جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,144 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
بعد چند ثانیه با قرمز رویه در نوشته شد اثر انگشت تشیخص داده نشد!
با عصبانیت لگد محکمی به در زدم و گفتم:لعنت بهت
در کمال تعجب بعد چند ثانیه در باز شد با ذوق جیغی کشیدمو دویدم داخل یه راهرو بلند که دو طرفش پر اتاق بود و بالای اتاق ها یک تابلو طلایی زده شده بود که روش نوشته بود این اتاق مربوط به چیه تند تند شروع به خوندم متن تابلو ها کردم:
بایگانی
مشخصات بیماران
کلید و شماره اتاق
و........
رسیدم به اتاق آخر که ته راهرو بود و درش قرمز بود و روش نوشته شده بود ممنوعه خدا خدا میکردم درش قفل نباشه دست راستم رو رویه دستگیره گذاشتم و به پایین فشرده درکمال ناباوری در باز شد انگار قلبم رو به یه نخ وصل کرده بودم و تکون میدادن اروم وارد شدم و به درو برم خیره شدم یه اتاق نسبتا بزرگ که در برش با کمد های فلزی پوشیده شده بود و داخلش چفت در چفت پر پرونده بود و رویه هر پوشه یه حروف از حروف الفبا نوشته شده بود با حال زاری بهشون خیره شدم من از کجا باید میدونستم اسم اون مرد چیه که حالا باید از اول اسمش پیداش میکردم ولی هرطور شده باید امشب پیداش میکردم چون خورد محمدی همیشه براش غذا می‌برد با فکری که به سرم زد در اتاق رو بستم و سریع از اتاق زدم بیرون مسافت راهرو رو با دو طی کردم سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم رو زدم هنوز در آسانسور کامل باز نشده بود که خوردمو انداختم بیرون وارد انباری طبقه بالا شدم چندتا پیچ‌گوشتی برداشتم و یک طبقه که حدودا چهل تا پله داشت رو بدو بدو اومدم پایین وارد بخش اصلی شدم به طرف اتاق محمدی رفتم و با پیچ‌گوشتی پیچ های دستگیره اتاق رو باز کردم در باز شد با دیدن دکور جدید اتاقش زیر لب گفتم:پدرسگو ببین اتاقش از خونه من شیک تره
یه اتاق حدودا بیست چهار متری با یه میز بزرگ که با چوب گردو درست شده بود و نقش و نگار های زیباش نشون دست‌ساز بودنش بود یک صندلی چرم شیک که دوطرف دوتا مار فلزی بود و یه نیم ست مبل چرم مشکی که به زیبایی دور اتاق چیده شده بود وارد اتاق شدم به سمت میز رفتم میز شامل چندتا کشو بود در اولین کشو رو باز کردم داخل پرد شکلات خارجی بود دومین کشو کاغذ پاره بود همش سومین کشو خالی بود ولی وقتی کشیدمش بیرون یه صدایی داد کشو رو کلا از رویه ری برداشتم چندتا ضربه به کفش زدم با شنیدن صداش لبخنده گشادی رویه لبام سبز شد ته کشو رو برداشتم با دیدن یه کلید طلایی نیشتم تا بناگوش باز شد هرچه زودتر باید اون مرد رو از اتاق خارج میکردم کلید رو برداشتم اتاق و دستگیره رو به حالت اولش درآوردم از خوشحالی روبه سکته بودم
به ساعت خیره شدم اوه یک ربع به چهار بود!
به عبارتی الا ساره میومد تا صبحانه رو حاضر و بسته بندی کنه و اگر منو ببینه به چوخ میرم ولی یه راه بود به سمت رخت کن رفتم لباسامو برداشتم گوشیو گذاشتم تویه کیف و با عجله از اتاق زدم بیرون داخل راهرو یدونه درز بود که چندتا طی گذاشته بودن اونجا به لطف زیادی لاغر بودنم خیلی راحت اونجا جا گرفتم تقریبا پنج دقیقه بود که اون لا حس پرس شدن بهم دست داده بود و از طرفی بویه گند اطراف باعث شده بود حتی نتونم درست نفس بکشم با شنیدن صدای قدم های سنگین یه نفر خوشحال شدم خودش بود ساره همیشه عین شتر راه می‌رفت با یادآوری اینکه منم وقتی نوجوان بودم همنزوری راه میرفتم و مامانم چقدر باهام حرس می‌خورد لبخند تلخی رویه لبام جای گرفت بعد از ورود ساره به داخل اتاق با عجله و ترس ساختی خودمو داخل سالن انداختم و گفتم:ساره ساره
_بله چیشده چرا اینطوری تو دختر؟!
_نمیدونم والا از بیمارستان زنگ زدن بهم گفتن محمدی حالش بد شده بردنش بیمارستان و گفته یه مدت مدیرت آسایشگاه دست من باشه
با تعجب گفت:دست تو؟!
_اره
_چش شده؟!
_نمیدونم عزیزم
اهانی گفت و به سمت آشپزخونه رفت لبخند خبیثی زدم که یهو برگشت و گفت:خوب اون بدبخت مریض اتاق صدو هفتادو هفت چی؟!
کلیدو از تو جیبم درآوردم و نشونش دادم و گفتم:اینو واسم فرستاده فکر کنم مربوط به همون اتاقه
دوباره گفت اها و رفت به محض اینکه پشتش رو بهم کرد لب پایینم رو بردم داخل دهنم و گفتم:گگ فضول خانوم
چیزی نگذشته بود که همه اومدن و به لطف ساره دیگه نیاز نبود من توضیح بدم چیشده ولی از بین همه ی اینا میدونستم تنها کسی که قانع نشده ساراس و قطعا حس میکنه یه کاسه ای زیر نیم کاسه منه خدا خدا میکردم هرچه زودتر هفت بشه و تایم صبحانه برسه و من به آرزوم برسم ولی فقط دیدن اون مرد کافی نبود باید هرطوری میشد می‌بردمش بیرون هرکسی خیلی راحت میتونست تشخیص بده اونایی که برای کشتنش اومدن دوباره هم میان و من نمیدونستم چرا دارم بدون ترس تلاش می‌کنم جون اون مرد رو نجات بدم بعد از آوردنش به بیرون اتاق قدم بعد پیدا کردن پرونده و بعد اتبش زدن اتاقش بود طوری که همه فکر کنن تویه آتیش سوخته تا من زمان پیدا کنم درمانش کنم و بفرتمش به آغوش گرم خانواده
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
به ساعت خیره شدم اوه یک ربع به چهار بود!
به عبارتی الا ساره میومد تا صبحانه رو حاضر و بسته بندی کنه و اگر منو ببینه به چوخ میرم ولی یه راه بود به سمت رخت کن رفتم لباسامو برداشتم گوشیو گذاشتم تویه کیف و با عجله از اتاق زدم بیرون داخل راهرو یدونه درز بود که چندتا طی گذاشته بودن اونجا به لطف زیادی لاغر بودنم خیلی راحت اونجا جا گرفتم تقریبا پنج دقیقه بود که اون لا حس پرس شدن بهم دست داده بود و از طرفی بویه گند اطراف باعث شده بود حتی نتونم درست نفس بکشم با شنیدن صدای قدم های سنگین یه نفر خوشحال شدم خودش بود ساره همیشه عین شتر راه می‌رفت با یادآوری اینکه منم وقتی نوجوان بودم همنزوری راه میرفتم و مامانم چقدر باهام حرس می‌خورد لبخند تلخی رویه لبام جای گرفت بعد از ورود ساره به داخل اتاق با عجله و ترس ساختی خودمو داخل سالن انداختم و گفتم:ساره ساره
_بله چیشده چرا اینطوری تو دختر؟!
_نمیدونم والا از بیمارستان زنگ زدن بهم گفتن محمدی حالش بد شده بردنش بیمارستان و گفته یه مدت مدیرت آسایشگاه دست من باشه
با تعجب گفت:دست تو؟!
_اره
_چش شده؟!
_نمیدونم عزیزم
اهانی گفت و به سمت آشپزخونه رفت لبخند خبیثی زدم که یهو برگشت و گفت:خوب اون بدبخت مریض اتاق صدو هفتادو هفت چی؟!
کلیدو از تو جیبم درآوردم و نشونش دادم و گفتم:اینو واسم فرستاده فکر کنم مربوط به همون اتاقه
دوباره گفت اها و رفت به محض اینکه پشتش رو بهم کرد لب پایینم رو بردم داخل دهنم و گفتم:گگ فضول خانوم
چیزی نگذشته بود که همه اومدن و به لطف ساره دیگه نیاز نبود من توضیح بدم چیشده ولی از بین همه ی اینا میدونستم تنها کسی که قانع نشده ساراس و قطعا حس میکنه یه کاسه ای زیر نیم کاسه منه خدا خدا میکردم هرچه زودتر هفت بشه و تایم صبحانه برسه و من به آرزوم برسم ولی فقط دیدن اون مرد کافی نبود باید هرطوری میشد می‌بردمش بیرون هرکسی خیلی راحت میتونست تشخیص بده اونایی که برای کشتنش اومدن دوباره هم میان و من نمیدونستم چرا دارم بدون ترس تلاش می‌کنم جون اون مرد رو نجات بدم بعد از آوردنش به بیرون اتاق قدم بعد پیدا کردن پرونده و بعد اتبش زدن اتاقش بود طوری که همه فکر کنن تویه آتیش سوخته تا من زمان پیدا کنم درمانش کنم و بفرتمش به آغوش گرم خانواده
با صدای سارا رشته افکارم پاره و شد به سمتش برگشتم و گفتم:چی گفتی؟!
_ازم نخوا که باور کنم محمدی به تو همچین چیزی گفته
لبخندی زدمو گفتم:اصلا همچین چیزی نمیخام عشقم ولی یچیزی ازت میخام
_چی؟
_لطف کنی سکوت کنی و کمکم کنی تا من اون بدبخت رو نجات بدم
سارا:ببین عس....
دستم رو بالا بردم و گفتم:بسه محمدی الا نیست خیلی هنر کنه دوسه ماه دیگه میاد تا اون موقع این قضیه تموم شده
با چشمای گرد گفت:چیکارش کردی؟!
جلویه دهنشو گرفتم و گفتم:هیس!
من کاری نکردم که سارا یادت نیست بهت گفته بودم چند نفر میخان اون یارو رو بدزدن؟
_اره
_خوب منم برای اینکه بتونم جلویه این اتفاق رو بگیرم محمدی رو یجوری تو آسایشگاه علاف کردم اینا سر رسیدن بهش شلیک کردن
با شنیدن این حرفم هین بلندی کشید که چند نفر برگشتن سمتمون ولی خیر سرش با یه لبخند احمقانه جمعش کرد بازوم رو گرفت کشیدم تو رخت کرد درو قفل کردو گفت‌:لطف کن زر بزن ببینم زنده میمونه یا نه؟!
همونطور که نیشم رو باز میکردم لبم رو گاز گرفتم و گفتم:نمیدونم
_حالا واقعا کلیدو پیدا کردی
_اره بابا پس چی فکر کردی
خواست چیزی بگه که با بالا پایین شدن دستگیره حواسش پرت شد خودمو مشغول لباس پوشیدن نشون دادم سارا قفل درو باز کرد اول یه جف کفش اسپرت یه شلوار جین یه هودی مشکی یه دهن گشاد، دماغ کوچیک، چشم متوسط سبز نمایان شد این دیگه کیه ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:ببخشید شما؟!
ابروهاشو داد بالا و گفتم:محمدی هستم برادر زاده آقای محمدی یه مدت اومدم اینجا تا از یکی از بیماراشون مراقبت کنم
سارا لبش رو گزیدو گفت:ببخشید کدوم بیمار؟!
_بیمار اتاق صدو هفتادو هفت با توجه به برنامه ای که دادن همین الا باید صبحانه بخوره
بعد یه روپوش برداشت و از رخت کن خارج شد
با عصبانیت چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سارا من این محمدی رو از خشتکش دار میزنم!
دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت:هیش آروم باش مگه نمیگی کلید دستته شب برو ببین چه خبر اون تو
با یادآوری کلید نیشم خودبه خود باز شد و با ذوق گفتم:راست میگیا چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!
_چون من باهوشم
_اوه مای گاد خوب خانوم باهوش من برم به کیان برسم که خیلی داره دیر میشه دیگه
از جام بلند شدم رفتم به سمت اشپز خونه غذای خودمو کیان رو گرفتم و راه بالا رو در پیش گرفتم به محتویات سینی ها خیره شدم یه کاسه سوپ، پنیر، کره، مربا بابا چرا قیمه هارو میریزین تو ماستا!
به اتاق رسیدم در زدم و وارد شدم لبخندی زدمو پر انرژی گفتم:به آقا کیان ما چطوره متقابلا لبخندی زدو گفت :خوبم تو خوبی؟!
عسل:من عالیم
_خوب خداروشکر
عسل:خوب آقا کیان بدو صبحانتو بخور که کلی کار داریم
کاسه سوپ رو گرفت و شروع کرد به خوردن
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با صدای سارا رشته افکارم پاره و شد به سمتش برگشتم و گفتم:چی گفتی؟!
_ازم نخوا که باور کنم محمدی به تو همچین چیزی گفته
لبخندی زدمو گفتم:اصلا همچین چیزی نمیخام عشقم ولی یچیزی ازت میخام
_چی؟
_لطف کنی سکوت کنی و کمکم کنی تا من اون بدبخت رو نجات بدم
سارا:ببین عس....
دستم رو بالا بردم و گفتم:بسه محمدی الا نیست خیلی هنر کنه دوسه ماه دیگه میاد تا اون موقع این قضیه تموم شده
با چشمای گرد گفت:چیکارش کردی؟!
جلویه دهنشو گرفتم و گفتم:هیس!
من کاری نکردم که سارا یادت نیست بهت گفته بودم چند نفر میخان اون یارو رو بدزدن؟
_اره
_خوب منم برای اینکه بتونم جلویه این اتفاق رو بگیرم محمدی رو یجوری تو آسایشگاه علاف کردم اینا سر رسیدن بهش شلیک کردن
با شنیدن این حرفم هین بلندی کشید که چند نفر برگشتن سمتمون ولی خیر سرش با یه لبخند احمقانه جمعش کرد بازوم رو گرفت کشیدم تو رخت کرد درو قفل کردو گفت‌:لطف کن زر بزن ببینم زنده میمونه یا نه؟!
همونطور که نیشم رو باز میکردم لبم رو گاز گرفتم و گفتم:نمیدونم
_حالا واقعا کلیدو پیدا کردی
_اره بابا پس چی فکر کردی
خواست چیزی بگه که با بالا پایین شدن دستگیره حواسش پرت شد خودمو مشغول لباس پوشیدن نشون دادم سارا قفل درو باز کرد اول یه جف کفش اسپرت یه شلوار جین یه هودی مشکی یه دهن گشاد، دماغ کوچیک، چشم متوسط سبز نمایان شد این دیگه کیه ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:ببخشید شما؟!
ابروهاشو داد بالا و گفتم:محمدی هستم برادر زاده آقای محمدی یه مدت اومدم اینجا تا از یکی از بیماراشون مراقبت کنم
سارا لبش رو گزیدو گفت:ببخشید کدوم بیمار؟!
_بیمار اتاق صدو هفتادو هفت با توجه به برنامه ای که دادن همین الا باید صبحانه بخوره
بعد یه روپوش برداشت و از رخت کن خارج شد
با عصبانیت چشمامو بستم و نفس عمیقی کشیدم و گفتم:سارا من این محمدی رو از خشتکش دار میزنم!
دستش رو گذاشت رو بینیش و گفت:هیش آروم باش مگه نمیگی کلید دستته شب برو ببین چه خبر اون تو
با یادآوری کلید نیشم خودبه خود باز شد و با ذوق گفتم:راست میگیا چرا به فکر خودم نرسیده بود؟!
_چون من باهوشم
_اوه مای گاد خوب خانوم باهوش من برم به کیان برسم که خیلی داره دیر میشه دیگه
از جام بلند شدم رفتم به سمت اشپز خونه غذای خودمو کیان رو گرفتم و راه بالا رو در پیش گرفتم به محتویات سینی ها خیره شدم یه کاسه سوپ، پنیر، کره، مربا بابا چرا قیمه هارو میریزین تو ماستا!
به اتاق رسیدم در زدم و وارد شدم لبخندی زدمو پر انرژی گفتم:به آقا کیان ما چطوره متقابلا لبخندی زدو گفت :خوبم تو خوبی؟!
عسل:من عالیم
_خوب خداروشکر
عسل:خوب آقا کیان بدو صبحانتو بخور که کلی کار داریم
کاسه سوپ رو گرفت و شروع کرد به خوردن
خیلی وقت بود میخاستم باهاش صحبت کنم ولی فرست نمیشد و الا بهترین وقت بود که باهاش صحبت کنم بعد از اینکه غذاش رو خورد گفتم:خوب کیان خان میدونی چند وقته مهمون مایی؟!
کمی فکر کردو گفت:نمیدونم یسال شایدم بیشتر...
نفس عمیقی کشیدم دستام رو توهم قفل کردم و گفتم:خوب میدونی وقتی اومدی اینجا من همزمان با تو پروژه درمان چهار نفر دیگه رو هم داشتم الا سال دومی هست که اینجا کار میکنم با تو اون چهار نفر میشدن پنج نفر از اون پنج نفر هر چهارتا درمان شدن و رفتن اما تو موندی میدونی چیه؟!
من حس میکنم تو خودت نمیخای درمان شی چراشو نمیدونم ولی هروقت ما یک قدم میریم جلو تو ده قدم میری عقب میدونی اونو کی فهمیدم؟
زمانی که اون اسباب باز اعصاب سنج رو برات آوردم تو داشتی خیلی خیلی با دقت بازی رو انجام میدادی بدون لرزش دستت اما وقتی گفتم اگر بتونی خودتو کنترل کنی و اون چنگ رو به آخر برسونی مرخصی و تن بلافاصله اونو عمدا چسبوندی به میله و هنه چیز رو شکوندی و به خیال خودت توری وانمود کردی انگار پروژه درمان اشتباه پیش رفته و من مجبور شدم یه طول درمان چند ماهه دیگه برات بنویسم صبر کردن ببینم تا کی میخای به این بازیت ادامه بدی ولی این صبر من دوسال ‌‌شده داره طول میکشه و الا میخام ازت بپرسم تا کی میخای ادامه بدی؟
خونسرد بودو آروم دستش رو مشت کردن گفت:میدونی خانوم دکتر بعد اون اتفاق زمانی که مادرم با وحشت نگاهم می‌کرد یا وقتی یکم عصبی میشدم زنم فرار میکرد با خودم گفتم شاید شما بتونی کمکم کنی اومدم اینجا همینکه زنم فهمید برام پرونده روانی تشکیل دادن رفت!
باورت میشه خانوم دکتر؟
زنم، عشقم، همه چیزم رفت بعد رفتن اون دومین ضربه رو زمانی خوردم که فهمیدم پدرم چندین میلیون پول به محمدی داده تا برام پرونده جعلی درست کنن و فامیلیم رو یچیز دیگه بزنن یادمه اولین بار وقتی گفتم اینجا دیوونه خونس شما اخم کردی و گفتی اینجا آسایشگاه هست این اسم با کلاسیه که شما دکترا واسه خودتون گذاشتین وگرنه همه به اینجا میگن دیوونه خونه کارمو از دست دادم من حتی اگر بخام دوباره ازدواج کنم اولین چیزی که بگن اینه که ما دختر به پسر دیوونه بیکار شما نمیدیم.....
با تعجب گفتم:ولی کیان این طرز فکر تو درست نیست تو خیلی پسر خوبی هستی
_هه خانوم دکتر از شما بعیده تو این دوره زمونه خوب بودن کافی نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تا کی میخای خودتو تویه اتاق دوازده متری حبس کنی و از اون پرونده ای که به قول خودت برات تشکیل دادن بترسی؟
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
خیلی وقت بود میخاستم باهاش صحبت کنم ولی فرست نمیشد و الا بهترین وقت بود که باهاش صحبت کنم بعد از اینکه غذاش رو خورد گفتم:خوب کیان خان میدونی چند وقته مهمون مایی؟!
کمی فکر کردو گفت:نمیدونم یسال شایدم بیشتر...
نفس عمیقی کشیدم دستام رو توهم قفل کردم و گفتم:خوب میدونی وقتی اومدی اینجا من همزمان با تو پروژه درمان چهار نفر دیگه رو هم داشتم الا سال دومی هست که اینجا کار میکنم با تو اون چهار نفر میشدن پنج نفر از اون پنج نفر هر چهارتا درمان شدن و رفتن اما تو موندی میدونی چیه؟!
من حس میکنم تو خودت نمیخای درمان شی چراشو نمیدونم ولی هروقت ما یک قدم میریم جلو تو ده قدم میری عقب میدونی اونو کی فهمیدم؟
زمانی که اون اسباب باز اعصاب سنج رو برات آوردم تو داشتی خیلی خیلی با دقت بازی رو انجام میدادی بدون لرزش دستت اما وقتی گفتم اگر بتونی خودتو کنترل کنی و اون چنگ رو به آخر برسونی مرخصی و تن بلافاصله اونو عمدا چسبوندی به میله و هنه چیز رو شکوندی و به خیال خودت توری وانمود کردی انگار پروژه درمان اشتباه پیش رفته و من مجبور شدم یه طول درمان چند ماهه دیگه برات بنویسم صبر کردن ببینم تا کی میخای به این بازیت ادامه بدی ولی این صبر من دوسال ‌‌شده داره طول میکشه و الا میخام ازت بپرسم تا کی میخای ادامه بدی؟
خونسرد بودو آروم دستش رو مشت کردن گفت:میدونی خانوم دکتر بعد اون اتفاق زمانی که مادرم با وحشت نگاهم می‌کرد یا وقتی یکم عصبی میشدم زنم فرار میکرد با خودم گفتم شاید شما بتونی کمکم کنی اومدم اینجا همینکه زنم فهمید برام پرونده روانی تشکیل دادن رفت!
باورت میشه خانوم دکتر؟
زنم، عشقم، همه چیزم رفت بعد رفتن اون دومین ضربه رو زمانی خوردم که فهمیدم پدرم چندین میلیون پول به محمدی داده تا برام پرونده جعلی درست کنن و فامیلیم رو یچیز دیگه بزنن یادمه اولین بار وقتی گفتم اینجا دیوونه خونس شما اخم کردی و گفتی اینجا آسایشگاه هست این اسم با کلاسیه که شما دکترا واسه خودتون گذاشتین وگرنه همه به اینجا میگن دیوونه خونه کارمو از دست دادم من حتی اگر بخام دوباره ازدواج کنم اولین چیزی که بگن اینه که ما دختر به پسر دیوونه بیکار شما نمیدیم.....
با تعجب گفتم:ولی کیان این طرز فکر تو درست نیست تو خیلی پسر خوبی هستی
_هه خانوم دکتر از شما بعیده تو این دوره زمونه خوب بودن کافی نیست!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:تا کی میخای خودتو تویه اتاق دوازده متری حبس کنی و از اون پرونده ای که به قول خودت برات تشکیل دادن بترسی؟
_تا وقتی بمیرم خانوم دکتر
چشمامو بستم لبخند زدمو گفتم:پس میخای ایندت رو به گند بکشی اره؟
نیشخندی زدو گفت:کدوم آینده خانوم دکتر؟به نظرت من از اینجا برم با اون پرونده کوفتی میتونم زندگی کنم؟!
از کشو کنار تختش پروندش رو کشیدم بیرون و گفتم:همه ی مشکلت اینه؟!
_اره
شروع کردم به پاره کردنش با چشمای گرد بهم خیره شد وقتی کاملا ریز ریز شد ریختمش ستل زباله و گفتم:خوب الا حرف حسابت چیه؟
_پارش کردین؟!
نیشخندی زدمو گفتم:نه چسبش زدم
هنوز تو شک بود لبخند زدمو گفتم:خوب آقا کیان، الا حرفت چیه هنوزم نمیخای درمانت رو شروع کنیم؟!
آروم لب زد میخام خیره شدم تو چشماش و گفتم:نشنیدم میخای یا نمیخای
_میخام خانوم دکتر میخام
عسل:خوب خوبه از فردا درمان جدیت رو شروع میکنیم دوز داروهات رو میارم پایین فعلا داروهای قبلی رو مصرف نکن میگم برات دارویه جدید بیارن
از اتاق زدم بیرون اصلا تمرکز نداشتم و کل حواسم فقط به اون اتاق مرموز بود امشب هرطور شدا باید میرفتم داخل اون اتاق.

همگی رفته بودن و من و دوتا از بچه ها برای شیفت شب مونده بودیم از شانس خوبم اون دوتا هم مرغ و خروس عاشق بودن تا گفتم من به اتاقا سر میزنم با ذوق قبول کردن و جیم شدن به طرف راه پله ای که منتهی میشد به طبقه بالا رفتم یواش یواش پله هارو میرفتم بالا تا نشنون صدای پامو روبه رویه اون اتاق مرموز ایستادم و گفتم:آخرش کلیدت رو بدست آوردم
سرمو گرفتم و بالا و گفتم:خدایا به امید خودت
کلید انداختم یا خود خدا کلید خود اتاق بود با ذوق کلیدو چرخوندم در باز شد قلبم تو دهنم میزد درو یکم باز کردم کمی به داخل سرک کشیدم همه جا تاریک بود آروم وارد اتاق شدم به دیوار چسبیدم گوشیم رو برداشتم و چراغ قوه اش رو روشن کردم یه گلوله مچاله شده رويه تخت بودکه فکر کنم خودش بود آروم درو بستم جلو تر رفتم بیدار بود جیغی کشیدم و چند قدم رفتم عقب رفتم ولی تکون نخورد انگار مرده!
نکنه نکنه کشتنش کمی جلو تر رفتم دستم رو گذاشتم رو نبضش نه میزد پس چرا هیچ واکنشی نسبت به من نشون نداد.
چراغ قوه رو انداختم تو چشماش هیچ واکنشی نشون نداد هی نکنه نابیناست درست حدس زده بودم هیچی رو نمیدید ولی این واکنش نشون ندادنش عجیب بود به پشت هر دو دستش کبود بود این نشون نشون دهنده این بود که محمدی بهش غذا نمی‌داده و بجای غذا بهش سرم وصل میکردن درو بر اتاق رو نگاه کردم هیچی نبود فقط یه تخت پوفی کشیدمو روبه یارو گفتم:هی ببین من میخام نجاتت بدم بهتره با من همکاری کنی و جیغ نکشی اوکی؟!
هیچ جوابی نشنیدم به سارا پیام دادم
<پیداش کردم ولی نمیشه تنها بیارمش اون دوتارو یجوری زمین گیر کن بیا کمک>

(سارا)
نمیدونستم چرا دارم به عسل کمک میکنم تا مریض مردمو بدزده فقط میدونستم از هیجانش خوشم میاد معلوم نبود اون دوتا مرغ عشق عاشق کجا رفتن هیچ جا نبود با شنیدن صدای قربون صدقه هاشون فهمیدم تو اشپزخونه هستن اروم در آشپزخونه رو بستم و قفلش کردم و با عجله و بدون سرصدا به سمت عسل حرکت کردم با دیدن در باز اتاق با ذوق رفتم داخل اما با دیدن یه جنازه رویه تخت هینی کشیدمو گفتم:مرده؟!
_نه دیوانه نمرده زندس فقط نابیناست
پس چرا هیچ واکنشی نشون نمی‌داد همین فکرم رو به زبونم آوردم یکم نگاهم کردو گفت:نمیدونم باید درموردش تحقیق کنم فعلا به نفعمون بیا کمک کن اینو ببریم پایین
قطعا نمیشد کولش کنیم ببرمیش پایین برای همین گفتم:چجوری ببریمش
_میپیچیمش لای پتو می‌بریم
همون پتویی که زیرش بود رو پیچیدیم دورش و بلندش کردیم حس میکردم نفسم در نمیاد گلوم خشک شده بود بود و به سختی نفس میکشیدم آروم گذاتیمش تو ماشین خاستم بشینم پشت فرمون که عسل گفت:اینو ببرش خونه من و برگرد تا من آثار جرم رو پاک کنم
سرم رو تکون دادم پام رو رویه گاز گذاشتم و از اونجا دارن شدم

(عسل)
به سمت اتاق محمدی رفتم گیره داخل سرم رو درآوردم و به راحتی درو باز کردم و رفتم داخل پشت سیستم نشستم و اول حافظه دوربین هارو پاک کردم و سپس خاموششون کردم و تند تند از پله ها بالا رفتم وارد اتاق شدم نفت رو ریختم رویه تخت و با فندک اشتیشش زدم یکی از پتو هارو برداشتم انداختم کنار در و اونم آتیش زدم سریع از اتاق زدم و بیرون و جیغ زدم:اتیش اینجا آتیش گرفته وقتی همه ریختن بیرون همشون زن به پایین هدایت کردم که دیدم یکی داره با لگد میکوبه تو در اشپز خونه تر اونجا رو هم به کمک گیره سرم باز کردم همه ی بچهای پایینم به بیرون هدایت کردم آخرین ضربه رو باید میزدم رو به مهدی گفتم :بیمار اتاق صدو هفتادو هفت مونده میرم بیارمش
بدون اینکه منتظر جوابش باشم حرکت کردم بالا همه جارو دود گرفته بود فندک که افتاده بود رو برداشتم سر راه وارد جایی شدم که لباسارو میشستن اونجارو هم آتیش زدم و سریع از اونجا اومدم بیرون همگی داشتن با عجله از پله ها میرفتن پایین جیغ و داد زیاد شده بود دود زیادی جمع شده بود با استینم جلویه دهنمو گرفتم و اومدم بیرون مهدی داشت با آتش نشانی صحب می‌کرد که شروع کردم به جیغ زدنو گفتم:کمک کمک یکی اون تو گیر کرده تورو خدا نجاتش بدین الا میسوزه
یجوری جیغ میکشیدم که حس کردم هر لحظه ممکنه تار های صوتیم پاره بشه
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
_تا وقتی بمیرم خانوم دکتر
چشمامو بستم لبخند زدمو گفتم:پس میخای ایندت رو به گند بکشی اره؟
نیشخندی زدو گفت:کدوم آینده خانوم دکتر؟به نظرت من از اینجا برم با اون پرونده کوفتی میتونم زندگی کنم؟!
از کشو کنار تختش پروندش رو کشیدم بیرون و گفتم:همه ی مشکلت اینه؟!
_اره
شروع کردم به پاره کردنش با چشمای گرد بهم خیره شد وقتی کاملا ریز ریز شد ریختمش ستل زباله و گفتم:خوب الا حرف حسابت چیه؟
_پارش کردین؟!
نیشخندی زدمو گفتم:نه چسبش زدم
هنوز تو شک بود لبخند زدمو گفتم:خوب آقا کیان، الا حرفت چیه هنوزم نمیخای درمانت رو شروع کنیم؟!
آروم لب زد میخام خیره شدم تو چشماش و گفتم:نشنیدم میخای یا نمیخای
_میخام خانوم دکتر میخام
عسل:خوب خوبه از فردا درمان جدیت رو شروع میکنیم دوز داروهات رو میارم پایین فعلا داروهای قبلی رو مصرف نکن میگم برات دارویه جدید بیارن
از اتاق زدم بیرون اصلا تمرکز نداشتم و کل حواسم فقط به اون اتاق مرموز بود امشب هرطور شدا باید میرفتم داخل اون اتاق.

همگی رفته بودن و من و دوتا از بچه ها برای شیفت شب مونده بودیم از شانس خوبم اون دوتا هم مرغ و خروس عاشق بودن تا گفتم من به اتاقا سر میزنم با ذوق قبول کردن و جیم شدن به طرف راه پله ای که منتهی میشد به طبقه بالا رفتم یواش یواش پله هارو میرفتم بالا تا نشنون صدای پامو روبه رویه اون اتاق مرموز ایستادم و گفتم:آخرش کلیدت رو بدست آوردم
سرمو گرفتم و بالا و گفتم:خدایا به امید خودت
کلید انداختم یا خود خدا کلید خود اتاق بود با ذوق کلیدو چرخوندم در باز شد قلبم تو دهنم میزد درو یکم باز کردم کمی به داخل سرک کشیدم همه جا تاریک بود آروم وارد اتاق شدم به دیوار چسبیدم گوشیم رو برداشتم و چراغ قوه اش رو روشن کردم یه گلوله مچاله شده رويه تخت بودکه فکر کنم خودش بود آروم درو بستم جلو تر رفتم بیدار بود جیغی کشیدم و چند قدم رفتم عقب رفتم ولی تکون نخورد انگار مرده!
نکنه نکنه کشتنش کمی جلو تر رفتم دستم رو گذاشتم رو نبضش نه میزد پس چرا هیچ واکنشی نسبت به من نشون نداد.
چراغ قوه رو انداختم تو چشماش هیچ واکنشی نشون نداد هی نکنه نابیناست درست حدس زده بودم هیچی رو نمیدید ولی این واکنش نشون ندادنش عجیب بود به پشت هر دو دستش کبود بود این نشون نشون دهنده این بود که محمدی بهش غذا نمی‌داده و بجای غذا بهش سرم وصل میکردن درو بر اتاق رو نگاه کردم هیچی نبود فقط یه تخت پوفی کشیدمو روبه یارو گفتم:هی ببین من میخام نجاتت بدم بهتره با من همکاری کنی و جیغ نکشی اوکی؟!
هیچ جوابی نشنیدم به سارا پیام دادم
<پیداش کردم ولی نمیشه تنها بیارمش اون دوتارو یجوری زمین گیر کن بیا کمک>

(سارا)
نمیدونستم چرا دارم به عسل کمک میکنم تا مریض مردمو بدزده فقط میدونستم از هیجانش خوشم میاد معلوم نبود اون دوتا مرغ عشق عاشق کجا رفتن هیچ جا نبود با شنیدن صدای قربون صدقه هاشون فهمیدم تو اشپزخونه هستن اروم در آشپزخونه رو بستم و قفلش کردم و با عجله و بدون سرصدا به سمت عسل حرکت کردم با دیدن در باز اتاق با ذوق رفتم داخل اما با دیدن یه جنازه رویه تخت هینی کشیدمو گفتم:مرده؟!
_نه دیوانه نمرده زندس فقط نابیناست
پس چرا هیچ واکنشی نشون نمی‌داد همین فکرم رو به زبونم آوردم یکم نگاهم کردو گفت:نمیدونم باید درموردش تحقیق کنم فعلا به نفعمون بیا کمک کن اینو ببریم پایین
قطعا نمیشد کولش کنیم ببرمیش پایین برای همین گفتم:چجوری ببریمش
_میپیچیمش لای پتو می‌بریم
همون پتویی که زیرش بود رو پیچیدیم دورش و بلندش کردیم حس میکردم نفسم در نمیاد گلوم خشک شده بود بود و به سختی نفس میکشیدم آروم گذاتیمش تو ماشین خاستم بشینم پشت فرمون که عسل گفت:اینو ببرش خونه من و برگرد تا من آثار جرم رو پاک کنم
سرم رو تکون دادم پام رو رویه گاز گذاشتم و از اونجا دارن شدم

(عسل)
به سمت اتاق محمدی رفتم گیره داخل سرم رو درآوردم و به راحتی درو باز کردم و رفتم داخل پشت سیستم نشستم و اول حافظه دوربین هارو پاک کردم و سپس خاموششون کردم و تند تند از پله ها بالا رفتم وارد اتاق شدم نفت رو ریختم رویه تخت و با فندک اشتیشش زدم یکی از پتو هارو برداشتم انداختم کنار در و اونم آتیش زدم سریع از اتاق زدم و بیرون و جیغ زدم:اتیش اینجا آتیش گرفته وقتی همه ریختن بیرون همشون زن به پایین هدایت کردم که دیدم یکی داره با لگد میکوبه تو در اشپز خونه تر اونجا رو هم به کمک گیره سرم باز کردم همه ی بچهای پایینم به بیرون هدایت کردم آخرین ضربه رو باید میزدم رو به مهدی گفتم :بیمار اتاق صدو هفتادو هفت مونده میرم بیارمش
بدون اینکه منتظر جوابش باشم حرکت کردم بالا همه جارو دود گرفته بود فندک که افتاده بود رو برداشتم سر راه وارد جایی شدم که لباسارو میشستن اونجارو هم آتیش زدم و سریع از اونجا اومدم بیرون همگی داشتن با عجله از پله ها میرفتن پایین جیغ و داد زیاد شده بود دود زیادی جمع شده بود با استینم جلویه دهنمو گرفتم و اومدم بیرون مهدی داشت با آتش نشانی صحب می‌کرد که شروع کردم به جیغ زدنو گفتم:کمک کمک یکی اون تو گیر کرده تورو خدا نجاتش بدین الا میسوزه
یجوری جیغ میکشیدم که حس کردم هر لحظه ممکنه تار های صوتیم پاره بشه
از اداره پلیس اومده بودن
_تا وقتی بمیرم خانوم دکتر
چشمامو بستم لبخند زدمو گفتم:پس میخای ایندت رو به گند بکشی اره؟
نیشخندی زدو گفت:کدوم آینده خانوم دکتر؟به نظرت من از اینجا برم با اون پرونده کوفتی میتونم زندگی کنم؟!
از کشو کنار تختش پروندش رو کشیدم بیرون و گفتم:همه ی مشکلت اینه؟!
_اره
شروع کردم به پاره کردنش با چشمای گرد بهم خیره شد وقتی کاملا ریز ریز شد ریختمش ستل زباله و گفتم:خوب الا حرف حسابت چیه؟
_پارش کردین؟!
نیشخندی زدمو گفتم:نه چسبش زدم
هنوز تو شک بود لبخند زدمو گفتم:خوب آقا کیان، الا حرفت چیه هنوزم نمیخای درمانت رو شروع کنیم؟!
آروم لب زد میخام خیره شدم تو چشماش و گفتم:نشنیدم میخای یا نمیخای
_میخام خانوم دکتر میخام
عسل:خوب خوبه از فردا درمان جدیت رو شروع میکنیم دوز داروهات رو میارم پایین فعلا داروهای قبلی رو مصرف نکن میگم برات دارویه جدید بیارن
از اتاق زدم بیرون اصلا تمرکز نداشتم و کل حواسم فقط به اون اتاق مرموز بود امشب هرطور شدا باید میرفتم داخل اون اتاق.

همگی رفته بودن و من و دوتا از بچه ها برای شیفت شب مونده بودیم از شانس خوبم اون دوتا هم مرغ و خروس عاشق بودن تا گفتم من به اتاقا سر میزنم با ذوق قبول کردن و جیم شدن به طرف راه پله ای که منتهی میشد به طبقه بالا رفتم یواش یواش پله هارو میرفتم بالا تا نشنون صدای پامو روبه رویه اون اتاق مرموز ایستادم و گفتم:آخرش کلیدت رو بدست آوردم
سرمو گرفتم و بالا و گفتم:خدایا به امید خودت
کلید انداختم یا خود خدا کلید خود اتاق بود با ذوق کلیدو چرخوندم در باز شد قلبم تو دهنم میزد درو یکم باز کردم کمی به داخل سرک کشیدم همه جا تاریک بود آروم وارد اتاق شدم به دیوار چسبیدم گوشیم رو برداشتم و چراغ قوه اش رو روشن کردم یه گلوله مچاله شده رويه تخت بودکه فکر کنم خودش بود آروم درو بستم جلو تر رفتم بیدار بود جیغی کشیدم و چند قدم رفتم عقب رفتم ولی تکون نخورد انگار مرده!
نکنه نکنه کشتنش کمی جلو تر رفتم دستم رو گذاشتم رو نبضش نه میزد پس چرا هیچ واکنشی نسبت به من نشون نداد.
چراغ قوه رو انداختم تو چشماش هیچ واکنشی نشون نداد هی نکنه نابیناست درست حدس زده بودم هیچی رو نمیدید ولی این واکنش نشون ندادنش عجیب بود به پشت هر دو دستش کبود بود این نشون نشون دهنده این بود که محمدی بهش غذا نمی‌داده و بجای غذا بهش سرم وصل میکردن درو بر اتاق رو نگاه کردم هیچی نبود فقط یه تخت پوفی کشیدمو روبه یارو گفتم:هی ببین من میخام نجاتت بدم بهتره با من همکاری کنی و جیغ نکشی اوکی؟!
هیچ جوابی نشنیدم به سارا پیام دادم
<پیداش کردم ولی نمیشه تنها بیارمش اون دوتارو یجوری زمین گیر کن بیا کمک>

(سارا)
نمیدونستم چرا دارم به عسل کمک میکنم تا مریض مردمو بدزده فقط میدونستم از هیجانش خوشم میاد معلوم نبود اون دوتا مرغ عشق عاشق کجا رفتن هیچ جا نبود با شنیدن صدای قربون صدقه هاشون فهمیدم تو اشپزخونه هستن اروم در آشپزخونه رو بستم و قفلش کردم و با عجله و بدون سرصدا به سمت عسل حرکت کردم با دیدن در باز اتاق با ذوق رفتم داخل اما با دیدن یه جنازه رویه تخت هینی کشیدمو گفتم:مرده؟!
_نه دیوانه نمرده زندس فقط نابیناست
پس چرا هیچ واکنشی نشون نمی‌داد همین فکرم رو به زبونم آوردم یکم نگاهم کردو گفت:نمیدونم باید درموردش تحقیق کنم فعلا به نفعمون بیا کمک کن اینو ببریم پایین
قطعا نمیشد کولش کنیم ببرمیش پایین برای همین گفتم:چجوری ببریمش
_میپیچیمش لای پتو می‌بریم
همون پتویی که زیرش بود رو پیچیدیم دورش و بلندش کردیم حس میکردم نفسم در نمیاد گلوم خشک شده بود بود و به سختی نفس میکشیدم آروم گذاتیمش تو ماشین خاستم بشینم پشت فرمون که عسل گفت:اینو ببرش خونه من و برگرد تا من آثار جرم رو پاک کنم
سرم رو تکون دادم پام رو رویه گاز گذاشتم و از اونجا دارن شدم

(عسل)
به سمت اتاق محمدی رفتم گیره داخل سرم رو درآوردم و به راحتی درو باز کردم و رفتم داخل پشت سیستم نشستم و اول حافظه دوربین هارو پاک کردم و سپس خاموششون کردم و تند تند از پله ها بالا رفتم وارد اتاق شدم نفت رو ریختم رویه تخت و با فندک اشتیشش زدم یکی از پتو هارو برداشتم انداختم کنار در و اونم آتیش زدم سریع از اتاق زدم و بیرون و جیغ زدم:اتیش اینجا آتیش گرفته وقتی همه ریختن بیرون همشون زن به پایین هدایت کردم که دیدم یکی داره با لگد میکوبه تو در اشپز خونه تر اونجا رو هم به کمک گیره سرم باز کردم همه ی بچهای پایینم به بیرون هدایت کردم آخرین ضربه رو باید میزدم رو به مهدی گفتم :بیمار اتاق صدو هفتادو هفت مونده میرم بیارمش
بدون اینکه منتظر جوابش باشم حرکت کردم بالا همه جارو دود گرفته بود فندک که افتاده بود رو برداشتم سر راه وارد جایی شدم که لباسارو میشستن اونجارو هم آتیش زدم و سریع از اونجا اومدم بیرون همگی داشتن با عجله از پله ها میرفتن پایین جیغ و داد زیاد شده بود دود زیادی جمع شده بود با استینم جلویه دهنمو گرفتم و اومدم بیرون مهدی داشت با آتش نشانی صحب می‌کرد که شروع کردم به جیغ زدنو گفتم:کمک کمک یکی اون تو گیر کرده تورو خدا نجاتش بدین الا میسوزه
یجوری جیغ میکشیدم که حس کردم هر لحظه ممکنه تار های صوتیم پاره بشه
نفسم بخاطر دود زیاد و جیغ هایی که زده بودم گرفته بود ته گلوم تلخ شده بود و میسوخت پاهام تحمل وزنم رو نداشت و حس کردم که نقش بر زمین شدم. صداهای اطراف گنگ به گوشم می‌رسید اما دقیق متوجه نمی‌شدم چی میگن....

(سارا)
جلویه درب خونه ایستادم. از اونجای یکه یادم رفته بود کلید خونه ی اون دختره ی کله شق رو بگیرم مجبور شدم پسره رو بیارم خونه خودم عقب ماشین رو جوری تنظیم کردم که اگر کسی از داخل کوچه رد شد نبینه من دارم جون میکنم اینو بندازم تو خونه زنگ در رو زدم که قشنگ ترین صدای زندگیم به گوشم خورد:کیه؟
_رزوان، منم مامان باز کن.
زروان :وایی مامانی اومدی؟!
درو باز کرد و قامت کوچولوش تویه چهار چوب در نمایان شد رویه زمین زانو زدم و گفتم:بیا بغل مامان ببینم
به ناثیه نکشید خودش رو با ضرب تو آغوشم انداخت بویه زندگی بخش موهاش رو به ریه هام فرستادم و گفتم:رزوان اگه یه مهمون بیارم خونه قول میدی ازش خوب مواظبت کنی؟
_اره مامانی قول میدم
انگشت کوچیکه دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:قول؟
انگشت کوچولوش رو دور انگشتم پیچیدو گفت:قول
با یادآوری ویلچری که برای مامان خریدم و بدون استفاده بود جیغی از ذوق کشیدم و همونطور با کفش پریدم داخل خونه ویلچر رو برداشتم آوردم بیرون چفت ماشینش کردم و به سختی اون مرد رو رویه ویلچر انداختم درای ماشین رو بستم و قفل کردم ویچلر رو حل دادم هرسه وارد خونه شدیم رزوان که تا اون موقع ساکت بود پرسیدم:مامانی، این آقا کیه؟!
مونده بودم چه جوابی بهش بدم کمی فکر کردم و گفتم:این آقا دوست خاله عسل
رها دختر بزرگم که اصلا عادت به سلام کردن نداشت بدون سوال و جواب پرسید:یعنی خاله عسل دوست پسر داره؟!
جانم؟
چی گفت این الا؟!
گفت دوست پسر!
اینو از کجا یاد گرفته با عصبانیت گفتم:رها کی همچین حرف زشتی رو بهت یاد داده هان؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت:وا مامان یکم خودتو آپدیت کن الا دیگه همه دارن.
ابروهام رو کشیدم توهم و گفتم:رها صبر کن من باهات کار دارم فکر کنم لازمه مفصل باهم حرف بزنیم.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت یهو رزوان گفت:مامان این آقاهه مومیاییه؟!
به سختی خندم رو کنترل کردم و گفتم:نه چطور؟!
رزوان:آخه تکون نمیخوره مامان
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:این آقا فقط غمگین، و از شدت غم اینطوری شده
اهانی گفت برای اینکه از فکر دربیاد گفتم:رزوان کوچولو مامانی حاضری اتاقت رو برای یه مدت کوچولو بدی به این آقا؟
مهربون بود مطمئن بودم قبول میکنه سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:آره مامانی میدم
بعد از اینکه به قول رزوان اون مومیایی رو گذاشتم رو تخت
 
آخرین ویرایش:

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
از اداره پلیس اومده بودن

نفسم بخاطر دود زیاد و جیغ هایی که زده بودم گرفته بود ته گلوم تلخ شده بود و میسوخت پاهام تحمل وزنم رو نداشت و حس کردم که نقش بر زمین شدم. صداهای اطراف گنگ به گوشم می‌رسید اما دقیق متوجه نمی‌شدم چی میگن....

(سارا)
جلویه درب خونه ایستادم. از اونجای یکه یادم رفته بود کلید خونه ی اون دختره ی کله شق رو بگیرم مجبور شدم پسره رو بیارم خونه خودم عقب ماشین رو جوری تنظیم کردم که اگر کسی از داخل کوچه رد شد نبینه من دارم جون میکنم اینو بندازم تو خونه زنگ در رو زدم که قشنگ ترین صدای زندگیم به گوشم خورد:کیه؟
_رزوان، منم مامان باز کن.
زروان :وایی مامانی اومدی؟!
درو باز کرد و قامت کوچولوش تویه چهار چوب در نمایان شد رویه زمین زانو زدم و گفتم:بیا بغل مامان ببینم
به ناثیه نکشید خودش رو با ضرب تو آغوشم انداخت بویه زندگی بخش موهاش رو به ریه هام فرستادم و گفتم:رزوان اگه یه مهمون بیارم خونه قول میدی ازش خوب مواظبت کنی؟
_اره مامانی قول میدم
انگشت کوچیکه دستم رو به سمتش گرفتم و گفتم:قول؟
انگشت کوچولوش رو دور انگشتم پیچیدو گفت:قول
با یادآوری ویلچری که برای مامان خریدم و بدون استفاده بود جیغی از ذوق کشیدم و همونطور با کفش پریدم داخل خونه ویلچر رو برداشتم آوردم بیرون چفت ماشینش کردم و به سختی اون مرد رو رویه ویلچر انداختم درای ماشین رو بستم و قفل کردم ویچلر رو حل دادم هرسه وارد خونه شدیم رزوان که تا اون موقع ساکت بود پرسیدم:مامانی، این آقا کیه؟!
مونده بودم چه جوابی بهش بدم کمی فکر کردم و گفتم:این آقا دوست خاله عسل
رها دختر بزرگم که اصلا عادت به سلام کردن نداشت بدون سوال و جواب پرسید:یعنی خاله عسل دوست پسر داره؟!
جانم؟
چی گفت این الا؟!
گفت دوست پسر!
اینو از کجا یاد گرفته با عصبانیت گفتم:رها کی همچین حرف زشتی رو بهت یاد داده هان؟!
لبش رو گاز گرفت و گفت:وا مامان یکم خودتو آپدیت کن الا دیگه همه دارن.
ابروهام رو کشیدم توهم و گفتم:رها صبر کن من باهات کار دارم فکر کنم لازمه مفصل باهم حرف بزنیم.
سرش رو انداخت پایین و هیچی نگفت یهو رزوان گفت:مامان این آقاهه مومیاییه؟!
به سختی خندم رو کنترل کردم و گفتم:نه چطور؟!
رزوان:آخه تکون نمیخوره مامان
نفس عمیقی کشیدمو گفتم:این آقا فقط غمگین، و از شدت غم اینطوری شده
اهانی گفت برای اینکه از فکر دربیاد گفتم:رزوان کوچولو مامانی حاضری اتاقت رو برای یه مدت کوچولو بدی به این آقا؟
مهربون بود مطمئن بودم قبول میکنه سرش رو به نشونه تایید تکون داد و گفت:آره مامانی میدم
بعد از اینکه به قول رزوان اون مومیایی رو گذاشتم رو تخت
از جام بلند شدم رها رو صدا زدم خیلی وقت بود باهاش خلوت نکرده بودم وارد اتاقم شدم هنوز بویه عطراون نامرد تویه اتاق بود نامحسوس نفس عمیقی کشیدم چند دقیقه بعد رها وارد اتاق شد بهش اشاره کردم بشینه لبم رو گاز گرفتم و گفتم:سیزده سالم بود که باباتو دیدم، خوشکل بود و قد بلند همیشه وقتی از تویه کوچه رد میشدم از دور نگام می‌کرد میدید هول میشم میخندید ولی میخندید یه چال خوشکل رویه لباس میوفتاد به قول شماها دافی بود واسه خودش خلاصه این دلبریاش باعث شد دل بدم به دلش خیلی زود عقد کردیم بعد از پدرم اولین مردی بود که انقدر بهم نزدیک بود بازی بازی با کلمات رو خیلی خوب بلند رها با کلمات بازیم میداد هرچی میشد بایکی دو کلمه منو قانع می‌کرد باورت میشه؟!
چهارده سالم شد تورو باردار به دنیا که اومدی خیلی خوشکل بودی درست عین بابات ولی بابات دیگه منو نمی‌خواست!
دیگه دختری که هنوز اونقدر کوچولو بود که نمیتونست بچشو جمع و جور کنه و به قول خودش بویه قرمه سبزی نده نمی‌خواست
قلبم شکست ولی وقتی رفت هیچی نگفتم میدونی به به اون نقطه ای رسیده بودم که شاعر میگه:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
برگشت دوباره با کلمات بازیم داد قلبم عاشق بود خیلی زود وقتی معشوقش رو میدید گول می‌خورد حاصلش شد رزوان رزوان دوسالش شد دوباره رفت اینبار من دیگه اون سارای سابق نبودم از عشق امیر فقط برام یه زخم مونده بود زخمی که بعضی وقتا سرش باز می‌شد ولی هرچی میومد بیرون چرک بود همه ی اینارو گفتم که بهت بگم نزار با کلمات بازیت بدن رها اشتباه منو تو نکن شاید من نباشم که بهت محبت کنم شاید من نباشم که بغلت کنم ولی اینو بدون رها که لحظه به لحظه ی زندگیم به یادتم مامان الانم به حرمت اون دوسالی که شیرت دادم ازت میخام نزاری بازیت بدن نزاری این دختری که من خون دل خوردم تا بزرگ بشه خودشو بازیچه کلمات یه نامرد کنه باشه مامانی؟!
چشماش پر اشک شده بود چند دقیقه ای سکوت کرد و یهو بغض ترکیدو گفت:ببخشید مامانی!
ببخشید اگه یادم رفت چقدر واسمون زحمت کشیدی ببخشید
سرش رو یه آغوش کشیدم و شروع کردم به نوازش کردن موهاش
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
از جام بلند شدم رها رو صدا زدم خیلی وقت بود باهاش خلوت نکرده بودم وارد اتاقم شدم هنوز بویه عطراون نامرد تویه اتاق بود نامحسوس نفس عمیقی کشیدم چند دقیقه بعد رها وارد اتاق شد بهش اشاره کردم بشینه لبم رو گاز گرفتم و گفتم:سیزده سالم بود که باباتو دیدم، خوشکل بود و قد بلند همیشه وقتی از تویه کوچه رد میشدم از دور نگام می‌کرد میدید هول میشم میخندید ولی میخندید یه چال خوشکل رویه لباس میوفتاد به قول شماها دافی بود واسه خودش خلاصه این دلبریاش باعث شد دل بدم به دلش خیلی زود عقد کردیم بعد از پدرم اولین مردی بود که انقدر بهم نزدیک بود بازی بازی با کلمات رو خیلی خوب بلند رها با کلمات بازیم میداد هرچی میشد بایکی دو کلمه منو قانع می‌کرد باورت میشه؟!
چهارده سالم شد تورو باردار به دنیا که اومدی خیلی خوشکل بودی درست عین بابات ولی بابات دیگه منو نمی‌خواست!
دیگه دختری که هنوز اونقدر کوچولو بود که نمیتونست بچشو جمع و جور کنه و به قول خودش بویه قرمه سبزی نده نمی‌خواست
قلبم شکست ولی وقتی رفت هیچی نگفتم میدونی به به اون نقطه ای رسیده بودم که شاعر میگه:من به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود
برگشت دوباره با کلمات بازیم داد قلبم عاشق بود خیلی زود وقتی معشوقش رو میدید گول می‌خورد حاصلش شد رزوان رزوان دوسالش شد دوباره رفت اینبار من دیگه اون سارای سابق نبودم از عشق امیر فقط برام یه زخم مونده بود زخمی که بعضی وقتا سرش باز می‌شد ولی هرچی میومد بیرون چرک بود همه ی اینارو گفتم که بهت بگم نزار با کلمات بازیت بدن رها اشتباه منو تو نکن شاید من نباشم که بهت محبت کنم شاید من نباشم که بغلت کنم ولی اینو بدون رها که لحظه به لحظه ی زندگیم به یادتم مامان الانم به حرمت اون دوسالی که شیرت دادم ازت میخام نزاری بازیت بدن نزاری این دختری که من خون دل خوردم تا بزرگ بشه خودشو بازیچه کلمات یه نامرد کنه باشه مامانی؟!
چشماش پر اشک شده بود چند دقیقه ای سکوت کرد و یهو بغض ترکیدو گفت:ببخشید مامانی!
ببخشید اگه یادم رفت چقدر واسمون زحمت کشیدی ببخشید
سرش رو یه آغوش کشیدم و شروع کردم به نوازش کردن موهاش
نمیدونم چقدر در اون حالت بودیم که حس کردم یکی با مشت و لگد افتاده به جون در از جام بلند شدم و بدو بدو به طرف در رفتم همینکه درو باز کردم عسل با یه رنگ پریده مثل گچ پرید داخل و گفت:ک.. کجاس سارا رف... رفتم خونه نبود.
با تعجب گفتم:اروم باش دختر بابا تو کلیدتو ندادی بهم منم آوردمش خونه خودم الا اتاق رزوان
کنارم زد و به طرف اتاق رفت منم پشت سرش رفتم داخل و گفتم:عسل
به طرفم برگشت و گفت:هوم؟
_رزوان اولین باری که دیدش گفت مثل مومیاییه الا که دارم دقت میکنم میبینم راست میگه یجوریه پسره نکنه تو کماس؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:آخه احمق جون اگه تو کما بود که حرف نمیزد
لبخنده احمقانه ای زدم و گفتم:اا راست میگی.
یکمی فکر کردم و گفتم:خوب حالا میخای چیکار کنی راستی چرا رنگت پریدس؟!
انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:وای نمیدونی چیشد که آسایشگاه رو که اتیش زدم یکی تو خیابون رد می‌شده زنگ زده به پلیس و آتش نشانی بعد همه اومده بودن جمع شده بودن پلیس داشت از مهدی درمورد اینکه چند نفر بودیم و... سوال می‌کرد من بجاش همرو جواب دادم ولی میترسیدم یوقت تو بیای گند زده شه تو همچی نفهمیدم چیشد که یهو غش کردم غش که کردم همه چی عادی سازی شد و یارو پلیسه بعد اینکه بهوش اومدم گفت میتونی بری خونه منم رفتم خونه دیدم نیستی دیگه اومدم اینجا.
با تعجب بهش خیره شدم بسوزه پدر فضولی ببین چجوری مارمولک بازی دراومده بخاطر این مومیایی همین فکرم رو به زبون آوردم که فقط یه لبخند دندون نما بهم زد چند دقیقه ای بینمون سکوت به وجود اومده بود که گفتم:اینارو ولش کن الا میخای چیکار کنی چجوری میخای این مومیایی رو راه بندازی؟
_مگه موتوره؟!
سارا:حالا هرچی میخای چیکار کنی؟
_نمیدونم
چشمام گرد شدو با جیغ گفتم:زنیکه منو تا مرز سکته بردی رو برگردوندی از استرس خودت قش کردی حالا نمیدونی میخای چیکار کنی؟
لباش رو برد تو دهنش قشنگ واضح بود داره تلاش میکنه جلویه خندش رو بگیره میخاستم دوباره یچیزی بگم که رها گفت:مامان یچیزی بگم عصبی نمیشی؟
_چی؟
_خوب راستش من وقتی میرفتم خونه نیلا دوستم فهمیدم باباش استاد دانشگاه همین رشته روانشناسی و تویه آمریکا درس خونه و یه عالمه از کتابای روانشناسی اونجا خود ایران و چندتا کشور دیگه رو داخل یه کتاب خونه خیلی بزرگ جمع کرده شاید اگر خاله عسل بره اونجا و بابای دوستم بخواد کتاباش رو در اختیارش قرار بده بتونه راهی پیدا کنه تا این جنازه حداقل اینجوری به سقف خیره نشه.
با گفتن جمله آخرش جفتمون به طرف مومیایی برگشتیم و به چشماش خیره شدیم راست می‌گفت به سقف خیره شده بود و تنها علائم حیاطیش پلک زدن و نفس کشیدنش بود عسل دستش رو جلویه مردمک چشماش تکون دادو گفت :هی اخوی، برادر، عمو صدامو داری اصلا مینشوی ما چی میگیم بابا یه اعتراضی چیزی من دزدیمت بعد هیچی به هیچی زل میزنی به سقف؟!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
نمیدونم چقدر در اون حالت بودیم که حس کردم یکی با مشت و لگد افتاده به جون در از جام بلند شدم و بدو بدو به طرف در رفتم همینکه درو باز کردم عسل با یه رنگ پریده مثل گچ پرید داخل و گفت:ک.. کجاس سارا رف... رفتم خونه نبود.
با تعجب گفتم:اروم باش دختر بابا تو کلیدتو ندادی بهم منم آوردمش خونه خودم الا اتاق رزوان
کنارم زد و به طرف اتاق رفت منم پشت سرش رفتم داخل و گفتم:عسل
به طرفم برگشت و گفت:هوم؟
_رزوان اولین باری که دیدش گفت مثل مومیاییه الا که دارم دقت میکنم میبینم راست میگه یجوریه پسره نکنه تو کماس؟
چشم غره ای بهم رفت و گفت:آخه احمق جون اگه تو کما بود که حرف نمیزد
لبخنده احمقانه ای زدم و گفتم:اا راست میگی.
یکمی فکر کردم و گفتم:خوب حالا میخای چیکار کنی راستی چرا رنگت پریدس؟!
انگار تازه چیزی یادش اومده باشه گفت:وای نمیدونی چیشد که آسایشگاه رو که اتیش زدم یکی تو خیابون رد می‌شده زنگ زده به پلیس و آتش نشانی بعد همه اومده بودن جمع شده بودن پلیس داشت از مهدی درمورد اینکه چند نفر بودیم و... سوال می‌کرد من بجاش همرو جواب دادم ولی میترسیدم یوقت تو بیای گند زده شه تو همچی نفهمیدم چیشد که یهو غش کردم غش که کردم همه چی عادی سازی شد و یارو پلیسه بعد اینکه بهوش اومدم گفت میتونی بری خونه منم رفتم خونه دیدم نیستی دیگه اومدم اینجا.
با تعجب بهش خیره شدم بسوزه پدر فضولی ببین چجوری مارمولک بازی دراومده بخاطر این مومیایی همین فکرم رو به زبون آوردم که فقط یه لبخند دندون نما بهم زد چند دقیقه ای بینمون سکوت به وجود اومده بود که گفتم:اینارو ولش کن الا میخای چیکار کنی چجوری میخای این مومیایی رو راه بندازی؟
_مگه موتوره؟!
سارا:حالا هرچی میخای چیکار کنی؟
_نمیدونم
چشمام گرد شدو با جیغ گفتم:زنیکه منو تا مرز سکته بردی رو برگردوندی از استرس خودت قش کردی حالا نمیدونی میخای چیکار کنی؟
لباش رو برد تو دهنش قشنگ واضح بود داره تلاش میکنه جلویه خندش رو بگیره میخاستم دوباره یچیزی بگم که رها گفت:مامان یچیزی بگم عصبی نمیشی؟
_چی؟
_خوب راستش من وقتی میرفتم خونه نیلا دوستم فهمیدم باباش استاد دانشگاه همین رشته روانشناسی و تویه آمریکا درس خونه و یه عالمه از کتابای روانشناسی اونجا خود ایران و چندتا کشور دیگه رو داخل یه کتاب خونه خیلی بزرگ جمع کرده شاید اگر خاله عسل بره اونجا و بابای دوستم بخواد کتاباش رو در اختیارش قرار بده بتونه راهی پیدا کنه تا این جنازه حداقل اینجوری به سقف خیره نشه.
با گفتن جمله آخرش جفتمون به طرف مومیایی برگشتیم و به چشماش خیره شدیم راست می‌گفت به سقف خیره شده بود و تنها علائم حیاطیش پلک زدن و نفس کشیدنش بود عسل دستش رو جلویه مردمک چشماش تکون دادو گفت :هی اخوی، برادر، عمو صدامو داری اصلا مینشوی ما چی میگیم بابا یه اعتراضی چیزی من دزدیمت بعد هیچی به هیچی زل میزنی به سقف؟!
(عسل)
تقریبا بیست چهارساعت از آوردن اون مرد مرموز به خونه سارا می‌گذشت و من حالا در حضور روانشناسی نشسته بودم که یک عمر آرزویه دیدنش رو داشتم برگشتم سمت سارا هنوز تو کف اینکه دختر همچین دوستی داره مونده بود و تویه فکر بود استاد خیلی خونسرد خودکار رو تویه دستش جابه جا کرد و گفت:خوب؛ خانوم محترم فکر نکنم اینجا نشسته باشیم تا جلسه سکوت برقرار کنیم دخترم گفت شما سوال مهمی راجب به بیمارتون از من دارید و من هم طبق سوگندی که خوردم با اینکه وقت خالی نداشتم ولی موندم خونه تا بتونم به شما کمک کنم لطفا مشکل بیمارتون و همچنین رفتارش رو مو به مو برام توضیح بدید.
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:خوب ببینید پرونده این بیمار تازه به دست من رسیده تشخیص اولیه افسردگی حاد بوده ولی من شک دارم چون ایشون کاملا بی حرکت مثل یه جنازه افتاده رو تخت هیچی نمیخوره با سرم غذایی زنده نگهش داشتن و اینکه گاهی اوقات فقط فریاد می‌زد ولی تو قول داده بود اما الا به درجه رسیده که اونم نمیگه.... سکوت کردم لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می‌شد کمی فکر کردو گفت:افسردگی ممکنه باعث گوشه گیری و غذا نخوردن فرد بشه اما اینکه بی حرکت بمونه اصلا و اینکه حملات عصبی که داشته طبیعی بوده اما الا که دیگه نداره طبیعی نیست به عبارتی اصلا چنین چیزی امکان نداره که.... یک دفعه سکوت کرد مردمک چشماش به چرخش دراومده بود انگار داشت یچیزی رو داخل مغزش پردازش می‌کرد چشماش رو بست و بعد چند ثانیه گفت:میتونین تا شب یه نمونه از خونش رو برام بیارید؟!
با تعجب گفتم:یه نمونه از خونش؟
سرش رو تکون دادو گفت:هرچه زودتر بهتر
با دستپاچگی گفتم:همین الا میرم میارم
_خیل و خوب خوبه
با یه خداحافظی سرسری از سارا خواستم اونجا بمونه و خودم خونرو ترک کردم سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت خونه سارا حرکت کردم راه چهل دقیقه ای رو تویه بیست دقیقه طی کردم همونطور در ماشین رو باز گذاشتم کلید انداختم و وارد خونه شدم از داخل یخچال سارا وسایل مورد نیاز رو آوردم وارد اتاق مرد شدم نشستم کنارش آستینش رو دادم بالا هیچی رگ نداشت روسریمو از سرم درآوردم و محکم بالای دستش بستم و موفق شدم خون بگیرم ازش ولی متاسفانه هیچی نبود که خون رو بریزم داخلش ترجیح دادم همونطور داخل سرنگ ببرمش شال روسری از دور دستش باز کردم و سرم بدوبدو خونرو ترک کردم و تمام سوالا رها رو بی پاسخ گذاشتم سوار ماشین شدم و به طرف خونه دکتر مهر آرا حرکت کردم تقریبا بیست دقیقه دیگه تویه راه بودم و رفت و آمدم چهل دقیقه ای طول کشید از اونجایی که موقع رفتن یادم رفته بود موقع رفتن درو ببندم در باز بود وارد شدم جلویه درب ورودی خونه که رسیدم دست راستم رو مشکل کردم و چند ضربه به در زدم در باز شد خود دکتر بود با دیدن سرنگ تویه دستم ابروهاش بالا رفت سرنگ رو از تویه دستم کشید و منو به سمت سمت اتاقش هدایت کرد سارا هنوز هم اونجا نشسته بود انگار آقای دکتر مردد بود ولی در آخر تصمیمش رو گرفت و گفت:خانوما ازتون میخام بعد از اینکه وارد اتاق من شدین کر، کور، و لال بشید ببخشید که اینجوری حرف میزنم اما لازم بود که بگم بهتون
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
(عسل)
تقریبا بیست چهارساعت از آوردن اون مرد مرموز به خونه سارا می‌گذشت و من حالا در حضور روانشناسی نشسته بودم که یک عمر آرزویه دیدنش رو داشتم برگشتم سمت سارا هنوز تو کف اینکه دختر همچین دوستی داره مونده بود و تویه فکر بود استاد خیلی خونسرد خودکار رو تویه دستش جابه جا کرد و گفت:خوب؛ خانوم محترم فکر نکنم اینجا نشسته باشیم تا جلسه سکوت برقرار کنیم دخترم گفت شما سوال مهمی راجب به بیمارتون از من دارید و من هم طبق سوگندی که خوردم با اینکه وقت خالی نداشتم ولی موندم خونه تا بتونم به شما کمک کنم لطفا مشکل بیمارتون و همچنین رفتارش رو مو به مو برام توضیح بدید.
لبم رو با زبونم تر کردم و گفتم:خوب ببینید پرونده این بیمار تازه به دست من رسیده تشخیص اولیه افسردگی حاد بوده ولی من شک دارم چون ایشون کاملا بی حرکت مثل یه جنازه افتاده رو تخت هیچی نمیخوره با سرم غذایی زنده نگهش داشتن و اینکه گاهی اوقات فقط فریاد می‌زد ولی تو قول داده بود اما الا به درجه رسیده که اونم نمیگه.... سکوت کردم لحظه به لحظه تعجبش بیشتر می‌شد کمی فکر کردو گفت:افسردگی ممکنه باعث گوشه گیری و غذا نخوردن فرد بشه اما اینکه بی حرکت بمونه اصلا و اینکه حملات عصبی که داشته طبیعی بوده اما الا که دیگه نداره طبیعی نیست به عبارتی اصلا چنین چیزی امکان نداره که.... یک دفعه سکوت کرد مردمک چشماش به چرخش دراومده بود انگار داشت یچیزی رو داخل مغزش پردازش می‌کرد چشماش رو بست و بعد چند ثانیه گفت:میتونین تا شب یه نمونه از خونش رو برام بیارید؟!
با تعجب گفتم:یه نمونه از خونش؟
سرش رو تکون دادو گفت:هرچه زودتر بهتر
با دستپاچگی گفتم:همین الا میرم میارم
_خیل و خوب خوبه
با یه خداحافظی سرسری از سارا خواستم اونجا بمونه و خودم خونرو ترک کردم سوار ماشین شدم و با آخرین سرعت به سمت خونه سارا حرکت کردم راه چهل دقیقه ای رو تویه بیست دقیقه طی کردم همونطور در ماشین رو باز گذاشتم کلید انداختم و وارد خونه شدم از داخل یخچال سارا وسایل مورد نیاز رو آوردم وارد اتاق مرد شدم نشستم کنارش آستینش رو دادم بالا هیچی رگ نداشت روسریمو از سرم درآوردم و محکم بالای دستش بستم و موفق شدم خون بگیرم ازش ولی متاسفانه هیچی نبود که خون رو بریزم داخلش ترجیح دادم همونطور داخل سرنگ ببرمش شال روسری از دور دستش باز کردم و سرم بدوبدو خونرو ترک کردم و تمام سوالا رها رو بی پاسخ گذاشتم سوار ماشین شدم و به طرف خونه دکتر مهر آرا حرکت کردم تقریبا بیست دقیقه دیگه تویه راه بودم و رفت و آمدم چهل دقیقه ای طول کشید از اونجایی که موقع رفتن یادم رفته بود موقع رفتن درو ببندم در باز بود وارد شدم جلویه درب ورودی خونه که رسیدم دست راستم رو مشکل کردم و چند ضربه به در زدم در باز شد خود دکتر بود با دیدن سرنگ تویه دستم ابروهاش بالا رفت سرنگ رو از تویه دستم کشید و منو به سمت سمت اتاقش هدایت کرد سارا هنوز هم اونجا نشسته بود انگار آقای دکتر مردد بود ولی در آخر تصمیمش رو گرفت و گفت:خانوما ازتون میخام بعد از اینکه وارد اتاق من شدین کر، کور، و لال بشید ببخشید که اینجوری حرف میزنم اما لازم بود که بگم بهتون
این حرفاش باعث کنجکاو بشم داخل اتاقش یه در مشکی رنگ بود که من فکر میکردم سرویس بهداشتیه ولی اشتباه بود درو باز کرد خودش کنار ایستاد تا ما اول وارد بشیم همینکه وارد شدیم حس کردم فکم به کف زمین برخورد کرد باورم نمیشد یه عالمه دستگاه که به سختی پیدا می‌شد و اونطرف یه کتاب خونه پر کتاب بعضی از کتابا انقده قدیمی بودن که ممکن بود هر لحظه از هم متلاشی بشن با صدای دکتر به خودم اومدم به طرفش رفتم خون رو داخل یک ظرف خالی کرد و اونو گذاشت زیر یه دستگاه دستگاه رو روشن کرد لمسی بود و تمام کلیدهای روش آبی رنگ بود و نورش آنقدر زیاد بود که تمام فضای اتاق رو آبی کرد دستگاه یه دستگاه مستطیل شکل بود که انگار روش یه تبلت بزرگ قرار گرفته و بعد یه دوربین از طریق یه میله مشکی رنگ که روش پر کلید بود به دستگاه وصل شده بود از داخل همون دوربین داشت چیزی رو برسی میکرد منم از فرست استفاده کردم و به اطراف خیره شدم بعد از چند دقیقه گفت:درست حدس زده بودم
برگشتم سمتش و گفتم:چیزی شده آقای دکتر؟!
_اینکه بیمارتون هیچ حرکتی نداره ربطی به افسردگیش نداره
ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:ی.. یعنی چی آقای دکتر؟
_ببینید داخل خون این آقا یه دارو دیده میشه میشه به این کار گفت جنایت پزشکی این دارو کاملا عضلات رو از کار میندازه و باعث میشه بیمار تمامی علائم حیاطیش رو از دست بده و اگر چشماش باز نباشه و نفس نکشه ممکنه فکر کنن مرده ولی اینکه چرا این آقا این دارو رو مصرف میکرده یه سوال چون این دارو به سختی بدست میاد و وجود این همه از این مواد داخل خون نشون دهنده مصرف بالای دارو هستش.
با بهت به دهن دکتر خیره شدم و گفتم:خ.. خوب.. خوب من الا باید باید چیکار کنم؟
_هیچی باید ترکش بدین اما خیلی سخته
لبخند شوکه ای زدمو گفتم:ولی آقای دکتر الا بیست و چهار ساعته که درمانش به من سپرده شده و هیچ علامتی نداره که نیاز به اون دارو داشته باشه
_گفتم که اون دارو هنوز داخل خونش هست اگر بتونین ترکش بدین شاید بتونه حرکت عضله هاشو بدست بیاره
با تعجب گفتم:شاید؟
_بله نشون میده خیلی از این دارو مصرف کرده و ممکنه یسری از حرکاتش رو از دست بده!
با تعجب گفتم:چجوری ترکش بدم آقای دکتر؟!
_متاسفانه ترک این دارو کار سختیه یعنی یجوریه که ترکش فقط با خودشه باید دارو رو پیدا کنید بهش تزریق کنید و کم کم دوزش رو کم کنید.
آخرش سارا سکوتش رو شکست و گفت:نمیشه سنتی ترکش داد مثلا جایگزین کنیم یچیزو براش؟!
_نه متاسفانه نرسیدن این دارو ممکنه باعث سکته قلبی یا مغزی‌ بشه باید کم کم ازش جدا کنید.
سارا:دارو رو باید از کجا پیدا کرد؟!
_متاسفانه پخش این دارو داخل داروخانه ها غیر مجازه و فقط گاهی اوقات به آسایشگاه ها یا همون تیمارستان های سطح یک داده میشه اونم به طور محدود که اوناهم باید خیلی کم از اون دارو استفاده کنن
کمی فکر کردم ممکن بود بشه از همون تیمسارتان ها با پول گرفت فقط باید رئیس بیمارستان یکی باشه مثل محمدی روبه دکتر گفتم:آقای دکتر اگر دارو رو پیدا کنم میتونم رو کمکتون برای ترک بیمار حساب کنم؟!
یکم فکر کرد و خندید و گفت:تاحالا اینطور بیماری نداشتم برای کنجکاویم هم که شده کمکتون میکنم.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
این حرفاش باعث کنجکاو بشم داخل اتاقش یه در مشکی رنگ بود که من فکر میکردم سرویس بهداشتیه ولی اشتباه بود درو باز کرد خودش کنار ایستاد تا ما اول وارد بشیم همینکه وارد شدیم حس کردم فکم به کف زمین برخورد کرد باورم نمیشد یه عالمه دستگاه که به سختی پیدا می‌شد و اونطرف یه کتاب خونه پر کتاب بعضی از کتابا انقده قدیمی بودن که ممکن بود هر لحظه از هم متلاشی بشن با صدای دکتر به خودم اومدم به طرفش رفتم خون رو داخل یک ظرف خالی کرد و اونو گذاشت زیر یه دستگاه دستگاه رو روشن کرد لمسی بود و تمام کلیدهای روش آبی رنگ بود و نورش آنقدر زیاد بود که تمام فضای اتاق رو آبی کرد دستگاه یه دستگاه مستطیل شکل بود که انگار روش یه تبلت بزرگ قرار گرفته و بعد یه دوربین از طریق یه میله مشکی رنگ که روش پر کلید بود به دستگاه وصل شده بود از داخل همون دوربین داشت چیزی رو برسی میکرد منم از فرست استفاده کردم و به اطراف خیره شدم بعد از چند دقیقه گفت:درست حدس زده بودم
برگشتم سمتش و گفتم:چیزی شده آقای دکتر؟!
_اینکه بیمارتون هیچ حرکتی نداره ربطی به افسردگیش نداره
ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:ی.. یعنی چی آقای دکتر؟
_ببینید داخل خون این آقا یه دارو دیده میشه میشه به این کار گفت جنایت پزشکی این دارو کاملا عضلات رو از کار میندازه و باعث میشه بیمار تمامی علائم حیاطیش رو از دست بده و اگر چشماش باز نباشه و نفس نکشه ممکنه فکر کنن مرده ولی اینکه چرا این آقا این دارو رو مصرف میکرده یه سوال چون این دارو به سختی بدست میاد و وجود این همه از این مواد داخل خون نشون دهنده مصرف بالای دارو هستش.
با بهت به دهن دکتر خیره شدم و گفتم:خ.. خوب.. خوب من الا باید باید چیکار کنم؟
_هیچی باید ترکش بدین اما خیلی سخته
لبخند شوکه ای زدمو گفتم:ولی آقای دکتر الا بیست و چهار ساعته که درمانش به من سپرده شده و هیچ علامتی نداره که نیاز به اون دارو داشته باشه
_گفتم که اون دارو هنوز داخل خونش هست اگر بتونین ترکش بدین شاید بتونه حرکت عضله هاشو بدست بیاره
با تعجب گفتم:شاید؟
_بله نشون میده خیلی از این دارو مصرف کرده و ممکنه یسری از حرکاتش رو از دست بده!
با تعجب گفتم:چجوری ترکش بدم آقای دکتر؟!
_متاسفانه ترک این دارو کار سختیه یعنی یجوریه که ترکش فقط با خودشه باید دارو رو پیدا کنید بهش تزریق کنید و کم کم دوزش رو کم کنید.
آخرش سارا سکوتش رو شکست و گفت:نمیشه سنتی ترکش داد مثلا جایگزین کنیم یچیزو براش؟!
_نه متاسفانه نرسیدن این دارو ممکنه باعث سکته قلبی یا مغزی‌ بشه باید کم کم ازش جدا کنید.
سارا:دارو رو باید از کجا پیدا کرد؟!
_متاسفانه پخش این دارو داخل داروخانه ها غیر مجازه و فقط گاهی اوقات به آسایشگاه ها یا همون تیمارستان های سطح یک داده میشه اونم به طور محدود که اوناهم باید خیلی کم از اون دارو استفاده کنن
کمی فکر کردم ممکن بود بشه از همون تیمسارتان ها با پول گرفت فقط باید رئیس بیمارستان یکی باشه مثل محمدی روبه دکتر گفتم:آقای دکتر اگر دارو رو پیدا کنم میتونم رو کمکتون برای ترک بیمار حساب کنم؟!
یکم فکر کرد و خندید و گفت:تاحالا اینطور بیماری نداشتم برای کنجکاویم هم که شده کمکتون میکنم.
با خوشحالی خونه ی دکتر رو ترک کردیم و ذهن من فقط و فقط درگیر گیر آوردن اون دارو بود هرچی بیشتر به این مرد نزدیک میشدم بیشتر و بیشتر ذهنم درگیر گذشتش میشد اخه چرا باید چنین دارویی بهش تزریق کنن درحالی که کیفم رو تویه بغلم گرفته بودم گفتم:سارا
_هوم؟
_میگم من یادمه بهم گفتی این پسره پسر رئیس یکی از کله گنده های مواد مخدر چجوری اینو فهمیدی؟
_ام راستش چطور تقریبا دوسه روز قبل از آوردن این بیمار وقتی من داشتم یجارو تمیز میکردم شنیدم محمدی داره با یکی بحث میکنه رفتم پشت در و محمدی داشت با برادر زادش میگفت به هر قیمتی که شده باید اونو بیاری اینجا بعد خواهر زادش داشت میگفت الکی که نیستش طرف پسر یکی از کله گنده های قاچاق مواد مخدر.
لبم رو گزیدم و گفتم:خوب از کجا فهمیدی اینو میگه؟!
_اخه عقل کل و خنگ خودت میدونی وقتی این بیمارو میارن براش پرونده تشکیل میدن ولی این یارو رو آوردن چپوندن تو یه اتاق هیچی به هیچی یه بچه ده روزه رو هم بیاری اینو میفهمه که منظورشون همین آدمه دیگه..!
راست می‌گفت ها لبخند آبکی زدمو گفتم:راست میگیا
خسته و کوفته رسیدیم خونه حس میکردم پاهام جز بدنم نیست خودمو رو مبل پرت کردم یهو یادم اومد اون بدبخت رو آوردم اینجا چپوندمش تویه اتاق هیچی بهش ندادم سریع از جام بلند شدم و به سارا گفتم :سارا از سرم های خوراکی مامانت چیزی مونده به‌ بزنم گناه داره
_وای نه تورو خدا اونم بهش نزن اره مونده برو از تو یخچال بردار
از جام بلند شدم وارد آشپرخانه شدم از داخل میوه دون یخچال یکی از سرم هارو برداشتم و به طرف اتاق رفتم کنارش نشتم و گفتم:باورم نمیشه این همه وقت سکوتت برای ناراحتی نیست بزور جلویه صداتو گرفتن پس وقتایی که فریاد میزدی خمار بود‌ی نگران نباش نمیدونم چرا ولی نجاتت میدم هرطوری که شده مطمئنم توهم برای یکی تویه این دنیا عزیزی من نمیزارم کسی عزیزشو از دست بده.
کارم که تموم شد جالباسی نقره ای رنگ سارا رو برداشتم و سرم رو بهش اویزون کردم یک لحظه مردمک چشماش به ستم چرخید از شدت هیجان جیغی کشیدم که به ثانیه نکشید سارا خودشو پرت کرد تویه اتاق و هول گفت:چی.. چیشده؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین