- Dec
- 84
- 299
- مدالها
- 2
نیشخندی زدو گفت:همون کاغذ پاره سبز؟! سرم رو تکون دادم از داخل کشوش پرونده رو درآورد و داد دستم یکی از کاغذ های سفید داخلش رو درآوردم یه خودکار از رویه میز برداشتم و گذاشتم جلوش و گفتم:هرچیبا ذوق گفتم:بهبه آقا کیان چه خبر پارسال دوست امسال بیمار چطوری آقاهه؟!
از جاش بلند شد و با خنده گفت:خوبم خانومه کجایی تو مثلا من مریضتما!
نیشخندی زدمو گفتم:هرکی ندونه من یکی خوب میدونم تو هیچیت نیست.
خندید و گفت:بقیه هم اومدن؟!
_امم تا اونجایی که من میدونم بقیه همه قبل من اومدن مگه.... اینکه...لبخند خبیثی زدمو گفتم:مگه اینکه منظورت از بق...
هول شد و گفت:نه نه اصلا منظورم از بقیه سارا نبودا همین جوری پرسیدم.
چند دقیقه مات نگاهش کردم میگن حرفو بنداز زمین صاحب برمیداره همینه نگاش کن پسره منده چجوری خودشو لو داد بلند زدم زیر خنده و گفتم:آره قشنگ فهمیدم اصلا منظورت سارا نبود
پوفی کشیدو گفت :عسل توکه به کسی چیزی نمیگی مگه نه؟!
_نه نمیگم ببین کیان من هفت ویزیت دیگه دارم برم ببینمشون میخای زنگ بزنم سارا بیاد؟!
پوکر نگاهم کردو گفت:برو خودت برو تا ننداختمت بیرون
با خنده از اتاق زدم بیرون لحظه آخر سرم رو بردم داخل و گفتم:بگم فرد مورد نظر بیاد
چشماشو گرد کرد و دنبال چیزی گشت که بزنه تو سرم سرم رو دزدیدم و در اتاق رو بستم اتاق بعدی اتاق مریض جدیدم بود چند تقه به در زدم صدای کلفت و دو رگه ای گفت:هان
خوب گویا با یه مریض بی اعصاب روبه رو بودم پوفی کشیدم و رفتم داخل با دیدنش یه لحظه خندم گرفت شبیه کراشای دوران سیزده چهارده سالگیم بود به طرف رفتم و گفتم:سلام من عسلم پزشک معالج شما و تو
_بهزاد بهزادم
خندیدم و گفتم:خوب از این به بعد من به تو میگم بهزاد تو به من بگو عسل باشه؟!
_باشه دکی جون
رویه صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:خوب بهزاد باید یه پرونده داشته باشی پروندت دست خودته یا همراهت؟!
حس میکنی اذیتت میکنه رویه کاغذ بنویس
کاغذ و خودکار رو برداشت و شروع به نوشتن کرد پروندش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
بهزاد محبی، سی ساله، هشت سال سابقه زندان داشته اما دلیل اومدنش اینجا هیچ کدوم ازینا نبود یعنی فقط همینا رویه کاغذ نوشته شده بود ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:بهزاد
سرش رو آورد بالا و گفت:بله
_ببینم برای پذیرش پیش روانشناس رفتی؟!
سرش رو به نشونه اره بالا پایین کرد با تعجب گفتم:پس چرا این کامل نشده؟!
_چون به سوالاش جواب ندادم!
با تعجب گفتم:ببینم برگه ی دستت رو
برگه رو داد دستم فقط روش نوشته بود (ادما) با لبخند گفتم:بهزاد
_بله
_چرا ادما اذیتت میکنن؟!
_رو مخمن
_خوب به نظر خودت چرا اومدی اینجا
_نمیدونم
با لبخند نگاهش کردمو گفتم:ببین این کاغذ اینجا هست فکرکن درمورد چیزایی که اذیتت میکنن رویه کاغذ بنویس.
ازش خداحافظی کردم و از اتاق زدم بیرون
شیفتمون تموم شده بود انقدر پاهام درد میکرد که دلم میخاست قعطشون کنم به سختی از آسایشگاه زدم بیرون و خودم انداختم داخل ماشین جفتمون انقدر خسته بودیم که حوصله حرف زدن نداشتیم به خونه که رسیدیم کفشامو درآوردم همهی لباسام رو درآوردم و پرت کردم یه طرف به طرف اتاق شاهان رفتم که رها حول شده خودشو پرت کردن بیرون گفت:ع.. عسل...حر...حرف..زد
بعد چند ثانیه تازه حرفش رو درک کردم و جیغ زدم:چی؟! چی گفت؟!
با دو به طرف اتاق رفتم درو باز کردم همونطور که رها میومد داخل گفت:گفتش ریحانه
ریحانه کی بود؟! وارد اتاق شدم نشستم کنارش و گفتم:یبار حرف زدی اونم وقتی نبودم؟!
ساعت تزریقش بود با دیدن اندازش گفتم:یکم کمش کن
_مطمئنی؟!