جدیدترین‌ها

خوش آمدید

با ثبت نام ، شما می توانید با سایر اعضای انجمن ما در مورد بحث کنید و همچنین تبادل نظر داشته‌باشید.

اکنون ثبت‌نام کنید!
  • هر گونه تشویق و ترغیب اعضا به متشنج کردن انجمن و اطلاع ندادن، بدون تذکر = حذف نام کاربری
  • از کاربران خواستاریم زین پس، از فرستادن هر گونه فایل با حجم بیش از 10MB خودداری کرده و در صورتی که فایل‌هایی بیش از این حجم را قبلا ارسال کرده‌اند حذف کنند.
  • بانوان انجمن رمان بوک قادر به شرکت در گروه گسترده نقد رمان بوک در تلگرام هستند. در صورت عضویت و حضور فعال در نمایه معاونت @MHP اعلام کرده تا امتیازی که در نظر گرفته شده اعمال شود. https://t.me/iromanbook

در حال تایپ [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»

اطلاعات موضوع

درباره موضوع به تاریخ, موضوعی در دسته تایپ رمان توسط MaRAL1387 با نام [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک» ایجاد شده است. این موضوع تا کنون 3,148 بازدید, 82 پاسخ و 6 بار واکنش داشته است
نام دسته تایپ رمان
نام موضوع [قول داده بودی] اثر «فاطمه باقری کاربر انجمن رمان بوک»
نویسنده موضوع MaRAL1387
تاریخ شروع
پاسخ‌ها
بازدیدها
اولین پسند نوشته
آخرین ارسال توسط -pariya-
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
با ذوق گفتم:به‌به آقا کیان چه خبر پارسال دوست امسال بیمار چطوری آقاهه؟!
از جاش بلند شد و با خنده گفت:خوبم خانومه کجایی تو مثلا من مریضتما!
نیشخندی زدمو گفتم:هرکی ندونه من یکی خوب میدونم تو هیچیت نیست.
خندید و گفت:بقیه هم اومدن؟!
_امم تا اونجایی که من میدونم بقیه همه قبل من اومدن مگه.... اینکه...لبخند خبیثی زدمو گفتم:مگه اینکه منظورت از بق...
هول شد و گفت:نه نه اصلا منظورم از بقیه سارا نبودا همین جوری پرسیدم.
چند دقیقه مات نگاهش کردم میگن حرفو بنداز زمین صاحب برمی‌داره همینه نگاش کن پسره منده چجوری خودشو لو داد بلند زدم زیر خنده و گفتم:آره قشنگ فهمیدم اصلا منظورت سارا نبود
پوفی کشیدو گفت :عسل توکه به کسی چیزی نمیگی مگه نه؟!
_نه نمیگم ببین کیان من هفت ویزیت دیگه دارم برم ببینمشون میخای زنگ بزنم سارا بیاد؟!
پوکر نگاهم کردو گفت:برو خودت برو تا ننداختمت بیرون
با خنده از اتاق زدم بیرون لحظه آخر سرم رو بردم داخل و گفتم:بگم فرد مورد نظر بیاد
چشماشو گرد کرد و دنبال چیزی گشت که بزنه تو سرم سرم رو دزدیدم و در اتاق رو بستم اتاق بعدی اتاق مریض جدیدم بود چند تقه به در زدم صدای کلفت و دو رگه ای گفت:هان
خوب گویا با یه مریض بی اعصاب روبه رو بودم پوفی کشیدم و رفتم داخل با دیدنش یه لحظه خندم گرفت شبیه کراشای دوران سیزده چهارده سالگیم بود به طرف رفتم و گفتم:سلام من عسلم پزشک معالج شما و تو
_بهزاد بهزادم
خندیدم و گفتم:خوب از این به بعد من به تو میگم بهزاد تو به من بگو عسل باشه؟!
_باشه دکی جون
رویه صندلی کنار تختش نشستم و گفتم:خوب بهزاد باید یه پرونده داشته باشی پروندت دست خودته یا همراهت؟!
نیشخندی زدو گفت:همون کاغذ پاره سبز؟! سرم رو تکون دادم از داخل کشوش پرونده رو درآورد و داد دستم یکی از کاغذ های سفید داخلش رو درآوردم یه خودکار از رویه میز برداشتم و گذاشتم جلوش و گفتم:هرچی
حس میکنی اذیتت میکنه رویه کاغذ بنویس
کاغذ و خودکار رو برداشت و شروع به نوشتن کرد پروندش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
بهزاد محبی، سی ساله، هشت سال سابقه زندان داشته اما دلیل اومدنش اینجا هیچ کدوم ازینا نبود یعنی فقط همینا رویه کاغذ نوشته شده بود ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:بهزاد
سرش رو آورد بالا و گفت:بله
_ببینم برای پذیرش پیش روانشناس رفتی؟!
سرش رو به نشونه اره بالا پایین کرد با تعجب گفتم:پس چرا این کامل نشده؟!
_چون به سوالاش جواب ندادم!
با تعجب گفتم:ببینم برگه ی دستت رو
برگه رو داد دستم فقط روش نوشته بود (ادما) با لبخند گفتم:بهزاد
_بله
_چرا ادما اذیتت میکنن؟!
_رو مخمن
_خوب به نظر خودت چرا اومدی اینجا
_نمیدونم
با لبخند نگاهش کردمو گفتم:ببین این کاغذ اینجا هست فکرکن درمورد چیزایی که اذیتت میکنن رویه کاغذ بنویس.
ازش خداحافظی کردم و از اتاق زدم بیرون

شیفتمون تموم شده بود انقدر پاهام درد میکرد که دلم میخاست قعطشون کنم به سختی از آسایشگاه زدم بیرون و خودم انداختم داخل ماشین جفتمون انقدر خسته بودیم که حوصله حرف زدن نداشتیم به خونه که رسیدیم کفشامو درآوردم همه‌ی لباسام رو درآوردم و پرت کردم یه طرف به طرف اتاق شاهان رفتم که رها حول شده خودشو پرت کردن بیرون گفت:ع.. عسل...حر...حرف..زد
بعد چند ثانیه تازه حرفش رو درک کردم و جیغ زدم:چی؟! چی گفت؟!
با دو به طرف اتاق رفتم درو باز کردم همونطور که رها میومد داخل گفت:گفتش ریحانه
ریحانه کی بود؟! وارد اتاق شدم نشستم کنارش و گفتم:یبار حرف زدی اونم وقتی نبودم؟!
ساعت تزریق‌ش بود با دیدن اندازش گفتم:یکم کمش کن
_مطمئنی؟!
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
ی نیشخندی زدو گفت:همون کاغذ پاره سبز؟! سرم رو تکون دادم از داخل کشوش پرونده رو درآورد و داد دستم یکی از کاغذ های سفید داخلش رو درآوردم یه خودکار از رویه میز برداشتم و گذاشتم جلوش و گفتم:هرچی
حس میکنی اذیتت میکنه رویه کاغذ بنویس
کاغذ و خودکار رو برداشت و شروع به نوشتن کرد پروندش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
بهزاد محبی، سی ساله، هشت سال سابقه زندان داشته اما دلیل اومدنش اینجا هیچ کدوم ازینا نبود یعنی فقط همینا رویه کاغذ نوشته شده بود ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:بهزاد
سرش رو آورد بالا و گفت:بله
_ببینم برای پذیرش پیش روانشناس رفتی؟!
سرش رو به نشونه اره بالا پایین کرد با تعجب گفتم:پس چرا این کامل نشده؟!
_چون به سوالاش جواب ندادم!
با تعجب گفتم:ببینم برگه ی دستت رو
برگه رو داد دستم فقط روش نوشته بود (ادما) با لبخند گفتم:بهزاد
_بله
_چرا ادما اذیتت میکنن؟!
_رو مخمن
_خوب به نظر خودت چرا اومدی اینجا
_نمیدونم
با لبخند نگاهش کردمو گفتم:ببین این کاغذ اینجا هست فکرکن درمورد چیزایی که اذیتت میکنن رویه کاغذ بنویس.
ازش خداحافظی کردم و از اتاق زدم بیرون

شیفتمون تموم شده بود انقدر پاهام درد میکرد که دلم میخاست قعطشون کنم به سختی از آسایشگاه زدم بیرون و خودم انداختم داخل ماشین جفتمون انقدر خسته بودیم که حوصله حرف زدن نداشتیم به خونه که رسیدیم کفشامو درآوردم همه‌ی لباسام رو درآوردم و پرت کردم یه طرف به طرف اتاق شاهان رفتم که رها حول شده خودشو پرت کردن بیرون گفت:ع.. عسل...حر...حرف..زد
بعد چند ثانیه تازه حرفش رو درک کردم و جیغ زدم:چی؟! چی گفت؟!
با دو به طرف اتاق رفتم درو باز کردم همونطور که رها میومد داخل گفت:گفتش ریحانه
ریحانه کی بود؟! وارد اتاق شدم نشستم کنارش و گفتم:یبار حرف زدی اونم وقتی نبودم؟!
ساعت تزریق‌ش بود با دیدن اندازش گفتم:یکم کمش کن
_مطمئنی؟!

نیشخندی زدو گفت:همون کاغذ پاره سبز؟! سرم رو تکون دادم از داخل کشوش پرونده رو درآورد و داد دستم یکی از کاغذ های سفید داخلش رو درآوردم یه خودکار از رویه میز برداشتم و گذاشتم جلوش و گفتم:هرچی
حس میکنی اذیتت میکنه رویه کاغذ بنویس
کاغذ و خودکار رو برداشت و شروع به نوشتن کرد پروندش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن:
بهزاد محبی، سی ساله، هشت سال سابقه زندان داشته اما دلیل اومدنش اینجا هیچ کدوم ازینا نبود یعنی فقط همینا رویه کاغذ نوشته شده بود ابروهامو کشیدم توهم و گفتم:بهزاد
سرش رو آورد بالا و گفت:بله
_ببینم برای پذیرش پیش روانشناس رفتی؟!
سرش رو به نشونه اره بالا پایین کرد با تعجب گفتم:پس چرا این کامل نشده؟!
_چون به سوالاش جواب ندادم!
با تعجب گفتم:ببینم برگه ی دستت رو
برگه رو داد دستم فقط روش نوشته بود (ادما) با لبخند گفتم:بهزاد
_بله
_چرا ادما اذیتت میکنن؟!
_رو مخمن
_خوب به نظر خودت چرا اومدی اینجا
_نمیدونم
با لبخند نگاهش کردمو گفتم:ببین این کاغذ اینجا هست فکرکن درمورد چیزایی که اذیتت میکنن رویه کاغذ بنویس.
ازش خداحافظی کردم و از اتاق زدم بیرون

شیفتمون تموم شده بود انقدر پاهام درد میکرد که دلم میخاست قعطشون کنم به سختی از آسایشگاه زدم بیرون و خودم انداختم داخل ماشین جفتمون انقدر خسته بودیم که حوصله حرف زدن نداشتیم به خونه که رسیدیم کفشامو درآوردم همه‌ی لباسام رو درآوردم و پرت کردم یه طرف به طرف اتاق شاهان رفتم که رها حول شده خودشو پرت کردن بیرون گفت:ع.. عسل...حر...حرف..زد
بعد چند ثانیه تازه حرفش رو درک کردم و جیغ زدم:چی؟! چی گفت؟!
با دو به طرف اتاق رفتم درو باز کردم همونطور که رها میومد داخل گفت:گفتش ریحانه
ریحانه کی بود؟! وارد اتاق شدم نشستم کنارش و گفتم:یبار حرف زدی اونم وقتی نبودم؟!
ساعت تزریق‌ش بود با دیدن اندازش گفتم:یکم کمش کن
_مطمئنی؟!
سرم رو تکون دادم طبق محاسباتم باید تا چند وقت دیگه کاملا حرکاتش برمی‌گشت فقط امیدوار بودم خدایی نکرده فلج نشده باشه چون اون دارو شدیدا قوی بود.
لبام رو داخل دهنم بردم موبایلم رو از داخل کیفم درآوردم و شماره دکتر رو گرفتم گوشی رو بین گوش و کتفم گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
_بله؟!
_سلام آقای دکتر خوب هستید؟!
_سلام بله ممنونم شما خوبید؟! چیزی شده؟
_حقیقتش آقای دکتر.... این بیمار ما امروز حرف زده به نظرتون تا کی امکان حرکت کاملش هست؟!
_حرف زده؟! چه زود طبق تحقیقات من و پرسش هایی که از استادم داشتم باید تا دو هفته بعد از اولین علامت حیاطی کاملا حرکت به اندام های بدن برگرده البته نه یک دفعه بلکه ذره ذره.
_اها خیلی ممنونم
_خواهش میکنم خدانگهدار
خواستم جوابش رو بدم که قطع کرد با تعجب به گوشی نگاه کردم بینیم رو جمع کردم و گفتم:مردک از خودراضی.
به طرف شاهان رفتم بخاطر مورفین ظاهرا خواب بود یعنی ریحانه کی بوده که سراغش رو گرفته؟! مگه فقط نمیگفته ولی تو قول داده بودی؟! ممکنه اون دارو رویه مغزش هم اثر گزاشته باشه؟پوفی کشیدم و از جام بلند شدم بلافاصله خودمو رویه تشکی که همش پهن بود انداختم آنقدر خسته بودم که حتی حوصله پاک کردن آرایشم روهم نداشتم.

(دانای کل<شاهان>)
صداها در ذهنش پخش میشد خاطرات همانند خلاصه سریالش ها از پرده مغزش می‌گذشت آنقدر سرش تیر می‌کشید که کنترلی بر رویه رفتارش نداشت بی محابا فریاد می‌زد و می‌گریست ناگهان مغزش به نخا فرمان حرکت داد نشست دست های ظریفی رویه بازویش نشست تکانش میداد و با جیغ شخصی را صدا میزد یک لحظه با حس عطر آشنایی از حرکت ایستادو زمزمه کرد:ر.. ریحانه.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
سرم رو تکون دادم طبق محاسباتم باید تا چند وقت دیگه کاملا حرکاتش برمی‌گشت فقط امیدوار بودم خدایی نکرده فلج نشده باشه چون اون دارو شدیدا قوی بود.
لبام رو داخل دهنم بردم موبایلم رو از داخل کیفم درآوردم و شماره دکتر رو گرفتم گوشی رو بین گوش و کتفم گرفتم بعد از چند بوق جواب داد:
_بله؟!
_سلام آقای دکتر خوب هستید؟!
_سلام بله ممنونم شما خوبید؟! چیزی شده؟
_حقیقتش آقای دکتر.... این بیمار ما امروز حرف زده به نظرتون تا کی امکان حرکت کاملش هست؟!
_حرف زده؟! چه زود طبق تحقیقات من و پرسش هایی که از استادم داشتم باید تا دو هفته بعد از اولین علامت حیاطی کاملا حرکت به اندام های بدن برگرده البته نه یک دفعه بلکه ذره ذره.
_اها خیلی ممنونم
_خواهش میکنم خدانگهدار
خواستم جوابش رو بدم که قطع کرد با تعجب به گوشی نگاه کردم بینیم رو جمع کردم و گفتم:مردک از خودراضی.
به طرف شاهان رفتم بخاطر مورفین ظاهرا خواب بود یعنی ریحانه کی بوده که سراغش رو گرفته؟! مگه فقط نمیگفته ولی تو قول داده بودی؟! ممکنه اون دارو رویه مغزش هم اثر گزاشته باشه؟پوفی کشیدم و از جام بلند شدم بلافاصله خودمو رویه تشکی که همش پهن بود انداختم آنقدر خسته بودم که حتی حوصله پاک کردن آرایشم روهم نداشتم.

(دانای کل<شاهان>)
صداها در ذهنش پخش میشد خاطرات همانند خلاصه سریالش ها از پرده مغزش می‌گذشت آنقدر سرش تیر می‌کشید که کنترلی بر رویه رفتارش نداشت بی محابا فریاد می‌زد و می‌گریست ناگهان مغزش به نخا فرمان حرکت داد نشست دست های ظریفی رویه بازویش نشست تکانش میداد و با جیغ شخصی را صدا میزد یک لحظه با حس عطر آشنایی از حرکت ایستادو زمزمه کرد:ر.. ریحانه.
ریحانه اش بود مگر نه! یک لحظه صدای مردی در سرش پخش شد انگار مغزش داشت به زندگی بازمی‌گشت اما...کاش این خاطرات وحشتناک را بازیابی نمی‌کرد
_م... مهراب برام برام خاستگار اومده خانوادم راضین نمیتونم بیشتر از این صبر کنم هرچی بینمون بوده دیگه تموم شده!
انگار شک دوم به مغزش وارد شد فریاد بلندی کشید دستان دخترک را پس زدو گفت:نه... نرفته نرفته ریحانه نرفته
با دستانش دنبال دلبر نامردش می‌گشت و می‌گفت:ری.. ریحانه بیا بیا بهشون بگو نرفتی تو قول داده بودی.
ناگهان سوزش ریزی حس کرد کم کم چشمانش سنگین شدو.......

(عسل)
با فریاد بلندی از خواب پریدم خدای من باورم نمیشد اما او.. اون از جاش بلند شده بود داشت گریه میکرد ازجام بلند شدم برای اینکه آرومش کنم بازوهایش رو گرفتم و با داد از سارا خواستم که مورفین بیاره بعد چند ثانیه انگار منو با کسی اشتباه گرفت با شوک زمزمه کرد:ر.. ریحانه
بعد دوباره شک عصبی بهش دست داد پس این سارای احمق کجا بود! ممکن بود هرلحظه به خودش آسیب بزنه بعد چند دقیقه سارا با یه سرنگ برگشت و بلافاصله بهش تزریق کرد.
کم کم از بی‌حال شد و خوابش برد پوف کشیدم پشت دستم رو رویه پیشونیم کشیدم خیس شد فکر کنم از استرس عرق کرده بود پوفی کشیدم و خودمو رویه زمین پرت کردم سارا یه لباس شخصی بلند تنش بود و موهای بلندش رو بافته بود و واقعا زیادی جذاب شده بود با رنگه پریده ای گفت:چی.. چیشده بود اون نشسته بود حرف می‌زد؟! یعنی یعنی خوب شده؟!
_نمیدونم حس میکنم یچیزی یادش اومده بود لب تاپم رو از اونجا بده
لب تاپ رو به دستم سپرد شروع به تایپ کردم عوارض یا اثرات دارویه.....
بلافاصله یه عالمه مقاله بالا اومد اولین مقاله رو باز کردم یچیزی زیادی توجهمو جلب کرد:این دارو تاثیرات زیادی رویه مغز دارد و ممکن است پس از ترک مصرف این دارو فرد سکته با شک عصبی زیاد دچار سکته مغزی شود همچنین این دارو باعث فراموش کوتاه مدت در تی دوره مصرف دارو خواهد بود.
با خوندن این متن جفتمون بهم خیره شدیم یهو سارا گفت:یع.. یعنی ممکنه حافظش برگشته باشه
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
ریحانه اش بود مگر نه! یک لحظه صدای مردی در سرش پخش شد انگار مغزش داشت به زندگی بازمی‌گشت اما...کاش این خاطرات وحشتناک را بازیابی نمی‌کرد
_م... مهراب برام برام خاستگار اومده خانوادم راضین نمیتونم بیشتر از این صبر کنم هرچی بینمون بوده دیگه تموم شده!
انگار شک دوم به مغزش وارد شد فریاد بلندی کشید دستان دخترک را پس زدو گفت:نه... نرفته نرفته ریحانه نرفته
با دستانش دنبال دلبر نامردش می‌گشت و می‌گفت:ری.. ریحانه بیا بیا بهشون بگو نرفتی تو قول داده بودی.
ناگهان سوزش ریزی حس کرد کم کم چشمانش سنگین شدو.......

(عسل)
با فریاد بلندی از خواب پریدم خدای من باورم نمیشد اما او.. اون از جاش بلند شده بود داشت گریه میکرد ازجام بلند شدم برای اینکه آرومش کنم بازوهایش رو گرفتم و با داد از سارا خواستم که مورفین بیاره بعد چند ثانیه انگار منو با کسی اشتباه گرفت با شوک زمزمه کرد:ر.. ریحانه
بعد دوباره شک عصبی بهش دست داد پس این سارای احمق کجا بود! ممکن بود هرلحظه به خودش آسیب بزنه بعد چند دقیقه سارا با یه سرنگ برگشت و بلافاصله بهش تزریق کرد.
کم کم از بی‌حال شد و خوابش برد پوف کشیدم پشت دستم رو رویه پیشونیم کشیدم خیس شد فکر کنم از استرس عرق کرده بود پوفی کشیدم و خودمو رویه زمین پرت کردم سارا یه لباس شخصی بلند تنش بود و موهای بلندش رو بافته بود و واقعا زیادی جذاب شده بود با رنگه پریده ای گفت:چی.. چیشده بود اون نشسته بود حرف می‌زد؟! یعنی یعنی خوب شده؟!
_نمیدونم حس میکنم یچیزی یادش اومده بود لب تاپم رو از اونجا بده
لب تاپ رو به دستم سپرد شروع به تایپ کردم عوارض یا اثرات دارویه.....
بلافاصله یه عالمه مقاله بالا اومد اولین مقاله رو باز کردم یچیزی زیادی توجهمو جلب کرد:این دارو تاثیرات زیادی رویه مغز دارد و ممکن است پس از ترک مصرف این دارو فرد سکته با شک عصبی زیاد دچار سکته مغزی شود همچنین این دارو باعث فراموش کوتاه مدت در تی دوره مصرف دارو خواهد بود.
با خوندن این متن جفتمون بهم خیره شدیم یهو سارا گفت:یع.. یعنی ممکنه حافظش برگشته باشه
لب تاپ رو بستم و روبه سارا گفتم:من اشتباه کردم!
_چی؟!
_هم من و هم دکتر اشتباه بزرگی مرتکب شدیم ما هیچ اطلاعی از این دارو نداشتیم و سعی کردیم این بدبخت رو درمان کنیم قافل از اثرات مخرب دارو شانس با ما یار بود که تویه این مدت سکته نکرد و زنده مونداز این به بعد دیگه بی گدار به آب نمیزنم حتی حتی نباید امشب دز مورفینش رو پایین می‌آوردم.
کمی سکوت کردو و بعد گفت:من سرم از این داروها درنمیاد اما یچیزو خوب میدونم حالا که وارد این راه شدی باید تا تهش پاش بایستی!
سرم رو تکون دادم و گفتم:هستم تا تهش
با انگشت اشارش سرشو خاروند و گفت:خیلی خوابم میاد میخام برم بخابم.
بعدم بلند شد رفت سرجام دراز کشیدم دستام رو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم با فکری که به سرم زد لیست بیمارانم رو از داخل کیفم درآوردم با دیدن تاریخ ویزیت بیمارام نزدیک بود از خوشحالی منفجر بشم دو روز دیگه بود به ذوق لیست رو گذاشتم سر جاش برگشتم ََسرجام پتو رو کشیدم رویه سرم و به خواب رفتم.
هنوز ساعت هفت نشده بود از ذوق بیدار شدم از جام بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم به طرف اشپز خونه رفتم و یه سوپ خوشمزه بار گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه سارا رفته بود سرکار و من شدیدا بیکار بودم جایی از خونه نمونده بود که نسابیده باشم به ساعت خیره شدم هنوز ساعت ده بند دلو زدم به دریا و وارد اتاقم شدم به طرف شاهان رفتم دستم رو رویه بازوش گذاشتم آروم آروم تکونش دادم یکهو با حالت شک زده ای نشست و شروع به لرزیدن کرد با استرس بازوهایش رو گرفتم و گفتم:هیش آروم باش چیزی نیست
_کی...کی..هست..ی
_میگم برات اول آروم باش یه نفس عمیق بکش.
مطیعانه چندتا نفس عمیق کشید لبخندی زدمو گفتم:ببینم گرسنت نیست؟!
هیچی نگفت میترسیدم تنهاش بزارم بلایی سر خودش بیاره ولی تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم برای همین گفتم:یچیزی ازت بخام قول میدی انجام بدی؟!
_ا.. اره
_من میرم برات غذا بیارم قول بده همینجا بشینی و از جات تکون نخوری
دستاش رو گرفتم تویه هم قفلشون کردم و از جام بلند شدم به سرعت باد یه کاسه سوپ براش ریختم یه تیکه نون هم برداشتم به طرف اتاق رفتم زیادی خنده دار بود چون حتی یک ذره هم از حالتی که نشسته بود جابه جا نشده بود
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
لب تاپ رو بستم و روبه سارا گفتم:من اشتباه کردم!
_چی؟!
_هم من و هم دکتر اشتباه بزرگی مرتکب شدیم ما هیچ اطلاعی از این دارو نداشتیم و سعی کردیم این بدبخت رو درمان کنیم قافل از اثرات مخرب دارو شانس با ما یار بود که تویه این مدت سکته نکرد و زنده مونداز این به بعد دیگه بی گدار به آب نمیزنم حتی حتی نباید امشب دز مورفینش رو پایین می‌آوردم.
کمی سکوت کردو و بعد گفت:من سرم از این داروها درنمیاد اما یچیزو خوب میدونم حالا که وارد این راه شدی باید تا تهش پاش بایستی!
سرم رو تکون دادم و گفتم:هستم تا تهش
با انگشت اشارش سرشو خاروند و گفت:خیلی خوابم میاد میخام برم بخابم.
بعدم بلند شد رفت سرجام دراز کشیدم دستام رو گذاشتم زیر سرم و به سقف خیره شدم با فکری که به سرم زد لیست بیمارانم رو از داخل کیفم درآوردم با دیدن تاریخ ویزیت بیمارام نزدیک بود از خوشحالی منفجر بشم دو روز دیگه بود به ذوق لیست رو گذاشتم سر جاش برگشتم ََسرجام پتو رو کشیدم رویه سرم و به خواب رفتم.
هنوز ساعت هفت نشده بود از ذوق بیدار شدم از جام بلند شدم آبی به دست و صورتم زدم به طرف اشپز خونه رفتم و یه سوپ خوشمزه بار گذاشتم و شروع کردم به تمیز کردن خونه سارا رفته بود سرکار و من شدیدا بیکار بودم جایی از خونه نمونده بود که نسابیده باشم به ساعت خیره شدم هنوز ساعت ده بند دلو زدم به دریا و وارد اتاقم شدم به طرف شاهان رفتم دستم رو رویه بازوش گذاشتم آروم آروم تکونش دادم یکهو با حالت شک زده ای نشست و شروع به لرزیدن کرد با استرس بازوهایش رو گرفتم و گفتم:هیش آروم باش چیزی نیست
_کی...کی..هست..ی
_میگم برات اول آروم باش یه نفس عمیق بکش.
مطیعانه چندتا نفس عمیق کشید لبخندی زدمو گفتم:ببینم گرسنت نیست؟!
هیچی نگفت میترسیدم تنهاش بزارم بلایی سر خودش بیاره ولی تصمیم گرفتم بهش اعتماد کنم برای همین گفتم:یچیزی ازت بخام قول میدی انجام بدی؟!
_ا.. اره
_من میرم برات غذا بیارم قول بده همینجا بشینی و از جات تکون نخوری
دستاش رو گرفتم تویه هم قفلشون کردم و از جام بلند شدم به سرعت باد یه کاسه سوپ براش ریختم یه تیکه نون هم برداشتم به طرف اتاق رفتم زیادی خنده دار بود چون حتی یک ذره هم از حالتی که نشسته بود جابه جا نشده بود
کنارش نشستم سینی سوپ رو گذاشتم رویه پاش قاشق رو دادم دستش اما دستش اونقدر لرزش داشت که حتی به خوبی نمیتونست قاشق رو دستش بگیره قاشق رو از دستش گرفتم پر سوپ کردم و بردم طرف دهنش از گرمای سوپ فهمید که قاشق‌ رو گرفتم سمت دهنش دهنش رو با تردید باز کرد اما با چشیدن مزه سوپ مشتاقانه مشغول خوردن شد.
بعد از اینکه سوپش رو خورد با لبخند گفتم:خوب از کجا شروع کنم برات چی بگم؟!
سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:هم... همه..چیو...می..میدونم.. فق.. فقط... می.. خام... بدون... م... چر.. چرا.... کمک.. م... کردید.
حس کردم یه سطل آب سرد ریختم روم ای.. این دارو مرموز تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:میدونم برات سخته اما میخام برام توضیح بدی تویه اون حالت چه حسی داشتی.
_م.. من..می...میفهدم....و..ولی..قد...قدرت...حرف....زدن...واک...واکنش... داد.. ن.... نداش... نداشتم... ان...انگار... با.. یه طناب.. محکم... بست.. بسته... بودن.. م... یا... یا... حتی...چیزی....از..از...گذشته...یاد...یادم... نبود.... گا.. گاهی... وقتا.... اون... اون... زن.. برای....اذیت....کردن..م...بهم...سرنگ....ننیزد.....خاطرا...خاطراتم...باعث.. سردرد.... وحشتناکم... میشد.
_کدوم زن؟
سکوت کرد و سرش رو به نشونه ندونستن تکون داد
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
کنارش نشستم سینی سوپ رو گذاشتم رویه پاش قاشق رو دادم دستش اما دستش اونقدر لرزش داشت که حتی به خوبی نمیتونست قاشق رو دستش بگیره قاشق رو از دستش گرفتم پر سوپ کردم و بردم طرف دهنش از گرمای سوپ فهمید که قاشق‌ رو گرفتم سمت دهنش دهنش رو با تردید باز کرد اما با چشیدن مزه سوپ مشتاقانه مشغول خوردن شد.
بعد از اینکه سوپش رو خورد با لبخند گفتم:خوب از کجا شروع کنم برات چی بگم؟!
سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:هم... همه..چیو...می..میدونم.. فق.. فقط... می.. خام... بدون... م... چر.. چرا.... کمک.. م... کردید.
حس کردم یه سطل آب سرد ریختم روم ای.. این دارو مرموز تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:میدونم برات سخته اما میخام برام توضیح بدی تویه اون حالت چه حسی داشتی.
_م.. من..می...میفهدم....و..ولی..قد...قدرت...حرف....زدن...واک...واکنش... داد.. ن.... نداش... نداشتم... ان...انگار... با.. یه طناب.. محکم... بست.. بسته... بودن.. م... یا... یا... حتی...چیزی....از..از...گذشته...یاد...یادم... نبود.... گا.. گاهی... وقتا.... اون... اون... زن.. برای....اذیت....کردن..م...بهم...سرنگ....ننیزد.....خاطرا...خاطراتم...باعث.. سردرد.... وحشتناکم... میشد.
_کدوم زن؟
سکوت کرد و سرش رو به نشونه ندونستن تکون داد
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:من اون موقع ها که نمیتونستی حرف بزنی اسمت رو گذاشتم شاهان.... میشه بگی اسم واقعیت چیه؟!
_م... مه... مهراب
چندبار زمزمش کردم زیادی قشنگ بود به چشماش خیره شدم و گفتم:مهراب خانوادت کجاهستن مامانت بابات؟!
ابروهاش رفتن تویه دستاش مشت شدنو گفت:ما.. مامان.. م.. مرده.... بابا... باباهم....ند..ندارم.
با تعجب گفتم:نداری؟!
_نه
لکنت داشت اونم شدید میترسیدم ازش بپرسم ناراحت بشه ولی اگر بر اثر مصرف دارو بوده باشه باید درمان بشه دلو زدم به دریا و گفتم:لکنت گرفتی فکر کنم بر اثر مصرف داروعه درسته؟!
سرش رو تکون داد رفت تویه فکر حس میکردم نیاز داره تنها باشه از جام بلند شدم و گفتم:یکم استراحت کن.
سرشو دوباره تکون داد از اتاق زدم بیرون دلم میخاست برم تویه حیاط دمپایی های رو فرشیم رو با بیرونیا عوض کردم و رفتم بیرون حیاط زیادی خاک گرفته بود دلم میخاست یه سری به زیر زمین هم بزنم دلم زیادی تنگ بود تنگه کسی که خیلی وقته نیست و هنوز رفتش سخت ترین سوال زندگیم بود جارویه کنار حیاط رو برداشتم شروع کردم به زمزمه کردن یه آهنگ و جارو کشیدن حیاط:
تو راست میگفتی بعضی اخلاقام بد بود
یکمی غد بودم و رفتارام مرموز ولی هنوز
که هنوز حس میشه کمبودت صدای پاهات تو خونه کمه من یه گوشه تنها چت رو کاناپه تو معلوم نیست کجایی با کی من تنها کارم فکر رو کاراته دلو شکوندی فدای سرت ولی هنوز فکرت مونده باهام یجوری زدی دلو منو شکستی نمیشه وایستم دیگه رویه پاهام.
همه ی آشغالا رو ریختم داخل یه پلاستیک حالا حیاط کمی از اون بی روحی دراومده بود جارو گذاشتم سر جاش رفتم داخل زیر زمین.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
کنارش نشستم سینی سوپ رو گذاشتم رویه پاش قاشق رو دادم دستش اما دستش اونقدر لرزش داشت که حتی به خوبی نمیتونست قاشق رو دستش بگیره قاشق رو از دستش گرفتم پر سوپ کردم و بردم طرف دهنش از گرمای سوپ فهمید که قاشق‌ رو گرفتم سمت دهنش دهنش رو با تردید باز کرد اما با چشیدن مزه سوپ مشتاقانه مشغول خوردن شد.
بعد از اینکه سوپش رو خورد با لبخند گفتم:خوب از کجا شروع کنم برات چی بگم؟!
سرش رو به طرفم برگردوند و گفت:هم... همه..چیو...می..میدونم.. فق.. فقط... می.. خام... بدون... م... چر.. چرا.... کمک.. م... کردید.
حس کردم یه سطل آب سرد ریختم روم ای.. این دارو مرموز تر از اون چیزی بود که فکرشو میکردم نفس عمیقی کشیدمو گفتم:میدونم برات سخته اما میخام برام توضیح بدی تویه اون حالت چه حسی داشتی.
_م.. من..می...میفهدم....و..ولی..قد...قدرت...حرف....زدن...واک...واکنش... داد.. ن.... نداش... نداشتم... ان...انگار... با.. یه طناب.. محکم... بست.. بسته... بودن.. م... یا... یا... حتی...چیزی....از..از...گذشته...یاد...یادم... نبود.... گا.. گاهی... وقتا.... اون... اون... زن.. برای....اذیت....کردن..م...بهم...سرنگ....ننیزد.....خاطرا...خاطراتم...باعث.. سردرد.... وحشتناکم... میشد.
_کدوم زن؟
سکوت کرد و سرش رو به نشونه ندونستن تکون داد
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
(سارا)
وارد خونه شدم حیاط تقریبا تاریک بود درخت ها در وحشتناک ترین شکل ممکن‌شون بودن ذهنم شدیدا درگیر بچها بود که با هزار مکافات فرستاده بودمشون خونه مامانم نفرت بی دلیل رها از پدرش عشق وصف نشدنی رزوان نسبت به پدری که هیچوقت ندیده بودش لبخندی از تصورات بچگانش درمورد تصویر پدرش رویه لبم اومد.
انقدر تویه فکر بودم که نفهمیدم کی رفتم داخل خونه یهو با دیدن تصویر جلوم از وحشت جیغ بلندی کشیدم که اون موجود وحشتناک هم همزمان با من شروع کرد به فریاد زدن که اون نرفته ریحانه نرفته همزمان باهم فریاد میکشیدم که یهو گلدون رویه میز رو برداشت تویه یه حرکت پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد نرفته!

(عسل)
با شنیدن صدای جیغ و فریاد از داخل خونه با وحشت اشکام رو پاک کردم و با سرعت از زیر زمین زدم بیرون.
با دو به طرف خونه رفتم ورود من به خونه مصادف شد با پرت شدن گلدون به سمت دیوار سارا رنگش پریده بود و رویه زمین نشسته بود با وحشت به سمت مهراب رفتم رو جیغ زدم:مهراب آروم باش
ولی انگار نمیشنید هرچی تو خونه بود رو پرت می‌کرد میشکست با مشت میزد تویه دیوار به طرفش رفتم و محکم کوبیدم تویه صورتش انگار به خودش اومد با بهت به دورو اطراف خیره شدو گفت:م... من... اینارو....اینارو نشکستم عسل بخدا نکشستم..... من.. من.
دستش قرق خون بود سعی کردم به خودم مسلط بشم بزور لبخند زدم و گفتم:آره عزیزم تو نشکستی ببین با دستت چیکار کردی بیا بریم ببندمش.
مثل بچها سرشو تکون داد و گفت:آره.. آره... من کاری نکردم
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم وارد اشپز خونه شدیم باند نداشتیم دوتا دستمال کاغذی برداشتم مشتش رو باز کردم گذاشتم رو زخمش با یه تیکه پارچه دستش رو بستم تازه یاد سارا افتادم یکم قند با آب مخلوط کردم روبه مهراب گفتم:پاشو بریم ببینم سارا چش شده.
پیراهنش رو گرفتم که گمم نکنه سارا حسابی رنگش پریده بود لیوان آب قند رو به لبش نزدیک کردم از دستم جچنگ زد و کلش رو یکجا سر کشید.
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:فکر کنم یدور سکته کردم ببین صورتم کج که نشده!
_گمشو احمق بجای اینکه....
یه لحظه یادم اومد که پشت سرم رویه زمین نشسته برگشتم سمتش و گفتم:دستت در میکنه؟
سرشو تکون داد گفتم:میتونی تکونش بدی؟!
دوباره سرشو تکون داد.
با خنده گفتم:زبونتو موش خورده؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد لبخندی زدمو گفتم:میخای بری یکم استراحت کنی؟!
از جاش بلند شد منم از جام بلند شدم دستش رو گرفتم به طرف اتاق رفتم رویه تخت نشوندمش و گفتم:قول میدی سرجات بشینی؟!
_هوم
لبخندی زدمو از اتاق رفتم بیرون.
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
(سارا)
وارد خونه شدم حیاط تقریبا تاریک بود درخت ها در وحشتناک ترین شکل ممکن‌شون بودن ذهنم شدیدا درگیر بچها بود که با هزار مکافات فرستاده بودمشون خونه مامانم نفرت بی دلیل رها از پدرش عشق وصف نشدنی رزوان نسبت به پدری که هیچوقت ندیده بودش لبخندی از تصورات بچگانش درمورد تصویر پدرش رویه لبم اومد.
انقدر تویه فکر بودم که نفهمیدم کی رفتم داخل خونه یهو با دیدن تصویر جلوم از وحشت جیغ بلندی کشیدم که اون موجود وحشتناک هم همزمان با من شروع کرد به فریاد زدن که اون نرفته ریحانه نرفته همزمان باهم فریاد میکشیدم که یهو گلدون رویه میز رو برداشت تویه یه حرکت پرت کرد سمت دیوار و فریاد زد نرفته!

(عسل)
با شنیدن صدای جیغ و فریاد از داخل خونه با وحشت اشکام رو پاک کردم و با سرعت از زیر زمین زدم بیرون.
با دو به طرف خونه رفتم ورود من به خونه مصادف شد با پرت شدن گلدون به سمت دیوار سارا رنگش پریده بود و رویه زمین نشسته بود با وحشت به سمت مهراب رفتم رو جیغ زدم:مهراب آروم باش
ولی انگار نمیشنید هرچی تو خونه بود رو پرت می‌کرد میشکست با مشت میزد تویه دیوار به طرفش رفتم و محکم کوبیدم تویه صورتش انگار به خودش اومد با بهت به دورو اطراف خیره شدو گفت:م... من... اینارو....اینارو نشکستم عسل بخدا نکشستم..... من.. من.
دستش قرق خون بود سعی کردم به خودم مسلط بشم بزور لبخند زدم و گفتم:آره عزیزم تو نشکستی ببین با دستت چیکار کردی بیا بریم ببندمش.
مثل بچها سرشو تکون داد و گفت:آره.. آره... من کاری نکردم
دستش رو گرفتم و دنبال خودم کشیدم وارد اشپز خونه شدیم باند نداشتیم دوتا دستمال کاغذی برداشتم مشتش رو باز کردم گذاشتم رو زخمش با یه تیکه پارچه دستش رو بستم تازه یاد سارا افتادم یکم قند با آب مخلوط کردم روبه مهراب گفتم:پاشو بریم ببینم سارا چش شده.
پیراهنش رو گرفتم که گمم نکنه سارا حسابی رنگش پریده بود لیوان آب قند رو به لبش نزدیک کردم از دستم جچنگ زد و کلش رو یکجا سر کشید.
دستش رو گذاشت رو قلبش و گفت:فکر کنم یدور سکته کردم ببین صورتم کج که نشده!
_گمشو احمق بجای اینکه....
یه لحظه یادم اومد که پشت سرم رویه زمین نشسته برگشتم سمتش و گفتم:دستت در میکنه؟
سرشو تکون داد گفتم:میتونی تکونش بدی؟!
دوباره سرشو تکون داد.
با خنده گفتم:زبونتو موش خورده؟
سرشو به نشونه منفی تکون داد لبخندی زدمو گفتم:میخای بری یکم استراحت کنی؟!
از جاش بلند شد منم از جام بلند شدم دستش رو گرفتم به طرف اتاق رفتم رویه تخت نشوندمش و گفتم:قول میدی سرجات بشینی؟!
_هوم
لبخندی زدمو از اتاق رفتم بیرون.
وارد پذیرایی شدم سارا هنوز رنگ روش برنگشته بود تند تند نفس می‌کشید خواست دهن باز کنه که دستش رو گرفتم کشیدمش تویه اشپز خونه و گفتم:میشنوه ناراحت میشه یواش حرف بزن.
_این چرا اینجور کرد گرخیدم!
_زاهرا این دارو پیچیده تر از اونی هست ا که فکر می‌کردم در حالت عادی الا هیچ شک عصبی نباید می‌داشت ولی داره.
لباشو کشیدتویه دهنشو گفت:ولی من یچیز دیگه حس میکنم!
_چی؟!
_بنظرم اثرات افسردگیه حادش هست یه آدم عادی تویه یه نگاه متوجه نمیشه که مهراب افسرده هست... به نظر اثرات افسردگیش طور دیگه ای خودشو بروز میده!
_نه خوب اون علائم دیگه ای هم داره مثلا یهو به یه جایی خیره میشه یا سکوت میکنه.....و متاسفانه مشکل همینه اون هم افسردس هم اون دارو رو مدت زیادی مصرف کرده تشخیص اینکه حملات عصبی‌ بخاطر داروعه یا افسردگی شدیدا سخت حس میکنم برای درمانش باید دارو درمانی رو شروع کنم.
سرش رو تکون دادو گفت:من زیادی گرسنمه اونم فکر کنم گرسنش باشه بیا بریم یچیزی درست کنیم کوفت کنیم.
با خنده گفتم:با سوسیس سیب زمینی چطوری؟!
_خوبم تو چطوری؟!
نیشخندی زدم در یخچال رو باز کردم سوسیس هارو آوردم بیرون سیب زمینی هارو ریز کردم گذاشتم اول سرخ بشه بعد سوسیس، رب، نمک، فلفل رو بهش اضافه کردم و در ماهیتابه رو گذاشتم میز رو چیدم به سارا گفتم غذارو بکشه تا من مهراب رو صدا کردم وارد اتاق شدم با دیدنش دهنم باز موند از اون موقع تا الا هیچ تکونی نخورده بود حتی سرش که کج بود رو صاف نکرده بود با تعجب گفتم:مهراب... چرا استراحت نکردی؟!
_گف.. گفتی... بشینم... تکون... نخورم
با شنیدن این حرفش ناخودآگاه لبخندی زدمو گفتم:پسر خوب منظورم این بود که از اتاق بیرون نری گردنت درد نگرفت اینجوری؟!
_چ.. چرا
_خوب پاشو بریم غذا بخوریم بعدش دراز بکش گردنت صاف بشه.
دستش رو گرفتم و راه افتادم وارد اشپز خونه شدیم یه صندلی رو براش عقب کشیدم یه سختی دستمو به شونه هاش رسیدم فشارش دادم تا بشینه سارا بشقابش رو گذاشت جلوم از اونجایی که لرزش دستش خیلی شدید بود تصمیم گرفتم خودم برلش لقمه بگیرم
 

Maral138778

سطح
0
 
کاربر رمان‌بوک
کاربر رمان‌بوک
Dec
84
299
مدال‌ها
2
وارد پذیرایی شدم سارا هنوز رنگ روش برنگشته بود تند تند نفس می‌کشید خواست دهن باز کنه که دستش رو گرفتم کشیدمش تویه اشپز خونه و گفتم:میشنوه ناراحت میشه یواش حرف بزن.
_این چرا اینجور کرد گرخیدم!
_زاهرا این دارو پیچیده تر از اونی هست ا که فکر می‌کردم در حالت عادی الا هیچ شک عصبی نباید می‌داشت ولی داره.
لباشو کشیدتویه دهنشو گفت:ولی من یچیز دیگه حس میکنم!
_چی؟!
_بنظرم اثرات افسردگیه حادش هست یه آدم عادی تویه یه نگاه متوجه نمیشه که مهراب افسرده هست... به نظر اثرات افسردگیش طور دیگه ای خودشو بروز میده!
_نه خوب اون علائم دیگه ای هم داره مثلا یهو به یه جایی خیره میشه یا سکوت میکنه.....و متاسفانه مشکل همینه اون هم افسردس هم اون دارو رو مدت زیادی مصرف کرده تشخیص اینکه حملات عصبی‌ بخاطر داروعه یا افسردگی شدیدا سخت حس میکنم برای درمانش باید دارو درمانی رو شروع کنم.
سرش رو تکون دادو گفت:من زیادی گرسنمه اونم فکر کنم گرسنش باشه بیا بریم یچیزی درست کنیم کوفت کنیم.
با خنده گفتم:با سوسیس سیب زمینی چطوری؟!
_خوبم تو چطوری؟!
نیشخندی زدم در یخچال رو باز کردم سوسیس هارو آوردم بیرون سیب زمینی هارو ریز کردم گذاشتم اول سرخ بشه بعد سوسیس، رب، نمک، فلفل رو بهش اضافه کردم و در ماهیتابه رو گذاشتم میز رو چیدم به سارا گفتم غذارو بکشه تا من مهراب رو صدا کردم وارد اتاق شدم با دیدنش دهنم باز موند از اون موقع تا الا هیچ تکونی نخورده بود حتی سرش که کج بود رو صاف نکرده بود با تعجب گفتم:مهراب... چرا استراحت نکردی؟!
_گف.. گفتی... بشینم... تکون... نخورم
با شنیدن این حرفش ناخودآگاه لبخندی زدمو گفتم:پسر خوب منظورم این بود که از اتاق بیرون نری گردنت درد نگرفت اینجوری؟!
_چ.. چرا
_خوب پاشو بریم غذا بخوریم بعدش دراز بکش گردنت صاف بشه.
دستش رو گرفتم و راه افتادم وارد اشپز خونه شدیم یه صندلی رو براش عقب کشیدم یه سختی دستمو به شونه هاش رسیدم فشارش دادم تا بشینه سارا بشقابش رو گذاشت جلوم از اونجایی که لرزش دستش خیلی شدید بود تصمیم گرفتم خودم برلش لقمه بگیرم
تقریبا یکماهی از حضور مهراب تویه خانواده پنج نفرمون می‌گذشت و روز به روز شاهد بهتر شدنش بودیم البته از نظر جسمی از نظر روحی هنوز داغون بود هیچوقت از ریحانه قصش چیزی برامون نگفته بود دختری که شبا تویه رویاش دنبالش میگرده و ازش میخواد که برگرده!
من از داستانش خبر ندارم ولی خوب اگر مهراب تویه کات شدن رابطشون دستی نداشت خوب میشد گفت ریحانه یه آدم بی لیاقت بوده! البته به نظر من ریحانه میتونه یه آدمی باشه تو مایه های شوهر سارا کسی که میدونست سارا با تمام وجود عاشقشه ولی رفت!
تقریبا ساعت هفت و نیم شب بود با خستگی وارد خونه شدم سارا امشب شیف شب بود و باید میموند رزوان و رها هم خیلی وقته که از خونه مامان بزرگشون نیومده بودن رزوان کوچولو تویه خیال خودش واسه اینکه مامانش نمیزاره باباشو ببینه باهاش قهر بود.
تنهایی و نبود سارا رو دوست نداشتم مهراب تویه این مدت یاد گرفته بود ما یه ساعاتی نیستیم و اون باید تویه اتاقش بمونه در اتاق رو باز کردم رفتم داخل دراز کشیده بود خواب و بیداریش زیاد مشخص نبود!
برای همین خیلی آروم زمزمه کردم:خوابیدی؟!
بلند شد نشست از من آروم تر زمزمه کرد:ساعت چنده؟!
_هفت چطور؟
ابروهاش رو کشید تویه هم و گفت:خو.. خوب نیس.. ت یه خانوم تا هفت شب بیرون باشه.
از حرفش خندم گرفت با خنده گفتم:مگه بچه دبستانیم؟!
_نه.. من.. منم.. خونه تنهام
ناخودآگاه دستم و بردم تویه موهاش و بهشون ریختم و گفتم:ای نامرد پس به فکر خودتی
 
وضعیت
موضوع بسته شده است و نمی‌توان پاسخ جدیدی فرستاد.
بالا پایین