جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,144 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با خوشحالی خونه ی دکتر رو ترک کردیم و ذهن من فقط و فقط درگیر گیر آوردن اون دارو بود هرچی بیشتر به این مرد نزدیک میشدم بیشتر و بیشتر ذهنم درگیر گذشتش میشد اخه چرا باید چنین دارویی بهش تزریق کنن درحالی که کیفم رو تویه بغلم گرفته بودم گفتم:سارا
_هوم؟
_میگم من یادمه بهم گفتی این پسره پسر رئیس یکی از کله گنده های مواد مخدر چجوری اینو فهمیدی؟
_ام راستش چطور تقریبا دوسه روز قبل از آوردن این بیمار وقتی من داشتم یجارو تمیز میکردم شنیدم محمدی داره با یکی بحث میکنه رفتم پشت در و محمدی داشت با برادر زادش میگفت به هر قیمتی که شده باید اونو بیاری اینجا بعد خواهر زادش داشت میگفت الکی که نیستش طرف پسر یکی از کله گنده های قاچاق مواد مخدر.
لبم رو گزیدم و گفتم:خوب از کجا فهمیدی اینو میگه؟!
_اخه عقل کل و خنگ خودت میدونی وقتی این بیمارو میارن براش پرونده تشکیل میدن ولی این یارو رو آوردن چپوندن تو یه اتاق هیچی به هیچی یه بچه ده روزه رو هم بیاری اینو میفهمه که منظورشون همین آدمه دیگه..!
راست می‌گفت ها لبخند آبکی زدمو گفتم:راست میگیا
خسته و کوفته رسیدیم خونه حس میکردم پاهام جز بدنم نیست خودمو رو مبل پرت کردم یهو یادم اومد اون بدبخت رو آوردم اینجا چپوندمش تویه اتاق هیچی بهش ندادم سریع از جام بلند شدم و به سارا گفتم :سارا از سرم های خوراکی مامانت چیزی مونده به‌ بزنم گناه داره
_وای نه تورو خدا اونم بهش نزن اره مونده برو از تو یخچال بردار
از جام بلند شدم وارد آشپرخانه شدم از داخل میوه دون یخچال یکی از سرم هارو برداشتم و به طرف اتاق رفتم کنارش نشتم و گفتم:باورم نمیشه این همه وقت سکوتت برای ناراحتی نیست بزور جلویه صداتو گرفتن پس وقتایی که فریاد میزدی خمار بود‌ی نگران نباش نمیدونم چرا ولی نجاتت میدم هرطوری که شده مطمئنم توهم برای یکی تویه این دنیا عزیزی من نمیزارم کسی عزیزشو از دست بده.
کارم که تموم شد جالباسی نقره ای رنگ سارا رو برداشتم و سرم رو بهش اویزون کردم یک لحظه مردمک چشماش به ستم چرخید از شدت هیجان جیغی کشیدم که به ثانیه نکشید سارا خودشو پرت کرد تویه اتاق و هول گفت:چی.. چیشده؟!
با ذوق گفتم :مر.. مردمک چشماش تکون خورد
یکم نگاه کرد عصبانی گفت:بی صاحاب خوب تکو....
یهو اونم جیغ بلندی کشید و منم از جیغ اون جیغ بلندتری کشیدم که اون گفت:تو تو چرا جیغ میکشی دستش تکون خورد.
چشمامو با کلافگی بستم و گفتم:وای نه
_چشیده؟!
_فکر کنم اثر دارو داره از تو خونش پاک میشه ممکنه حمله عصبی بهش دست بده
_میخای چیکار کنی الا؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:نمیدونم ولی باید اون دارو پیدا کنم.

با خستگی و ناامیدی کیفم رو پرت کردم رویه صندلی ماشین اخه مگه میشه آدم انقدره ناخون خشک ااا همین طور الکی الکی میخاست زنگ بزنه کلانتری با صدای زنگ گوشیم خودمو جمع و جور کردم دکتر بود نفس عمیقی کشیدم و انگشتم رو رویه آیکون سبز رنگ تماس زدم
_الو سلام
دکتر:سلام موفق شدین دارو رو پیدا کنید
_نه متاسفانه این یارو اصلا باهام کنار نیومد که هیچ میخاست زنگ بزنه به پلیس
دکتر:اوه خوب الا میخاین چیکار کنین؟
_نمیدونم واقعا
پوفی کشیدم و بعداز خداحافظی کردن با دکتر گوشی رو انداختم رویه صندلی شاگرد ماشین و راه افتادم خیلی وقت بود خونه خودم نرفته بودم ولی خوب فعلا امکان جابه جایی اون مرد رو نداشتیم و بهتر بود برم خونه سارا جلویه خونش پارک کردم با از ماشین اومدم پایین کیفم رو از رو صندلی چنگ زدم و دستم رو رویه زنگ گذاشتم در بدون هیچ حرفی باز شد وارد خونه شدم کفشام رو درآوردم و خودمو رویه مبل انداختم سارا اومد و گفت:چیشد پیدا شد؟
_نه بابا نزدیک بود به چوخ برم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با ذوق گفتم :مر.. مردمک چشماش تکون خورد
یکم نگاه کرد عصبانی گفت:بی صاحاب خوب تکو....
یهو اونم جیغ بلندی کشید و منم از جیغ اون جیغ بلندتری کشیدم که اون گفت:تو تو چرا جیغ میکشی دستش تکون خورد.
چشمامو با کلافگی بستم و گفتم:وای نه
_چشیده؟!
_فکر کنم اثر دارو داره از تو خونش پاک میشه ممکنه حمله عصبی بهش دست بده
_میخای چیکار کنی الا؟
لبم رو گاز گرفتم و گفتم:نمیدونم ولی باید اون دارو پیدا کنم.

با خستگی و ناامیدی کیفم رو پرت کردم رویه صندلی ماشین اخه مگه میشه آدم انقدره ناخون خشک ااا همین طور الکی الکی میخاست زنگ بزنه کلانتری با صدای زنگ گوشیم خودمو جمع و جور کردم دکتر بود نفس عمیقی کشیدم و انگشتم رو رویه آیکون سبز رنگ تماس زدم
_الو سلام
دکتر:سلام موفق شدین دارو رو پیدا کنید
_نه متاسفانه این یارو اصلا باهام کنار نیومد که هیچ میخاست زنگ بزنه به پلیس
دکتر:اوه خوب الا میخاین چیکار کنین؟
_نمیدونم واقعا
پوفی کشیدم و بعداز خداحافظی کردن با دکتر گوشی رو انداختم رویه صندلی شاگرد ماشین و راه افتادم خیلی وقت بود خونه خودم نرفته بودم ولی خوب فعلا امکان جابه جایی اون مرد رو نداشتیم و بهتر بود برم خونه سارا جلویه خونش پارک کردم با از ماشین اومدم پایین کیفم رو از رو صندلی چنگ زدم و دستم رو رویه زنگ گذاشتم در بدون هیچ حرفی باز شد وارد خونه شدم کفشام رو درآوردم و خودمو رویه مبل انداختم سارا اومد و گفت:چیشد پیدا شد؟
_نه بابا نزدیک بود به چوخ برم
_اوا خاک عالم چرا؟!
_هیچی بابا طرف از اونایی بود که به راه راست هدایت شدن قبول که نکرد هیچ تازه میخاست زنگ بزنه به پلیس!
_خوب خداروشکر بخیر گذشت ولی الا برای دارو میخای چیکار کنی همین الانشم حس میکنم حرکت هاش داره بیشتر میشه.
_نمیدونم بخدا! هرچی می‌گردم بیشتر به بن بست میخورم!
رها رویه مبل روبه روم نشست چوب شورش رو گذاشت کنار لبش سیس سیگار کشیدن گرفت درحالی که کلاه نقاب دارش رو جلو تر می‌کشید گفت:چرا نمیرین پیش یه چاقاق چی یا دلال دارو اونا قطعا دارن
با چشمای گرد گفتم:سارا این اینارو از کجا میدونه
سارا آب دهنش رو بزور قورت داد و گفت:فکر کنم زیادی ولش کردم
رها:نه مامان من ولم نکردی تویه یه فیلم خارجی دیدم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:اولن هرچی اونو نگه داری سیس سیگار کشیدن بگیری تبدیل به سیگار نمیشه دوما من از کجا قاچاق چی یا دلال دارو گیر بیارم؟!
پوزخندی زدو گفت:بابا شما دیگه کلا پرتین میتونی تشریفت رو ببری خیابون...... ریخته فت و فراوون فقط یکم عرضه میخواد بتونی بهشون ثابت کنی پلیس نیستی گیرشون بیاری.
سارا چپی نگاهش کردو گفت:خیل و خوب خانوم با عرضه شما که انقدر واردی برامون گیر بیار
میدونستم سارا داره بهش تیکه میندازه و اصلا جدیش نگرفته و رها به جدی گرفت و گفت:اگر گیرش بیارم چی به من میرسه
یکم فکر کردمو گفتم:تبلتم رو که دوسش داشتی میدم بهت
سارا خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و که سکوت کنه رها با نیش باز گفت:حله رها نیستم اگر گیرش نیارم اون دارو رو
بعد هم با عجله به طرف اتاقش رفت سارا با غیض به طرفم برگشت و گفت:عسل حالیت هست داری چیکار میکنی؟! اون یه بچست نمیخام وارد اینجور جاها بشه درک کن لطفا.
برگشتم سمتش و گفتم:وارد اونجور جاها شده که خبر داره اونجاها چی میدن ولی چرا و چجوری خبر داره خدا داند.
پوفی کشید و چشم غره ی سنگینی بهم رفت پنج دقیقه بعد با دیدن رها با اون تیپ عجیب جفتمون بهش خیره شدیم و گفتیم:این چه وضعیه؟!
_بابا باید طبیعی جلوه کنیم یا نه نکنه میخای پوشیه بزنم بریم بین قاچاق چیا حاضر شین بابا دیر میشه میرن ها!
به سرتا پاش خیره شدم یه شلوار مردونه گل و گشاد یه بلیز مشکی که رو عکس یه اسکلت بود و روش به انگلیسی نوشته بود خطر و چندتا سر نیزه آهنی و کوچولوش رویه لباس چسبیده شده بود یه پارچه مشکی رنگ هم پیچیده بود دور دستش دوباره رفت تو اتاقش و با دو دست لباس برگشت و گفت:شماهم اینارو بپوشین تا یه فکری به حال ارایشتون بکنم
بعدم دوباره رفت تو اتاقش برگشتم سمت سارا و گفتم:این عجوبه چی بود زاییدی؟!
_منتظرم ببینم خودت چی میاری
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
_اوا خاک عالم چرا؟!
_هیچی بابا طرف از اونایی بود که به راه راست هدایت شدن قبول که نکرد هیچ تازه میخاست زنگ بزنه به پلیس!
_خوب خداروشکر بخیر گذشت ولی الا برای دارو میخای چیکار کنی همین الانشم حس میکنم حرکت هاش داره بیشتر میشه.
_نمیدونم بخدا! هرچی می‌گردم بیشتر به بن بست میخورم!
رها رویه مبل روبه روم نشست چوب شورش رو گذاشت کنار لبش سیس سیگار کشیدن گرفت درحالی که کلاه نقاب دارش رو جلو تر می‌کشید گفت:چرا نمیرین پیش یه چاقاق چی یا دلال دارو اونا قطعا دارن
با چشمای گرد گفتم:سارا این اینارو از کجا میدونه
سارا آب دهنش رو بزور قورت داد و گفت:فکر کنم زیادی ولش کردم
رها:نه مامان من ولم نکردی تویه یه فیلم خارجی دیدم.
چپ چپ بهش نگاه کردم و گفتم:اولن هرچی اونو نگه داری سیس سیگار کشیدن بگیری تبدیل به سیگار نمیشه دوما من از کجا قاچاق چی یا دلال دارو گیر بیارم؟!
پوزخندی زدو گفت:بابا شما دیگه کلا پرتین میتونی تشریفت رو ببری خیابون...... ریخته فت و فراوون فقط یکم عرضه میخواد بتونی بهشون ثابت کنی پلیس نیستی گیرشون بیاری.
سارا چپی نگاهش کردو گفت:خیل و خوب خانوم با عرضه شما که انقدر واردی برامون گیر بیار
میدونستم سارا داره بهش تیکه میندازه و اصلا جدیش نگرفته و رها به جدی گرفت و گفت:اگر گیرش بیارم چی به من میرسه
یکم فکر کردمو گفتم:تبلتم رو که دوسش داشتی میدم بهت
سارا خواست چیزی بگه که بهش اشاره کردم و که سکوت کنه رها با نیش باز گفت:حله رها نیستم اگر گیرش نیارم اون دارو رو
بعد هم با عجله به طرف اتاقش رفت سارا با غیض به طرفم برگشت و گفت:عسل حالیت هست داری چیکار میکنی؟! اون یه بچست نمیخام وارد اینجور جاها بشه درک کن لطفا.
برگشتم سمتش و گفتم:وارد اونجور جاها شده که خبر داره اونجاها چی میدن ولی چرا و چجوری خبر داره خدا داند.
پوفی کشید و چشم غره ی سنگینی بهم رفت پنج دقیقه بعد با دیدن رها با اون تیپ عجیب جفتمون بهش خیره شدیم و گفتیم:این چه وضعیه؟!
_بابا باید طبیعی جلوه کنیم یا نه نکنه میخای پوشیه بزنم بریم بین قاچاق چیا حاضر شین بابا دیر میشه میرن ها!
به سرتا پاش خیره شدم یه شلوار مردونه گل و گشاد یه بلیز مشکی که رو عکس یه اسکلت بود و روش به انگلیسی نوشته بود خطر و چندتا سر نیزه آهنی و کوچولوش رویه لباس چسبیده شده بود یه پارچه مشکی رنگ هم پیچیده بود دور دستش دوباره رفت تو اتاقش و با دو دست لباس برگشت و گفت:شماهم اینارو بپوشین تا یه فکری به حال ارایشتون بکنم
بعدم دوباره رفت تو اتاقش برگشتم سمت سارا و گفتم:این عجوبه چی بود زاییدی؟!
_منتظرم ببینم خودت چی میاری
به لباسهایی که برام گذاشته بود خیره شدم
یه تیشرت مشکی خیلی گشاد یه شلوار جین ذغالی تیره با چندتا انگشتر خیلی جالب لباسای دست سارا به نظرم جالب تر میومد شلوار کتان مشکی، کت مشکی، پیراهن کنفی مشکی و یک کمربند مشکی براق لباسامونو پوشیدیم جذاب بود و از این استایل خوشم اومد بعد چند دقیقه رها با لوازم آرایشیش اومد و گفت:خاله عسل شما رژ قهوه ای بزن سایه مشکی خط چشم ابی مامان شماهم رژ مشکی بزن سایه بنفش خط چشم مشکی.
سارا که انگار متقاعد شده بود که به حرفاش گوش بده شروع کرد به آرایش کردن منم وسایل رو برداشتم و شروع کردم بعد تقریبا نیم ساعت به اینه قدی روبه روم خیره شدم و گفتم:رها تو ترشی نخوری یچی میشی
رها:ما اینیم دیگه حالا بیاین بریم که دیر شد
بعد از گذاشتن رزوان تویه مهد به آخرین سرعت به سمت خیابون مورد نظر راه افتادیم رها خودشو از وسط ماشین کشید شما ظبط و ظبط رو روشن و کرد چندتا آهنگ جلو عقب کرد تا به آهنگ مورد نظر رسید:
دارم از دردت میپیچم به خودم دارن از قلبت بیرونم میکنن.
این فکرا دیوونم میکنن خودمو حواسمو پرت میکنم....
آهنگ قشنگی بود صدای خواننده گرم و گیرا بود بعد تقربا بیست دقیقه رسیدیم به محل مورد نظر از ماشین اومدیم پایین که سارا گفت :درارو چک کن خاله ببین قفلن یا نه چون اینجا دزد زیاده
درو چک کردم قفل بود عین جوجه اردک راه افتادیم دنبال رها یکم به دورو بر خیره شد و بهم گفت:خاله اون مرده رو میبینی اونجا داره یه آمپول میده دست اون مرده
_اره
_اون احتمالا دارو داره بیا بریم بپرسیم
دنبالش راه افتادم یکمی رفت جلو و روبه مرده گفت:سلام
_چی میخای بچه
رها خنده ی آرومی کردو گفت:یچی که گفتن فقط پیش شما میشه پیداش کرد
_کی همچین زری زده؟!
_اها پس حیف شد چون من یه داروی کم یاب میخاستم گفتن یپش شما میشه پیداش کرد.
بعد روبه بمن گفت :بیا بریم اینجاهارو بگردیم فوقش یکم پول بیشتر میدیم گیر بیارن برامون.
اسم پول به گوشش خورد شاخکاش فعال شد و گفت:چی میخای حالا؟!
خوب شاید حالا نوبت من بود دوتا خرس گنده اینجا وایستاده بودیم یه بچه برامون حرف بزنه برای همین لبخندی زدمو گفتم:شما که گفتی نیستین همچین شخصی کسیو سراغ دارین داشته باشه همه نوع دارو پول خوبی بهش میدیم.
_چی میخای حالا؟!
عسل:....... میخام
یکمی فکر کردو گفت:اون دارو فقط دست آرین پیدا میشه باید بری اونجا
_کجا هستن؟!
_د نه د نشد اینجوری دست خالی خالی که نمیشه دهن باز کرد.
_پول نقد ندارم خودتم باهامون بیا سهم تورم اونجا میدم چطوره؟!
_اوکیه خانوم دکتر
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
به لباسهایی که برام گذاشته بود خیره شدم
یه تیشرت مشکی خیلی گشاد یه شلوار جین ذغالی تیره با چندتا انگشتر خیلی جالب لباسای دست سارا به نظرم جالب تر میومد شلوار کتان مشکی، کت مشکی، پیراهن کنفی مشکی و یک کمربند مشکی براق لباسامونو پوشیدیم جذاب بود و از این استایل خوشم اومد بعد چند دقیقه رها با لوازم آرایشیش اومد و گفت:خاله عسل شما رژ قهوه ای بزن سایه مشکی خط چشم ابی مامان شماهم رژ مشکی بزن سایه بنفش خط چشم مشکی.
سارا که انگار متقاعد شده بود که به حرفاش گوش بده شروع کرد به آرایش کردن منم وسایل رو برداشتم و شروع کردم بعد تقریبا نیم ساعت به اینه قدی روبه روم خیره شدم و گفتم:رها تو ترشی نخوری یچی میشی
رها:ما اینیم دیگه حالا بیاین بریم که دیر شد
بعد از گذاشتن رزوان تویه مهد به آخرین سرعت به سمت خیابون مورد نظر راه افتادیم رها خودشو از وسط ماشین کشید شما ظبط و ظبط رو روشن و کرد چندتا آهنگ جلو عقب کرد تا به آهنگ مورد نظر رسید:
دارم از دردت میپیچم به خودم دارن از قلبت بیرونم میکنن.
این فکرا دیوونم میکنن خودمو حواسمو پرت میکنم....
آهنگ قشنگی بود صدای خواننده گرم و گیرا بود بعد تقربا بیست دقیقه رسیدیم به محل مورد نظر از ماشین اومدیم پایین که سارا گفت :درارو چک کن خاله ببین قفلن یا نه چون اینجا دزد زیاده
درو چک کردم قفل بود عین جوجه اردک راه افتادیم دنبال رها یکم به دورو بر خیره شد و بهم گفت:خاله اون مرده رو میبینی اونجا داره یه آمپول میده دست اون مرده
_اره
_اون احتمالا دارو داره بیا بریم بپرسیم
دنبالش راه افتادم یکمی رفت جلو و روبه مرده گفت:سلام
_چی میخای بچه
رها خنده ی آرومی کردو گفت:یچی که گفتن فقط پیش شما میشه پیداش کرد
_کی همچین زری زده؟!
_اها پس حیف شد چون من یه داروی کم یاب میخاستم گفتن یپش شما میشه پیداش کرد.
بعد روبه بمن گفت :بیا بریم اینجاهارو بگردیم فوقش یکم پول بیشتر میدیم گیر بیارن برامون.
اسم پول به گوشش خورد شاخکاش فعال شد و گفت:چی میخای حالا؟!
خوب شاید حالا نوبت من بود دوتا خرس گنده اینجا وایستاده بودیم یه بچه برامون حرف بزنه برای همین لبخندی زدمو گفتم:شما که گفتی نیستین همچین شخصی کسیو سراغ دارین داشته باشه همه نوع دارو پول خوبی بهش میدیم.
_چی میخای حالا؟!
عسل:....... میخام
یکمی فکر کردو گفت:اون دارو فقط دست آرین پیدا میشه باید بری اونجا
_کجا هستن؟!
_د نه د نشد اینجوری دست خالی خالی که نمیشه دهن باز کرد.
_پول نقد ندارم خودتم باهامون بیا سهم تورم اونجا میدم چطوره؟!
_اوکیه خانوم دکتر
دنبالش راه افتادیم همینجور داشت میرفت تویه کوچه پس کوچه ها که یهو سارا بازومو کشید عقب و تو گوشم گفت:یوقت نبرتمون یه بلایی سرمون بیاره؟!
راستش، خودمم با این حرفش یکم ترسیدم ولی به رویه خودم نیاوردم و گفتم:نه.. بابا میخواد چیکار کنه مثلا؟!
جلویه یه خراب ایستاد و بلند داد زد:آرین، هوی آرین
بعد چند دقیقه یه پسر خیلی خوشکل و خوش قیافه اومد بیرون بیشتر به دکترا می‌خورد تا یه دلال دارو اومد جلوتر و خیلی مودبانه سلام کردو گفت:جانم داداش چیزی میخاستی؟!
مرد:منکه نه ولی این خانوما چرا
نگاهمون کردو گفت:داداش توکه شماره منو داشتی زنگ میزدی من میومدم چرا چندتا خانومو برداشتی آوردی اینجا خودت نمیدونی ادمای اینجا چیکارن؟!
مرد:میدونستم ولی خودم باهاشون بودم
آرین:خوب چی میخاستین؟!
عسل:دارویه........
یکمی فکر کردو گفت:الا ندارم ولی میتونم تا شب گیرش بیارم براتون
با کلافگی گفتم:نمیشه زودتر برام بیاریدش اخه من بیمارم به اون دارو نیاز داره!
لبش رو با زبونش تر کردو گفت:خانوم محترم این دارو یه دارویه الکی که نیست جرم حملش اعدامه!
نمیتونم کشکی کشکی بگیرم دستم راه بیوفتم تو خیابون تایم خاص خودش رو لازم داره تازه اگر بتونم گیر بیارم.
کمی سکوت بینمون ایجاد شد که رها گفت:خوب ما باید تا کی اینجا صبر کنیم.
آرین:صبر نمیخاد شما یه شماره تماس به من بدید من اوکی میکنم براتون زنگ میزنم بیاین ببرین.
خواستم دهنمو باز کنم شمارمو بگم که رها سریع تر از من شمارشو گفت هرچند از چشم غره طوفانی سارا بی نصیب نموند بعد از ردو بدل کردن شماره ها از اون خرابه زدیم بیرون آنقدر ذهنم درگیر بدست آوردن دارو بود که به دعوای سارا و رها توجه نمیکردم سوار ماشین شدیم که موبایل سارا زنگ خورد
_بله؟!
........
_خانوم رحیمی شمایین؟! چیزی شده؟!
.............
_چی؟!
...............
_خانوم رحیمی یوقت رزوان رو ندید بهش صبر کنین تا من بیام دروغ میگه ما اصلا همچین کسی نداریم!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
دنبالش راه افتادیم همینجور داشت میرفت تویه کوچه پس کوچه ها که یهو سارا بازومو کشید عقب و تو گوشم گفت:یوقت نبرتمون یه بلایی سرمون بیاره؟!
راستش، خودمم با این حرفش یکم ترسیدم ولی به رویه خودم نیاوردم و گفتم:نه.. بابا میخواد چیکار کنه مثلا؟!
جلویه یه خراب ایستاد و بلند داد زد:آرین، هوی آرین
بعد چند دقیقه یه پسر خیلی خوشکل و خوش قیافه اومد بیرون بیشتر به دکترا می‌خورد تا یه دلال دارو اومد جلوتر و خیلی مودبانه سلام کردو گفت:جانم داداش چیزی میخاستی؟!
مرد:منکه نه ولی این خانوما چرا
نگاهمون کردو گفت:داداش توکه شماره منو داشتی زنگ میزدی من میومدم چرا چندتا خانومو برداشتی آوردی اینجا خودت نمیدونی ادمای اینجا چیکارن؟!
مرد:میدونستم ولی خودم باهاشون بودم
آرین:خوب چی میخاستین؟!
عسل:دارویه........
یکمی فکر کردو گفت:الا ندارم ولی میتونم تا شب گیرش بیارم براتون
با کلافگی گفتم:نمیشه زودتر برام بیاریدش اخه من بیمارم به اون دارو نیاز داره!
لبش رو با زبونش تر کردو گفت:خانوم محترم این دارو یه دارویه الکی که نیست جرم حملش اعدامه!
نمیتونم کشکی کشکی بگیرم دستم راه بیوفتم تو خیابون تایم خاص خودش رو لازم داره تازه اگر بتونم گیر بیارم.
کمی سکوت بینمون ایجاد شد که رها گفت:خوب ما باید تا کی اینجا صبر کنیم.
آرین:صبر نمیخاد شما یه شماره تماس به من بدید من اوکی میکنم براتون زنگ میزنم بیاین ببرین.
خواستم دهنمو باز کنم شمارمو بگم که رها سریع تر از من شمارشو گفت هرچند از چشم غره طوفانی سارا بی نصیب نموند بعد از ردو بدل کردن شماره ها از اون خرابه زدیم بیرون آنقدر ذهنم درگیر بدست آوردن دارو بود که به دعوای سارا و رها توجه نمیکردم سوار ماشین شدیم که موبایل سارا زنگ خورد
_بله؟!
........
_خانوم رحیمی شمایین؟! چیزی شده؟!
.............
_چی؟!
...............
_خانوم رحیمی یوقت رزوان رو ندید بهش صبر کنین تا من بیام دروغ میگه ما اصلا همچین کسی نداریم!
موبایل رو قطع کرد و با استرس گفت:عسل بدو گاز بده برو مهد رزوان برو.
با تعجب گفتم:چی... چیشده!
_هیچی نپرس فقط برو
پامو گذاشتم رویه گاز و با آخرین سرعت به طرف مهد رزوان حرکت کردیم به محض اینکه رسیدیم هنوز ماشین کامل توقف نکرده بود که سارا خودشو از ماشین انداخت پایین و با عجله به سمت مهد رفت منو رها هم پشت سرش راه افتادیم وارد مهد شدیم رها با صورت گریون رزوان رو بغل کرده بود و قربون صدقش میرفت با تعجب به سمت خانوم رحمانی رفتم و گفتم:چیزی شده؟!
_والا چی بگم یه آقایی اومده بودن مهد و میگفتن بابای رزوان جان هستن منم از شرایط زندگی سارا خانوم خبر داشتم باور نکردم از ایشون خواستم صبر کنن زنگ بزنم به سارا خانوم گفتن باشه ولی بعدش که به سارا خانوم زنگ زدم فرار کرده بود!
با چشمای گرد گفتم:فرار کرده بود؟!
به سمت سارا رفتم و گفتم:سارا پاشو پاشو بریم
ار جاش بلند شدو گفت :نه چی چیو پاشو بریم باید زنگ بزنم پلیس......

(دانای کل)
به بخار نسکافه اش خیره شده بود هیچکس جرات نفس کشیدن هم نداشت چه برسد به اینکه بخواهد حرف بزند دو هفته بود که آن تیمارستان کذایی آتش گرفته بود دو هفته بود که از جگر گوشه اش بی خبر بود دو هفته!
فریاد بلندی کشیدو گفت:احمقا، بیشعورا، زبون نفهما شما چطور شبا روزی اونجا بودین که نمیدونین کی اونجارو آتیش زده هان؟!
دو انگشتش را بالا آورد و تکان دادو گفت:دوهفته، دوهفته شده از جیگر گوشم بی‌خبرم نمیدونم مرده یا زندس نمیدونم کجاس اگر اگر جنازش رو تحویلم میدادین انقدر نمیسوختم که الا میسوزم معلوم نیست اون طفل معصوم بی زبون کجاست اگر جنازش رو میدیدم حداقل خیالم راحت بود که زیر خاک نه الا نه الا که باید هر روز دست و دلم بلرزه مبادا که پسرم زنده باشه و اذیت می‌شده باشه مگه میشه؟ مگه میشه یکی تو آتیش بسوزه هیچی ازش نمونه؟! یعنی حتی یه استخون ازش سهم من نبود؟ باید پیداش کنین هرطور شده فهمیدین یا نه؟!

(عسل)
تقریبا دوهفته از شروع درمان اون مرد شروع شده بود متاسفانه نتونسته بودم دارو رو پیدا کنم یعنی اصلا خبری از آرین نشده بود و تنها راه استفاده از مورفین با دوز بالا بود با اینکه دو هفته شده بود دوز رو داشتم ذره ذره پایین می آوردم اما.... هنوز دز مرفین شدیدا زیاد بود بعضی شبا بهش شک و حمله عصبی دست می‌داد ولی هیچ زمانی کلمه ای بجز ولی تو قول داده بودی به گوشم نرسیده بود و من شدیدا درمورد گذشته این پسر کنجکاو شده بودم بعد از اتفاقی که برای رزوان افتاده بود خونه رو عوض کردیم و سارا کلا وسایلش رو جمع کرده بود و اومده بود خونه من نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:امیدوارم هرچه زودتر سرپا بشی تا بتونم برت گردونم به زندگی.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
موبایل رو قطع کرد و با استرس گفت:عسل بدو گاز بده برو مهد رزوان برو.
با تعجب گفتم:چی... چیشده!
_هیچی نپرس فقط برو
پامو گذاشتم رویه گاز و با آخرین سرعت به طرف مهد رزوان حرکت کردیم به محض اینکه رسیدیم هنوز ماشین کامل توقف نکرده بود که سارا خودشو از ماشین انداخت پایین و با عجله به سمت مهد رفت منو رها هم پشت سرش راه افتادیم وارد مهد شدیم رها با صورت گریون رزوان رو بغل کرده بود و قربون صدقش میرفت با تعجب به سمت خانوم رحمانی رفتم و گفتم:چیزی شده؟!
_والا چی بگم یه آقایی اومده بودن مهد و میگفتن بابای رزوان جان هستن منم از شرایط زندگی سارا خانوم خبر داشتم باور نکردم از ایشون خواستم صبر کنن زنگ بزنم به سارا خانوم گفتن باشه ولی بعدش که به سارا خانوم زنگ زدم فرار کرده بود!
با چشمای گرد گفتم:فرار کرده بود؟!
به سمت سارا رفتم و گفتم:سارا پاشو پاشو بریم
ار جاش بلند شدو گفت :نه چی چیو پاشو بریم باید زنگ بزنم پلیس......

(دانای کل)
به بخار نسکافه اش خیره شده بود هیچکس جرات نفس کشیدن هم نداشت چه برسد به اینکه بخواهد حرف بزند دو هفته بود که آن تیمارستان کذایی آتش گرفته بود دو هفته بود که از جگر گوشه اش بی خبر بود دو هفته!
فریاد بلندی کشیدو گفت:احمقا، بیشعورا، زبون نفهما شما چطور شبا روزی اونجا بودین که نمیدونین کی اونجارو آتیش زده هان؟!
دو انگشتش را بالا آورد و تکان دادو گفت:دوهفته، دوهفته شده از جیگر گوشم بی‌خبرم نمیدونم مرده یا زندس نمیدونم کجاس اگر اگر جنازش رو تحویلم میدادین انقدر نمیسوختم که الا میسوزم معلوم نیست اون طفل معصوم بی زبون کجاست اگر جنازش رو میدیدم حداقل خیالم راحت بود که زیر خاک نه الا نه الا که باید هر روز دست و دلم بلرزه مبادا که پسرم زنده باشه و اذیت می‌شده باشه مگه میشه؟ مگه میشه یکی تو آتیش بسوزه هیچی ازش نمونه؟! یعنی حتی یه استخون ازش سهم من نبود؟ باید پیداش کنین هرطور شده فهمیدین یا نه؟!

(عسل)
تقریبا دوهفته از شروع درمان اون مرد شروع شده بود متاسفانه نتونسته بودم دارو رو پیدا کنم یعنی اصلا خبری از آرین نشده بود و تنها راه استفاده از مورفین با دوز بالا بود با اینکه دو هفته شده بود دوز رو داشتم ذره ذره پایین می آوردم اما.... هنوز دز مرفین شدیدا زیاد بود بعضی شبا بهش شک و حمله عصبی دست می‌داد ولی هیچ زمانی کلمه ای بجز ولی تو قول داده بودی به گوشم نرسیده بود و من شدیدا درمورد گذشته این پسر کنجکاو شده بودم بعد از اتفاقی که برای رزوان افتاده بود خونه رو عوض کردیم و سارا کلا وسایلش رو جمع کرده بود و اومده بود خونه من نفس عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:امیدوارم هرچه زودتر سرپا بشی تا بتونم برت گردونم به زندگی.
موبایلم زنگ خورد از رویه عسلی برش داشتم ترابی بود با تعجب آیکون سبز رنگ رو لمس کردم و گفتم:الو
_الو سلام عسل خانوم خوب هستین؟!
_سلام ممنونم شما خوبین؟! چیزی شده؟!
_نه..... چیزی که نشده فقط یه خبر دارم براتون.
_خبر برای من؟!
_بله باید برگردید سرکار
_به این زودی اونجارو بازسازی کردن؟!
_نه باز سازی که نکردن ولی بیمارا رن انتقال دادن یجای دیگه آدرس رو براتون ارسال میکنم و اینکه به سارا خانوم هم اطلاع بدید چون همه باید حاضر باشن.
_اها ممنونم که اطلاع دادید روز خوش
_روز خوش.
به محض اینکه گوشی قطع شد پوف کلافه ای کشیدم و زمزمه کردم:حالا اون مردو چیکار کنم.
سارا:چیشده عسل؟!
_ترابی بود گفت باید از فردا سرکار حاضر بشیم.
سارا:اوه.... واقعا؟!حالا میخای اون مردو چیکار کنی؟!
اون مرد..دوهفته از حضورش بین ما می‌گذشت و ما همش بهش می‌گفتیم اون مرد لبم رو باز زبونم تر کردم و گفتم:ام سارا میگم بهتر نیست یه اسم برای اون مرد پیدا کنیم؟!
_خوب راستش حق با توعه ولی چه اسمی؟!
_همیشه آرزوم بود اسم بچمو بزارم شاهان نظرت چیه اسمشو بزاریم شاهان؟!
_قشنگه خیلی قشنگ....ولی عسل میگم الا که قراره بریم سرکار میخای شاهان رو چیکار کنی؟!
با گیجی گفتم :شاهان کیه؟!
چشم غره ی وحشتناکی بهم رفتو گفت:گیج علی همین بنده خدارومیگم شیف شب رو میخای چیکارش کنی میبینی که بعضی وقتا بهش حمله عصبی دست میده!
کلمن خاروندم و گفتم:اهااا... خوب یکاریش میکنم دیگه فوقش الکی یچیزی میگم میپیچونم.
یکمی نگاهم کرد از اون نگاهای (ک) دار و بعد رفت نیشخندی زدمو به طرف شاهان رفتم تنها کاری که جدیدا میتونست انجام بده این بود که مردمک چشماش رو به طرفم می‌چرخوند با لبخند کنارش نشستم و گفتم:به به شاهان خان خوبی؟!میگم این اسمتو دوست داری یا اسم خودتو؟ کاش حداقل اسمتو بهمون میگفتی ولی میدونی اشکالی نداره خودم کمکت میکنم یکاری میکنم اسمت که سهله شجره نامت روهم بشینی برامون بگی ولی اول باید بتونی حرکاتت رو بدست بیاری ببینم تو از اینکه همش بهت سرم وصله خسته نمیشی؟ دلت برای مزه قورمه سبزی تنگ نشده؟
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
موبایلم زنگ خورد از رویه عسلی برش داشتم ترابی بود با تعجب آیکون سبز رنگ رو لمس کردم و گفتم:الو
_الو سلام عسل خانوم خوب هستین؟!
_سلام ممنونم شما خوبین؟! چیزی شده؟!
_نه..... چیزی که نشده فقط یه خبر دارم براتون.
_خبر برای من؟!
_بله باید برگردید سرکار
_به این زودی اونجارو بازسازی کردن؟!
_نه باز سازی که نکردن ولی بیمارا رن انتقال دادن یجای دیگه آدرس رو براتون ارسال میکنم و اینکه به سارا خانوم هم اطلاع بدید چون همه باید حاضر باشن.
_اها ممنونم که اطلاع دادید روز خوش
_روز خوش.
به محض اینکه گوشی قطع شد پوف کلافه ای کشیدم و زمزمه کردم:حالا اون مردو چیکار کنم.
سارا:چیشده عسل؟!
_ترابی بود گفت باید از فردا سرکار حاضر بشیم.
سارا:اوه.... واقعا؟!حالا میخای اون مردو چیکار کنی؟!
اون مرد..دوهفته از حضورش بین ما می‌گذشت و ما همش بهش می‌گفتیم اون مرد لبم رو باز زبونم تر کردم و گفتم:ام سارا میگم بهتر نیست یه اسم برای اون مرد پیدا کنیم؟!
_خوب راستش حق با توعه ولی چه اسمی؟!
_همیشه آرزوم بود اسم بچمو بزارم شاهان نظرت چیه اسمشو بزاریم شاهان؟!
_قشنگه خیلی قشنگ....ولی عسل میگم الا که قراره بریم سرکار میخای شاهان رو چیکار کنی؟!
با گیجی گفتم :شاهان کیه؟!
چشم غره ی وحشتناکی بهم رفتو گفت:گیج علی همین بنده خدارومیگم شیف شب رو میخای چیکارش کنی میبینی که بعضی وقتا بهش حمله عصبی دست میده!
کلمن خاروندم و گفتم:اهااا... خوب یکاریش میکنم دیگه فوقش الکی یچیزی میگم میپیچونم.
یکمی نگاهم کرد از اون نگاهای (ک) دار و بعد رفت نیشخندی زدمو به طرف شاهان رفتم تنها کاری که جدیدا میتونست انجام بده این بود که مردمک چشماش رو به طرفم می‌چرخوند با لبخند کنارش نشستم و گفتم:به به شاهان خان خوبی؟!میگم این اسمتو دوست داری یا اسم خودتو؟ کاش حداقل اسمتو بهمون میگفتی ولی میدونی اشکالی نداره خودم کمکت میکنم یکاری میکنم اسمت که سهله شجره نامت روهم بشینی برامون بگی ولی اول باید بتونی حرکاتت رو بدست بیاری ببینم تو از اینکه همش بهت سرم وصله خسته نمیشی؟ دلت برای مزه قورمه سبزی تنگ نشده؟
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم از اتاق زدم بیرون رها به بدترین شکل ممکن رویه مبل تا خورده تویه گوشیش بود سرم رو با تاسف تکون دادم و وارد اشپز خونه شدم در یخچال رو باز کردم و به محتویات داخل یخچال خیره شدم یه تیکه از کیک شکلاتی که سارا درست کرده بود برداشتم داخل یه بشقاب گذاشتم و در کشویه بالا سرم روباز کردم از داخل بسته یدونه نسکافه برداشتم ماگ مخصوصم رو هم برداشتم و کل پاک رو داخل لیوان خالی کردم و با شیر مخلوطش کردم از ترکیب شیر و نسکافه خوشم میومد با صدای اس ام اس موبایلم از داخل جیبم درش آوردم ترابی بود آدرس اسایگاه جدید رو برام فرستاده بود برام سوال شده بود که چه بلایی سر ترابی اومده باید ته تویه ماجرا رو درمی آوردم.
با شنیدن صدای وحشتناک افتادن یچیزی رویه زمین از جا پریدم لیوان شیرم رویه میز ریخت بدون توجه از اشپز خونه اومدم بیرون و با بهت گفتم:چی بود رها؟!
_از اتاق توعه صداش!
جفتون با دو به طرف اتاق رفتیم با دیدن شاهان که پخش زمین شده بود هینی کشیدم و به طرفش رفتم و گفتم:چرا افتادی رویه زمین تو؟! خوبی الا؟!
ولی هیچ چیز جز خیرگی نگاهی که میدونستم هیچ چیز رو نمیبینه نسیبم نشد روبه رها گفتم:سارا رو صدا بزن
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سارا برگشت گویا کل ماجرا رو براش توضیح داده بود چون سارا هیچ سؤالی نپرسید به سمتم اومد و گفت:چجوری از رویه تخت افتاده اصلا امکان نداره!
رها خیلی خونسرد گفت:معلومه دیگه تکون خورده.
روبهشون گفتم:حالا بیاین این بنده خدارو جمع کنیم بعد نظرات کارشناسیتون رو بدید.
همگی دورش جمع شدیم
_یک، دو، سه
یا علی یک ضرب بلندش کردیم و گذاشتیمش رویه تخت رها کمرش رو گرفت و گفت:ای خدا بچم افتاد چقدره سنگین این!
این حرفشون هممون رو به خنده واداشت که سارا گفت:رها واقعا تنها گذاشتن این تویه خونه خطرناک خصوصا که کم کم داره حرکت میکنه به نظرت چیکار کنیم؟!
_نمیدونم واقعا
رها:از چه ساعتی تا چه ساعتی قرار برین؟!
_پنج صبح تا دوازده ظهر
رها:خوب این هفته که من شیفت ظهر مدرسم خونم میتونم مراقبش باشم هفته دیگه خدا بزرگه.
با ذوق پریدم محکم بغلش کردم و گفتم :عاشقتم رها جون
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
پوفی کشیدم و از جام بلند شدم از اتاق زدم بیرون رها به بدترین شکل ممکن رویه مبل تا خورده تویه گوشیش بود سرم رو با تاسف تکون دادم و وارد اشپز خونه شدم در یخچال رو باز کردم و به محتویات داخل یخچال خیره شدم یه تیکه از کیک شکلاتی که سارا درست کرده بود برداشتم داخل یه بشقاب گذاشتم و در کشویه بالا سرم روباز کردم از داخل بسته یدونه نسکافه برداشتم ماگ مخصوصم رو هم برداشتم و کل پاک رو داخل لیوان خالی کردم و با شیر مخلوطش کردم از ترکیب شیر و نسکافه خوشم میومد با صدای اس ام اس موبایلم از داخل جیبم درش آوردم ترابی بود آدرس اسایگاه جدید رو برام فرستاده بود برام سوال شده بود که چه بلایی سر ترابی اومده باید ته تویه ماجرا رو درمی آوردم.
با شنیدن صدای وحشتناک افتادن یچیزی رویه زمین از جا پریدم لیوان شیرم رویه میز ریخت بدون توجه از اشپز خونه اومدم بیرون و با بهت گفتم:چی بود رها؟!
_از اتاق توعه صداش!
جفتون با دو به طرف اتاق رفتیم با دیدن شاهان که پخش زمین شده بود هینی کشیدم و به طرفش رفتم و گفتم:چرا افتادی رویه زمین تو؟! خوبی الا؟!
ولی هیچ چیز جز خیرگی نگاهی که میدونستم هیچ چیز رو نمیبینه نسیبم نشد روبه رها گفتم:سارا رو صدا بزن
از اتاق رفت بیرون و چند دقیقه بعد با سارا برگشت گویا کل ماجرا رو براش توضیح داده بود چون سارا هیچ سؤالی نپرسید به سمتم اومد و گفت:چجوری از رویه تخت افتاده اصلا امکان نداره!
رها خیلی خونسرد گفت:معلومه دیگه تکون خورده.
روبهشون گفتم:حالا بیاین این بنده خدارو جمع کنیم بعد نظرات کارشناسیتون رو بدید.
همگی دورش جمع شدیم
_یک، دو، سه
یا علی یک ضرب بلندش کردیم و گذاشتیمش رویه تخت رها کمرش رو گرفت و گفت:ای خدا بچم افتاد چقدره سنگین این!
این حرفشون هممون رو به خنده واداشت که سارا گفت:رها واقعا تنها گذاشتن این تویه خونه خطرناک خصوصا که کم کم داره حرکت میکنه به نظرت چیکار کنیم؟!
_نمیدونم واقعا
رها:از چه ساعتی تا چه ساعتی قرار برین؟!
_پنج صبح تا دوازده ظهر
رها:خوب این هفته که من شیفت ظهر مدرسم خونم میتونم مراقبش باشم هفته دیگه خدا بزرگه.
با ذوق پریدم محکم بغلش کردم و گفتم :عاشقتم رها جون
رها خنده ای کرد و خودشو بزور از تو بغلم کشید بیرون تقریبا هوا تاریک شده بود و من دیشب به لطف حملات عصبی شاهان از ساعت پنج صبح بیدار بودم یدونه تشک انداختم رویه زمین پتو بالشت مخصوصم رو هم پرت کردم روش و خودمم انداختم روش بیش از حد خوابم میومد برای همین گوشیم رو کوک کردم و چشمام رو بستم.

(دانای کل)
فضای اتاق تاریک بود و بویه مرگ هرلحظه به مشام می‌رسید دستانش را بسته بودند و برو یه چهار پایه چوبی ایستاده بود همسر محمدی از شدت غم دیگر اشکی نداشت و مات مبحوت به روبه رویش خیره شده بود و حتی یک کلمه حرف های مادری که داشت آخرین لحظات عمر فرزندش را می‌دید نمیشنید اما خودش خودش فقط به فکر ان دو چشم گریان بود اگر یک لحظه از عمرش هم باقی میماند باید صاحب آن دو چشم را پیدا می‌کرد رو به سربازی که کنارش ایستاده بود گفت:میشه با برادرم برای آخرین بار حرف بزنم؟!
سرباز به برادرش اشاره کرد که به سمتش بیاید جوان کمی جلو آمد مرد سرش را خم کرد و گفت:بگرد تویه پرستارهای آسايشگاه.... یکیشون زیادی ریزه میزه و لاغره چشماشم خیلی زیباس اونو پیدا کن ادامه حرفش را با نگاه به برادرش فهماند.
وقتش تمام شده بود آخرین لحظات عمرش بود چرخش عقربه های ساعت کند شده بود یک پله را بالا تر رفت طناب دور گردنش انداخته شد نفس عمیقی کشید که ناگهان همسر محمدی فریاد زد:صبر کنید
به طرف چهار پایه رفت و با یک ضرب چهار پایه رو به آن طرف پرتاب کرد با خشم و بغض کینه به دست و پار زدن مرد خیره شد مادر بیچاره از حال رفت اما.... برادرش فکرش جای دیگری بود!

(عسل)
با صدای زنگ گوشی از جا پریدم گوشیو خاموش کردم بزور از جام بلند شدم و به طرف در رفتم کورمال کورمال دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که سارا گفت:مورفین رو خودم به شاهان تزریق میکنم تو با آرامش کارتو انجام بده.
اینو که گفت وارد سرویس شدم دست و صورتم رو شستم ساندویچی که دست رها بود و چنگ زدم نصفش رو گاز زدم بقیش رو دادم بهش دوباره برگشتم داخل اتاق یه کت شلوار طوسی یه پیراهن مشکی با یه جفت کفش پاشنه ده سانتی برداشتم کشویه لباسم رو باز کردم خط چشم و ریمل رو برداشتم آرایشم که تموم شد تویه اینه به خودم خیره شدم و گفتم:خوبه قابل تحمل شدی حداقل.
بدون توجه به شاهان لباسام رو عوض کردن خوب اونکه نمی‌دید چرا خودمو اذیت کنم الکی؟!
بعد اینکه سارا حاضر شد به طرف رها رفتن و گفتم:اشغال از رو زمین برنداری بخوری مگس از دور سرت نچرخه.....
خواستم ادامه بدم که بالشت تویه دستش رو به سمتم پرت کردو گفت:توهم مواظب باش پشه نر از کنارت رد نشه.
برگشتم سمت سارا و گفتم:خدایی این چیبود زاییدی؟!
بدون اینکه جوابمو بده چشم غره ای بهم رفت دستم رو گرفت کشید و پرتم کرد داخل ماشین بعد اینکه ترو بست خودشم نشست درحالی که داشت ماشینو روشن می‌کرد گفت :کی میخای ادم بشی من نمیدونم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
رها خنده ای کرد و خودشو بزور از تو بغلم کشید بیرون تقریبا هوا تاریک شده بود و من دیشب به لطف حملات عصبی شاهان از ساعت پنج صبح بیدار بودم یدونه تشک انداختم رویه زمین پتو بالشت مخصوصم رو هم پرت کردم روش و خودمم انداختم روش بیش از حد خوابم میومد برای همین گوشیم رو کوک کردم و چشمام رو بستم.

(دانای کل)
فضای اتاق تاریک بود و بویه مرگ هرلحظه به مشام می‌رسید دستانش را بسته بودند و برو یه چهار پایه چوبی ایستاده بود همسر محمدی از شدت غم دیگر اشکی نداشت و مات مبحوت به روبه رویش خیره شده بود و حتی یک کلمه حرف های مادری که داشت آخرین لحظات عمر فرزندش را می‌دید نمیشنید اما خودش خودش فقط به فکر ان دو چشم گریان بود اگر یک لحظه از عمرش هم باقی میماند باید صاحب آن دو چشم را پیدا می‌کرد رو به سربازی که کنارش ایستاده بود گفت:میشه با برادرم برای آخرین بار حرف بزنم؟!
سرباز به برادرش اشاره کرد که به سمتش بیاید جوان کمی جلو آمد مرد سرش را خم کرد و گفت:بگرد تویه پرستارهای آسايشگاه.... یکیشون زیادی ریزه میزه و لاغره چشماشم خیلی زیباس اونو پیدا کن ادامه حرفش را با نگاه به برادرش فهماند.
وقتش تمام شده بود آخرین لحظات عمرش بود چرخش عقربه های ساعت کند شده بود یک پله را بالا تر رفت طناب دور گردنش انداخته شد نفس عمیقی کشید که ناگهان همسر محمدی فریاد زد:صبر کنید
به طرف چهار پایه رفت و با یک ضرب چهار پایه رو به آن طرف پرتاب کرد با خشم و بغض کینه به دست و پار زدن مرد خیره شد مادر بیچاره از حال رفت اما.... برادرش فکرش جای دیگری بود!

(عسل)
با صدای زنگ گوشی از جا پریدم گوشیو خاموش کردم بزور از جام بلند شدم و به طرف در رفتم کورمال کورمال دنبال سرویس بهداشتی میگشتم که سارا گفت:مورفین رو خودم به شاهان تزریق میکنم تو با آرامش کارتو انجام بده.
اینو که گفت وارد سرویس شدم دست و صورتم رو شستم ساندویچی که دست رها بود و چنگ زدم نصفش رو گاز زدم بقیش رو دادم بهش دوباره برگشتم داخل اتاق یه کت شلوار طوسی یه پیراهن مشکی با یه جفت کفش پاشنه ده سانتی برداشتم کشویه لباسم رو باز کردم خط چشم و ریمل رو برداشتم آرایشم که تموم شد تویه اینه به خودم خیره شدم و گفتم:خوبه قابل تحمل شدی حداقل.
بدون توجه به شاهان لباسام رو عوض کردن خوب اونکه نمی‌دید چرا خودمو اذیت کنم الکی؟!
بعد اینکه سارا حاضر شد به طرف رها رفتن و گفتم:اشغال از رو زمین برنداری بخوری مگس از دور سرت نچرخه.....
خواستم ادامه بدم که بالشت تویه دستش رو به سمتم پرت کردو گفت:توهم مواظب باش پشه نر از کنارت رد نشه.
برگشتم سمت سارا و گفتم:خدایی این چیبود زاییدی؟!
بدون اینکه جوابمو بده چشم غره ای بهم رفت دستم رو گرفت کشید و پرتم کرد داخل ماشین بعد اینکه ترو بست خودشم نشست درحالی که داشت ماشینو روشن می‌کرد گفت :کی میخای ادم بشی من نمیدونم
تقریبا بیست دقیقه تویه خیابونا سرگردون بودیم تا آخرش آسایشگاه رو پیدا کردیم از ماشین اومدیم پایین و به سمت آسایشگاه حرکت کردیم خواستیم بریم داخل که نگهبان گفت:خانوم نمیشه برین داخل الا ساعت ملاقات نیست.
کارت شناساییم رو درآوردم و نشونش دادم به سارا اشاره کردم و گفتم:ایشونم از خدمه آسایشگاه هستن.
سریع کنار کشید وارد شدیم صدای پاشنه کفشام رو رویه سرامیک دوست داشتم وارد بخش شدیم ساره به خنده به طرفم اومد و گفت:عسل، تویی عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده بود.
با لبخند بغلش کردم و گفتم:خیلی ممنونم عزیزم رخت کن کجاست؟!
_همینو صاف برو هفتمین اتاق سمت راست.
سارا هم دنبالم راه افتادو گفت:احمق جون گفت دلم برات تنگ شده تو نباید میگفتی منم همینطور؟!
لب پایین رو دادم جلو و گفتم:خوب دلم براش تنگ نشده دروغ بگم بهش؟!
بینیش رو جمع کردو گفت:اه اه دکو دهنتو جمع کن دختره ی گنده حالم بهم خورد.
وارد رخت کن شدیم همه کمدا قفل بود غیر از دوتا روپوش سفیدم رو از داخل بسته بندی‌ درآوردم و پوشیدم روبه سارا گفتم:من برم بگردم ببینم کیان کجاست.
_باشه برو.
از رخت کن زدم بیرون به طرف پذیرش رفتم و گفتم:لیست بیمارای منو بده الهام.
الهام:باشه عزیزم فقط....
_فقط چی؟!
الهام:با اینکه قبلا گفته بودی بیمار اضافه بهت ندن متاسفانه یه بیمار اومده که بیماریش مربوط به تخصص تو میشه زاهرا اینجا سرت خیلی شلوغ خواهد بود چون فقط تو این تخصص رو داری.
با تعجب گفتم:یعنی الا باید چند نفر رو ویزیت کنم؟!
لیست رو داد بهم و یه لبخند دندون نما زد
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت
هشتا! یا ابلفضل شماره اتاقا رو با دقت خوندم جالبه پشت سر هم بودن اتاقا تصمیم گرفتم اول برم سراغ کیان اتاق دویست و بیست و دو یه طرف راه پله رفتم کاغذ چسبیده رویه دیوار نوشته بود به طرف اتاق دویست و یازده تا دویست و پنجاه هرچی گشتم آسانسور نبود پوفی کشیدم و از پله ها رفتم بالا با بدبختی خودمو به پله آخر رسوندم خداروشکر اتاق کیان اولین اتاق بود دست راستم رو مشت کردم چند تقه به در زدم و با شنیدن صدای کیان لبخندی زدمو رفتم داخل
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
تقریبا بیست دقیقه تویه خیابونا سرگردون بودیم تا آخرش آسایشگاه رو پیدا کردیم از ماشین اومدیم پایین و به سمت آسایشگاه حرکت کردیم خواستیم بریم داخل که نگهبان گفت:خانوم نمیشه برین داخل الا ساعت ملاقات نیست.
کارت شناساییم رو درآوردم و نشونش دادم به سارا اشاره کردم و گفتم:ایشونم از خدمه آسایشگاه هستن.
سریع کنار کشید وارد شدیم صدای پاشنه کفشام رو رویه سرامیک دوست داشتم وارد بخش شدیم ساره به خنده به طرفم اومد و گفت:عسل، تویی عزیزم دلم خیلی برات تنگ شده بود.
با لبخند بغلش کردم و گفتم:خیلی ممنونم عزیزم رخت کن کجاست؟!
_همینو صاف برو هفتمین اتاق سمت راست.
سارا هم دنبالم راه افتادو گفت:احمق جون گفت دلم برات تنگ شده تو نباید میگفتی منم همینطور؟!
لب پایین رو دادم جلو و گفتم:خوب دلم براش تنگ نشده دروغ بگم بهش؟!
بینیش رو جمع کردو گفت:اه اه دکو دهنتو جمع کن دختره ی گنده حالم بهم خورد.
وارد رخت کن شدیم همه کمدا قفل بود غیر از دوتا روپوش سفیدم رو از داخل بسته بندی‌ درآوردم و پوشیدم روبه سارا گفتم:من برم بگردم ببینم کیان کجاست.
_باشه برو.
از رخت کن زدم بیرون به طرف پذیرش رفتم و گفتم:لیست بیمارای منو بده الهام.
الهام:باشه عزیزم فقط....
_فقط چی؟!
الهام:با اینکه قبلا گفته بودی بیمار اضافه بهت ندن متاسفانه یه بیمار اومده که بیماریش مربوط به تخصص تو میشه زاهرا اینجا سرت خیلی شلوغ خواهد بود چون فقط تو این تخصص رو داری.
با تعجب گفتم:یعنی الا باید چند نفر رو ویزیت کنم؟!
لیست رو داد بهم و یه لبخند دندون نما زد
یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت
هشتا! یا ابلفضل شماره اتاقا رو با دقت خوندم جالبه پشت سر هم بودن اتاقا تصمیم گرفتم اول برم سراغ کیان اتاق دویست و بیست و دو یه طرف راه پله رفتم کاغذ چسبیده رویه دیوار نوشته بود به طرف اتاق دویست و یازده تا دویست و پنجاه هرچی گشتم آسانسور نبود پوفی کشیدم و از پله ها رفتم بالا با بدبختی خودمو به پله آخر رسوندم خداروشکر اتاق کیان اولین اتاق بود دست راستم رو مشت کردم چند تقه به در زدم و با شنیدن صدای کیان لبخندی زدمو رفتم داخل
با ذوق گفتم:به‌به آقا کیان چه خبر پارسال دوست امسال بیمار چطوری آقاهه؟!
از جاش بلند شد و با خنده گفت:خوبم خانومه کجایی تو مثلا من مریضتما!
نیشخندی زدمو گفتم:هرکی ندونه من یکی خوب میدونم تو هیچیت نیست.
خندید و گفت:بقیه هم اومدن؟!
_امم تا اونجایی که من میدونم بقیه همه قبل من اومدن مگه.... اینکه...لبخند خبیثی زدمو گفتم:مگه اینکه منظورت از بق...
هول شد و گفت:نه نه اصلا منظورم از بقیه سارا نبودا همین جوری پرسیدم.
چند دقیقه مات نگاهش کردم میگن حرفو بنداز زمین صاحب برمی‌داره همینه نگاش کن پسره منده چجوری خودشو لو داد بلند زدم زیر خنده و گفتم:آره قشنگ فهمیدم اصلا منظورت سارا نبود
پوفی کشیدو گفت :عسل توکه به کسی چیزی نمیگی مگه نه؟!
_نه نمیگم ببین کیان من هفت ویزیت دیگه دارم برم ببینمشون میخای زنگ بزنم سارا بیاد؟!
پوکر نگاهم کردو گفت:برو خودت برو تا ننداختمت بیرون
با خنده از اتاق زدم بیرون لحظه آخر سرم رو بردم داخل و گفتم:بگم فرد مورد نظر بیاد
چشماشو گرد کرد و دنبال چیزی گشت که بزنه تو سرم سرم رو دزدیدم و در اتاق رو بستم اتاق بعدی اتاق مریض جدیدم بود چند تقه به در زدم صدای کلفت و دو رگه ای گفت:هان
خوب گویا با یه مریض بی اعصاب روبه رو بودم پوفی کشیدم و رفتم داخل با دیدنش یه لحظه خندم گرفت شبیه کراشای دوران سیزده چهارده سالگیم بود به طرف رفتم و گفتم:سلام من عسلم پزشک معالج شما و تو
_بهزاد بهزادم
خندیدم و گفتم:خوب از این به بعد من به تو میگم بهزاد تو به من بگو عسل باشه؟!
_باشه دکی جون
رویه صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:خوب بهزاد باید یه پرونده داشته باشی پروندت دست خودته یا همراهت؟!
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین