- Dec
- 84
- 299
- مدالها
- 2
به ساعت خیره شدم اوه یک ربع به چهار بود!بعد چند ثانیه با قرمز رویه در نوشته شد اثر انگشت تشیخص داده نشد!
با عصبانیت لگد محکمی به در زدم و گفتم:لعنت بهت
در کمال تعجب بعد چند ثانیه در باز شد با ذوق جیغی کشیدمو دویدم داخل یه راهرو بلند که دو طرفش پر اتاق بود و بالای اتاق ها یک تابلو طلایی زده شده بود که روش نوشته بود این اتاق مربوط به چیه تند تند شروع به خوندم متن تابلو ها کردم:
بایگانی
مشخصات بیماران
کلید و شماره اتاق
و........
رسیدم به اتاق آخر که ته راهرو بود و درش قرمز بود و روش نوشته شده بود ممنوعه خدا خدا میکردم درش قفل نباشه دست راستم رو رویه دستگیره گذاشتم و به پایین فشرده درکمال ناباوری در باز شد انگار قلبم رو به یه نخ وصل کرده بودم و تکون میدادن اروم وارد شدم و به درو برم خیره شدم یه اتاق نسبتا بزرگ که در برش با کمد های فلزی پوشیده شده بود و داخلش چفت در چفت پر پرونده بود و رویه هر پوشه یه حروف از حروف الفبا نوشته شده بود با حال زاری بهشون خیره شدم من از کجا باید میدونستم اسم اون مرد چیه که حالا باید از اول اسمش پیداش میکردم ولی هرطور شده باید امشب پیداش میکردم چون خورد محمدی همیشه براش غذا میبرد با فکری که به سرم زد در اتاق رو بستم و سریع از اتاق زدم بیرون مسافت راهرو رو با دو طی کردم سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم رو زدم هنوز در آسانسور کامل باز نشده بود که خوردمو انداختم بیرون وارد انباری طبقه بالا شدم چندتا پیچگوشتی برداشتم و یک طبقه که حدودا چهل تا پله داشت رو بدو بدو اومدم پایین وارد بخش اصلی شدم به طرف اتاق محمدی رفتم و با پیچگوشتی پیچ های دستگیره اتاق رو باز کردم در باز شد با دیدن دکور جدید اتاقش زیر لب گفتم:پدرسگو ببین اتاقش از خونه من شیک تره
یه اتاق حدودا بیست چهار متری با یه میز بزرگ که با چوب گردو درست شده بود و نقش و نگار های زیباش نشون دستساز بودنش بود یک صندلی چرم شیک که دوطرف دوتا مار فلزی بود و یه نیم ست مبل چرم مشکی که به زیبایی دور اتاق چیده شده بود وارد اتاق شدم به سمت میز رفتم میز شامل چندتا کشو بود در اولین کشو رو باز کردم داخل پرد شکلات خارجی بود دومین کشو کاغذ پاره بود همش سومین کشو خالی بود ولی وقتی کشیدمش بیرون یه صدایی داد کشو رو کلا از رویه ری برداشتم چندتا ضربه به کفش زدم با شنیدن صداش لبخنده گشادی رویه لبام سبز شد ته کشو رو برداشتم با دیدن یه کلید طلایی نیشتم تا بناگوش باز شد هرچه زودتر باید اون مرد رو از اتاق خارج میکردم کلید رو برداشتم اتاق و دستگیره رو به حالت اولش درآوردم از خوشحالی روبه سکته بودم
به عبارتی الا ساره میومد تا صبحانه رو حاضر و بسته بندی کنه و اگر منو ببینه به چوخ میرم ولی یه راه بود به سمت رخت کن رفتم لباسامو برداشتم گوشیو گذاشتم تویه کیف و با عجله از اتاق زدم بیرون داخل راهرو یدونه درز بود که چندتا طی گذاشته بودن اونجا به لطف زیادی لاغر بودنم خیلی راحت اونجا جا گرفتم تقریبا پنج دقیقه بود که اون لا حس پرس شدن بهم دست داده بود و از طرفی بویه گند اطراف باعث شده بود حتی نتونم درست نفس بکشم با شنیدن صدای قدم های سنگین یه نفر خوشحال شدم خودش بود ساره همیشه عین شتر راه میرفت با یادآوری اینکه منم وقتی نوجوان بودم همنزوری راه میرفتم و مامانم چقدر باهام حرس میخورد لبخند تلخی رویه لبام جای گرفت بعد از ورود ساره به داخل اتاق با عجله و ترس ساختی خودمو داخل سالن انداختم و گفتم:ساره ساره
_بله چیشده چرا اینطوری تو دختر؟!
_نمیدونم والا از بیمارستان زنگ زدن بهم گفتن محمدی حالش بد شده بردنش بیمارستان و گفته یه مدت مدیرت آسایشگاه دست من باشه
با تعجب گفت:دست تو؟!
_اره
_چش شده؟!
_نمیدونم عزیزم
اهانی گفت و به سمت آشپزخونه رفت لبخند خبیثی زدم که یهو برگشت و گفت:خوب اون بدبخت مریض اتاق صدو هفتادو هفت چی؟!
کلیدو از تو جیبم درآوردم و نشونش دادم و گفتم:اینو واسم فرستاده فکر کنم مربوط به همون اتاقه
دوباره گفت اها و رفت به محض اینکه پشتش رو بهم کرد لب پایینم رو بردم داخل دهنم و گفتم:گگ فضول خانوم
چیزی نگذشته بود که همه اومدن و به لطف ساره دیگه نیاز نبود من توضیح بدم چیشده ولی از بین همه ی اینا میدونستم تنها کسی که قانع نشده ساراس و قطعا حس میکنه یه کاسه ای زیر نیم کاسه منه خدا خدا میکردم هرچه زودتر هفت بشه و تایم صبحانه برسه و من به آرزوم برسم ولی فقط دیدن اون مرد کافی نبود باید هرطوری میشد میبردمش بیرون هرکسی خیلی راحت میتونست تشخیص بده اونایی که برای کشتنش اومدن دوباره هم میان و من نمیدونستم چرا دارم بدون ترس تلاش میکنم جون اون مرد رو نجات بدم بعد از آوردنش به بیرون اتاق قدم بعد پیدا کردن پرونده و بعد اتبش زدن اتاقش بود طوری که همه فکر کنن تویه آتیش سوخته تا من زمان پیدا کنم درمانش کنم و بفرتمش به آغوش گرم خانواده