود اسمش ساراس را سیو کرد وارد تلگرام شد ایدی اش بالا آمد یک پیام کوتاه برایش نوشت(سلام) آنلاین بود و خیلی زود پاسخش را با یک کلمه شما داد خوب حالا وقتش رو کنجکاوش کند
تایپ کرد(یه آشنا غریبه) اینبار سریع تر سین زد و نوشت(دقیق خوتو محترم کن آقای محترم وگرنه بلاکتون میکنم) خوب حالا وقتش بود تایپ کرد(خوب مهم نیست فکر کنم تو نمیخای بدونی شوهرت چرا ترکت کرده) بلافاصله پیام سین خورد اما نیم ساعت فقط سکوت و سکوت جوابش بود تقریبا نیم ساعت از پیامی که داده بود گذشته بود.... همیشه از اینکه کسی پیامی را سین بزند و پاسخ ندهد متنفر بود اما خوب حال دستش زیر سنگ این زن بود چند دقیقه گذشت نوشته شد درحال تایپ و بعد از چند ثانیه فقط یک جمله نوشته شده بود(چی میخای) برخلاف سارا سریعا شروع به نوشتن کرد و گفت(امم خوب من ازت میخام دوستت عسل رو راضی کنی بیاد منو ببینه) سین و خورد اینبار خیلی سریع نوشت(تو کی هستی؟!) (بیا به این آدرسی که برات میفرستم همه چیو برات توضیح میدم) اینبار او کسی بود که دیگر پاسخ نداد موبایل را آن طرف پرت کرد و چشمانش را بست خوب می‌دانست که جنس مونث به لطف فضول بودنش می آید آن هم زمانی که آدرس یک کافه معروف را فرستاده بود و جای ترسی برایش باقی نگذاشته بود خود را کمی جلو کشید ساک لباس هایش را برداشت به سختی لباس هایش را عوض کرد از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف کافه راه افتاد میزی که آنلاین رزف کرده بود را به کمک گارسون مهربان پیدا کرد و یک نسکافه سفارش داد تقریبا پنج دقیقه ای نگذشته بود که نوتیف پیام سارا بالا آمد که نوشته بود من تویه کافه هستم تو کجایی؟! برگشت زن لباس قرمزی به تن داشت و سرگردانی نگاهش نشان می‌داد که دنبال کسی می‌گردد یک لحظه برگشت باهم چشم در چشم شدند دستش را بلند کرد و به او اشاره کرد به بیاید لرزش دست های زن از دور هم مشخص بود خیلی زود روبه رویش رویه صندلی جای گرفت لبخندی زدو رو به زن گفت:سلام خوش اومدید چی میل دارید؟!
_نیومدم اینجا باهاتون چیزی بخورم اومدم ببینم شما از منو دوستم چی میدونی؟!
زبانش تند و تیز بود؟! یا نه اون اینطور فکر می‌کرد لبش را با زبانش تر کردو گفت:مثل اینکه خیلی بد شمشیر از رو بستید بانو
به دنبال حرفش کارت شناسایی اش را رویه میزد گذاشت درست مقابل چشمان طلبکار زن
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
تایپ کرد(یه آشنا غریبه) اینبار سریع تر سین زد و نوشت(دقیق خوتو محترم کن آقای محترم وگرنه بلاکتون میکنم) خوب حالا وقتش بود تایپ کرد(خوب مهم نیست فکر کنم تو نمیخای بدونی شوهرت چرا ترکت کرده) بلافاصله پیام سین خورد اما نیم ساعت فقط سکوت و سکوت جوابش بود تقریبا نیم ساعت از پیامی که داده بود گذشته بود.... همیشه از اینکه کسی پیامی را سین بزند و پاسخ ندهد متنفر بود اما خوب حال دستش زیر سنگ این زن بود چند دقیقه گذشت نوشته شد درحال تایپ و بعد از چند ثانیه فقط یک جمله نوشته شده بود(چی میخای) برخلاف سارا سریعا شروع به نوشتن کرد و گفت(امم خوب من ازت میخام دوستت عسل رو راضی کنی بیاد منو ببینه) سین و خورد اینبار خیلی سریع نوشت(تو کی هستی؟!) (بیا به این آدرسی که برات میفرستم همه چیو برات توضیح میدم) اینبار او کسی بود که دیگر پاسخ نداد موبایل را آن طرف پرت کرد و چشمانش را بست خوب می‌دانست که جنس مونث به لطف فضول بودنش می آید آن هم زمانی که آدرس یک کافه معروف را فرستاده بود و جای ترسی برایش باقی نگذاشته بود خود را کمی جلو کشید ساک لباس هایش را برداشت به سختی لباس هایش را عوض کرد از ماشین پیاده شد و به سرعت به طرف کافه راه افتاد میزی که آنلاین رزف کرده بود را به کمک گارسون مهربان پیدا کرد و یک نسکافه سفارش داد تقریبا پنج دقیقه ای نگذشته بود که نوتیف پیام سارا بالا آمد که نوشته بود من تویه کافه هستم تو کجایی؟! برگشت زن لباس قرمزی به تن داشت و سرگردانی نگاهش نشان می‌داد که دنبال کسی می‌گردد یک لحظه برگشت باهم چشم در چشم شدند دستش را بلند کرد و به او اشاره کرد به بیاید لرزش دست های زن از دور هم مشخص بود خیلی زود روبه رویش رویه صندلی جای گرفت لبخندی زدو رو به زن گفت:سلام خوش اومدید چی میل دارید؟!
_نیومدم اینجا باهاتون چیزی بخورم اومدم ببینم شما از منو دوستم چی میدونی؟!
زبانش تند و تیز بود؟! یا نه اون اینطور فکر می‌کرد لبش را با زبانش تر کردو گفت:مثل اینکه خیلی بد شمشیر از رو بستید بانو
به دنبال حرفش کارت شناسایی اش را رویه میزد گذاشت درست مقابل چشمان طلبکار زن
چند ثانیه نگذشت که چشمان زن گرد شد او از ماموران سایبری بود! اما از زندگی او و عسل چه میدانست سهیل با چشمان پیروز به چشمان زن خیره شد و گفت:حس میکنم الا بخاین چیزی سفارش بدید و میل کنید تا من باهاتون صحبت کنم اگرهم مایل به حرف زدن با من نیستید هم میتونید تشریف ببرید.
خوب چه کسی می‌توانست درخواست یک مامور سایبری را رد کند؟! آن هم سارایی که زیادی ترسو و محتاط بود برای همین لبس را تر کردو گفت:یه لیوان آب میخام.
لبخند پیروزی رویه لبان سهیل شکل گرفت گارسون را صدا زد و از اون درخواست یک لیوان آب و یک لیوان قهوه کرد دستانش را رویه میز گذاشت و آنها را درهم قفل کردو گفت:خوب به قول شما امروز نگفتم بیاید اینجا که قهوه بخوریم سعی میکنم بی حاشیه برم وارد اصل قضیه بشم هم شما و هم دوستتون ناخواسته وارد یه پرونده شدید که.... یک سرش مربوط به سایبری و یک سرش مربوط به مبارزه با مواد مخدر.... زن دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما همانند ماهی بیرون از آب فقط دهانش باز و بسته شد لیوان آب که مقابل چشمانش قرار گرفت کلاس پرستیژ را کنار گذاشت و لیوان آب را یک ضرب سر کشید چشمانش را بست و چندین نفس عمیق کشید ترسیده بود بی شک!کمی که به خود مسلط شد گفت:یع.. یعنی.. ما ما اصلا با همچین شخصی یا آدمی رابطه ای نداشتیم که بخایم وارد همچین پرونده ای بشیم
اگر سهیل را رها میکردی همانجا پخش زمین میشد و میخندید بدون هیچ درد و دقدقه ای اما برخلاف خاسته اش خودش را کنترل کردو گفت:شما فکر کردی همه ی خلاف کارا یه سیبیل گنده با ده تا خط رو صورتشون دارن؟! نه خانوم همون اقایی که امروز اومده بود خونه شما یکی از همونا بود اینبارلیوان قهوه را یک نفس سر کشید تلخ بود ولی راه تنفس بسته شده اش را باز می‌کرد کمی به خود مسلط شدو گفت:اصلا امکان نداره ایشون کارت شناسایی به ما نشون دادن
نیشخند سهیل دور از ذهن نبود با همان وضع گفت:خوب خانوم محترم میشه جعلیشو درست کنید!
اینبار سارا هم کم نیاورد و گفت:پس شماهم جعلش کردین و چطور به شما اعتماد کنم؟! سهیل:میتونین یه تاکسی بگیرین؟!
_بله؟!
سهیل:برای این گفتم که بهم اعتماد کنید و جایی که میگم رو بیاید
نمیفهمید سارا که چرا به مرد غریبه اعتماد کرده بود نمی‌دانست چقدر گذشت اما وقتی به خود آمده بود از کلانتری بیرون آمده بود و فهمیده بود واقعا دچار مشکل شده اند نیمدانست چطور باید عسل را مخفیانه از این ماجرا اهگاه کند حرف های سهیل همانند پتک بر سرش کوبیده میشد(سعی کنید با بچه هاتون ارتباط برقرار نکیند و دوستتون رو راضی کنید که خونرو عوض کنه)
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
چند ثانیه نگذشت که چشمان زن گرد شد او از ماموران سایبری بود! اما از زندگی او و عسل چه میدانست سهیل با چشمان پیروز به چشمان زن خیره شد و گفت:حس میکنم الا بخاین چیزی سفارش بدید و میل کنید تا من باهاتون صحبت کنم اگرهم مایل به حرف زدن با من نیستید هم میتونید تشریف ببرید.
خوب چه کسی می‌توانست درخواست یک مامور سایبری را رد کند؟! آن هم سارایی که زیادی ترسو و محتاط بود برای همین لبس را تر کردو گفت:یه لیوان آب میخام.
لبخند پیروزی رویه لبان سهیل شکل گرفت گارسون را صدا زد و از اون درخواست یک لیوان آب و یک لیوان قهوه کرد دستانش را رویه میز گذاشت و آنها را درهم قفل کردو گفت:خوب به قول شما امروز نگفتم بیاید اینجا که قهوه بخوریم سعی میکنم بی حاشیه برم وارد اصل قضیه بشم هم شما و هم دوستتون ناخواسته وارد یه پرونده شدید که.... یک سرش مربوط به سایبری و یک سرش مربوط به مبارزه با مواد مخدر.... زن دهانش را باز کرد که چیزی بگوید اما همانند ماهی بیرون از آب فقط دهانش باز و بسته شد لیوان آب که مقابل چشمانش قرار گرفت کلاس پرستیژ را کنار گذاشت و لیوان آب را یک ضرب سر کشید چشمانش را بست و چندین نفس عمیق کشید ترسیده بود بی شک!کمی که به خود مسلط شد گفت:یع.. یعنی.. ما ما اصلا با همچین شخصی یا آدمی رابطه ای نداشتیم که بخایم وارد همچین پرونده ای بشیم
اگر سهیل را رها میکردی همانجا پخش زمین میشد و میخندید بدون هیچ درد و دقدقه ای اما برخلاف خاسته اش خودش را کنترل کردو گفت:شما فکر کردی همه ی خلاف کارا یه سیبیل گنده با ده تا خط رو صورتشون دارن؟! نه خانوم همون اقایی که امروز اومده بود خونه شما یکی از همونا بود اینبارلیوان قهوه را یک نفس سر کشید تلخ بود ولی راه تنفس بسته شده اش را باز می‌کرد کمی به خود مسلط شدو گفت:اصلا امکان نداره ایشون کارت شناسایی به ما نشون دادن
نیشخند سهیل دور از ذهن نبود با همان وضع گفت:خوب خانوم محترم میشه جعلیشو درست کنید!
اینبار سارا هم کم نیاورد و گفت:پس شماهم جعلش کردین و چطور به شما اعتماد کنم؟! سهیل:میتونین یه تاکسی بگیرین؟!
_بله؟!
سهیل:برای این گفتم که بهم اعتماد کنید و جایی که میگم رو بیاید
نمیفهمید سارا که چرا به مرد غریبه اعتماد کرده بود نمی‌دانست چقدر گذشت اما وقتی به خود آمده بود از کلانتری بیرون آمده بود و فهمیده بود واقعا دچار مشکل شده اند نیمدانست چطور باید عسل را مخفیانه از این ماجرا اهگاه کند حرف های سهیل همانند پتک بر سرش کوبیده میشد(سعی کنید با بچه هاتون ارتباط برقرار نکیند و دوستتون رو راضی کنید که خونرو عوض کنه)
(سارا)
انقدر حالم بد بود که نمیدونستم باید چیکار کنم ندیدین سارا و رزوان عوض کردن خونه راضی کردن عسل با فکر که به سرم سریع دستم رو برای یه تاکسی تکون دادم ایستاد سوار شدم و آدرس یکی از پاساژ های بزرگ رو بهش دادم به محض اینکه رسیدیم پیاده شدم و وارد پاساژ شدم...
تقریبا دو ساعت بعد با یه پلاستیک پر لباس اومدم بیرون لباسای قدیدمیم رو ریختم تو سطل زباله و به عسل پیام دادم بیاد سر خیابون وایسته باهم بریم بیرون یه هوایی بخوره تویه فکرم درگیر این بودم که چطور میشه موبایل و لباسای عسل رو ازش دور کنم بعد هم ببرمش آپارتمانی که سهیل گفت با فکری که به سرم زد با ذوق به طرف محلی که قبلا با عسل برای گیر آوردن دارو رفته بودیم رفتم دارویی که هیچوقت پیدا نشد نیشخندی زدم تقریبا بعد دو ساعت جون کندن پیداش کردم با کنجکاوی به اطراف نگاه میکردم که با دیدن یه جوون لاغر موتور سوار فهمیدم این راست کار خودمه به طرفش رفتم و گفتم:سلام
_امرتون
_یکاری بهت میگم اگر برام درست انجامش بدی یه پول خیلی خوب بهت میدم.
با کنجکاوی به طرفم اومد وقتی نقشه رو براش تعریف کردم با خباثت گفت:راست کار خودمه.
آدرس رو بهش دادم و خودم کمی دور از محل قراری که با عسل گذاشته بودم ایستادم حسابی از دستم شاکی بود چون اون موقع بهش زنگ زدم و قرار رو کمی عقب انداختم عسل هم از بدقولی متنفر بود پسره وقتی عسل سرش رفت تو گوشی که به من پیام بده با بالا ترین سرعت حمله کرد و گوشیش رو از دستش کشید چون میخاست باهاش مقابله کنه پخش زمین شد و پر گل بعد هم سریع فرار کرد کمی قیافم رو شک زده کردم و بلند جیغ زدم:کمک
و با دو به طرف عسل رفتم هنوز تویه بهت بود یک لحظه با دیدن کف دستاش که پر خون بود عذاب وجدان گرفتم ولی خوب بخاطر خودش بود.
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین